تعادلش بهم میخورد و روی زمین میافتد. صورت و تنش خیس عرق است. نفسهایش به شماره افتاده.
بی اهمیت، انگار که حس پدرانهام به تاراج رفته است با چهرهای درهم و با چشمانی پر از خشم در مقابلش میایستم. از شدت عصبانیت یکریز دندان قروچه میروم. تک تک لحظات کودکیاش در مقابل چشمانم صف میکشند. دختر نگون بختم که فاصلهی بین عروس و بیوه شدنش به ۶ ماه هم نرسید. یک درصد هم در مخیلهام نمیگنجد که همچین خطایی را مرتکب شده باشد.
چهار دست و پا با شکمی برآمده که نشان از ماههای آخر بارداریست جلو میآید. عرق و اشکش با هم یکی میشود و صورتش خیستر. به پایم میافتد، دست و پایم را میبوسد. از من آویزان میشود. سعی میکنم پا پس بکشم، دستم را از دستش درمیآورم و به پشت کمرم میبرم اما التماسهای نغمه نمیگذارد.
_بابا بزار برات توضیح میدم، فقط زود قضاوتم نکن.
حتی دوست ندارم صدایش را بشنوم چه برسد به آنکه خطایش را توجیه کند.
صدای گریه امید از سمت دیگر اتاق شنیده میشود. ترسیده است و دست و پایش میلرزد. در میان لرزش، اندام نحیفش گهگداری میپرد. تقلا میکند از جایش بلند شود اما نمیتواند. دست سمت صورتش میبرد تا ماسک را پس بزند اما باز هم بیفایدهاست. از دیدنش دلم آتش میگیرد.
نگاهم بین امید و نغمه رد و بدل میشود. از نغمه فاصله میگیرم و به سمت امید میروم.
دستان کوچکش در هوا میچرخد و سرش ناموزون به چپ و راست میرود.
_آروم باش باباجان…آروم باش.
دستم را روی سرش میکشم و قصد در آرام کردنش دارم اما او نغمه را میخواهد. از اینکه مادرش را ناراحت کردهام دلخور است.
_نترس مامان جان من اینجام پسرم.
دست امید را در دستش میگیرد و پی در پی به سر و صورتش بوسه میزند.
کنترل زبانم را از دست میدهم.
_تو از این بچه خجالت نکشیدی که این بیآبرویی را راه انداختی؟
چنان با تحقیر و چندش وار به سرتا و پا و شکمش برآمدهاش نگاه میکنم که شاید شدت زشتی کارش را بفهمد. اما برعکس آنچه انتظارش را دارم همچون آتش شعله ور میشود.
چنان خشمگین و عصبی در مقابلم میایستاد که از حرکتش جا خوردم.
_دیگه…این حرف را نزن بابا. اگه به دست و پات افتادم، اگر قسمت دادم که بزار حرف بزنم به خاطر امید بود. نمیخواستم این بچه حالش مثل الان بشه.
آهی میکشد.
_اگر تویی که پدرمی در موردم اینطور فکر کنی از بقیه آدما هیچ انتظاری ندارم. این بچهای که تو شکم منه از هر حلال زادهای حلالتره، و من هم از هر زنی پاکتر.
دستش را به سمت امید دراز میکند.
نفسهایش به شماره افتاده.
_نگاش کن…خیالت راحت شد؟بعد ۴ ماه بلندشدی اومدی اینجا چی بگی؟ چهار نفر آمار غلط بهت دادن اومدی اینجا مثلا منو ادب کنی؟ نترس پدرم با ابروت بازی نکردم، این طفل معصومی که تو شکم منه، صاحب داره، پدر و مادر داره.
صدایش آرامتر میشود.
بابا نمیدونم کدوم نمک به حرومی بهت خبر داده که من بعد مرگ رضا، پا کج گذاشتم و حالا که شکمم اومده بالا تبل رسواییم از روی بوم افتاده. اما بدون که اینطور نیست. به جان امیدم که میخوام دنیاش نباشه نیست…
بعد مرگ رضا، بیکس و تنها شدم، من موندم و یه بچهی مریض بدون هیچ پشتوانه پولی.
برای همین مجبور شدم با یکی از این کلینیکهای ناباروری قرار داد ببندم.
مثل بچگیاش معصومانه نگاهم میکند و قطرهی اشکی روی گونهاش میچکد.
_ قبلا تخمکم را میفروختم اما از وقتی هزینه درمان این بچه زیاد شد منم مجبور شدم رحمم رو به زن و شوهرهایی که توان بارداری ندارن اجاره بدم.
با چشمانی گرد شده نگاهش میکنم.
_ این خزعبلات چیه داری میگی؟ رحم اجارهای چه صیغهای دیگه؟
به سمت کمد گوشهی اتاق میرود، تکه کاغذی از داخل پوشه درمیآورد و در مقابلم میگیرد.
_بیا بخون. برگه را میگیرم و نگاهی میاندازم. متن، قراردادی دو طرفه است.
“این قرارداد بر اساس مفاد مواد ۱۰ و ۵۱۲ قانون مدنی و با استفاده از وحدت ملاک مواد ۱ و ۲ قانون نحوه اهدا جنین به زوجین نابارور و آئین نامه اجرایی آن فیمابین طرفین قرارداد بشرح ذیل تنظیم و به امضا رسید:
ماده ۱بند یک: مستأجرین (والدین حکمی)
1- خانم مائده قاسمی با کد ملی ۲۴۵۷۸
2- آقای مسعود میرطاهری با کد ملی ۴۳۶۷
خانم نغمه منتظری با کد ملی ۱۲۷۸۹۴۳به نشانی، اصفهان……
بند دوم و سوم را بصورت اجمالی نگاهی میاندازم و در آخر میرسم به بند چهارم، که تحت عنوان اجرت است.
نغمه جعبهای از داروها و آمپولهای امید را در مقابل صورتم میگیرد.
_ با پولی که هر ماه بابت این کار بهم میدن، دوای امید رو جور میکنم.
شانههایم افتادهتر میشود و تپش قلبم بیشتر. بدجور خجل زده میشوم اما غرور مردانه و پدرانهام اجازه نمیدهد به روی خودم بیاورم.
_پس…پس…اون مرتیکهای که آخر هفتهها میاد اینجا کیه؟
_پدر همین بچهای که دو ماهه دیگه به دنیا میاد.
_این بچه مادر نداره؟
_مادر…..
دستش را روی شکمش میگذارد و با حالی ناراحت میگوید.
_چرا به جز من، یه مادر دیگه هم داره ولی طاقت نداره ببینه که بچهاش تو شکم یه زن دیگه است.
پوفی بیرون میدهم.
_چرا این کارا کردی؟ یعنی هیچ راه دیگهای نبود؟
در جوابم فقط سرش را پایینمیاندازد.
سکوت نغمه تبدیل به هزاران فریاد و نفرین میشود که به خودم حواله میکنم.
من چه پدری هستم؟ نغمه برای درمان امید ذره ذره سلامتی و جوانیش را میفروشد اما من….
***
همیشه سه دقیقه مانده به ساعت دو، سرباز در را باز میکند و حجم زیادی از پدران و مادران و فرزندان فامیل و دوستان منتظر و دلتنگ به سمت در هجوم میبرند. هر هفته به دیدنش میروم و هر بار میبینم که خستهتر، رنگپریدهتر و ناامیدتر از قبل شده است. حق دارد روزهای خوشی که میتوانست داشته باشد یک به یک پشت میلههای زندان در حال تباه شدن است.
روی صندلی و در مقابل پنجرهی شیشهای مینشینم. هر لباس آبی راهداری که از مقابلم رد میشود به خیال اینکه نیما است از جایم نیم خیز میشوم. اما او آخرین نفر میآید.
گوشی را برمیدارم.
_سلام باباجان.
نگاهم نمیکند.
_نیما بابا…
باز نگاهم نمیکند.
اشاره میکنم که گوشی را بردار.
به ناچار گوشی را برمیدارد.
_نیما بابا، خوبی؟
با لحن سردی میگوید.
_چرا هر هفته میای اینجا؟
بدنم یخ میکند.
_میام تو رو ببینم بابا.
_من از پشت این شیشهی لعنتی برات کافیام؟
مبهوت نگاهش میکنم.
_نه پسرم، این چه حرفیه.
_من که اینجام دستمم به جایی بند نیست که بتونم یه غلطی بکنم حداقل تو که بیرونی یه فکری به حالم بکن.دیگه تحمل ندارم، دارم زجر میکشم. تو رو خدا پول اینا رو بده منو از این خراب شده بکش بیرون.
_آخه بابا….
صورتش برافروخته میشود.
_میخوای بگی صدبار بهت گفتم نکن اما کردی. میخوای باز نصیحتم کنی؟ آره گفتی. ولی خب حالا بگو چیکار کنم؟الان همه سند و مدارک برعلیه من و هیچ خبری از یحیی و پول و جنسا نیست. حالا بگو چه غلطی بکنم؟
با ناراحتی سری تکان میدهم.
_بابا
_جانم.
_اگه نتونستی کاری برام بکنی دیگه نیا اینجا ملاقاتم.
_نیما….
هنوز حرفی نزدهام که گوشی را میگذارد و میرود.
****
بعد از شیفت به خانه برمیگردم، شب و روزم شده جور کردن پول. پول برای آزادی نیما برای درمان امید. برای دخترم نغمه که شبها از شدت کمردرد و دست درد تا صبح به خودش میپیچد. به هر کس که فکرش را میکردم رو زدم، از رئیس کارخانه و مدیران گرفته تا تکتک کارگرها. نه تنها آنها، در خانهی تک تک همسایهها را زدهام به بقال و قصاب و شاتر هم التماس پول کردم اما نشد که نشد. به ناچار با کارخانه تسویه حساب میکنم، وسایل خانه را میفروشم و خانه را خالی میکنم. تا شاید پولش درمانی شود برای دردهایم.
به بهانه دیدن امید به خانه نغمه میروم اما نمیگویم که بیسرپناه شدهام.
ساعت دو نیمه شب است مثل مار زخمی در رختخواب چنبره میزنم و به خودم میپیچم که صدای گریهای میشنوم که سعی در خفه شدن دارد. پتو را کنار میزنم و از جایم بلند میشوم.در میان خس خس نفسهای امید، صدای نغمه را میشنوم که در گوشهای از آشپزخانه کز کرده.
._نغمه بابا، چی شده؟
دستش را روی دهانش گذاشته وگریه میکند.
_نغمه بابا
جواب نمیدهد. در میان هق هقاش میشنوم که به آرامی میگوید.
_مُردن
شوکه میشوم.
_کیا مردن؟
نفسی میگیرد.
_میرطاهری و زنش…
_چرا؟ کی؟
_چند روز پیش، تو جاده شمال.
صدایش میلرزد و هن هن میکند.
_نمیدونم چه خاکیتو سرم کنم؟
جلو میروم و محکم در آغوش میگیرم.
_ناراحت نباش باباجان، خدای این بچه هم بزرگه. تو فقط به فکر خودت باش که به خوبی این امانت رو تحویل خانوادش بدی.
شدت گریهاش بیشتر میشود.
_کدوم خانواده؟ هیچکس از حضور این بچه خبر نداره. به جز خودشون دو نفر.
ابروهایم در هم میرود.
_یعنی چی؟ خب خبر نداشتن که ندارن، برو با نامه قرارداد پیششون.
_قرارداد چی؟ کشک چی؟
زهر خندهای میکند.
_اوناهم یکی مثل شما.این موضوع براشون اهمیت نداره.
_یعنی چی مثل ما؟
_تو تونستی واسه نیمای بدبخت کاری کنی. تونستی بعد از مرگ رضا کمکم کنی که اینطور به فلاکت نیافتم. اونا هم یکین عین شما بچشون که۴۰ سال باهاش زندگی کردن مرده دیگه. نوهای که تو شکم یکی دیگه بهوجود اومده و نسبتش فقط روی یک تیکه کاغذه قبول ندارن.
حرفهایش انقدر برایم سنگین است که وجودم را هزار تکه میکند.
_میخوای چیکار کنی بابا؟
_شانههایش را بالا میاندازد، اگر پول داشتم بدون شک نگهش میداشتم.
دستش را روی شکمش میگذارد.
_ دوستش دارم، خیلی دوستش دارم.
مکثی میکند.
_اگر بگم از مردن پدر و مادرش و پس زدن خانوادشون خوشحال نشدم دروغ گفتم..
و بعد همچون ابری که در تودهای از ابر سیاه گم میشود به نقطهای خیره و در خودش گم میشود.
**
چند روزی است که حوالی بیمارستان پرسه میزنم. بیماران بدحال را میبینم که دکترها از زنده ماندنشان قطع امید کردهاند، پدر و مادران یا فرزندان بیقراری را میبینم که التماس دلالها را میکنند.اطراف بیمارستان پر است از اگهیهای فروش اعضا، و دلالها و آدمهایی که گوشی به دست ایستادهاند و به شمارههای درج شده روی آگهی زنگ میزنند.
یکی کلیه میخواهد، دیگری کبد و آن یکی قلب.
در انجام آنچه قصدش را دارم هنوز دو دل و سرگردانم.
پسری جوان در کنارم میایستد و با صورتی در هم و چشمانی که گواه از غم بزرگی است نگاهم میکند. دستش را بر شانهام میزند.
_دو سه روزه میبینم که میاین اینجا، میدونم خریدار نیستی، فروشندهای درسته؟
بدون طفره جواب میدم.
_آره فروشندهام.
_کلیهتو میخوای بفروشی؟
سرم را تکان میدهم و شانه بالا میاندازم.
وقتی میبیند که برای حرف زدن هنوز راحت نیستم پیشنهاد میدهد به پارکی که در جوار بیمارستان است برویم.
روی نیمکت مینشینیم و برای چند دقیقه فقط به قار قار کلاغ ها و صدای گنجشکها گوش میدهیم.
_من میخوام قلبم رو بفروشم.
با تعجب به سمتش برمیگردم.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش جاری میشود و تا خطوط لبش پایین میآید.
_تا حالا چندتا آگهی فروش رو در و دیوار شهر چسبوندم.
_چرا؟ مشکلت چیه؟
_دلم میخواد زن و بچهام از این آوارگی نجات پیدا کنند، دلم میخواد بچم یه لباس نو بپوشه، یه دل سیر غذا بخوره. دلم میخواد وقتی خدایی نکرده مریض میشه انقدر زنم درموندهی پول ویزیت دکتر نباشه.
دلم یکباره پایین میریزد.
_تا حالا کسی بهت زنگ زده؟
پوز خندی میزند.
_اره، ولی بیشتر برای کنجکاوی یا تمسخر بوده.
نفس بلندی میکشد.
_واسه به دست آوردن یه لقمه نون حلال برای زن و بچهام تا حالا خیلی کارها را انجام دادهام اما هر چی که بیشتر تلاش میکنم در مقابل فشار زندگی و بدهیهایی که این چندسال بالا آوردهام بیشتر کم میارم، خیلی وقته که به این موضوع فکر میکنم که چطوری میتونم به مشکلاتم غلبه کنم و تا قبل از فوتم بدهیهام روبا طلبکارام تسویه کنم. که بالاخره این تصمیم رو گرفتم.
لحن صحبتش ناامیدتر از قبل میشود.
_زندگی برای امثال من با مرگ فرقی نداره، در حالی که زندهام بیشتر عذاب میکشم. پس بهتر نباشم تا زندگی عزیزام از این وضعیت خارج بشه.
حالا چشمان هر دویمان ن غرق در اشک میشود.
_تو برا چی میخوای اینکارا بکنی؟
به خودم میآیم. حالا نوبت من است که حرف بزنم.
_منم به این پول بیشتر از زنده موندنم احتیاج دارم.
تصمیمت جدی؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
گوشی موبایلش را از جیبش بیرون میآورد و در لیست مخاطبینش به دنبال شمارهای میگردد. وقتی پیدایش میکند گوشی را در مقابل صورتم میگیرد.
_بیا این شماره رو بزن تو گوشیت؟
_شماره کیه؟
_اگه تصمیمت جدی شد به این شماره زنگ بزن، خودش دنبال کارهات میافته.
خیره نگاهش میکنم.
_توقع نداری گه از نظر قانونی تک تک اعضای بدنت رو بفروشی؟ میدونی که این کار از نظر شرعی مشکل داره. و تو در اصل با این کار داری خودکشی میکنی.
سرم را پایین میاندازم.
_من…من خیلی وقته که مردم.
_بیا…بیا بزن تو گوشیت انقدر دست دلال تو این بازار زیاده که اگه قبل مردن حواست نباشه، خودتو میکشن و پول فروش اعضات هم بالا میکشن. چنان صحنه سازی میکنن که دچار مرگ مغزی شدی و رضایت نامه اهدا عضو داری که کارت به دو روز همنمیکشه.
_از کجا معلوم این شمارهای که داری میدی مطمئنه؟
_شمارتو بهم بده، روزی که خودم رفتنی شدم بیا تمام مراحل کار و پرداخت رو ببین که خیالت راحت بشه.
دستش را روی زانوام میگذارد و از جایش بلند میشود.
_دلم میخواد این روزای آخر بیشتر پیششون باشم.
دستانش را در جیبش فرو میبرد و سر به زیر راهی صاف را در پیش میگیرد و میرود.
نگاهم در امتداد رفتنش و سپس به شماره سیو شده روی موبایلم قفل میشود.
آه بلندی میکشم و شماره را میگیرم….
پایان….


یک پاسخ
اولا که عالی بود. خسته نباشید
دو تا مورد به نظرم اومد
اولیش حجم خیلی زیاد ماجراهای پر از بدختیه که پشت سر هم میاد
دومیش لحن دیالوگها که خیلی رسمی هستن