بارش باران که قطع شد- بخش پایانی

به خانه که رسید هوا روشن‌ بود ولی هنوز اطراف را خوب نمی‌دید. آنقدر که از شدت مه بابامحمود را که آن طرف حیاط  ایستاده بود ندید. رفت داخل تا کلید انباری را پیدا کند. خانه داشت سرد می‌شد. نازگل و درسا زیر یک لحاف خواب بودند و مامان‌اکرم پتو را تا روی سرش کشیده بود. از  جای خالی بابامحمود فهمید او را توی حیاط ندیده است. کلید را پیدا نکرد. شاید نزدیک خود انباری جاساز شده بود. برگشت داخل حیاط و با سرعت رفت سمت انباری. چیزی دستگیرت شد؟ چشم تیز کرد. کنار در ورودی‌اش ایستاده بود و بعد از مدت‌ها نگاهش می‌کرد. تکان خورد. انگار شبهی‌ در تاریکی جلویش پریده باشد. کل روستا قطع شده، واسه تعمیرات. شاید یکی دو روز وصل نشه. باید بخاری نفتی پیدا کنیم. احتمالا تو انبار باشه. نزدیک‌تر رفت. دو قدمی‌اش ایستاد و چتر را گرفت بالای سرش. سرش را بالا گرفت و آسمان را نگاه کرد. هیچ چیز بجز توده مه‌آلود ابر دیده نمی‌شد. نترس عامو. درست میشه. دو قدم دیگر جلو رفت و بغلش کرد. دلم واستون تنگ شده بود بابا. برای لحظه کوتاهی سرش را تکیه داد روی شانه‌اش و دوباره برگشت عقب. کلید انباری رو پیدا نکردم. شاید دور و برش جاساز کرده. بابامحمود دست برد و چتر را هل داد سمت بهنام. خیس شدم قبلش، بارون بم کارساز نیس. واسه خودت بگیر. بهنام چتر را نگرفت و نشست. تا با دست اطراف در و دیوار انباری را وارسی کند. نگرد نیست. جاسازم کرده باشه نمی‌تونی پیدا کنی. دو روزه خیلی گشتم. حتی دم غروب خواستم با زور بازش کنم. اومدم درشو در بیارم از لولا. سنگین بود. پام سر خورد. دستهای خراش خورده‌ پیرمرد را نگاه کرد. نپرسید چرا ولی حدس زد دیروز توی قبرستان داستان قطع شدن گاز را شنیده و خواسته پیش دستی کند. خب پس باید برم شهر بابا. یکمی صبر می‌کنم هوا روشن‌تر بشه و مغازه‌ها وا کنن.

تا حدود ساعت هفت که راه افتادند صحبتی با هم نکردند. بجز اینکه بابامحمود تاکید کرده بود دو نفری بروند. ممکن بود ماشین توی گل بماند و بدون کمک، وضعیت بدتر می‌شد. همانطور هم شد. نرسیده به روستا ماشین سر پیچ نه چندان تندی سر خورد و چرخ‌های جلو توی گل گیر کردند. لعنتی‌. همینو کم داشتیم. بابامحمود پیاده شد. کمی دور و بر ماشین را برانداز کرد. زور نزن عامو. گاز نده. فرمونتو سفت بچسب و بذار یکمی ماشین بره عقب. بازه پشت سرت. همان کار را کرد. و آهسته عقب‌تر آمد. بابا محمود دوید وسط مه و با یک تکه سنگ بزرگ برگشت. فرمونو برگردون سمت چپ و خیلی آروم گاز بده. از گل که در آمدند بابامحمود سوار نشد. جلوتر از ماشین روبروی بهنام راه می‌رفت و فرمان می‌داد. تلفنش زنگ خورد. نازگل از سرما بیدار شده بود. سلام، آره دلم نیومد بیدارت کنم. میریم دنبال بخاری. آره بابا هم هست. زود بر می‌گردیم. نمیشد که تنها رفت. تازه از گل در اومدیم. گفتم که زود میایم. یه پتوی دیگه بنداز و بخواب. دور شی ازش بیشتر سردش میشه.خیالت راحت زود میایم. با قدرت حرف می‌زد ولی بهنام لرزش ترس را در پس صدایش حس می‌کرد.

 

الو. چرا بر نمی‌داری؟ نیم ساعته‌ سر کوچه منتظرم. واقعا بی‌شعوری‌. گاوم بعد هشت نه ماه کاری که هر هفته می‌کنه رو می‌فهمه. یعنی چی که نمیشه؟ چی شده درسا؟ مث آدم حرف بزن. تا ظهر که قرار نبود جایی باشید. سفر؟ اینقدر یهویی؟ مث‌ آدم دیروز می‌گفتی میومدم ظهر برش می‌داشتم، دوتایی هر گوری می‌خواستید می‌رفتید. معلومه که داد می‌زنم. از اول قرارمون این بود که آخر هفته‌ها بچه با منه.

قطع کردم که قطع کردم. حالم بهم می‌خوره ازین خودخواهیت. اصن به جهتمثکه الان اونجاست. درو بزن میام بالا بچه رو می‌برم ببینم چه غلطی می‌خواد بکنه. یعنی چی که رفتید؟ این ساعت روز؟ خب اصن رفته باشی. لوکیشن بده میام دنبالش.

این‌بار نازگل تلفن را قطع کرد، اما بهنام ناراحت نشد. آن‌قدر عصبانی بود که اصلا برایش مهم نبود. از ماشین پیاده شد و چند قدم راه رفت. بهتر که قطع شده بود. محال بود آدرس سفرشان را بدهد و حتی اگر هم می‌داد رفتن دنبال درسا وسط لذت‌بردن از سفر احمقانه بود. حالا که قطع کرده لااقل یک عذرخواهی به او بدهکار بود. شماره سپیده را گرفت. سلام خوشگلم. یه خبر دارم که هم خوبه هم افتضاح. آره افتضاح. درسا رو برده با خودش. خوبیش اینه که امشب میام خونه. آخر هفته باهمیم. نازگل پشت خطش آمد. برای عذرخواهی خیلی زود بود. معلومه که پایه‌ام. هرجا تو بگی. باشه تا فک کنی من بنزین میزنم و میام دنبالت. گلم یه لحظه واستا پشت خطمو جواب بدم بهت زنگ میزنم زود. ول کن نیست.

الو. چی شد مهم شدم واست؟ تو بودی نمی‌شدی؟ می‌بخشیدی؟ بخدا اگه این بچه وسط نبود بیچارت می‌کردم. گریه می‌کنی چرا حالا؟ طلبکارم هستی؟ باشه بگو. می‌شنوم. صدات چرا می‌لرزه. چیزی شده؟ ترسیدی انگار. بگو دیگه دیوونم کردی. درسا چیزی شده؟ زود بگو. چته پس؟ خیلی خب بگو. چی؟ اون دیوث اینو گفت؟ امروز گفته؟ دوماه پیش گفته بهت و الان بهم می‌گی؟ خب پس چه مرگته که نذاشتی بچه بیاد پیشم. شاید و زهر مار. بالآخره که می‌فهمیدم. الان کجاست؟ واسه چی اونجا؟ سه روزه؟ دو ماه پیش بت گفته درسا دیگه خونه نباشه. تو هم از ترسش بچه رو بردی خونه بابا؟ هرچی سرت بیاد حقته. خب حالا گریه نکن. حوصلتو ندارم، آروم که شدی زنگ بزن.

بدون اینکه به مسیرش فکر کند رفت سر کوچه و چرخید توی خیابان. جلوی دیوار سنگی خانه‌ای ایستاد و سرش را تکیه داد به دیوار. اشک‌هایش سرازیر شد. بیچاره درسا که دنیا از همین حالا اینطور با او سر ناسازگاری برداشته یود. تلفنش زنگ خورد. سپیده جان بهت زنگ می‌زنم. نه خوبم. یکمی جر و بحث کردیم دیگه. چیز مهمی نیست. خوبم بخدا. میگم واست. چند قدم جلوتر بطری آب خنکی خرید. یکی دو جرعه نوشید و باقی را به سر و صورتش پاشید. شماره نازگل را گرفت.

ببینم مگه بچه یتیمه که بردیش اونجا؟ بابا نداره؟ من چه گهیم پس؟ همین امروز بیارش پیش خودم. یعنی چی فعلا نه. اصن خودم می‌رم. به من چه که نگفتی. اول و آخرش که باید بگی. خیلی داد نزن. باشه چیزی نمی‌گم بهشون. می‌رم میگم طبق برنامه آخر هفته‌ها بچه باید اه چقد گریه می‌کنی. باشه ساکت میشم. فقط زود بگو. د خب چرا گفتی؟ کجا من رفتم سفر؟ باشه باشه. حرف بزن. هرچی تو بگی. نمی‌خوام ازین بدبخت‌تر شی بدبخت. خیلی خب. دو روز اینور اونور فرقی ندارن. ولی ببین. ساکت شو دیگه یکم. درسا باباش نمرده. بفهم اینو. ازین به بعد تو به عشق و عاشقی و باقی گه کاریات برس. خیالت از بچه راحت باشه. نمی‌ذارم آب تو دلش‌ تکون بخوره. به کسی هم چیزی نمی‌گم ولی مطمئن باش بالاخره همه می‌فهمن منو به چه آشعالی فروختی. داد نزن. از نظر من آشغاله، بدترشم می‌گم. خفه شو. حالم بد میشه ازش حرف می‌زنی. دوسش دارم دوسش دارم. مبارکت باشه. بچسب بهش. نفهم. بسه دیگه. کی میاری درسا رو واسم؟ وسایلشو جمع کردی؟ هرچی اون واسش خریده بریز آشعالیا. شنبه خوبه؟ یعنی چی که فعلا نه. باش حرف می‌زنی کدومه. مطمئن باش فکراشو کرده قبلا. خیلی خب گریه‌ نکن باز. نقشه‌تو بهم نمی‌زنم. فکراتو بکن، حرفاتو بزن، نقشه‌هاتو بریز. بچه‌م یتیم نشده که بره خونه مامان‌بزرگش. هفته دیگه همین ساعت هرجا باشه میرم دنبالش. تمام.

تلفن را که قطع کرد آرام‌تر شده بود. برگشت داخل کوچه و سوار ماشین شد. دو سه خیابان بالاتر رفت. به مادرش زنگ زد که این هفته درسا را نمی‌آورد. خودش هم نمی‌آید. اگر قرار می‌شد بچه پیش او بماند خیلی چیزها باید تغییر می‌کرد. فعلا به سپیده چیزی نمی‌گفت تا اول خودش موضوع را هضم کند. شماره‌اش را گرفت. ببخشید عزیزم. خوبم گلم. بخدا خوبم. ولش کن دیگه. بهش فکر کنم باز عصبی میشم. به این فک کن بالاخره قراره باهم بریم سفر. یه سفر واقعی. گفتم هرجا تو بگی. نیم ساعت دیگه خونم. رسیدم زنگ می‌زنم. منم خیلی ذوق دارم خوشگلم. می‌بینمت.

 

به جاده آسفالت که رسیدند بابامحمود دوباره سوار شد. در مسجد بسته بود و کسی آن دور و بر دیده نمی‌شد. روستا ساکت و به نظر متروکه می‌آمد. گه‌گاه از دور صدای ناله گاوی که از گوساله‌اش دور مانده بود بلند می‌شد. باید همین دیروز زاییده باشه. بچشو ازش جدا نکنن اونقد با سر می‌کوبه تو گولون ننه‌ش که خون بیاد. بهنام با احتیاط از میان تنها خیابان دارستان که خیس و لغزنده بود می‌راند. بعد از مدتها بابامحمود با او حرف می‌زد. دو سال تمام فکر می‌کرد وقتی او را ببخشد و دوباره هم‌صحبت شوند چه حال خوبی خواهد داشت، اما حالا ذهنش همه جا بود و جایی نبود. نگران بود نکند بخشی از جاده پر‌پیچ و خم روستا با باران رفته باشد و نتواند دست پر به خانه برگردد. فکر اینکه درسا از سرما بلرزد غمگینش می‌کرد. و تصور اینکه نازگل بابت خانه‌ای که از کرم گرفته به سیم آخر بزند، عصبی می‌شد. باران لعنتی هم خیال بند آمدن نداشت اما هر پیچی را به پایین می‌گذشتند مه کمتر و رقیق‌تر می‌شد.

میگوما اسم و فامیل اینکه خونه رو گرفتی ازش چیه؟ دیروز سر خاکسون فاتحه فرستادی واسه کس و کارش؟ دلش نمی‌خواست بگوید که خانه را مجانی از سرایدار شرکت گرفته است. تا همین‌ جایش هم حسابی گند زده بود و کلبه خیس آب وسط مزرعه‌ها تعطیلاتشان را خراب کرده بود. حالا تو این گیر و دار یهو یاد کس و کار صابخونه افتادید شما؟ چقدر دلم واسه این قلب مهربونتون تنگ شده بود. بابامحمود جوابی نداد. انگار هنوز منتظر است. راستش باید نگاه کنم برگه‌شو. برگشتیم یادم باشه می‌بینم می‌گم. تا رودبار راهی نمانده بود.‌ از آنجا سیل ماشین‌ها دیده می‌شد. هنوز مردم به سمت رشت هجوم می‌بردند و دم ورودی رودبار توی تله ترافیک گیر افتاده بودند، اما مسیر تهران خلوت و روان بود. می‌گم عامو. اسمش کرم یا همچین چیزی بود دیگه درسته؟ قلبش تپید. انتظارش را نداشت. پیرمرده می‌گفت از وقتی ننه‌ش مرده دیگه نمونده اینجا. فرقی نمی‌کرد. نگرانی نداشت. حتی اگر فامیلی‌اش را هم می‌گفت کسی نمی‌فهمید او خدماتی شرکت است. آره بابا. فک کنم همین بود. کرم نمی‌دونم چی‌چی. لابد واسه همینه که دیگه اینجاها نیومده، گذاشتش واسه اجاره. پیچ تند آخر را هم رد کردند. دو سه دقیقه بیشتر تا رودبار نمانده بود. خوشم اومد از کارش عامو. نمی‌دونم دیدی یا نه. ولی ته الوارای انبار همشون منبت‌کاری داشت. طرح پرنده و سنجاب و چیزای دیگه. یا خودش یا کس و کارش هنرمند خوبی بودن. از دور مشخص بود که بیشتر مغازه‌ها تعطیل بودند. هر طور بود باید بخاری را پیدا می‌کرد. نه اصن ندیدم. شما ماشالا خیلی دقیقی. برگشتیم نشون درسا میدم، ذوق می‌کنه بچه.

بیشتر بخر. فوقش می‌مونه واسه بعدیا. یه دله بگیر‌. بهنام دستش را به نشانه تایید بالا آورد و با سرعت دوید سمت در سبز رنگ آن طرف خیابان. همه‌چیزفروشی که بخاری را گوشه انبارش پیدا کردند، آدرس آنجا را داده بود. پسر نوجوانی در خانه را باز کرد، بشکه بیست لیتری نفت را کشان کشان آورد تا نزدیک ماشین و همراه بهنام توی صندوق، کنار بخاری گذاشت. طرز کارش را برایشان گفت و تاکید کرد بخاطر نفت توی مسیر سیگار نکشند و آهسته برانند. دوباره برگشت داخل خانه و طنابی آورد تا بشکه را محکم کند. تمام که شد شماره کارت پدرش را برای بهنام نوشت،‌ خداحافظی کرد و رفت داخل.

کا اینم مث مو بدبخته. جای شلاقو پشت بازوش دیدی؟ اگه هم چشت خورده باشه ازش نفهمیدی چیزی. آقای خدا بیامرزت اهل این کارا نبود. بت قول میدم بی‌شرف دنبال مواد و کثافت کاریش رفته و این بچه باید جاش حمالی کنه. با احتیاط از خیابان‌های باریک داخل شهر می‌راند. اول جاده دارستان زد کنار. کبریت یادشان رفته بود. پیاده شد و خرید. عامو فندک داشتم. ولی کار خوبی کردی. شاید لازم شد پرت کنیم تو بخاری. نگا جاده کن. اون بالا تو مه گیره هنوز. ولی همین که اینجا هوا کرده یعنی دیگه قطع میشه اونجام. تلفن بهنام زنگ می‌خورد. نازگل بود. معذرت خواست و جواب داد. آره عزیزم پیدا کردیم. آره نفتم پیدا شد. داریم میایم. نیم ساعت دیگه اونجاییم. خب چیکار کنم نمی‌تونم که پرواز کنم که. تازه خوب برسیم میشه نیم‌ساعت. چمی‌دونم خب. بهش بفهمون آب فعلا سرده. با دستمال پاکش کن تا برسیم. نازگل به خدا جاده لغزندس. پیچ واپیچه. باید چشم به این باشه. یه کاریش بکن دیگه. تلفن را که قطع کرد دو سه بار نفس عمیق آهسته‌ای کشید. بهم نریز عامو، ترسیده. ظرفیت هرکی یه قدریه. دستش را به نشانه عذرخواهی بالا آورد. حق با شماست. الکی حساس شدم. بخاطر استرسه. آوردمتون وسط ناکجاآباد. بارون و مه کم بود گاز هم ناگهان با دست به گودال آبی که جلوی چرخ سمت راست بود اشاره کرد. بپا اینو. از کنارش با احتیاط گذشت. نمی‌خوام با حرفام حواستو پرت کنم عامو. ولی تو نیاوردی مارو اینجا. فکرش نکن. وسیله بودی فقط. گشتی گشتی تو کامپیوتر تا اینجا پیدا شده. ولی کار تو که نبوده. خدا گذاشتش سر رات. من و تو کی باشیم. «ما که در پرده ره نمی‌دانیم، نقش بیرون پرده می‌خوانیم»  عامو اینو نظامی گفته، حرف محمود قصاب نیستا. مطمئن باش حکمتی داشته که بین این همه خونه، نزدیک این خاکسون واسه ما جا پیدا شده.

 وارد دارستان که شدند شدت بارش کمتر شده بود و صدای ناله گاو مادر بلند شنیده می‌شد. همه جا ساکت بود. انگار هیچ کس داخل روستا نبود. پیرمرد اول صبح، دوباره جلوی مسجد نشسته بود. با همان کت مشکی قدیمی. دستی بالا آورد و سلام کرد. آهسته نزدیک جاده گلی قبرستان می‌شدند که از آینه پیرمرد را دید. لابلای مه رقیق دست تکان می‌داد و با همه توانش تند می‌آمد. ایستاد و پیاده شد.

زن بچه رو نمی‌بری شهر پسر؟ شاید گاز حالاها وصل نشه‌ها. منم اگه گیر زن نبودم یه جوری تا حالا رفته بودم. آقا جمال نتونست بیاد دنبالمون. خواستی بری ماشینت بزرگه، من و عیالم ببر با خودت پسر. ثواب داره. بابامحمود پیاده شده بود. عامو ما می‌مونیم اینجا، همین که بخاری رو راه بندازیم میایم می‌بریمت پایین. تا یک ساعت دیگه برمی‌گردیم. یکی دو نفر دیگه هم جا داریم. از دوست آشناهات اگه می‌خوان بگو بشون. پیرمرد دعا و خیرات فرستاد، آدرس خانه‌اش را گفت و رفت. بابامحمود سوار نشد. به فرمون مو بیا. خو آروم آروم گاز بده عامو.

فکرش پیش سپیده بود. بیچاره هنوز نمی‌دانست که بابامحمود آشتی کرده است. ساعت نزدیک نه بود و فکر کرد طبق عادت روزهای تعطیل هنوز باید خواب باشد. مثل هر صبح که با کلی ناز و بغل و بوس بیدار می‌شد و تازه ساعتش زنگ می‌خورد. از قصد دیر کوک می‌کنم که تو وقت داشته باشی بیدارم کنی. درخشش نور صبح توی سیاهی چشم‌هایش، لغزش موها بالای ابروها. و گونه‌هایش که وقتی تازه بیدار می‌شد سرخ بود، مثل سیب رسیده، خوش بو و تازه. آن دورها نزدیک شهر بین ابرها دسته پرنده‌ای پرواز می‌کردند. خنده‌اش عمیق‌تر شد. رسیده بودند به پیچی که ماشین توی گل چرخید. بابامحمود فرمان می‌داد و با اشاره‌اش پیچ‌ را به سلامت گذشتند. از دور خانه دیده می‌شد. توسری خورده و تنها وسط دشت خیس. خدا حکمتی برای فرستادنشان به اینجا نداشت، خودش حماقت کرده بود و تعارف کرم را بی موقع قبول کرده بود.

خانه سرد شده بود آنقدر که حتی بیشتر از بیرون حس می‌شد. با مکافات بخاری نفتی راه افتاد اما آنقدر که باید گرم نبود. نازگل بابا پتوی اضافه داریم؟ اگه هست بده. بهتره پنجره‌هارو ببندیم. کارشان که تمام شد گفت باید با بهنام پیرمرد و زنش را برسانند رودبار. بمونید تو اتاق بابا. کم‌کم گرم میشه. زود میایم. مامان‌اکرم درسا را توی بغلش گرفته بود و دستهایش را گرم می‌کرد. محمود، اومدنی دیدم هتل داره رودبار. هتل زیتون بود فک کنم. رفتی بپرس جا دارن یا نه. یه اتاقم خالی داشته باشه بسه.

از دور دید که پیرمرد همراه زنش کنار مسجد نشسته است. اثر زیادی از مه‌ باقی نمانده بود و از همان فاصله تشخیص داد ساک سفرشان یک کیسه قدیمی برنج هندی است. روستا هنوز هم خالی و خلوت بود. به رودبار که رسیدند هوا آفتابی و سرد بود. ماشین را نزدیک جاده روستا پارک کرد. هتل. پانصد متر پایین‌تر و آن دست جاده بود. باید پیاده می‌رفتند. فک می‌کردم جاده رو بستن و هر دو لاین میان این سمتی. بابامحمود با دست دورتر را نشان داد. اون ساختمون سفیده‌اس فک کنم بابا. دوربرگدون‌هارو می‌بندن. هر سمتی بری باید تا تش بری. الان اگه می‌خواستی بری اون سمت جاده باید تا قزوین می‌رفتی و برمی‌گشتی. می‌خواست بگوید اگر بنا به رفتن باشد چرا از قزوین برگردند، یکراست می‌رفتند خانه. اما حرفی نزد و با سر حرفش را تایید کرد. هتل فقط یک اتاق فروخته نشده داشت که ساعت دو خالی می‌شد. برای دو شب اجاره کردند و بابامحمود همان موقع حساب کرد. با نازگل و درسا بیاید، منو اکرم عادت داریم به سختی.

چند قدم از هتل دور شده بودند که بابامحمود سیگارش را روشن کرد. این طرفم راه بیا عامو‌. نمیبینمت. همین‌کار را کرد. ببینم بجز اون دفه، دیگه نرفتی می‌سلمون؟ جوابش مشخص بود. بار دوم هم رفته بود. همان دفعه که چنان سکینه و پرستارش محکم او را راه نداده بودند که خریدها و هدیه‌هایی که برایشان خریده بود را جلوی خانه دیگری گذاشته بود. نه دیگه. بعد جریان طلاق شما دیگه نمی‌خواستین. حقم داشتید. سیگار را با لبه سطل اشغال کنار پیاده‌رو خاموش کرد. بار دومم باهاش رفتی یا چون گرم بود نیومد. نفسش بند آمد و ایستاد. خشکش زده بود.

 

میگم بهنام، اگه یوقت بقیه بفهمن من تو زندگیتم چیکار می‌کنی؟ به بغل چرخید و چشم‌هایش را نیمه باز کرد. خواب بودما. بیدار موندی به این چیزا فک کنی. فردا اول ‌وقت مسافری دختر، بگی بخواب. دوباره چشم‌هایش را بست. جدی میگم. اصن اگه یه وقت خودم به کسی بگم چی؟ خل بشم و واسه مطمئن شدن از داشتنت مثلا برم مهد درسا و اونجا بگم کیم و جای تو اومدم دنبال بچه. بی‌فایده بود. اخلاقش را می‌دانست. وقتی فکری توی سرش می‌افتاد تا به نتیجه نمی‌رسید بی‌خیال نمی‌شد. دو سه ماه دیگه خودم به همه میگم. مطمئن باش. آسمونم زمین بیاد اینکارو می‌کنم. اگه هم خیلی رو مخته زودتر. دستش را گذاشت روی صورت بهنام و آهسته نوازشش می‌کرد. اصن واسم مهم نیست بقیه بفهمن یا نه، ازدواج کنیم یا نه. فقط دلم نمی‌خواد از دستت بدم. بیشترین ترس زندگیم همینه که یه روز دلتو بزنم و ولم کنی. دستش را گرفت و بوسید. من همه دنیارو بگردم مث تورو پیدا نمی‌کنم. دیوونم مگه بذارم بری. فکرای الکی نکن لطفاً. صبح کلی کار داری.

 

چند قدم عقب افتاده بود اما صدایش را می‌شنید. راه افتاد تا فاصله‌اش بیشتر نشود. خجالت می‌کشید جواب سوالش را بدهد. یک قدم عقب‌تر راه می‌رفت، خوشبختانه بابامحمود خودش موضوع را عوض کرده بود. اسمی، پنج بار از سربازی فرار کردم ولی او چند ماهی که لوشان بودم هر دوشنبه در می‌رفتم. قبل شامگاه برمی‌گشتم پادگان و تا هفته بعدش جا خواب داشتم. گفتم واست قبلا، دنبال دزد بی‌شرفی بودم که بدهیم به بتولو کف رفته بود. اون وقتام اینجاها مغازه زیاد بود ولی نه اینقدر. ته اون خیابون کجه، یه حموم بود. دوشنبه‌ها می‌اوردنمون اینجا. خو پادگان حموم نداشت. هر دفه هم فرار می‌کردم. از بار دوم سوم دیگه می‌دونستن شب برمی‌گردم کاری بم نداشتن. بی‌مکافات می‌رفتم. یبار سمت ماسال، یبار فومن، سیاهکل، همین رودبار و منجیل. خلاصه هرجایی که می‌شد دنبالش بگردم و تا قبل شب برگردم. ولی شدنی نبود. الان خندم میگیره به اینکه چطور انتظار داشتم لای این همه کوه و شهر و دهات پیداش کنم. ولی عصبانی بودم. آدمی که گر گرفته باشه حرجی بش نیس. دیگه محال بود او پولو بتونم جور کنم.

به ماشین که رسیدند آرام‌تر شده بود. به نظرش اگر می‌خواست چیزی بیشتر از این بگوید حتما قبل‌تر به دیگران گفته بود. با وجود خجالتی که داشت، انگار آن حرف‌ها را نشنیده باشد سر صحبت را باز کرد. فک کنم بارون تا فردا دیگه بند بیاد. امشب شما و بچه‌ها هتل بمونید ایشالا اگه گازم وصل بشه میام سراغتون. بعدش لااقل خوش بگذره. ساعتش را نگاه کرد و کمربند صندلی را بست. کا خوش گذشتن مگه چیه؟ وسط طبیعت خداییم. ببین مردمو، دارن از رو کول هم رد میشن تا برن کجا. ولی  زندگی همینه. اینجا واسه مو یکی که عالیه. جای مهم زندگیمه. دیروز تو خاکسون حالی بود که تو عمرم نداشتم. احتمالا هیچ وقت یادم نره این روزارو. پیچ‌های تند جاده را آهسته و پشت سر هم رد می‌کرد. هرچند بالا که می‌رفتند هوا دوباره ابری می‌شد اما اینکه آن طرف جاده درفک دوباره دیده می‌شد خوشحالش می‌کرد. هنوز به جاده گلی نرسیده بودند که تلفنش زنگ خورد. سپیده بود. تماس را رد کرد و بجایش نازگل را گرفت. خوشبختانه زود برداشت. جانم؟ آره خوبم. همه چی خوبه؟ خیلی که سرد نیست؟ آره خداروشکر. ساعت دو آزاد میشه. یه دونه فقط داشت. دو تخته. حالا یه کاریش می‌کنیم. پایین هوا داره باز میشه. ایشالا اینجام از فردا گرمتره. آره دیگه چاره‌ای نیست. اومدیم پایین میریم رستورانی جایی. باشه عزیزم، می‌بینمت. بابامحمود اصلا متوجه حرفهایشان نشده بود. لبخندی روی لب داشت که کمتر دیده بود. انگار به اتفاق شیرینی فکر می‌کرد.

بخاری را خاموش‌ کردند و همه وسایل را بردند، شاید هوا باز بارانی میشد و از رودبار مستقیم برمی‌گشتند. بخاطر درسا ناهار رفتند رستوران جهانگیری. همان که هواپیمای بزرگی روی‌ سقفش بود. غذا را که خوردند کسی مخالفتی با حرف بابامحمود نداشت. تا شب همه آنجا می‌ماندند و  غروب تصمیم می‌گرفتند چه کسی همراه او بر می‌گردد دارستان. بهنام یا مامان‌اکرم. در مورد برگشتن به تهران هم هیچ کس موافق برگشتن نبود. آفتاب سرزده بود و احتمالا فردا روز فوق‌العاده‌ای می‌شد. داشتن کلبه بکری وسط کوهستان فرصتی نبود که همیشه گیر بیاید. پیاده تا هتل رفتند و توی‌ لابی کوچکش نشستند. اتاق کوچکتر از آن بود که همگی داخلش وقت بگذرانند. بابامحمود روی مبل جلوی پذیرش مشغول کتاب شد و نازگل و مادرش شطرنج. بهنام و درسا هم رفتند بیرون تا در امتداد جاده شلوغی که از وسط شهر رد می‌شد قدم بزنند.

اون بالا رو ببین درسا، رنگین‌کمان. و بلافاصله خم شد و بغلش کرد. کو؟ ا آره خودشه. واقعا خودشه. بالاترش آورد و نشاند روی کولش تا بهتر ببیند. هیچ کس تا حالا رنگین کمان واقعی ندیده. رها و بهاران هم ندیدن. از شیب اولین کوچه بالا رفت تا باز هم بهتر بتواند ببیند. چقد بزرگه بابا. خونش اینجاست؟ آوردش پایین. بیا عکس بگیریم بابا. بعدا نشون بقیه بدیم ذوق کنن. ژست همیشگی‌اش را گرفت و بهنام از هر زاویه‌ای که به ذهنش می‌رسید از او عکس انداخت. بیا بشین تو بغلم دوتایی تماشاش کنیم. روی سکوی جلوی خانه‌ای نشست و درسا را روی پایش گذاشت. به باباجون می‌گم چقد حواست جمعه. فقط تو دیدیش. دست به موهای بلندش کشید و بوسیدش. مگه غیر این فک می‌کنه؟ بلند شد و ایستاد. بریم به بقیه هم بگیم بیان ببیننش. دو سه قدم دورتر رفت. درسا. باباجون گفته من باهوش نیستم؟ سرش را انداخت پایین و بعد از مدتی سکوت جواب داد. گفت خیلیم حواست جمع نیست. دستش را باز کرد. آمد توی بغلش. بوسیدش. حق با باباجونه. اگه حواسم جمع بود که نمی‌ذاشتم اون روزا پیشم نباشی. فشار دست‌های کوچکش را روی بازهایش حس می‌کرد. ولی دیگه حواسم جمعه جمعه. نمی‌ذارم یه لحظه ازم دور شی. یک قدم عقب‌تر رفت و دستش را جلو آورد. قول؟

وقتی برگشتند وضعیت مثل قبل بود. دو نفری رفتند داخل اتاق تا کمی استراحت کنند. از اینستاگرام ساخت کاردستی و دستور اشپزی نگاه می‌کردند که درسا خوابش برد. بالاخره تلگرام را باز کرد. پنجاه و دو خط پیام خوانده نشده. قبل از خواندن برایش نوشت که کجاست و بابت اینکه نتوانسته جواب تلفنش را بدهد معذرت خواست. سپیده قد یه دنیا اتفاق افتاده از دیشب. اصن باورت نمیشه. بعد برگشت بالا و پیام‌ها را خواند. چند خط اول قربان صدقه‌اش رفته بود و آرزو کرده بود دوباره باهم سفر بروند. بعد از اتفاقات بامزه دور و برش نوشته بود و وقتی دیده بود بهنام پیام‌ها را ندیده نگران شده بود. معذرت‌خواهی بابت تماسی که گرفته بود و بعد هم هر یک ساعت یکبار صلوات فرستاده بود. داشت جواب تک‌تک پیام‌ها را می‌داد که آنلاین شد.

وای الهی شکر بهنام. خوبی قربونت برم؟

آره عزیزم خوبم. ببخشید نشد پیام بدم. وضعیتی شد یهویی.

همه خوبن؟ بارون هنوز میاد؟

قطع شده از ظهر. هوا هم داره صاف میشه کم‌کم.

الهی شکر. چی شد یهو نبودی. خیلی نگرانت شدم.

مفصله ولی خلاصه میگم. نصف شب گاز قطع شد و‌ تاحالا درگیر موضوعاتش بودم.

گاز؟ ینی‌ چی قطع شد؟ خوبید الان؟

آره خوبیم همه. موضوع مهمتر دارم. باهام حرف زد. آشتی کرد. یهویی. اصن انگار نه انگار که قهر بوده این مدت.

وااای. تبریک میگم عزیزم. خیلی خوشحال شدم.

فقط اینکه

خنده‌داره ولی گریم گرفته

مهربون خودمی

فقط چی عزیزم؟

فقط انگار ماجرای من و تو رو می‌دونه.

 شوخی می‌کنی؟ مگه ممکنه. چطوری فهمیدی؟

نمی‌دونم. شایدم دقیق نه ولی می‌دونه تنها نرفتم مسجدسلیمان. لااقل بار اول رو می‌دونه یکی باهام بوده.

کسی آمار بهش داده یعنی. کی می‌شناخته تورو.  ما هم که خیلی جلوتر از هم جدا شدیم. منظورش چیز دیگه نبود؟

نه. تقریبا مطمئنم می‌دونه با یکی رفتم. موضوع رازداری هم همین بود.

شاید یکی بهش گفته. نکنه کرم دوستشه و ما نمی‌دونیم.

مسخره. نه بابا محاله. اگه بود تو این سال‌ها صد بار گفته بود جفتشون. دو سه روز پیش به درسا هم گفته بابات خیلی حواس جمع نیست. حتما یه جا سوتی دادم فهمیده.

کسی نمی‌شناخت تورو اونجا؟ با خودش که رفته بودی؟

خود سکینه و پرستارش و یه راننده تاکسی.

خب اینو که البته درست میگه. حواست پرته. از صبح منو دق دادی.

بخدا شلوغ بودم دختر‌. نشد.

خب کار اینا نیست؟

اونا که خونه بودن. تاکسیه هم کلا ده دقیقه منو دیده بود. دو سال قبل اون روز.

خب آقای به اون خوش‌تیپی ندیده قبلش.

دیوونه. یه مدلی بود امروز. اولش که انگار نه انگار قهر بوده باهام اومد دنبال بخاری، دو ساعت بعد یهو تند و جدی شد اینو گفت و بعدش باز بحثو عوض کرد. اصن انگار نه انگار.

نمی‌دونم چی بگم. هم خوشحالم، هم هیجان داره، هم ترسناکه.

آره. خودمم گیجم. شاید زمان بگذره بیشتر بفهمم چی گفت و چی شد. تو خودتو ناراحت نکن. شاید فک‌ کرده با نازگل بودم. اصن همینه که اینقدر ناراحت شده. تورو که نمی‌شناسه.

یه ماه قبل طلاق، بدون درسا برید اونجا. این همه وقتم هیچی لو نداده باشه. بعیده اینجوری فک کنه

می‌گم که هنوز گیجم خودم. خیلی یهویی شد. اونقدر شلوغ بودم که هنوز بش فک نکردم. تو از خودت بگو. حسابی شلوغ شده دور برت اره؟

میگم عزیزم. مامان صدا میزنه. برمی‌گردم

باشه برو. منم شاید بخوابم یکمی

بوس بوس

 

نزدیک غروب روی نیمکت چوبی کافه‌ای املت خوردند و بهنام همراه بابامحمود برگشت سمت خانه. قرار گذاشتند فردا ساعت نه، صبحانه را با هم داخل هتل می‌خورند. آسمان صاف بود ولی بخاطر وضعیت جاده بهتر بود تا قبل از تاریکی برسند. مسیر بازگشت در سکوت کامل گذشت. بابامحمود تمام مدت مزرعه‌ها را نگاه می‌کرد و زیر لب ذکر می‌خواند. حتما فهمیده بود که دختری که همراهش بوده نازگل نیست. ریشه بدبختی و تنها گذاشتن نازگل و درسا. داماد هوس‌بازی که حواسش جمع نیست و بدتر اینکه راز بزرگ او را پیش دختری که نمی‌شناختش باز کرده. تازه می‌فهمید چرا مخالف برگشتن به تهران بود، چرا ناگهان وقتی شرایط مهیا شد آشتی کرد و چقدر خوب جوری همه چیز را برنامه‌ریزی کرد که حالا دو نفری تنها باشند تا حرف اصلی را به او بزند. دلش برای سپیده لرزید. شاید اگر کار را به آن‌جا برساند بعضی چیزها را بگوید.

 

الو سلام. چی؟ چرا چرت و‌ پرت می‌گی؟ به من چه اون گه. خب حتما ترسناکه که بچه ازش می‌ترسه. اژدهای بی‌شرف. مگه دروغ میگم؟ خیلی خب باشه. حالا چرا فک می‌کنی من گفتم؟ حتما خودش کاری کرده. کلا دو روز بچه پیش منه، جای اینکه باش بازی کنم وقت بذارم از اون بد بگم؟ که چی بشه؟ قبلنا عاقل‌تر بودی. می‌خواستم اذیتت کنم به یجوری به بابا می‌رسوندم واسه چی جدا شدیم و هم خونه‌ت کیه. وای خدا. دارم میگم اگه می‌خواستم. واقعا فک می‌کنی به بابا گفتم بخاطر دوس پسرت ریدی به زندگی این بچه و چیزی بهت نگفته هنوز؟ چقدر تو خری. چقدر من خرم که التماس کردم ازت بچه داشته باشم. خیلی خب بگو. چشم ساکت میشم تا بگی. خب. خب. تموم شد؟ نه. درسا هیچی ازش نگفته تاحالا. بهت میگم هیچی. اصن حرفی ازش نزده. چمی‌دونم چرا؟ خودت ازش بپرس. می‌خوای خودم بپرسم؟ باشه باشه داد نزن. عصبی. خودت بپرس. از جقتشون. درستش کن فقط. اون یارو اصن واسم مهم نیست ولی دلم نمیخواد بچم از چیزی بترسه.

 

به خانه که رسیدند آسمان تاریک شده بود. وضو گرفتند و نماز را در ایوان خواندند. خانه هنوز سرد بود. بخاری را زیاد کرد و رختخواب‌ها را انداخت تا برای ساعت خواب گرم شده باشند. در اتاق را بست و برگشت داخل حیاط. بابامحمود داشت هیزم جمع می‌کرد. خیسن که بابا. روشن میشه؟ دوباره خم شد و تکه دیگری را برداشت. دلشون خشکه. فقط روشون بارون خورده که یکم نفت بریزیم درست میشه. شاید دیگه فردا اینجا نباشیم. برای کمک جلو رفت و هیزم‌ها را از دستش گرفت. همان جای قبلی، آتش را روشن کردند و کنارش نشستند. بابامحمود حرفی نمی‌زد. خیره شده بود به آتش و بیشتر از همیشه سیگار می‌کشید. بجز تق‌تق آهسته آتش و زوزه باد، فقط صدای مرغ آمینی که انگار روی درختی نزدیک قبرستان نشسته بود شنیده می‌شد. آسمان صاف شده بود و ستاره‌ها قعر تاریکش را روشن کرده بودند.  درسا خیلی روت غیرت داره. خوشحالم که با اینکه یه سال کامل پیشش نبودی هنوز دوست داره. نمی‌خواست بگوید که حرفی که پشت سرش زده را شنیده. می‌پرستمش. اون مدت خیلی به جفتمون سخت گذشت ولی سعی کردم تا میشه بهش برسم. ته سیگارش را انداخت داخل آتش. وقتی دیدم هردوشون این همه عاشقتن گفتم مو چرا الکی کینه رو کش بدم. خوبم شد تمومش کردم. دلم واست تنگ شده بود پسر حاج علی. رفت کنارش، زانو زد و بغلش کرد. دلش آشوب بود. مطمئن نبود این جمله‌های محبت آمیز آرامشی قبل از طوفان حرف‌های بعدی‌اند یا واقعا ابراز دلتنگی. منم خیلی دلم واستون تنگ شده بود. بابا شما خیلی ارزش دارید واسم. دلم نمی‌خواست هیچ وقت ازم دلخور باشید. با دست روی شانه‌اش زد که یعنی بغل کردن را تمام کند. بشین عامو. خوب نیست ایجوری. راستش نمی‌خوام خیلی در موردش صحبت کنم. ولی عصری اشتباهی از دهنم نپرید. می‌شناسی مونه. دلم نیومد حالا که قراره مث قبل بشیم تو ذهنت بمونه که کجا قفل دهنت وا شده و قصه ضحاکو فاش کردی. سرش را انداخت پایین. نفس‌های شمرده عمیق می‌کشید تا آرام بماند. همین که راه افتادی سمت می‌سلمون، بار اولو میگوم، قبل طلاقتون، خبر بهم دادن مرشد غلام پر کشیده. با اینکه سالای آخر شاهین‌شهر بود وصیت کرد تو چاربیشه خاکش کنیم. مردمم واسش کم نذاشتن. صحرای محشر بود. دیگر چیزی نمی‌شنید. لازم نبود کسی برایش حرفی زده باشد، خودش آن‌ها را باهم دیده بود. ضربان قلبش تند بود. دلش می‌خواست حرفش را ببرد و خیلی چیزها را بگوید. صحبت‌های بابامحمود خیلی طولانی نشد. دوباره سیگاری روشن کرد، بلند شد ایستاد و بد از چند لحظه کوتاه دور شد و رفت آن طرف حیاط نزدیک انبار ایستاد. بهنام هنوز نفس‌های آرام و عمیق می‌کشید.

با صدای نماز خواندن بابامحمود بیدار شد. آسمان روشن بود و صدای سوره حمد از ایوان می‌آمد. وضو گرفت و همانجا داخل اتاق نمازش را خواند. بعد از صحبت‌های دیشب سعی کرده بود با او مواجه نشود. فکر کرده بود بابامحمود فهمیده‌او حواسش به صحبت‌هایش نیست و برای همین از پای آتش بلند شده تا حرف اصلی را بعدتر بگوید. وجودش پر تلاطم بود. تلگرام را باز کرد. سپیده هنوز جوابی نداده بود. دوباره حرف‌های دیشبشان را خواند.

یعنی اگه بخواد ما کات کنیم، ممکنه تو بگی باشه؟

معلومه که نه.

پس چرا میگی کاش همچین چیزی نخواد.

خب کاش نخواد دیگه. کی دوست داره جلوش واسته؟

مطمئنی می‌دونه ما هنوز باهمیم؟

چمی‌دونم. ایشالا نمی‌دونه. شایدم این سه چار روز منو زیر نظر داشته که بفهمه.

بهنام من مطمئنم اگه اون بخواد باهام کات کنی تو منو می‌ندازی دور.

چرت و پرت نگو دختر. به خدا اندازه کافی حالم بد هست.

باشه نمی‌گم. ولی تو اینکارو می‌کنی.

داری گریه می‌کنی آره ؟ خراب کردم سفرتو. اصن شاید فک کرده نازگله واقعا.

نه بابا. دختر خودشو که میشناسه.

بد به دلت نیار. شاید از دور دیده، شاید راننده تاکسیه بهش گفته با یه خانوم بودم. خب تو ذهنش میشه نازگل و شاکی بودنش بابت گفتن رازش به اونه.

اوهوم. ممکنه. کاش اینطوری باشه.

ولی فک نکنم. اگه فک می‌کرد نازگل بوده چرا پرسید بار دوم که هوا گرم بود با هم بودید یا نه. می‌دونه که اون موقع جدا شده بودیم.

بهنام

جانم.

قول بده منو ول نمی‌کنی. من بدون تو می‌میرم. شده فقط یک ساعت تو هفته.

اذیتم نکن. تو همه زندگی منی.

سپیده دیگر حرفی نزده بود. از ساعت آنلاین شدنش مشخص بود که لااقل تا دو ساعت بعدش هم بیدار بوده ولی جواب او را نداده بود. قلبش تیر کشید. سرش را برد زیر پتو. چشم‌هایش خیس شدند. واقعا اگر چنین چیزی از او می‌خواست چه کاری باید می‌کرد؟

 

نشسته بود وسط جنگل پاییزی بکری که سپیده همیشه آرزو داشت با او آنجا برود. اولین سفر واقعی دو نفره نه مثل آن دوباری که رفته بودند مسجدسلیمان. به سمتش آمد و کنارش نشست. در طول مسیر همه تلاشش را کرده بود تا چیزی از حالش نفهمد. از موقع حرکت تا بعد از غروب آفتاب عینکش‌ را برنداشت و در همه مسیر آهنگ شاد گذاشت. سعی کرده بود به فاجعه‌ای که برای نازگل پیش آمده فکر نکند، اما هر وقت به این فکر می‌کرد که طرف، درسا را از خانه بیرون کرده آنقدر عصبانی می‌شد که مهارش ناممکن بود. شب‌ که رسیده بودند هتل شام خوردند و زود خوابید. اما صبح درست بعد از بیدار شدن ماجرا را برای سپیده تعریف کرد. طفلکی با کلی ذوق و شوق زودتر از خواب بیدار شده بود و صبحانه را می‌چید. ماجرا را شنید، حرفی نزد.  شاید او هم نیاز داشت به موضوع فکر کند. اما بهنام انگار باری را زمین گذاشته باشد حالش بهتر شد. پنجره را باز کرد و پتوی سبکی روی شانه‌های سفید سپیده انداخت. شوخی کرد و هر کاری به ذهنش می‌رسید تا از سفر خاطره خوبی بسازد انجام داد. اما حالا که زیر درخت بلندی وسط برگ‌های زرد پاییزی نشسته است تازه فهمید که سپیده هم از صبح نقش شادی را بازی می‌کرده است. می‌دونی که من اندازه دنیا دوست دارم. عشق دلمی، نفسم بند نفسته. به خدا اینایی که دارم می‌گم حتی فکر کردن بهش آزارم می‌داد. نمی‌خوام ادا در بیارم. کی بدش میاد با مردی که عاشقشه زندگی کنه. دستش را باز کرد و بغلش کرد. اینطوری بهتر حرفش را می‌زد. قربونت برم. پاکشون نکن. اشکه دیگه، طبیعیه که بیاد. تورو خدا ولش کن، دستمال نمی‌خوام. بذار بگم. بخدا تو حلال حلالی واسم. هرکی بگه نه معنی عشقو نمی‌فهمه. ولی دورت بگردم بهنام. فدای اون چشمات بشم. بخدا هرچی حق من باشی صد برابرش حق درسایی. باباشی. نمی‌خوام اون طفلکی قربونی من بشه. نمی‌خوام روح یه دختر بی‌گناه رو بکشم. چیزی نگو. تموم میشه حرفام.  من خیلی بهش فکر کردم. خیلی قبل‌تر از اتفاق دیروز. خیلی هم زیاد فک کردم. من مال خودتم. تا ته تهش. یواشکی. جوری که حتی در و دیوار هم چیزی نفهمن. تو برگرد پیش درسا و نازگل. نذار اون بچه معنی خانواده رو نفهمه. قول میدم تا ته دنیا واست بمونم. کار سختیه. می‌فهمم که خیلی سخته بخشیدنش. مردونگی می‌کنی و من عاشق همین مردونگیت شدم. برگرد به زندگیت. نه بخاطر نازگل، بخاطر درسا. فقط بهنام. قول بهم بده سنگم از آسمون اومد منو دور ننداز. ولم نکن.

 

بهنام، بیدار شو عامو. نمازت قضا شد. هنوز صورتش زیر پتو بود. خوندم بابا. می‌خوام یکمی دیگه بخوابم. فهمید که نشست کنارش. می‌دانست حرفی دارد که تا نگوید آرام نمی‌شود. مرگ یکبار و شیو‌ن هم یکبار. اشک‌هایش را پاک کرد. پتو را کنار زد و نشست. سلام بابا. نمی‌خوابید؟ خیلی تا نه مونده. ساعتش را نگاه کرد. آره عامو خیلی مونده. تو بگیر بخواب. یه تصمیمی فکرمو درگیر کرده. کاش تنها نبودند. کاش می‌شد درسا از در می‌پرید داخل یا نازگل صدایش می‌زد. چی شده بابا؟ حرفتونو بگید. تصمیمتون چیه؟ نفس بلندی بیرون داد که بیشتر شبیه آه کشیدن بود. ولی حرفی نزد. قلب بهنام آنقدر محکم می‌زد که فکر می‌کرد صدایش شنیده می‌شود. تو آخرشم هفت پیکرو نخوندی نه؟ با سر نشان داد که یعنی نه نخوانده. قصه گنبد دوم یا سومشه. کاش خونده بودی. چیزی که میگم خیلی با اونی که نظامی میگه فرق داره عامو. انگار بخوام نقاشی آتیشو بکشم واست. سرش را انداخته بود پایین تا صورتش دیده نشود. همین که داستانی از هفت‌پیکر را مثال می‌زد مشخص بود آخر حرفش به کجا می‌رسد.

یه یارویی بوده که اسمش یادم نیست. فک کن بشیر. مرد خوبی‌م بوده، پولدار، خوش قیافه، مومن. داشته می‌رفته که باد لباس یه خانومیو می‌زنه کنار. ای بدبختم دختر به اون قشنگی ندیده بود. از حال می‌ره. نفس بهنام سنگین شده بود. نمی‌دانست آخر داستان چه باید بکند و چه جوابی به درخواست بابامحمود بدهد. به هوش که میاد، میگه توبه. پامیشه می‌ره زیارت. موقع برگشت یه یارویی همراش میشه که اسم اینم یادم نیست. فک کن، چمی‌دونم مراد. ذاتش بد بود ای یارو و مدام رو مغز بشیر. بُلکُمی بوده. سرت درد نیارم. یبار وسط بیابون می‌رسن لب یه دله آب. تمیز و خنک. آب که خوردن به بشیر میگه برو دور تا حموم کنم. حریفش نشد که حیف نکنه آبو.  پرید توی آب. نگو دله نبود و چاه بوده. فقط لبه یه دله بزرگو گذاشته بودن سرش. نقش بیرون پرده بوده. خلاصه یارو غرق میشه. بشیر از دور میاد و تازه میفهمه چی شده. میکشتش بیرون و خاکش می‌کنه. از لباساش شهرشو پیدا می‌کنه و می‌ره تا لوازم و پولاشو بده به زن و بچه‌ش. شهر به شهر تا پیداش کرد. کا دیگه حدسش سخت نیست. همون زن اول قصه بوده. ولی بشیر که دیگه دنبالش نبود. خدا توبه‌شو قبول کرده بود. دنیا رو چرخوند تا برسوندشون بهم. زن بدبختم خسته بود از مرادو بعد یه مدتی دلش می‌ره واسه بشیر. می‌دونی چی بت می‌گم. خودشو بخون ولی. حیفه. گیج شده بود. ربط حرف‌های دیشب را با داستانی که شنیده بود نمی‌فهمید. برای لحظه‌ای سرش را بالا آورد و چشم‌هایش را دید. منتظر شد تا نتیجه داستان را بگوید اما بلند شد و رفت. از پنجره نگاهش کرد. وسط حیاط آهسته راه می‌رفت و پشت سر هم سیگار می‌کشید.

 

الو سپیده. سلام. چرا از دیشب ساکتی؟ چه خوب که تونستی بخوابی. نه تیکه نمی‌ندازم. فک می‌کردم مث‌ من خوب نخوابی. واقعاً ؟ بمیرم. چرا خب‌ چیزی نگفتی دیگه. حرف می‌زدیم شاید آروم‌ می‌شدی. منم خوابم نمی‌برد ولی دیدم تو ساکتی حرفی نزدم. نزن این حرفو دیگه توروخدا.  مطمئن باش محاله. خودت می‌دونی من تا تهش پات هستم. نه حرف دیگه‌ای نزد. بجز یه قصه عجیب. نفهمیدم ربطشو. نه. آره خب ترسیدم. حق بده بهم که بترسم. ولی ببین، دلیل نمیشه فک‌کنی بازی رو می‌بازما. تا تهش هستم.  باشه گلم. هرچی تو بگی. حرفای خوب می‌زنم. شاید اصن حرفی نزد دیگه. چی؟ صدات قطع شد یه لحظه. آهان. نه خونه نیستم. تو راه هتلم. آره تنهام‌. موند خونه. گفت می‌خواد یکمی تنها باشه. قرار شد ظهر برم دنبالش. شایدم گاز وصل بشه تا اون موقع و همه باهم برگردیم. سرد که نه خیلی دیگه سرد نیست ولی خب آبگرمکن و گاز نداریم دیگه. تو خوبی؟ آقا کراشه‌ خوبه؟ چیز بدی نگفتم که. باشه چشم. نمی‌گم دیگه. هستید فعلاا؟ آره بابا بمونید. برگردید چیکار. حیفه. گلم نازگل زنگ میزنه بهت زنگ می‌زنم. باشه باشه برو. قبلش پیام میدم. مراقب خودت باش. به چیزای بدم فک نکن اصن.

 

به هتل که رسید هنوز کسی پایین نیامده بود. به نازگل زنگ زد و گفت که رسیده. رفت بیرون هتل و روی پله‌های ورودی ایستاد. آسمان، آبی خوش رنگی بود بدون حتی یک تکه ابر. کاش قلب و ذهن او هم زودتر صاف می‌شد. ربط داستانی را که شنیده بود به حرف‌های دیشب نمی‌فهمید. یعنی او هم باید مثل بشیر قصه از سپیده چشم بپوشد تا اگر خدا خواست دوباره او را سر راهش قرار دهد. یا دوستی‌اش با سپیده مثل تاغار داستان است و شیرجه او داخلش خود غرق شدن و مرگ. یا کسی که هوس بازی نکند در نهایت به خواسته‌اش می‌رسد. شاید بهتر بود خودش داستان را بخواند.

بابایی. درسا جلوی آسانسور او را دیده بود. برگشت عقب و نشست. دوید و پرید توی بغلش. بابایی بریم رنگین کمون ببینیم؟ بوسیدش. قربونت برم رفتش دیگه. گاهی فقط میاد بیرون. ولی درسا دلش می‌خواست دوباره امتحان کنند. قول داد بعد از صبحانه باهم بروند داخل همان کوچه. وقتی برگشتند داخل هتل و بعد سالن صبحانه‌خوری. نازگل پشت میز کوچکی گوشه سالن نشسته بود و مامان‌اکرم از میز وسط پنیر و مربا بر می‌داشت.

نازگل بلند شد و به سمتش آمد. خوب خوابیدی عزیزم؟ سردتون نشد؟ ابروهایش را بالا انداخت که یعنی خجالت می‌کشد وسط رستوران هم‌ را بغل کنند. آره خوب بود. شما چی؟ اذیت نشدید؟ کوچیک بود اتاق. نازگل عقب‌تر ایستاد و دستش را گرفت. بد نبود. بابا کجاست؟ دیشب همش فکرم پیشتون بود که بعد دوسال دوری چی بینتون می‌گذره. بشقاب روی میز را داد دست درسا و خواهش کرد برود برایش املت بگیرد. آره شب عجیبی بود. همش تو فکره. از بعد نماز صبح هم بیداره. آهسته سرش را تکان می‌داد که یعنی بالاخره فهمیدی که جور خاصی شده. خب کجاست الان؟ دستشوییه؟ مامان‌اکرم آمد و بشقاب توی دستش را گذاشت روی میز. جلوتر رفت و سلام کرد. محمود کوش؟ سوسیساش خوب نیست ولی میرم میگیرم واسش. شما نمی‌خوای؟ تشکر کرد و همراه نازگل رفت سر میز نشست. نیومد بابا. گفت ظهر برم دنبالش. چشم‌های نازگل گرد شد و دوباره ایستاد. یعنی چی که نیومد. بهنام من ازت خواهش کرده بودم مراقبش باشی این روزا. تنها ولش کردی و اومدی؟  دستش را گرفت. آروم باش نازگل. آروم باش. جای بدی نمونده که. خونه‌س. وسط طبیعت بکر. هیچ کسی هم اون اطراف نیست. خودت می‌دونی من هیچ موقع رو‌ حرفش حرف نزدم. گفت ظهر بیا دنبالم منم گفتم چشم. یه آتیش کوچیک درست کرده بود واسه خودش. می‌خواست رو آتیش چایی درست کنه و نیمرو درست کنه. منم اگه شماها نبودید می‌موندم پیشش. نشست. من دست تو سپرده بودمش. تورو خدا دعا کن الکی باشه نگرانیم. آروم باش. می‌خوای بهش زنگ بزن. یا اصن بعد صبحونه همگی میریم اونجا. هوا هم خوبه و خوش می‌گذره.

مامان‌اکرم با بشقاب دیگری برگشت و خیلی زود درسا هم با ظرف املت نشست کنارش. بابا نیومد. گفت خودم اینجا یه چیزی درست می‌کنم می‌خورم. بعد صبحونه می‌ریم پیشش. هوا که آفتابی شد خیلی خوشگل و خاص بود همه جا. دوست داشت بمونه، حقم داشت. نازگل شماره بابامحمود را می‌گرفت. بر نمی‌داشت. در طول صبحانه آرام بود ولی بهنام نگرانی و عصبانیتی که مهارش می‌کرد را حس می‌کرد. صبحانه داشت تمام می‌شد که تلفن نازگل زنگ خورد. الو. سلام بابا. بر نمی‌داری چرا؟ نگرانت شدم. واسه چی نیومدید پس. جدی؟ چه بهتر. می‌ذاشتی میومدیم دنبالت. چطوری ماشین پیدا کردی؟ چه عالی. خب خداروشکر. نه می‌مونیم همینجا تا بیای. درسا دست بهنام را می‌کشید که یعنی زودتر برویم. بهنام لبخند آرامی زد. تا برسه بابا، منو درسا می‌ریم یه دوری می‌زنیم. تو هم اینقدر حرص نخور.

دلش نمی‌خواست به این زودی برگردد. قرار بود تا ظهر بماند. نکند تصمیمش را گرفته بود. بابامحمود آدم این حرفها نبود که بخواهد توی جمع حرفش را باز کند. ولی دیر یا زود که به خودش می‌گفت. دست درسا را بگیرد و برود پیش سپیده؟ یا نگفته‌هایش را تعریف کند؟ هیچ راهی بجز قبول کردن حرفش و ادامه مخفیانه‌تر دوستی‌شان وجود نداشت. بابایی. رنگین کمون سوخته. ببین. نگاهش را که هنوز به زمین بود بالا آورد. وسط کوهستان روبرو دود غلیظی به آسمان می‌رفت. نه بابا رنگین کمون که نمی‌سوزه. مردم حواسشون نبوده یه جایی آتیش گرفته. دستش را با هیجان کشید که یعنی زودتر برویم. بابا من آتش‌نشانما. می‌دونستی. کلاهشم دارم. بریم باهم خاموشش کنیم. خم شد و بغلش کرد. خانم آتش‌نشان زود باید بریم‌ ایستگاه. من اونجا یه چوب جادو دارم که میشه از دور خاموشش کنیم. دوست داشت خودش بیاید. پایین آمد و شروع کرد به دویدن. ولی یادت باشه، من خاموشش می‌کنما‌.

بابامحمود و مامان‌اکرم سر میز صبحانه نشسته بودند و نازگل رفته بود وسایل اتاق را جمع کند. بریم دیگه عامو. زودتر بریم بهتره. از فردا دوباره جاده شلوغه. دو سه قلم وسیله جا مونده بود آوردم با خودم. از پنجره آفتاب گرمی روی میز صبحانه می‌تابید. هرچی شما بگید. زنگ می‌زدید میومدم دنبالتون. مشغول خوردن صبحانه بود و بجز یک لبخند جوابی نداد. درسا دست بهنام را می‌کشید. چوب جادویی چی شد بابا؟ بدش دیگه. عذرخواهی کرد و با او رفت داخل اتاق. همه چمدان‌ها را بسته بود. خیلی یهویی شد. آدم نگران میشه واقعاً. نازگل داشت وسایل داخل حمام را بر می‌داشت. میگم بهت که. حتی قبول نکرد یه دوش بگیره بعد. ولی اشکال نداره، بریم زودتر. تهران باشیم خیالم راحت‌تره. درسا دویده بود پشت پنجره و بیرون را تماشا می‌کرد. بابا داره زیادتر می‌شه‌ها بده چوب جادو رو. رفت و از داخل کیف دستی‌اش خودنویسش را در آورد. رمزش رو بلدی؟ بلند داد زد که بله و‌ دوباره رفت پشت پنجره. چمدان‌ها را برداشت و از اتاق زد بیرون. اینارو می‌برم بچینم تو ماشین. بقیشو بیار خودت.

چمدان‌ها را گذاشت توی صندوق و نشست داخل ماشین. الو. سلام عزیزم. خوبی؟ صبحونت خوب بود؟ نه حرفی نزده. یهویی برگشته پایین میگه برگردیم تهران. تا ظهر دیگه وقت ندارم. تو چیزی به ذهنت رسید؟ اون که محاله دختر. من بدون تو می‌میرم. اصن بهش فکرم نکن. من خب فک می‌کنم باید وقت بخرم. بگم بهش چشم تا بعد سر فرصت یا باهاش صحبت کنم یا یه فکری کنم. نه دیوونه چرا اینطوری می‌کنی. گریه نکن توروخدا. اصن شاید چیزی نگه. حتی بگه هم که من تورو ول نمی‌کنم. به هر قیمتی. قول میدم. فقط گفتم شاید چیزی به ذهنت رسیده باشه. فعلا همین کارو می‌کنم پس. من برم عزیزم. بقیه دارن میان. فعلا

 

حال و هوای ماشین خیلی با وقتی می‌آمدند فرق داشت. بابامحمود کتابش را توی خانه جا گذاشته بود. مامان‌اکرم، نازگل و درسا هم بیدار بودند. بهنام برای سلیقه هر کس یکی یکی آهنگ می‌گذاشت. دلش نمی‌خواست ماشین ساکت شود و فضای حرف زدن پیش بیاید. نزدیک لوشان دیوار طویلی بود که بالایش سیم خاردار کشیده بودند. بابامحمود صدای ضبط را کم کرد. اینجاست. جایی که سرباز بودم. دوشنبه‌ها ازینجا میومدم بیرون، می‌رفتم دنبالش و شب دوباره بر می‌گشتم. ولی پیدا نشد. چیزی ازش نمی‌دوستم. راحت نبود پیدا کردنش. جز اینکه منبت‌کار خوبی بود و تازگی با ننش رفته یه دهاتی تو کوه خونه خریده. ولی خو گیلان مگه یدونه کوه داره. تو شکاف هر کدوم ده تا دهاته. نازگل کتاب قصه کوچک درسا را از کیف دستی‌اش بیرون آورد. اینو ببین مامانی. کدومشون بابا؟ همونی که پولاتو دزدید؟ بهنام از آیینه صورت نازگل را نگاه کرد. آرام شده بود. آره همو بی‌ناموسیو می‌گم که کمکش کردم فرار کنه، همو که جای تشکر همه پس‌اندازمو دزدید. نازگل ظرف آجیل را تعارف کرد. اسمش چی بود بابا؟ هیچ کدام آجیل برنداشتند. سه چهار ماه دنبالش گشتم. بی‌فایده بود. برگشتمو دیگه نشد او پولو جمع کنم. عمرم رفت تو بی‌پولی و سختی. سرحال بود و می‌خواست همچنان حرف بزند. بهنام بطری آب را تعارفش کرد. خوبم عامو. تازه چایی خوردم. می‌دونی وقتی کفاره گناهتو می‌دی خدا چرخشو اونقدر می‌گردونه که جایی که حتی فکرشم نمی‌کنی به چیزی که می‌خوای برسی. تا آخرین زخم ضحاکو بسوزونی. نفس بهنام سنگین شد. آهسته آمد کنار جاده و ایستاد. یعنی دزدو پیدا کردید؟ عینک افتابی‌اش را از چشمش برداشت و سرش را چرخاند تا او را ببیند. خودشو نه عامو. خودشو نه. نگاهش به دستهای خراش‌خورده‌اش افتاد. گوشه ناخن‌ها سیاه بود. با عجله از ماشین پیاده شد و آسمان پشت‌سرش را نگاه کرد. دود سیاه صبح دیگر در آسمان نبود. برگشت داخل ماشین. کا چیزی شده؟ خبری هست او پشت؟ نفسش را آرام بیرون داد. نه بابا. چیزی نیست. هیچی.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

  1. بسیار پرکشش و جملات درست و بجا
    ارتباط بین اتفاقات خیلی منطقی بود جز رسیدن همزمان بهنام و سپیده و بابا محمود که میدونسته بهنام رفته ولی چیزی نگفته
    تولد درسا در هتل جایی گفته شده شش ماهه بوده
    تعلیق رابطه دوتاشون جالب بود و خوب نشون داده شده
    چرا رابطه نازگل خراب شد ولی بهنام و سپیده نه؟
    آیا نگاه جنسیتی نویسنده تاثیر داشته در این موضوع؟
    علائم نوشتاری وجود نداشت و گاهی جملات طولانی یا تغییر گوینده مشکل فهمیده میشد
    تغییر زمان داستان خوب بود
    علت رسوندن پیرمرد و زنش خالی شدن ده بود برای هدف بابا محمود؟
    کاش به شخصیت نازگل بیشتر پرداخته میشد
    در کل خواندنی و جذاب بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *