بلفاروپلاستی

نمی‌دانم ساعت چند است. باید آن‌قدری از صبح گذشته‌باشد که کسی تلفن کند. همکارانِ شرکت همه می‌دانند مرخصی‌ام. موبایلم کنار بالشت همین‌طور می‌لرزد.کورمال کورمال دکمه‌ی کنار گوشی را فشار می‌دهم. ویبره را قطع می‌کنم. هنوز چشم‌هایم تار می‌بینند.  دکتر گفته‌بود بلفاروپلاستی سرجمع سه روز نقاهت دارد. روز پنجم است و هنوز آنقدر پلک‌هایم سنگین‌اند که نمی‌توانم بازشان کنم.

خیلی وقت است بیدارم. سرِشب چُرتی زدم و بعد همه‌اش خواب و بیدار. قطرات باران هم به اندازه من از دست خودشان عصبانی‌‌بودند. خود را به پنجره‌ی اتاق خوابم می‌کوبیدند. اصرار داشتند بیایند تو. حالا چه‌کار به حال آدمی که آخرش تن به این فضاحت داده، داشتند؛ نمی‌دانم. این منصوری بخت‌برگشته با هزار روش مخالفت کرد ولی کو گوش شنوا. این بیچاره هم چه دیر یاد عشق و عاشقی افتاده. شاید اگر زودتر از اینها سروکله‌اش پیدا شده بود یا اگر این طرف و آن طرف با امثال کاظمی منشی این مردکِ هیز پهلوانی‌نژاد مقایسه نشده بودم، دست‌به‌کارِ عمل‌های زیبایی نمی‌شدم. تا یاد دارم آدم‌های خوش‌برورو و خوش هیکل به یکی مثل من ارجح بودند.

توی شرکت‌های قبلی وقتی هنوز از شر اضافه‌وزن لعنتی‌ام خلاص نشده‌بودم به وضوح می‌دیدم، آن‌هایی که خوشگل‌ترند، بیشتر آرایش می‌کنند، شکم و پهلوهای خوش تراش دارند، زودتر مسیر ترقی را طی می‌کنند. حالا گیرم که تو شاگرد اول دانشگاه بودی یا سابقه کاری‌ات از آنها بیشتر است. مگر مهم است؟ نیست!

رئیس گفته‌بود جوری برنامه‌ریزی کن که برای جلسه آخر ماه با طرف‌های عربِ مناقصه، حسابی قبراق باشی و خاک بر سر من که هر چه همه گفتند منظور رئیس از قبراق بودن چیست؛ به خرجم نرفت. چشم‌هایم داشت گرم می‌شد که این خروس بی‌محل زنگ زد. پلک‌هایم شده‌اند به سنگینی لحاف کرسی مادرجان توی زمستان‌های خشک و سرد کویر. آنقدر ملتهب و درناکند که از صرافت دیدن شماره تماس روی گوشی، افتادم.

پلک‌هایم شبیه پلک‌های مادرجان است. البته بود. دکتر گفت پفش بخوابد خوب می‌شود. مادرجان سفید بود و نمکی. صورتش درشت و پهن، کمی پف‌آلود؛ بدنش ریزه میزه و زبر و زرنگ. عالی! دست‌ها به قاعده! نه چندان کوتاه و خِپِل، نه زیاد کشیده و لاغر و موها وقتی هنوز یک‌دست سفید نشده‌بود خرمایی. پا که به سن گذاشته‌بود، پلک‌های همیشه پف دارش، پوست اضافه‌ای شده‌بودند بالای چشم‌های درشت میشی رنگش. پا را از حد خودشان فراتر نهاده‌بودند و افتاده‌بودند پائین و جلوی دیدش را گرفته‌بودند. با همه‌ی این‌ها هنوز جذابیت و زیبایی‌اش را داشت. وقتی به آقا معلم روستا بله را گفته‌بود، خواستگارانش ناامیدانه رفته‌بودند زن گرفته‌بودند و حالا که دیگر نه از آقا معلم خبری بود و نه از زن‌های آنها، می‌دویدند پیش‌دستی کنند برای بردن زنبیل خرید شایسته خانم تا دم در خانه.

من اما از این همه خوبی و ظرافت و ملاحت، فقط آن پلک‌ها را به ارث بردم. پلک‌هایی که تنها نقطه ضعف قدوبالای مادرجان بود. البته این چیزها حالا شده‌اند نقطه ضعف. حالا مردها آنقدر چشمشان زن‌های بزک دوزک کرده می‌بیند که هوایی می‌شوند و نه تنها در خانه‌شان کهدر  محیط‌های کاری هم دنبال حوری پری می‌گردند. اگر چیزی حدود صد، صد و پنجاه سال پیش دنیا آمده‌بودم چه بسا مثل مادرجان کشته‌مرده‌های فراوانی داشتم. سبزه از آب درآمدم و چاق. آن هم نه چاقی متناسب. بالاتنه‌ام رفت به مادربزرگ مادری. چاق و گوشتالو. پاها به بابا نسبتا لاغر و باسنی تخت شبیه نقاشی‌های بچه‌ها. خلاصه ملقمه‌ای از اعضا و جوارح نامیزان. اما از همه‌شان بدتر این پلک‌های پفکی ورقلمبیده که ای کاش می‌شد بهشان لباس تیره پوشاند تا لاغرتر دیده‌شوند یا مثل کک مک‌های روی گونه زیر کِرِم پودر مخفی‌شان کرد.   

مرخصی گرفته‌ام تا این پف کوفتی بیشتر بخوابد. گیرم به این بهانه کمی هم بیشتر بخوابم.کارمند جماعت بعد از مدتی می­شود عروسک خیمه‌­شب بازی روزگار. عروسک‌­گردان اعظم است که صبح‌­ها سر یک ساعت مشخص دستش را می­جنباند تا اول یکی بزند توی سرِ ساعت نگون‌بخت که گناهش بیدارکردن بوده­‌است. بعد با دست مشت­‌کرده چشمانش را بمالاند، لحاف را با دست دیگرش بزند کنار، نخ پایش را تکان بدهد بگذارد روی سرامیک سرد پائین تخت. مدتی همین‌­طور در حالت نشسته و دوبه‌­شک بنشانَدَش لبه‌­ی تخت‌­خواب. میان خواب و بیداری، جایی که نه خواب شب قبل درست و واضح یادت بیاید نه برنامه‌­های امروز. خیره‌­ات کند به آینه‌­ی روبرو، خودت را با سیلی بزند توی گوشت، مبادا چین‌­وچروک­های صورت، هاله­‌ی تیره­ی دور چشم­‌ها، چاقی یا لاغریِ روی مخت را، نادیده‌­بگیری.

چاقی که دیگر به لطف آبدومینوپلاستی روی مخم نیست. امیدوارم این پف لعنتی هم زودتر بخوابد و همه چیز بهتر‌شود. در عمل قبلی دکتر نزدیک به نصف معده‌ام را چید و چیزی در ابعاد یک موز از آن باقی گذاشت. بعد از چهل و اندی سال با سی و پنج کیلو اضافه وزن خداحافظی کردم. همان نکبتی که باعث شده‌بود سال‌ها دستِ‌کم ده سال بزرگتر از سنم به نظر بیایم، یک جاهایی اصلا به چشم نیایم و یک جاهایی بیشتر از آن‌چه باید دیده‌شوم. توی محیط کوچک شهرستان زود خواستگار بکشد به خانه‌مان و بعد در پچ‌پچه‌های خاله خان‌باجی‌ها به گوشَت برسد که بگویند دختره وقت بچه‌دار شدنش رسیده، خواستگار رد می‌کند! شانس آوردم درسم خوب بود و دانشگاه و بعد هم کار، برای همیشه از خانواده و شهرستان جدایم کرد. جان کندم تا در شهر بزرگ، تنها زندگی‌کردن را یاد گرفتم. خدا پدر و مادر رئیس را بیامرزد که باعث شد دو سه تا مرخصی بگیرم، سفر کوتاهی بروم و کمی از این زندگی کارمندی یکنواخت فاصله بگیرم. مثل آدم زندگی کنم.گیرم که همکارها پشت سرم چیزهایی هم بگویند. اصلا به قول مادرجان خیریتی در کار بوده. بیایم دفتر مرکزی شرکت. با رئیس آشنا شوم. با منصوری هم.

گوشی دوباره می‌لرزد. اَه! تف به روزی که مرخصی گرفته­باشی و بخواهی کمی تنبلی هم بکنی. بیشتر توی رخت‌خواب بمانی. اصلا تلفن جواب ندهی. خود رئیس گفت برو خیالت راحت. برو خوب استراحت کن و قبراق برگرد بعد هم سیگار و شکلات بهم تعارف کرد. سیگار را که رد کرده‌بودم، یکی از آن شکلات­‌های دست­‌ساز تلخ سوئیسی که کم پیش می­آید به کسی تعارف کند،گذاشته بود کف دستم. صاف هم جلوی منصوری. وقتی نشسته بود پشت سیستمِ من که نمی‌دانم چه مرگش شده بود و همه گزارش‌های مالی آن‌روز را پرانده بود.کلی برایشان زحمت کشیده‌بودم. حتی بک‌آپ را هم باز نمی‌کرد. حضورش آرام و بی‌سروصداست و کسی چندان باهوش حسابش نمی‌کند که چیزی را ازش مخفی کند. غروب وقتی تا خانه رساندم گفت که برایم نگران است. سابقه کارش از من بیشتر است و ده، دوازده سال است که در همین شرکت مشغول است. فکر کرده‌بودم نگرانی‌اش بابت عمل است. گفته بودم بابا این یک عمل سرِپائیست ولی نگرانی‌اش بابت قبراق، قبراق گفتن رئیس و تعارف شکلات و سیگار بود.

این نمیدانم چی‌چیازپامِ دکتر، دیشب هم اثر نکرد. حالا خواب به جهنم، کاش جلوی این همه فکر و خیال را می‌گرفت. قطرات باران هم که کُفری شده‌بودند و محکم‌تر به شیشه می‌کوبیدند. فکر جلسه‌ی آخر ماه مثل خوره افتاده به جانم. مگر چیست؟ مثل آن‌همه جلسه دیگر. گزارش‌ها آماده‌اند. ازشان بک‌آپ گرفته‌ام. قراردادها تنظیم شده‌اند و چندبار با رئیس بالا پائین‌شان کرده‌ایم که چیزی کم و کسر نباشد. قرار هم گذاشتیم که بخشی از پیش‌پرداخت بیاید به حسابِ شرکتی که من به تازگی ثبت‌کردم و بعد منتقل شود به چند حساب دیگر. شده‌ام شبیه این بچه درس نخوان‌ها، شبِ امتحان. خودم به حال خودم شرکت را ثبت نکرده‌ام که! نمیدانم این دلشوره از کجا آمده! خودِ رئیس هم عضو هیئت مدیره‌اش هست. بالاخره بعد از این همه سال کار برای این و آن، قرار است برای خودم هم کاری بکنم. این منصوری هم بیخودی توی دلِ آدم را خالی می‌کند. پلک‌هایم بدجوری درد می‌کنند و می‌خارند. ‌خارش نشانه خوبی‌ست. بخیه‌ها دارند به خوردِ پوست می‌روند و فاصله‌ی پلک بالایی و ابرویم را کم و کمتر می‌کنند. برای روز جلسه می‌توانم سایه تیره‌ بزنم و و خط چشمم را کمی پهن‌تر بکشم. خانم کاظمی منشی و همه‌کاره‌ی پهلوانی‌نژاد همیشه همین کار را می‌کند. جلسه در شرکت پهلوانی‌نژاد برگزار می‌شود. خارج از وقت اداری. کاظمی حتما همان رژلب مخصوص را می‌زند. سرخ با برق لب. معتقد است ارتباط مستقیمی بین رنگ رژِلب با حجم فروش ورق‌های فولادی در روز و البته به جیب زدن پورسانتِ فروش هر رول وجود دارد. لب‌هایش را تزریق هم کرده. چندبار رفته‌ام بهش بگویم لب‌هایت به اندازه‌ی کافی ورقلمبیده شده‌اند دیگر براقشان نکن. بیخیال شده‌ام. من که تو کتم نمی‌رود رژِ لبی به قرمزی کاظمی بزنم. ناخن‌های قرمز هم کاشته و با مانتو شلوار مشکی و کفش‌های پاشنه‌دار خیلی شیک به نظر می‌رسد. برای همین است که به قول خودش پهلوون اینقدر هوایش را دارد. پهلوون هم چاق و ایکبیری‌ست. یک مشت دخترِ جوان را دور خودش جمع کرده و مدام با همه‌شان لاس می‌زند. کاظمی سنش از همه بیشتر است.

رئیس قبل‌ترها گفته بود یکی مثل کاظمی می‌خواهم. وردستم باشد. کار یادش بدهم و در جلسات کاری مهم همراهی‌ام کند. منصوری می‌گفت قبل از آمدن من چندین مرتبه آگهی جذب نیرو زده‌اند و دقیقا در آگهی قید شده “خانم، جوان، مجرد، خوش‌چهره و خوش برخورد”.  البته این آگهی، کاری به انتقال من نداشته ولی با آمدن من هم فعلا تجدید آگهی نشده. خودم هم نمونه‌های این آگهی‌ها را دیده‌ام. کم مانده که خیلی شفاف و بی‌پرده بگویند دختر جوانِ خوشگل و خوش‌هیکل. سایزِ کفش و لباسِ رو و زیرش را هم بدهند. حالا من که این فاکتورها را نداشتم ولی خوب فعلا هم خیالم راحت است. جوانی و خوشگلی را که کنار بگذاریم، دستِ‌کم بالاخره به خوش‌هیکلی رسیدم. گیرم که توی لباس فرم بهتر از لباس‌های راحتی. زیر لباس فرم بقایای زشتی‌ها و شُلی پوست و عضلات را می‌چپانی توی گِن و تمام.  منصوری می‌گوید تو از بس کارِ خودت را خوب بلدی، رئیس بی‌خیالِ وردست آنچنانی شده. تو، توی کارت حرفه‌ای هستی. رئیس پشت سرم گفته کاش زودتر آمده‌بودم دفتر مرکزی. منصوری شنیده. می‌گوید با همه این‌ها مواظب‌باش بالاخره قاطی معاملات بزرگ شدن خطرناک هم هست.

منصوری هم زیادی محتاط است. برای همین است که یک کارمند عادی آی‌تی باقی مانده‌است. قدبلند و لاغر است، با موهای جوگندمی و صورت و دستانی استخوانی و کشیده. برخلاف اکثر آدم­های لاغر که عصبی و خشک­اند، آرام و باحوصله است. و البته مودب. یکی دوبار که لابه­لای حرف­هایم بگی­نگی فحشی داده­ام زیر چشمی نگاهی کرده و لبخندی زده. نه از آن لبخندهای تحقیرآمیز. از آنهایی که انگار چیزی شنیده که انتظارش را نداشته و بدش هم نیامده. انگار خودش بارها و بارها دلش می­خواسته همین فحش را درست در همین موقعیت بدهد ولی به هزارویک دلیل نداده. عاشق سینما و تئاتر و تاریخ بوده ولی به اصرار خانواده که این‌ها برای آدم نان‌وآب نمی‌شود، کامپیوتر خوانده. اهل شعر و کتاب و سینماست. زیاد با بقیه همکارها حرف نمی‌زند. انقدر تودار است که تازه بعد از یک سال فهمیدم مجرد است و آنقدر که تا آن وقت مورد توجه مردها قرار نگرفته‌بودم، سیگنال‌هایش را نگرفته‌بودم. رئیس بهم گفت. یادم نیست موضوع چه بود که حرف به این­جا کشیده­‌شد. بعد فهمیدم در سرزدن‌های دم به دقیقه‌اش برای رفع اشکالات و آپ‌دیت کردن نرم‌افزارهای سیستمِ من، نوعی توجه‌کردن و یا یک چنین چیزهایی نهفته است. آرام و بااحتیاط می‌آید مدتی در سکوت می‌نشیند پشت سیستم. گاهی تا نرم‌افزاری بیاید آپ‌دیت شود شعری روی برگه یادداشت‌های روی میزم می‌نویسد و همان‌جا میگذارد و می‌رود. اگر رئیس من را بیشتر از ساعت کاری نگه ندارد، تا جایی می‌رسانَدَم. البته دیگر مدتی‌است تا دم در خانه می‌رساند. اوایل احتیاط کرده‌بودم و نگذاشته بودم آدرس خانه‌ام را یادبگیرد ولی خیلی زود فهمیده‌بودم می‌شود بهش اعتماد کرد. هرازچندگاهی توی مسیر توصیه‌هایی به من می‌کند. معلوم است زیاد هم بی‌هوش و حواس نیست. همان وقت‌هایی که دارد آن شعرها را می‌نویسد، خوب و با دقت هم به حرف‌های ما گوش می‌دهد. توی راه موسیقی ملایم پخش می‌کند و گاهی آنقدر بامزه ادای همکارها را درمی‌آورد که مطمئن می‌شوم باید می‌رفته سراغ بازیگری و کارگردانی و اینها. از نگرانی‌اش که گفته‌بود هم از دستش لجم گرفته‌بود هم تهِ دلم خوشم آمده‌بود. هربار که سیگارش را می‌گیراند ادای رئیس را در‌می‌آورد. عین خودش با همان آداب و تشریفات. 

 چشم­هایم دوباره گرم می‌شوند. بوی سیگار کاپتان­‌بلک توی اتاق­‌خواب ­می‌پیچد. بویش را دوست دارم. اولین‌­بار سه سال پیش به مشامم خورد. درست همزمان با انتقالم به دفتر مرکزی شرکت. تا قبل از آن اسم کاپتان بلک به گوشم هم نخورده بود. چند روز قبل از شروع کارم، رفته‌­بودم رئیس را ببینم تا صحبت‌­های نهایی را بکنیم. گفته‌­بود آخر وقت بروم که سرش خلوت باشد. در آسانسور که باز شده‌بود، بوی تنباکو آمیخته با بوی چوب و جنگل و قهوه مشامم را پرکرده­‌بود. خوشم آمده‌­بود. طبقه آخرِ ساختمان هولدینگ، بزرگ و پرنور بود. راهرو نداشت. یک راست وارد فضای گِردِ وسیعی می‌شدی که اتاق‌ معاونت‌ها دورتادورش بودند و در انتها اتاق رئیس. میز بزرگ رئیس درست وسط اتاق شبیه کشتی بزرگی بود که لنگر انداخته باشد. نمونه­‌ی این میز را تابه­‌حال ندیده‌­بودم. رگه‌­های درشت چوب به وضوح پیدا بود. رگه­های پیوسته و درهم­‌تنیده قهوه­ای و سیاه روی زمینه‌­ی زرد تیره و قهوه‌­ای روشن. نه فقط میز که وسایل روی میز، کازیه، تقویم، خودنویس‌­های مختلف، زیرسیگاری و چوب‌­لباسی، آن چیدمان منحصربفرد و کلا نمونه‌­ی آن رئیس را هیچ‌­کجا ندیده­‌بودم. رئیس بعدها بهم گفت که چوب میز بوکوت[1] است و چوب لباسی از رُزوودِ[2] افریقایی. چوب لباسی منبت‌­کاری شده با شاخه‌­های خوب صیقل خورده درست پشت سرش سمت چپ خودنمایی می­‌کرد. پالتو فوتر مشکی به چوب‌لباسی آویزان بود. رئیس بلند بلند با تلفن حرف می‌­زد و بلندتر می‌­خندید و تعارف تکه‌­پاره می‌­کرد. هر جمله‌­اش که تمام می‌­شد گوش می‌­داد و دهانش را کمی‌­باز نگه می‌­داشت، آماده برای جمله‌­ی بعدی. لب پائینش در مکث میان جمله­‌ها آویزان می­شد و کمی طول می‌­کشید تا دوباره جمعش کند و برود سراغ جمله‌­ی بعدی.  به نظر می­‌رسید پشت خط یکی از مشتری­‌های ویژه­ باشد یا شاید آدم مهم و تاثیرگذاری در بانک. انگار داشت معامله‌­ی دوسر بُردی جوش می­‌داد. مثلا شاید از این طرف مشارکت در پروژه‌ی میلیاردی‌­ای و از آن طرف پنت‌­هاوسی با ویو ابدی.کمی روبه جلو خم شده بود و آمده‌­بود لبه­‌ی صندلی. تلفن را بین گوش و شانه­‌ی راستش نگه داشته­‌بود. غبغب و لب و گوشت‌­های آویزان صورت همه به سمت راست متمایل شده­‌بودند. خاکستر سیگار نیم‌­سوخته‌­اش را در یک زیرسیگاری چوبی کنده‌­کاری شده از چوب عاج صورتی ­تکاند. در مورد تمام اجزای میزش به مرور برایم توضیح داد. زیرسیگاری را از تاجری افریقایی هدیه گرفته‌­بود. خوش­‌تعریف بود و هرازگاهی داستان هریک از اجزای میز را برایم تعریف می­‌کرد. از اینکه می‌­دید علاقه نشان می‌­دهم و یادم می‌­ماند به وضوح خوشش می­‌آمد. با دست اشاره کرده‌بود که بنشینم تا تلفنش تمام شود. توی زیرسیگاری فیلترهای خاموش هفت­ هشت سیگار دیگر ، زیر خاکستر سیگار جدید دفن می­‌شد. ته مانده کاپتان‌­بلک‌های اصل با روکش قهوه­ای تیره و خوش بو.   

رئیس آمده ایستاده در چارچوب در اتاق‌­خواب. تخت­‌خوابم در اتاق پشتیِ دفترِ کار رئیس است. هنوز همکارها نیامده‌­اند. مثل همیشه بدون کوچک‌ترین تغییری لباس پوشیده­‌است. کفش­‌های چرم هشت­‌ترکِ مشکی واکس‌­زده و براق، کت‌­شلوار طوسی روشن با پاچه‌­های کمی گشاد که تا روی بندهای کفش را پوشانده‌­اند و خط اتویی که می­‌تواند هندوانه را قاچ کند. کمربند چرم شکمش را به دو نیم‌­کره‌­ی شمالی و جنوبی تقسیم کرده‌­است. یقه‌­ی پیراهن باز، زنجیر طلا در گردن، کلاه دوره‌­دار مشکی و عصای تمام خاتم. همین‌­طور که دود سیگار را بیرون می‌­دهد، عصا را محکم می‌­کوبد روی زمین. صدا شبیه توپِ بازی استریک بال، بازی مورد علاقه منصوری، به دیواره‌های اتاق می‌خورد و فرود می‌آید روی آجرهای نه چندان مستحکمِ خوابم و ویرانشان می‌کند. از جا می‌­پرم. چشم‌هایم را ناگهانی باز می‌کنم. می‌­نشینم و می­‌گویم “سلام آقای رئیس”. پلک‌هایم جِر می‌خورند. انگار که بخیه‌ها دو پلکم را به هم دوخته باشند. جرئت نمی‌کنم بلند بگویم “آوخ” . درد چشم‌هایم گلوله‌های درشت اشک می‌شوند و به خودم فحش می‌دهم. لبه­‌ی پتو را می‌­گیرم و می‌­کِشم کمی بالاتر. من هی‌چ­وقت چنین لباس­‌خوابی نداشته‌­ام. همیشه با همان لباس راحتی خانه رفته‌­ام توی تخت­‌خواب و اگر لباسم بو نگرفته باشد همان را زیر لباس فرمِ شرکت پوشیده­‌ام. حالا این از کجا آمده­‌است؟ چهره‌­­ی رئیس عبوس و گرفته ­است. برخلاف همیشه که درست سرِ وقت، همزمان با کارمندهایش می‌­آید سرکار. با تک­‌تک ما چاق‌­سلامتی درست و حسابی­‌ای می‌­کند. تغییر ریزی توی هر کسی پیدا می‌کند و به رویش می‌آورد که یعنی حواسم به همه هست. به همه کس و همه چیز! گاهی تلاش ناشیانه‌ام برای کمی خوش‌تیپ‌تر شدن در دفتر مرکزی که هیچ ربطی به بقیه دفاتر نداشت؛ گاهی رنگ لباس، گاهی مِش مو. رئیس یک­بار دیگر عصا را به زمین­ می­کوبد تا بقایای آجرهای خواب بریزد و مثل همیشه برنده‌ی بازی باشد. قلبم می­خواهد از جا کنده­شود.

مدتی­‌ست خواب­‌های عجیب و غریب به بدخوابی‌­ام اضافه شده­‌است. پیش­تر فقط با مکافات خوابم می‌­برد و با کوچک‌ترین صدایی بیدار می‌­شدم. حالا این قرص‌ها ، زود می­‌خواباندم ولی خواب­‌های عجیبی می‌­بینم. یک شب خواب دکتر رشیدی استادِ حسابرسی‌مان را دیدم. امریکا درس خوانده‌بود. تگزاس! و یکی از افتخاراتش این بود که در جوانی به عضویت اِن بی اِی – لیگ حرفه‌ای بسکتبال بزرگسالان امریکا- درآمده‌بود. در دهه هفتادِ زندگی، هیکل ورزیده‌ای داشت و حسابی سرحال بود. با پسرهای کلاس میانه‌ای نداشت و در عوض دخترها، خوش‌هیکل‌ها و قرتی‌هایشان، سوگلی‌هایش بودند. سال آخر دانشگاه رژیم گرفتم. پنج شش کیلو کم کردم و رهایش کردم. دیگر با رشیدی کلاس نداشتم. بعد از چند ترم در دفتر گروه دیدم. همین چندکیلو حسابی به چشمش آمد و گفت بروم اتاقش. رفتم. گفت در را ببندم. بستم. برایم از فلاسک مخصوصش قهوه ریخت. تا آن زمان نخورده بودم. خوش و بش کرد و به رویم آورد. گفت “چه خوب شدی! ادامه بده!” داغ شده‌بودم. خون دویده بود به لپ‌هام. آمده‌بود به خوابم. رفته‌بودم خانه‌اش. در ورودی به خیاط بزرگی باز می‌شد. رشیدی آمده‌بود ایستاده‌بود لب ایوان. تکیه داده‌بود به ستون سنگی قطوری و لیوان قهوه‌ دستش بود. پوزخند می‌زد و می‌گفت “چه خوب شدی! ادامه بده! ”   

سه شب پیش هم که تازه از کلینیک برگشته بودم خواب‌دیدم که آمده­‌اند ببرندم دفتر قبلی. مامورانی که از لباس­‌های­ مشکی‌­شان نمی‌­شد تشخیص داد از کجا آمده‌­اند. نمی‌­دانم از کجا فهمیده‌­بودند که خیلی این­جا را دوست‌­دارم. رئیس را و همکاران جدید را. مسئولیتم بیشتر شده ولی به زحمتش می‌ارزد. رئیس مدتی حسابی زیر نظر گرفته‌بودم. می‌فهمیدم. مرتب گزارش‌های تحلیلی میخواست. یکی دو بار خواست تا خودم همراهش در جلسات هیئت مدیره باشم و گزارشات مالی را خودم بخوانم. وقتی دید زود گزارشات را حاضر می‌کنم و اگر ریزه دست‌کاریهایی بخواهد بهش نه نمی‌گویم ، سرپرستی واحد اقتصادی را به من داد. نمیدانم چطور مدیر قبلیِ این قسمت روی حرف رئیس حرف می‌زده. رئیس یک جوری­ست که انگار هرچه می­گوید درست است و هرچه اراده می­کند همان می­شود. حالا گیرم که من را به همین دلیل این­جا گذاشته­باشد. چرا که نه؟ به فرض که رئیس یک بره‌­ی رام می­‌خواسته برای این جایگاه. حالا که حقوقم اضافه شده و رئیس هم از کارم راضی­‌ست دوست دارم تا هر وقت رئیس این­جاست، من هم باشم. دائم دارم از او چیزهای جدید یادمی­گیرم. نه فقط در کار که در زندگی. تازگی­‌ها فهمیده‌­ام که می‌­شود کارمند بود ولی چندان هم کارمندی زندگی نکرد. تا حالا به ذهنم نرسیده­‌بود که آدم می­تواند مجردی زندگی‌­کند ولی خانه‌­اش شبیه خانه مجردی‌­های زمان دانشجویی نباشد. اصلا چرا تا حالا مستاجر بوده‌ام؟ چرا می­گذارم همه‌­ی مرخصی­‌هایم بسوزد؟ تا عید چند مرخصی دیگر هم می­‌گیرم و می‌­گردم دنبال خانه. حتما رئیس هم کمکم می­‌کند. در اولین فرصت درخواست وام می‌­دهم. می‌­دانم بی‌­بروبرگرد قبول می‌­کند. خیلی با من جور شده‌است. باید دستی هم به سر و روی وسایلم بکشم. رئیس همیشه می‌گوید ” آدم به هر چیزی که می‌خواهد باید در همین دنیا برسد”. جمله‌اش به ظاهر ساده است ولی بعد از همین جمله بود که کلی فکر کردم به چیزهایی که می‌خواهم. این مبل­های زهوار دررفته را باید رد کنم برود و برای خانه‌­ی جدید مبلمان نو بخرم. پرده‌­ها  را با مبل­‌ها سِت کنم. لوستر بخرم و یک آباژور برای کنج اتاق نشیمن. چقدر کار دارم!  حالا این وسط این­ها از کجا فهمیده‌­بودند و آمده‌­بودند من را این‌­طور کت‌­بسته ببرند جای قبلی، نمی‌­فهمیدم. گیرم که چهارتا امضا به جای رئیس کرده‌­باشم. این رئیسی که من شناختم خیلی هوای کارمندانش را دارد. نمی­‌گذارد توی دردسر بیوفتم. همین­طور کشان­‌کشان می‌­بردندم که رئیس از جایش بلند شد. عصایش را برداشت و آمد جلو. بی هیچ حرفی انگار که پس گردن بچه­‌گربه­ی مادرمرده‌­­ای را بگیرد، از پشت یقه‌­ی لباسم را گرفت، از زمین بلندم کرد و گذاشتم روی صندلی خودم. ماموران ده پانزده نفری شاتگان­هایشان را گرفتند طرف رئیس. رئیس می­‌خندید. از آن خنده‌­های ویژه­‌ی جوش دادن معامله­‌های کلان. بعد انگار که جادویشان کرده­‌باشد، افتاده‌­بودند به پایش و بعد پاگذاشته بودند به فرار. جالب این بود که فردای همان خواب رئیس اتاقم را عوض کرد. اتاق کوچکی در طبقه خودشان به من داد و یک میز داخل اتاق بزرگ خودش اضافه کرد و گفت می‌خواهم دمِ دستم باشی.

همه‌ی چیزهایی که آدم‌ها می‌خواهند در خانه و ماشین و مبلمان که خلاصه نمی‌شود. این‌ها دم‌دستی‌ها هستند. تازه این دم‌دستی‌ها هم خودشان برای چیزهای دیگری خواسته می‌شوند. سخت‌ترین‌ها، آنهایی هستند که خودشان را در لایه‌های زیرین مخفی می‌کنند. همان‌جاهایی که شاید تا ابد هیچ‌کس از وجودشان بویی نبرد. از سال‌ها مقایسه شدن با امثال کاظمی خسته شده‌ام. مقایسه نشدن را می‌خواهم. کسی هست که این توی چشم‌های پهلوون یا رئیس نگاه کند و آن‌ها را با دیگران مقایسه کند؟ نه! بیست سال برای این و آن کار کرده‌ام و به چشم خودم دیده‌ام که خرحمالی‌ها را یکی دیگر می‌کند بعد معلوم نیست یک انتر خانم از کجا پیدایش می‌شود و با رئیس روسا چه سر و سِری دارد که در شمال زمین می‌گیرد و یکی از واحدهای خوش ویو فلان انبوه‌ساز می‌خورد به نامش. به قول خودشان یک شب یک حالی به یک رئیس خیکی گنده‌بک بوالهوس می‌دهند، آتویی ازش می‌گیرند بعد ماشینی، زمینی، ویلایی ازش می‌کَنند می‌روند دنبال زندگی‌شان. من اهل این کثافت‌کاری‌ها نیستم. آنقدری هم درس خوانده‌ام و کار کرده‌ام که به این گُه‌خوری‌ها نیوفتم. حالا گیرم که بخواهم بعد از خوب شدن این پلک کوفتی، دستی  هم به دماغم بکشم. دیگر با خودم که تعارف ندارم. هیچ‌کدام از این نره‌خرها من را با آن هیکل قاطی آدم حساب نمی‌کردند. خودِ نکبتشان چون مرد بودند اگر قد تانک هم می‌شدند اشکالی نداشت. این زن‌ها هستند که به هر قیمتی شده باید مورد پسند دیگران باشند. آخ چشمم. این ماسماسک دوباره شروع کرد به ویبره.

به هر مکافاتی‌است گوشه‌ی چشمم را باز می‌کنم. ببینم کیست سر صبحی خودش و من را کُشت انقدر زنگ زد. نوشته‌ها مات‌اند ولی هرکس هست آشناست. معلوم است شماره نیست به یک اسمی در گوشی‌ام سیو شده‌است. جواب می‌دهم. منصوری است. تا حالا صبح به این زودی زنگ نزده‌بود. چه خبره! مثلا امروز مرخصی‌ام ها! چی؟ دمِ درِ خونه‌ی من؟ این‌جا چه‌کار می‌کنی؟ کی؟ رئیس؟

“بیام کمکت آماده بشی؟” چند قرص مسکن را با هم بالا انداختم تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. “باورم نمیشه! چه افتضاحی شد!” قطره‌های باران، شلاقی خودشان را به پشت و پهلو ماشین می‌کوبند. منصوری ساکت‌تر از همیشه، خیره شده به روبرو.کاش حرفی می‌زد. بزرگ‌ترین عینک آفتابی‌ام را زده‌ام تا باز هم چیزی را در جایی مخفی نگاه دارم. بس نیست؟ دیگر چیزی برای مخفی‌کردن، آن هم از منصوری ندارم.”مرسی که اومدی!” می‌چرخد رو به من و لبخند کج و محوی می‌زند. سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی. چی فکر می‌کردم، چی شد! زیر چتر بزرگی کنار رئیس ایستاده‌ام. خودش چتر را گرفته‌است. با دست چپ و سیگار در دست راستش است. پک‌های عمیق می‌زند و بازدمش را یک‌وری می‌دهد بیرون. چتر را می‌دهد به من و از جیبش جعبه‌ی چوبی سیگارش را در می‌آورد. تعارفم می‌کند. بر‌نمی‌دارم. با آتش سیگار خودش برایم یک نخ روشن می‌کند و میگذارد لای لب‌هایم. خیره شده‌است به روبرو. با اشاره چشم و ابرو من را هم به تماشا دعوت می‌کند. آن روبرو تابوتی را که خیلی بزرگ‌تر از یک تابوت معمولی‌ست آرام و با تشریفات می‌برند. صدایش را نمی‌شنوم ولی لب‌هایش می‌جنبند. دارد می‌گوید تابوت از چه چوبی‌ست و چه کسی روی آن حکاکی کرده‌است. همین‌طور که حرف می‌زند دارد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. شبیه خواب‌های نوجوانی‌ام. در خواب‌هایم یک چیزی که نمی‌دانستم و هیچ‌وقت هم نفهمیدم چیست همین‌طور بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و بالا می‌رفت. سقف را هم با خودش بالا می‌برد و با سرعت زیر طاق به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. رئیس آن‌قدر بزرگ شده و بالا رفته که دیگر صدایم را نمی‌شنود. من اما صدای خنده‌های بلندش را می‌شنوم. چتر افتاده و من آن‌قدر کوچک شده‌ام که در آب باران حل می‌شوم و اگر خیلی خوش‌شانس باشم توی زمین فرو می‌روم.

“خوابیدی؟ رسیدیم!” تُف به این شانس. یک حجم سفید با چند نوار قرمز میبینم وسط یک حجم بزرگ سیاه. دورتر شمایل محو دو نفر که دارند بیل می‌زنند. لابد هر چه هم میکَنند دوباره باران برایشان پر می‌کند. منصوری خیز بر می‌دارد که برود پائین. درِ سمت راننده را که باز می‌کند، پیاده نشده خیس می‌شود. ” یه لحظه می‌شینی؟؟ من باید یه چیزایی رو بهت بگم!” 

فائزه آبان هزاروچهارصدودو


[1] Bocote

[2] Rose-wood

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *