تابستان

تابستان‌­ها برای من همیشه مترادف با تعطیلی بوده است. چه در زمان تحصیل و چه حالا که کارم با درس و مدرسه گره خورده. راستش هنوز هم مثل کودکی ذوق می‌­کنم وقتی اول تیر می‌­رسد. گمانم حتی زودتر از دانش‌­آموزانم کتاب­‌ها را جمع می‌­کنم و می‌­گذارم توی کمد. جوری که چشم‌ام تا سه ماه بهشان نیفتد.

اگر بگویم روزهای تابستان متفاوت از سایر روزهای سال می‌­گذرد دروغ گفته‌­ام. درست که آخرین شب خرداد کلی در دلم بالا و پایین می‌پرم و شلنگ تخته می‌­اندازم اما دست آخر جز این که شب‌­ها تا دو، سه‌ی نیمه شب بیدار باشم و صبح­‌ها بیشتر بخوابم، دهانم بیشتر داخل متکا فرو رود و زیر چشم­‌هایم پف بیشتری جمع شود،‌ فرق دیگری نمی‌کند.

بچه که بودم، تابستان‌ها مصادف بود با بستن بار و بندیل برای مدت سه ماه به مقصد طالقان و خانه پدری. ساختمانی سیمانی در انتهای یک باغ سرسبز که امکاناتش در حد یک خانه‌ی ییلاقی روستایی بود و از تلویزیون بی‌بهره. و این آخری برای من خودِ فاجعه بود.

نبود تلویزیون برای یک زن یا مرد سی چهل ساله در هزار و چهارصد و یک خورشیدی، نه تنها مهم نیست که حتی یک موهبت هم محسوب می‌شود اما نبود تلویزیون برای یک کودک هشت، نه ساله در دهه هزار و سیصد و هفتاد خورشیدی که ظهرها از چند دقیقه قبل از موعد، با چشمان گشاد شده روبروی صفحه‌ی جادویی خیره می‌ماند تا بالاخره تصویر توپ چهل تکه‌ی سیاه و سفید بین زمین و آسمان با یک صدای دیش ممتد روی صفحه ظاهر شود، خود فاجعه بود.

نمی‌آیم و نمی‌خواهم هم اثری در والدین دهه هفتاد نداشت. حتی اگر زمین را گاز می‌گرفتی با همان حال تو را بلند می‌کردند،‌ می‌انداختند روی صندلی پشتی اتومبیل و برو که رفتیم. تنها راهی که به ذهنم می‌رسید این بود که هر روز به بهانه‌ای حوالی دو بعدازظهر راهی خانه‌ی عمه بزرگم شوم که یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک کنج اتاقش جا داشت. یک لبخند نثارش کنم و بتوانم توی آن اتاق جایی برای خودم باز کنم و تمام هیجاناتم از پاسِ برگردان سوباسا اوزارا و شوت ببری آتشین کاکرو یوگا را توی دلم خفه کنم.

در عوض بابا شب­‌ها موج رادیو را تنظیم می‌­کرد روی قصه شب رادیو. رختخواب­‌های سرد را که پهن می‌­کردیم، پتو را تا گوش­‌هایم می‌­کشیدم بالا. از توی شیشه­‌ی کوچک در چوبی اتاق، زل می­زدم به لامپ بنفش توی راهرو که تنها نقطه روشن توی تاریکی بود. به صدای گوینده­‌های قصه شب که با زوزه شغال‌­ها در هم پیچیده بود، گوش می‌­کردم و خواب‌­های پر ماجرا می‌­دیدم.

بزرگ‌تر که شدم باز برنامه‌ همان بود. بستن بار و بندیل در ابتدای تابستان، صندلی پشتی اتومبیل و در نهایت، خانه پدری در طالقان. حالا اما نیازی به جور کردن بهانه و رفتن به خانه‌ی عمه نبود. دیگر عمه هم نبود.

حالا دست‌هایم آن‌قدر دراز شده بودند که بتوانند آلبالو بچینند. بنابراین بدون نظرسنجی از من و ذره‌ای شفقت به جرگه‌ی آلبالوچینان باغ اضافه شدم. خواهرم (و بعدترها من) که قد بلندتری داشت مسئول پایین کشیدن درخت بود. من کسی بودم که باید از تنه‌ی کج شده‌ی نحیف آلبالو آویزان می‌شدم و آن را با دست‌هایم نگه می‌داشتم تا مبادا تنه یکهو در برود و شاخه‌هایش توی سر و صورت خواهرانم بخورد، که در این صورت با جیغ و دادهای متوالی آن‌ها مواجه می‌شدم. کم‌کم که حرفه‌ای تر شدم؛ که ای کاش نمی‌شدم، و همین‌طور با ازدواج دانه به دانه‌ی خواهرانم،‌ علاوه بر کشیدن درخت و نگه داشتن تنه،‌ باید آلبالوها را هم از دُم می‌چیدم. اگر آلبالو را بدون ساقه‌ی نازکش بچینی توی سطل له می‌شود و دیگر به درد درست کردن مربا یا چیدن توی ظرف میوه نمی‌خورد.

تمامی این فرآیند طی دو هفته‌­ی اول تابستان انجام می‌شد اما همین دو هفته، آن قدر توان‌فرسا بود که با آمدن تیرماه بر خود بلرزم و باغ پدری را دوست نداشته باشم. حداقل فقط دو هفته دوست نداشته باشم.

باقی روزهای تابستان اما آرام‌تر و سبک‌تر از روزهای اول تیر می‌گذشت. عصرهای نوجوانی، ساعت‌ها توی باغ می‌نشستم و طرح درخت‌های باغ را برمی‌داشتم. با همان ذوق و دانسته­‌های نصفه و نیمه‌ی خودم. طرح تابی که بین دو تبریزی بسته شده بود و تمام لذتش این بود که آن‌قدر بلند تاب بخوریم که نوک پایمان بخورد به شاخه درخت سیب روبرویی. طرح حوض سیمانی کنار ایوان و تَرک‌هایی که به جانش نشسته بود.

تابستان کم‌کم داشت برایم دلنشین می‌شد. دیگر لزومی به حضور تلویزیون در اوقاتم نبود. نیازی به دوست هم نبود. نیازی به هم‌بازی ضربات پنالتی بین دو درخت سیب هم نبود. من بودم و همدم جدیدم که نوشتن بود. روزها می‌نشستم و ورق سیاه می‌کردم. اسم شخصیت اول داستانم، کامیاب بود. یادم نیست این اسم را کجا دیده بودم و چرا این اندازه به دلم نشسته بود؟ و گمانم شخصیت مقابلش هم ستاره بود. تا آنجا که می‌شد بدبختی و سیاهی چپاندم توی راه عشق این دو نفر. دست آخر هم یکیشان را کشتم. به خودم می‌بالیدم اما این بالیدن چندان طول نکشید. خیلی زود پی به زرد بودن داستانم بردم. به هیچ کس نشانش ندادم. دوست نداشتم کسی مهملات ذهن نوجوان مرا بخواند. اما وقتی خواهر به تعداد کافی داشته باشی، بالاخره یکی‌شان دست به دفترهایی که صد جا قایمشان کرده‌ای می‌زند و هیچ با خودش فکر هم نمی‌کند که نباید دفترها را ورق بزند. بلکه سر فرصت می‌نشیند و شاید حتی یک چای هم برای خودش ریخته باشد و یک نفس تا قبل از لو رفتن، دفترها را می‌خواند. من هم برای این که این قصه تکرار نشود، داستان­‌هایم را جمع کردم و یک روز غروب که کسی کنارم نبود، همه را توی آتش سوزاندم. کلی فکر پشت روش معدوم کردنشان بود. مثلا می‌توانستم خیلی زودتر توی تهران، آنها را بیندازم توی سطل زباله یا پاره پاره‌شان کنم و بیندازم توی جوی کنار خیابان. اما سوزاندن به نظرم خیلی شاعرانه بود. چند ماه صبر کردم تابستان شود و بتوانم توی باغ آنها را بسوزانم. آن هم نه یکهو بلکه ورق ورق. و شعله کشیدن هر کدامشان را نگاه کنم و گردنم کشیده شود که من چه نویسنده‌ی خوبی هستم و بعدها می‌توانم با افتخار از سوزاندن اولین دست‌نوشته‌هایم تعریف کنم. زمانی که خیلی معروف شدم و تمام خبرنگاران برای گرفتن وقت مصاحبه با من صف می‌کشند. آخ که چه قدر رمانتیک و حرفه‌ای.

***

خانه پدری را بازسازی کردیم. کف را بردیم بالاتر. ایوان بلندتر شد. نمای خانه سنگی شد. حوض کنار ایوان را با خاک یکسان کردیم تا کنارش راه­‌پله‌­ای بسازیم برای رفتن به پشت بام و پهن کردن لواشک­‌ها. توی هال را مبلمان چیدیم و یک تلویزیون رنگی دیجیتال کنج اتاق جا گرفت. حالا دیگر نیازی به جور کردن بهانه برای رفتن به خانه‌­ی عمه نبود. عمه هم نبود. پدر هم نبود. نه شوقی برای دیدن توپ چهل‌­تکه­‌ی سیاه و سفید گیر کرده بین زمین و آسمان بود و نه گوش کردن به قصه شب رادیو که نمی‌­دانم هنوز هم شب‌­ها سر یک ساعت مشخص پخش می‌­شود یا نه؟

چند سالی‌­ست تابستان که می‌­شود، مادرم بار و بندیل می‌­بندد، دست خواهرم را می‌­گیرد و با اتومبیل شوهرخواهر یا همان پسرعمه­‌ی بزرگم، راهی خانه پدری در طالقان می‌­شود. ساختمانی سنگی در انتهای باغی سرسبز. با امکاناتی در حد یک خانه­­‌ی ییلاقی.

من تهران می‌­مانم. چون دیگر نیازی به دستانی دراز برای پایین کشیدن درخت‌­های آلبالو نیست. زود به زود هرس می‌­شوند و قدشان کوتاه است. آن قدری هم بار ندارند که همه خانواده را دور هم جمع کنند. مثلا من چند روزی توی مرداد و شهریور به خانه‌­باغ می‌­روم. یک خواهرم آخر هفته­‌ها، خواهر دیگری دو تابستان در میان.

اگر بگویم تهران که می‌­مانم، روزهایم متفاوت از سایر روزهای سال می‌­گذرد دروغ گفته­‌ام. درست که آخرین شب خرداد، چشمانم برق می‌­زند از این که قرار است چند هفته­‌ای را تنها و بدون دغدغه‌­ی درس و کلاس و نمره، زندگی کنم اما دست آخر جز این که شب­ها تا دو، سه‌ی نیمه شب بیدار باشم و صبح‌­ها بیشتر بخوابم، دهانم بیشتر داخل متکا فرو رود و زیر چشم‌­هایم پف بیشتری جمع شود،‌ فرق دیگری نمی‌کند.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *