تو هم بیا نویسنده بزی!

آدم هرچه بزرگ‌تر ميشود،‌ حرف هاي بيشتري براي نزدن پيدا مي‌كند. شما چقدر حرف برای نزدن داريد؟ از همان حرفهايي‌كه توي راهنمايي يا دبيرستان مي‌رفتيد مي‌نشستيد ته كلاس گوشه‌ي سمت چپ و تا آخر كلاس ديني يا علوم‌اجتماعي در حاشيه‌ي كتاب براي دوست‌تان مي‌نوشتيد. يا بعدتر در دوران دانشجويي با همخوابگاهي‌تان از سرِشب شروع مي‌كرديد و تا خودِ صبح طول مي‌كشيد و آخر سر يكي‌تان همين‌طور كه آن ديگري داشت از قهر و آشتي با دوست پسرش حرف مي‌زد بعد از گفتن چند آهان يا اوهوم با چشمان نيمه‌بسته،‌ در گرگ و ميش صبح زود خوابتان مي‌برد.

اما هيچ رويش ننوشته كه آن دوست ته كلاس دوران راهنمايي و دبيرستان يا آن رفيق گرمابه و گلستان دانشگاه تا كي قرار است در همه‌حال گوش مفت و از آن مهمتر بي‌قضاوت شما باقي بماند. در جريان زندگي، شما مي‌شويد پسربچه‌ي وسط دايره‌ي گچي قفقازي و اتفاقات مي‌شوند زناني كه هر يك ادعاي مادري‌تان را دارند. اين مي‌شود كه آخر شما به سمتي كشيده يا هل داده مي‌شويد و بعد وقتي سيب‌تان پس از هزار جور گشتن مي‌افتد كف دست‌تان، معلوم نيست دوست قديمي و رفيق شش دانگ‌تان حالا كجاست! آنچه ثابت است ماهيتِ وجود حرفهاي نزدني‌ست. حرف‌هايي كه هستند. تمام نمي‌شوند اتفاقا حجم‌شان بيشتر و بيشتر مي‌شود و از حالتي به حالتي ديگر تغيير شكل مي‌دهند. حرف‌هايي كه مي‌دانم حتي آدمهاي برونگراتر هم ته دلشان دارند. واي به حال درون‌گراترها،  خجالتي‌ترها يا ماخوذ به حياترها! مهارت بروز هيجانات هم اگر نباشد حرف های مانده  بغض می‌شوند در گلو، اشك می‌شوند پشت پرده‌ي پلكها و لك و پيس روي پوست و هزار درد و مرض ديگر. 

حرف‌هاي نزده معمولا از جنس شادي و لذت هم نيستند. كم پيش مي‌آيد. بيشترشان رنج‌اند و درد، گاهي حسادت يا حسرت. مثل بچه‌اي كه جلوي ميوه‌فروشي موز خواسته و به جاي‌اش كشيده‌ي آبدار از پدر خورده بعد فهميده كه اگر بچه‌ها را در كوچه با دوچرخه‌هاي نو ديد، بايد بدود برود توي خانه، سرش را فرو كند در متكاي چرك‌سوخته،‌ بي صدا گريه‌كند و منتظر بماند تا دوچرخه‌ي بچه‌هاي كوچه كمي كهنه شود، چندبار زمين بخورد و چر‌خ‌هايش خوب گِلي شود تا صاحبش اجازه دهد يك بار تا سر كوچه سوار شود و دوري بزند. 

شايد تو يك جايي از نزديك‌ترين كَسان‌ات چنان دردت گرفته‌است كه فقط مرگ جاي كبودي‌اش را خاك خواهدكرد. پس حرف، سفت سر جاي‌اش نشسته و سفت‌تر دسته‌هاي چوبي صندلي را چسبيده و توي چشم‌هاي تو ز‌ل‌زده‌است. دلت مي‌خواهد گاهي با صداي بلند بهش بگويي نمي‌خواهي لااقل يك سري تا مستراح بروي؟ تفاوت آنجاست كه من و شما و آن ديگري هر يك به نوعي حرف‌هاي نزده‌مان را مي‌زنيم. يعني تهِ ته‌اش خودش راهش را پيدا مي‌كند. غير از اين باشد كه غمباد مي‌گيريم و به چهل پنجاه نرسيده بوي حلوامان تا هفت خانه آن‌طرف‌تر رفته‌است. 

يكي‌مان حرفهاي نزده‌اش را مي‌كند كار. از اله صبح تا بوغ سگ جان مي‌كند. پول درمي‌آورد. بنز و بي‌ام‌دبلیو مي‌اندازد زير پايش. از پشت‌بام هر ساختمان بلندمرتبه‌اي كه مي‌سازد به هرطرف كه كوهي را ببيند خيره مي‌شود،‌ چشم‌هايش را مي‌بندد و بوي موهاي اولين عشقش مي‌وزد توي صورتش. بعد آهي مي‌كشد، سيگاري آتش مي‌زند و مي‌رود سوار بنز معهود مي‌شود و با صداي بلند با ابي مي‌خواند ” من و بگير از همهمه،‌ من و به خلوتت ببر”.

 آن يكي حرفهاي نزده‌اش را مي‌كند زور، از روي ويلچير چنان نیزه را پرتاب مي‌كند، تو گويي حرف‌هاي نزده آمده نشسته روي دايره‌ي قرمز وسط سيبل و او چشم‌هايش را نشانه گرفته‌است. بعد وسط آب خوردن مي‌بيند زده‌است توي گوش مدال طلاي پارالمپيك. نمي‌داند چه‌كار بايد بكند در اين لحظه. اول چندبار بطري را كه نمي‌داند درش را بسته يا نبسته محكم مي‌كوبد روي پاهايش بعد همين طور فرياد مي‌زند و مشت‌هايش را به نشانه‌ي پيروزي در هوا پرتاب مي‌كند و اين يعني آره زدم آن حرف‌ها را. من ديگر كاري در اين دنيا ندارم. همين الان هم حاضرم دست بگذارم در دستان حضرت عزرائيل.

آن‌يكي حرف‌هاي نزده‌اش را مي‌كند آواز،‌ هر غروب يا هر آخر هفته يك درخت تنهايي لب رودخانه، كوچه پس كوچه‌اي،‌ زيرِ پلي، مسير كم ترددي، قله‌ي كوهي پيدا مي‌كند، صدايش را در گلويش مي‌اندازد و بسم‌الله. زير درخت لب رودخانه بيشتر در گوشه‌ي غم‌انگيز مي‌خواند،‌ زير پل در دشتي اوج مي گيرد و در كوچه پس كوچه‌ها عشاق مي‌خواند. 

يكي هم مي‌شود من كه شايد دير ولي بالاخره نويسنده زيستن را برمي‌گزيند. راهي براي فرار،‌ راهي حرف‌زدن، داد و فرياد راه انداختن،‌ نِق‌زدن و در يك كلام راهي براي زيستن. تازه فهميده‌ام آن نويسنده‌ي زبردست آثار كودكان، آنجا كه در خيال، جنگلي مي‌آفريند و خارپشت هنرمندي كه از فرط عصبانيت از شيرخان، سلطان جنگل، تمثال مبارك وي را نقاشي مي‌كند و از تيغ‌هاي پشتش به ساير حيوانات عصباني جنگل مي‌دهد تا چشم‌هاي شيرخان را مثل دارت هدف بگيرند،‌ دارد چه مي‌كند. دارد چه مي‌گويد و چه باهوش است و چه راه زيركانه‌اي را براي بيان حرف‌هاي نزده‌اش انتخاب كرده‌است. حالا سه سالي‌ست كه دارم در كنار نویسندگان مشق مي‌كنم و هرچه مي‌گذرد مي‌بينم چقدر عبارت “نويسنده زيستن” براي اين راه – راهِ دشوار دل‌خواه- هوشمندانه برگزيده‌شده‌است. حالا ديگر به گوشِ خصوصی در خفا نياز ندارم. مخاطبانی کلماتم را پیدا خواهند کرد که جهانم را بخوانند. می‌خواهند قضاوت کنند یا نه. نمی‌هراسم. چون داستان يعني خیال و کدام خِنگی خیال را قضاوت می‌کند؟ حالا آزادم آنچه را زيسته‌ام در جهاني واقعي يا نمادين و با شخصيت‌هايي از نظر مخاطب واقعي يا غيرواقعي براي ديگران تعريف كنم. از ترس‌ها و حسرت‌ها و عشق‌ها و اميدهايم بگويم و در جواب سوال تكراري مگه چيزي شده؟ خوبي؟ كمكي از من برمي‌آد و … بگويم: ” اين‌ها همه‌اش داستان است. تو هم بيا نويسنده بزي!”                  

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *