تیر مست (تیر مست شدن اصطلاحی در شکاراست که حالت جانوری که تیر خورده ولی تیر کارساز نبوده و حیوان به هر سو میدود را تعریف میکند )
.
.
ناصر رو به روي پنجره چوبی ایستاد.ابروهای پرپشت نامرتبش را در هم کشید .به جنگل نگاه کرد.سوزش معده فرم صورتش را پاشاند.بوی نم طوفان دیشب مشامش را خاراند. چشمانش را بست.گز آفتاب را از میان درختان بلند روی بدنش حس کرد .در میان برفکهای چاله ی سیاه پشت پلکش ،آریا غرق در خون به طرف جنگل میدود.دندانهایش بهم ساییده شد. لب بالایش شروع به پریدن کرد.چشمانش را باز کرد.دستانش را پس سر قلاب کرد .با فشار ،چانه اش را در گلو فرو برد.سرش را بالا آوردوبا کف دست غبغب بزرگش را بر خلاف رویش ته ریش به طرف چانه کشید. دهان و غبغب را در هم چپاند. لحظه ای در همان حالت ماند .امروز باید کار را تمام میکرد.چندبار نفس عمیق کشید.چند ماهی بود که ديگر ،میتوانست با حمله های عصبی اش کنار بیاید. پنجره رابست . از نور خوشش نمی آمد.پرده رابا دست کشید .پرده جابجا نشد .گيرهای پرده از میله بیرون زده بود . به سختي دوطرف پرده را به هم رساند.هنوز باریکه نوری از لای پرده میتابید.خانه در این پنج سال که اینجا نیامده بودند،خیلی پیرترازآنچه باید،شده بود.او هم.تفنگ دولول شکاری قدیمی که در طی این پنج سال ، برای اولین بار از اتاق زیر شیروانی در آورده بود، روی تخت چوبي تك نفره که پایه هایش لق میزدجابجا کرد. نشست. غژ غژ تخت که دیشب تا صبح با او فریاد زده بودبلند شد.دکمه های ژاکت بافت قهوه ایش را بست.شانه هایش بی اختیار لرزید.سرمای دیشب هنوز در جانش مانده بود.به بخاری خاموش کنار پنجره نگاه کرد.خواست روشنش کند تا قبل از آمدن بقیه اتاق گرم شود.با پیامی که برایشان فرستاده بود،کم کم باید میرسیدند.نیم خیز شد. دوباره نشست.مردمک سیاه چشمانش در کاسه ای از خون به بخاری خیره ماند. سیگاری گیراند.دفتر را روی زانوهایش گذاشت.پکی زد. دستش را لای موهای پرپشت که یک دست سفیدشده بود، برد. با انگشت اشاره به جنگ باریکه ای از موی جلوی سرش رفت.عادت همیشگیش بود ،وقتی مظطرب میشد با موهایش ور میرفت .سیگار میان لب بالاو پایینش مرگ تدریجی اش را تجربه میکرد. خودکار را از جیب پیراهن مردانه سفیدی که از دیشب تنش بود، بیرون کشید.دستش لرزید.اشک چشمانش سقوط کرد.
مهتاب عزیزم !مطمینم زمانی که تو این نوشته را میخوانی من دیگر از عذاب این سالها رها شده ام .برای همه چیز ممنونم.اگر درک و محبت تو نبود حتما خیلی زودتر این کار را میکردم.من این پنج سال هم مرده ای بودم که به اجبار زندگی میکرد.کابوسهای هر شب کمترین مجازاتم بود .پشیمانی و اینکه نمی توانستم چیزی را برگردانم در تمام این سالها مثل خوره وجودم را میخورد. من شکار تیرمستی شدم که در انتظار مردن این سالها راگذراندم .در واقع همان روز که آریا را غرق در خون دیدم، مردم .همان روز که آریا را زیر خروارها خاک دفن میکردند، مردم. همان روزهایی که تا صبح در اتاق آریا بیصدا گریه میکردی تا من نفهمم،مردم. همان اولین روز مهر که در اتاقش بسته بود و صدای غر زدنهایش ،برای صبح زود بیدار شدن ،نمی آمد مردم .همان روز که در اتاق عمل نمیتوانستم مثل قبل کارم را انجام بدهم و عمل را به احمد سپردم مردم .همان روز که دیگر به بیمارستان نرفتم مردم .روز ی که حتی نتوانستم یک کلمه هم بنویسم تا شاید آرام شوم ،مردم.روز عروسی ونوس که تازه فهمیدم چقدر بزرگ شده و من هیچ بزرگ شدنش را نفهمیدم مردم .همان روز عروسی که در آغوشش گریه کردم ونمیتوانستم رهایش کنم مردم .تمام روزهای که از شرمندگی نمیتوانستم در چشمان زیبایت نگاه کنم مرده بودم. خشکیده شدن خنده شیرینت ،زیاد شدن موهای سفیدت ،صبوری و سکوتت که هیچ وقت مرا مقصر ندانستی ،حتی سرم داد نکشیدی ،مرا کشته بود.از زمانی که فقط جسمت با من همبستر بود و من میفهمیدم روحت فرار میکند ،مردم .اگر تا حالا هم دوام آوردم فقط به خاطر تو و ونوس بود.زیبای من خدا میداند که همیشه آرزویم در کنار تو بودن بود . میدانم بسیار دلتنگت میشوم .تمام کارها را با وکیلم تنظیم کردم.بعد از من حتما با ایشان تماس بگیر.کمترین کاری بود که در تمام این بیست و هفت سال زندگیمان در قبال محبت هایت میتوانستم بکنم.ونوس را به تو میسپارم . دلم برایش تنگ میشود.با وجود تو راحت تر از او دل میکنم .به خاطر تمام روزهایی که مرده بودم مرا ببخشید .مواظب خودت و ونوس باش.ناصربیچاره ای که خیلی دوستت دارشت.
اولین بار بود کویر آمده بود .مجبور نبود خودش را کنترل کند.بیشتراز حدش خورده بود.در این روستای دور افتاده چه کسی ممکن بود بشناسدش .نگرانی از بد مستی نداشت .تلوتلو خوران به لب حوض رسید . بطری ودکا را سرکشید.دلش هوای مهتاب و بچه ها را کرد.دستش را به طرف آسمان برد .انگارکه ستاره ای گرفته باشد مشتش رابست .اینجا ستاره ها چقدر نزدیکند.صدای خنده های دوستانش که این جمله را برای چندمین بار از او میشنیدنددر سرش پیچید .نمیدانست چقدر از زمان چیدن آخرین ستاره گذشته که کف حیاط درازشده و سیگارش را آتش میزد.پشت هم پک زد .احمد سیگار را از گوشه لبش برداشت .کنار حوض نشست .ناصر تا حالا اینقدر مست نشده بودم .ناصر تنه اش را از زمین بلند کرد .انگارکه اختیار گردنش را نداشته باشد سرش به عقب پرتاپ شد .مگه تو مستی رفیق ؟احمد دوباره سیگار را گوشه لب دوستش برگرداند.دوزانو کنارش نشست.نه به اندازه تو دکترجون!هر دو باهم خندیدند .آنقدر که صدایشان آسمان روستا را پرکرد.
.
.
اتاق تنگ شده بود .دیوارها به او نزدیک میشدند.سنگینی چانه اش را روی لوله تفنگ انداخته بود .چشمانش رابست . لذت اولین هم آغوشی با میترا در جانش افتاد .سردش شد .مثل همان روز که بعداز تمام شدن مجلس ،عروسش را کنارش نشانده بود و زده بود به جاده .سوز برف کنار جاده ازشیشه نیمه باز ماشین صورتش را سوزن میزد .طاقت نیاورد.کنار جاده ،همانجا در بیوک سفید آقاجون،زیر نورکدر چراغی که برای روشن کردن راه زور میزد ،اولین بوسه را از لبهای میترا چشید.لحظه ای بعد کشیده شد به اولین هم آغوشی در تاریکی جاده .
سرش سنگین شد.بغضش ترکید .تنه اش را روی تخت پرتاب کرد .بر سرو صورتش کوبید .نفهمید که از کی دیگر فریاد نمیزد .لبه تخت نشست .
مهتاب روی صندلی آزمایشگاه خالی نشسته بود .ناصر کنارش نشست .اشک چشمان مهتاب را ، هنوز به گونه اش نرسیده ، بوسید .مهتاب غرق نامه شوهر، که برای اولین بارداریش ،نوشته بود ،چشمانش را بست .ناصر نفس عمیقش را زیر گردن مهتاب دم گرفت .خودش را فروبرد در چاله گلوی همسرش .همانجا ماند.
فریاد زد.اینبار دوقدمی پنجره باز روبه روی جنگل.جنگل دهانش را بازکرده بود تا ببلعدش .تنه اش را آویزان به لبه پنجره رها کرد .
.
.
نسیم گرم کویر تنش را لمس کرد .از صداها خبری نبود .احمد هم کنارش دراز کشیده بود .در کوبیده شد .نمدانست صدای مستی است که در سرش میکوبد ؟هرکه پشت در بود تصمیم داشت در را از جا بکند .شنیدن صدای شالاب شالاب دمپایی .دیدن پاهایی که به سمت در میدوید .اومدم اومدم .در باز شد .دو مرد که دو طرف پتو را گرفته بودند داخل حیاط شدند.کمان وسط پتو تانزدیک زمین رسیده بود .زن، با لبه ی چادرمیان دندان گیرانداخته ،عقب آنها وارد شد.ناصر بلند شد .صدای صاحب خانه که دایم دکتر بیا میگفت ،به طرف غریبه ها کشاندش .هیکل نیمه جان جوان ،روی پتو ،کف حیاط خوابیده بود .مرد از افتادن ناگهانی جوان میگفت .ناصر جسته گریخته میشنید .زن بالای سر جوان نشسته بود و بر سر و کول خودش میکوبید .ناصر صاحبخانه را عقب کشید .احمد کجاست ؟بگو اون بیاد !من اصلا حالم خوب نیست .
-آقای دکتر حالشون بده ،معدشون بهم ریخته توی دستشویی هستن .
ناصر کنار جوان نشست .التماس های زن در سرش میکوبید .گوشش را روی دهان جوان گذاشت .نبضش را گرفت .میزد. حیاط دور سرش چرخید .ستاره ها میباریدند.صدای عوق زدنهای احمد را شنید .لحظه ای که به خودش آمد دستانش را روی سینه جوان فشار میداد.دستانش میلرزید . طعم ترش اسید معده را در دهانش مزه کرد .سینه پهن و ورزیده جوان زیر دستهای ناصر تکان میخورد .زن ناله میکرد .نفس مردها روی گوش ناصر خالی میشد .عرق سرد پیشانیش را پر کرد . فهمید جوان نفس نمیکشد .دستانش بی اختیار سینه جوان را فشار میداد .چشمانش روی صورت جوان میخکوب شد .اصلا یادش نیا مد چرا روی جوان خیمه زده بود .دستش را از سینه جوان بر داشت .گوشش را به دهان جوان چسباند .نفس نمیکشید .نبضش را گرفت .نمیزد .بلند شد .تنه اش را روی لبه حوض سراند .سرش را در آب فرو برد .چنگ روی شانه اش را حس کرد . التماس زن بر سرش میکوبید و بیشتر در آب فرو میرفت. .
گرگ ومیش هوا ،آریا که ماندن در تختخواب و پشت و رو کردن بالشت ،برای پیدا کردن طرف سردش را ،به هر چیزی ترجیح میداد،بر خلاف میلش حالا روی صندلی پشت جیپ قدیمی که در و پیکرش باز بودچمباتمه زده بود. تکانهای ماشین نتوانسته بود خواب را از سرش بپراند.نم مه صبحگاهی جنگل، روی صورتش نشسته بود.در خواب و بیداری میان صدای بلند موتور ماشین به حرفهای پدرش با عمو اسماعیل گوش میداد.-آقای دکتر!آقا بزرگ خدابیامرز این اواخرکه میومد جنگل هیرکانی . شبها توی کلبه کیش بیبی میموند.
ناصر انگشتان بزرگش را محکم به لبه بالای پنجره چفت کرده بود . لاستیک ماشین سنگ بزرگی را که میگذراند ،تن سنگینش با ضربه به صندلی ،جابجا میشد. به آسمان نگاه کرد .
-عجب هوایی عمو اسماعیل ،دیشب اون پایین ما از گرما پختیم .همانطور که به جلو نگاه میکرد ،با ابرو به آریا اشاره کرد و ادامه داد:معلومه آقا جون میومد این بالا ،کسی نبود که غر بزنه .شب میموند.
دست گوشتالودش را روی شانه استخوانی عمو اسماعیل گذاشت.
-دستت درد نکنه عمو اسماعیل! خوب ماشینو ردیف کردی .کی میتونست این لکنتیو که چند ساله خوابیده راه بندازه ؟فقط ازتو بر میومد.
عمو اسماعیل برای رسیدن پایش به کلاج و ترمز لبه صندلی نشسته بود .اندام لاغرش میان کت سیاه کهنه اش میرقصید. لبهای کبودش را باز کرد.لبخند چین گوشه چشمان ریزش را بیشتر کرد. سوراخ های بینی درازش را گشاد کرد .بادی به غبغب انداخت.
-خواهش میکنم آقای دکتر کاری نکردم.
دنده را عوض کرد . سنگ بزرگ جاده دستانش را محکم دوطرف فرمان چسباند.
فقط یکم فرمانش میزنه که اونم تاشما کارتونو انجام بدید برمیگردم پایین درست میکنم.
سرش را تکان داد .چشمانش که میان چاله ای بین گونه و ابروهای سفیدش دفن شده بود ریز کرد.
-یادش بخیرآقاهمیشه ابیا شکار میکردن .میگفتن گوشتش لذیذتره .این جنگل هم ابیا داره هم قرقاول.
دو دایره نور چراغها جلوتر میرفتند .جیپ مه را می شکافت وجاده خاکی را بالا میرفت. ناصر عینک را روی بینی گوشتیش جابجا کرد. صورت سفیدش در خنکای جنگل گل انداخته بود . لپهای بزرگش با تکانهای پی در پی کج و ماوج میشد. سرش را به عقب چرخاند.به پسرش نگاه کرد.آریا پاهای بلند و لاغرش را روی کوله پشتی که زیر صندلی بود جابه جا کرد .دستانش را زیر زانو قلاب وسرش را به جلو خم کرد.گردن درازش کش آمده و پیشانی به زانو رسید.ناصر به تفنگ کنار آریا اشاره کرد و گفت:
-چه روزهایی که من و آقاجون ساعتها با شکار کیف کردیم .آریا !امروز میفهمی شکار چه عالمی داره .مخصوصا با این تفنگ دولول بایکال روس آقا جون.
دیگر از مه خبری نبود .عمو اسماعیل جیپ را پای کوه نگه داشت.ناصر از صندلی جلو به عقب برگشت . تفنگ را از کنار آریا برداشت . از ماشین که بیرون پرید شاسی ماشین سر جایش برگشت . -عمو اشماعیل شما برو کارای ماشینو تموم کن ما کارمون تموم شد ،تماس میگیرم بیای دنبالمون.
-چشم آقای دکتر !بزار سگو بیارن تحویلتون بدن بعد میرم .آریا پیاده شد.به زور خمیازه ی باز شده اش را جمع کرد .موهای فرش را از روی پیشانی بالا زد. به ماشین تکیه داد .به کوه نگاه کرد.نمیتوانست باور کند که این کوه را باید بالا برود .
آریا بابا خوابی؟کوله پشتی یادت نره که بساط صبحونه دبشمون توی اونه.
آریا برای برداشتن کوله پشتی در ماشین را بازکرد .
-الان برش ندار بابا! بزار سگو بیارن .قرقاول و ابیا رو نمیشه بدون سگ شکارکرد .خیلی زرنگن .همچین خف میکنن که نیم متریشونم باشی نمیبینیشون .سگ که دیدشون اول وایمیسته ،اونوقت میفهمی که اونجا قایم شدن ،سگ که میپره روشون اونا پرواز میکنن و باید بزنیشون .
آریا تمایلی به شنیدن حرفهای پدرش نداشت .بی تفاوت بند کوله را رهاکرد .کوله بین پاهایش افتاد.
.
.
ناصر روی صندلی کنار تخت نشست .دسته تفنگ را روی زمین گذاشت .لوله را درست زیر غبغبش نشانه گرفت با هر دو دست لوله تفنگ را گرفت.
.با دستان کوچکش لوله تفنگ آقاجان را پاک میکرد .آقا جان خوشحال از شکار موفق دستهایش را زیر شیر آب داخل حیاط میشست .ناصر!از این به بعد باهم میریم شکار .شانه های ناصر در لباس سفید پهن تر به نظر می آمد .گوشی سیاه دور گردنش آویزان بود .مادر برایش آیت الکرسی میخواند و قوربان صدقه اش میرفت .مهتاب در لباس عروس زیبا تر شده بود .ناصر از دیدنش سیر نمیشد .همه کل میکشیدند.مهتاب بی حال روی تخت دراز کشیده بود .ناصر دست مهتاب را میبوسید .نوزاد تازه بدنیا آمده دست دکتر سرازیر مانده بود .با ضربه دکتر شنیدنی ترین صدا در گوش مهتاب و ناصر زنگ زد .ونوس دنبال برادرش میدوید .آریا خیال نداشت کادوی قاپیده را برگرداند .ببین ناصر تو داری آریارو لوس میکنی .یه چیزی بهش بگو !خیلی ونوسو اذیت میکنه .ولش کن بزرگ میشن درست میشه .زن روستایی تخم مرغ ها را در سبد چیده بود .ناصر که از در بیمارستان بیرون رفت زن بغلش کرد .دخترش دوباره زنده شده بود .تخم مرغ خا را به ناصر داد.ونوس با خواندن اسمش میان اسامی قبول شدگان ،فریاد میزد و بالا و پایین میپرید .آریا خواهرش را بغل کرده بود و همینطور که صورتش را بوسه باران میکرد ،همگام با ونوس بالا و پایین میپرید .آریا ساعتها بود روبه روی تلویزیون نشسته بود و پی اس فور بازی میکرد .مادرش گلایه میکرد .رییس سازمان نظام پزشکی لوح تقدیر به دستش داد.مهتاب وقتی برای شاگردانش خط و نشان میکشید ناصر از دور نگاهش میکرد .به نظرش اخم اصلا به مهتاب نمی آمد .جشن بود .ونوس میرقصید .ناصر از دیدن دخترش سیر نمیشد .تاریک بود. باریکه نور ماه از لای پنجره میتابید .مهتاب آرام در آغوشش خوابیده بود.ناصر نفسهایش را میشمرد .مهتاب روبه رویش در کافه نشسته بود و فکر میکرد دیگر از آنها گذشته .ناصر با دیدن شب کویر در خوابش پریده بود .هیچ وقت آن شب را برای مهتاب تعریف نکرد.مهتاب میدوید .ونوس نفس نفس میزد .ناصر کنار آریا که زیر پارچه سفید دراز کشیده بود ،ایستاده بود.در سرش هزاران ایکاش داشت .کاش عمواسماعیل نرفته بود .صدای شلیک در هم همه بیمارستان هنوز در سرش صوت میزد .مهتاب پسرش را غرق خون در آغوش گرفت .ناصر فریاد زد.هجوم افکار امانش را برید .دیوان وار فریاد میزد .غبغبش را روی لوله تفنگ فشار داد .
.
.
مه بالای جنگل رسیده بود .بساط صبحانه هنوز باز بود .کتری روی گاز پیکنیک جان میکند .هوا هنوز کامل روشن نشده بود .سگ سرش را پایین انداخته بود .استخوان را لای دندانهایش میچرخاند و دم تکان میداد.آریا کنار درخت ایستاده بود و با برگهای زیر پایش بازی میکرد .شانه هایش از خنکی جنگل جمع شده بود .ناصر روی سنگ ،کنار بساط صبحانه نشست .با یک دست لوله تفنگ را گرفت .با دست دیگر دستگیره کمرشکن تفنگ را جابجا کرد .کمر تفنگ را شکاند .فشنگ ها را سر جایشان گذاشت .آریا بابا آماده باش که بریم واسه یه شکار خوب ! کمر تفنگ رابست .صدای در رفتن فشنگ در سرش پیچید .آریا غرق در خون کنارش افتاد .
۰
لوله تفنگ خنجری در غبغبش فرو رفته بود.خم تر شد .زامن را آزاد کرد .دستش را روی ماشه گذاشت .چهره آفتاب سوخته زن کویر که ناصر همان شب فهمید، مادر جوان مرده بود ،جلوی چشمانش رژه میرفت .جوان میان پتو مرده بود .فریادهای زن در آسمان کویر پیچید .صدای شلیک گلوله میان صدای جنگل در سرش چرخ میزد .آریا غرق در خون روی زمین افتاده بود .ماشه را چکاند.


2 پاسخ
ترجیح میدم بخاطر اهمیتی که خودت واسه لحن قائلی در این کامنت نظر شخصیم رو در خصوص لحن داستان بدم. در خصوص ماجرا و شخصیت و داستان رو شاید در کامنت دیگه ای بگم.
در کل به نظرم خیلی خیلی متن و دست نوشتنت روان تر و پخته تر شده، ولی همچنان یه چیزی توی ذوق میزنه. استفاده زیاد از توصیفات بخصوص محیطی. آدم اونقدر باید درگیر فهمیدن جزئیاتی که با توصیفات زیاد بیان میکنی میشه که اصل ماجرا رو یادش میره. این بخش که میارم پایین نمونه بارزی از این کار نیست ولی پیشنهادیه که به نظرم میتونه بهتر از بقیه منظورم رو بگه.
“عمو اسماعیل برای رسیدن پایش به کلاج و ترمز لبه صندلی نشسته بود .اندام لاغرش میان کت سیاه کهنه اش میرقصید. لبهای کبودش را باز کرد.لبخند چین گوشه چشمان ریزش را بیشتر کرد. سوراخ های بینی درازش را گشاد کرد .بادی به غبغب انداخت.”
من به شخصه اگر بودم از “اندام لاغرش میان”…. رو تا قبل از “بادی به غبغب انداخت” حذف میکردم.
از این قبیل توصیفات طولانی توی متن زیاد هست که هرچند خیلی قشنگن ولی تکرار و استفاده زیاد ازشون داستان رو از ریتم میندازه
با تشکر از نظر خوبتون .فکر میکردم اینطوری با تجسم میحیط خواننده بیشتر وارد داستان میشه .حتما در این مورد بیشتر دقت میکنم و ممنون میشم در مورد شخصیت پردازی و ماجرا هم نظرتونو بدونم .