ناصر رو به روي پنجره چوبی میایستد. ابروهای پرپشت نامرتبش را در هم میکشد و به جنگل نگاهمیکند. همان روزهایی که با ایکاشها کلنجار میرفت، باید کار را تماممیکرد. در تمام مدتی که فکر برگشت زمان و درست کردن همهچیز مثل خوره به جانش افتاده بود، باید کار راتمام میکرد. سوزش معده فرم صورتش را بهممیریزد. بوی نم طوفان دیشب را میشنود. چشمانش را میبندد. در تاریکی چشمانش آریا غرق در خون به طرف جنگل میدود. پلکهایش را به هم فشارمیدهد تا کابوس همیشگی لای مژههایش چالشود. آریا در شب به طرف آسمان کویر بالامیرود. دندانهایش بیاختیار به هم سابیدهمیشود. آریا کنار حوض جان میدهد و زن روستایی فریاد میزند. لب بالایش شروعمیکند به پریدن .
برای مهتاب نامه مینویسد. نامه را روی میز رهامیکند. چشمان مهتاب با هزاران سوالی که هیچ وقت به زبان نیاورد به ذهنش میآید. برای زنش نوشته که پنج سال است تیرمست فقط دویده تا جان دهد. سرش را میان دستانش میگیرد. امروز باید کار را تمامکند. اصلا همان روز اول مهری که دیگر صدای غرغرهای آریا را برای بیدار شدن نشنید، همان شبهایی که مهتاب تا صبح در اتاق آریا بیصدا گریه میکرد، همان روزی که مهتاب روانه بیمارستان روانی شدو با چشمان بی روحش به او نگاه میکرد. شبی که آرام دیگر به خانه نیامد، روزهای که تنها در خانه دیوانه وار بارها از اتاق خالی آرام به اتاق آریا میدوید، باید تمام میشد. نگرانی برای زن و دخترش بهانه بود. هیچ وقت جراتش را نداشت. چندبار نفس عمیق میکشد.
همان روزی که در اتاق عمل نتوانست به جراحی ادامهدهد و دیگر به بیمارستان نرفت، میخواست تمامش کند اما نتوانست. پرده رامیکشد. گيرهای پرده از میله بیرون زده. به سختي دوطرف پرده را به هم میرساند. هنوز باریکه نوری از لای پرده میتابد. خانه در پنج سالی که اینجا نیامده خیلی پیرتر از آنچه باید، شده. درست مثل خودش. شبی که به آرام در لباس عروسی نگاهکرد و دانست هیچ از بزرگشدن دخترش نفهمیده، تصمیمگرفت تمامشکند اما نتوانست.
خودش را روی تخت می اندازد. دکمه های ژاکت بافت قهوه ایش را میبندد. شانههایش بیاختیار میلرزد. سرمای دیشب هنوز در جانش مانده. میخواهد بخاری کنار پنجره را روشنکند تا قبل از آمدن بقیه اتاق گرم شود. با پیامی که در گروه واتساپ فرستاده، به زودی همه میرسند. نیم خیز میشود. منصرفمیشود و مینشیند. به بخاری خیره می ماند.
تفنگ دولول شکاری قدیمی را روی تخت جابجا میکند. در این پنج سال هیچکس تفنگ را از اتاق زیر شیروانی درنیاورده. سیگاری می گیراند. دست را لای موهای پرپشت یک دست سفیدش میبرد. با انگشت اشاره با موی جلوی سرش ور میرود. دسته تفنگ را روی زمین میگذارد. لوله را درست زیر غبغبش نشانه و با هر دو دست تفنگ را میگیرد. سیگار میان لب بالاو پایینش میسوزد.
o بیشتر از حدش خورد. مجبور نبود خودش را کنترل کند. در آن روستای دور افتاده در دل کویر چه کسی ممکن بود بشناسدش. نگرانی از بد مستی نداشت. تلوتلو خوران به لب حوض رسید. بطری ودکا را سرکشید. دلش هوای مهتاب و بچه ها را کرد. دستش را به طرف آسمان برد. انگارکه ستاره ای گرفته باشد مشتش رابست. اینجا ستاره ها چقدر نزدیکند. صدای خنده های دوستانش که این جمله را برای چندمین بار از او میشنیدنددر سرش پیچید. نمیدانست چقدر از زمان چیدن آخرین ستاره گذشته که کف حیاط ولوشد. درازکشید و سیگارش را آتشزد. پشت هم پکزد. احمد سیگار را از گوشه لب ناصر برداشت. سکسکهاش بندنمیآمد. تمام دود را قورتداد. کنار حوض نشست. تعادل نداشت. سر خورد و روی زمین افتاد. پاهایش بیاختیار رو به رو درازشد. ناصر تا حالا اینقدر مست نشدهبودم. ناصر بالاتنهاش را از زمین بلند کرد تا او را درست ببیند. چشمانش دودو زد. انگارکه اختیار گردنش را نداشتهباشد سرش به عقب پرتشد. مگه تو مستی رفیق؟ احمد خودش را به طرف او سراند. سیگار را گوشه لبش برگرداند. کنارش درازکش افتاد. نه به اندازه تو دکترجون! هر دو باهم خندیدند. آنقدر که صدایشان آسمان روستا را پرکرد.
اتاق تنگ شده. دیوارها به او نزدیک میشوند. سنگینی چانه اش را روی لوله تفنگ می اندازد و چشمانش را میبندد. لذت اولین هم آغوشی با مهتاب در جانش میافتد. سردش میشود. مثل همان روز که بعداز تمام شدن مجلس، عروسش را کنارش نشانده بود و زده بود به جاده. سوز برف کنار جاده از پنجره نیمه باز ماشین به صورتش می خورد.کنار جاده ایستاد. همانجا در بیوک سفید آقاجون، زیر نور کدر چراغی که برای روشن کردن راه زور میزد، اولین بوسه را از لبهای مهتاب چشید.لحظه ای بعد کشیده شد به اولین هم آغوشی. بغضش میترکد. تنش را روی تخت پرتمیکند. بر سر و صورت میکوبد. دوقدمی پنجره باز روبه روی جنگل می ایستد. فریاد می زند. جنگل دهانش را بازکرده تا ببلعدش. لبه پنجره آویزان میشود.
*نسیم گرم کویر می وزید. از پچ پچ ها و سرو صداها خبری نبود. احمد کنارش خوابیده بود. در کوبیده شد. چرتش پاره شد. فکرکرد صدای مستی است که در سرش میکوبد. در پشت هم کوبیدهمیشد. هرکه پشت در بود تصمیم داشت در را از جا بکند. شنیدن صدای شالاب شالاب دمپایی و دیدن پاهایی که به سمت در میدوید در گیجی سرش هوارشد. اومدم اومدم. در باز شد. دو مرد که دو طرف پتو را گرفته بودند داخل حیاط شدند. کمان وسط پتو تا نزدیک زمین رسیده بود. کسی رادر پتو می آورند. زنی که لبه ی چادر را میان دندان گیرانداختهبود، عقب آنها وارد شد. ناصر به سختی بلندشد. صدای صاحب خانه که دایم دکتر بیا میگفت، به طرف غریبهها کشاندش. هیکل نیمه جان جوان، روی پتو، کف حیاط خوابیدهبود. مرد از افتادن ناگهانی جوان گفت. ناصر جسته گریخته شنید. زن بالای سر جوان نشسته و بر سر و کول خودش میکوبید .ناصر صاحبخانه را عقب کشید. احمد کجاست؟ بگو اون بیاد! من اصلا حالم خوب نیست.
-آقای دکتر حالشون بده ،معدشون بهم ریخته توی دستشویی هستن .
ناصر کنار جوان نشست. التماس های زن در سرش کوبید. گوشش را روی دهان جوان گذاشت. نبضش را گرفت. میزد. حیاط دور سرش چرخید. ستاره ها میباریدند. صدای عوق زدنهای احمد را شنید. به خودش که آمد دستانش را روی سینه جوان فشار میداد. دستانش میلرزید. طعم ترش اسید معده را در دهانش مزه کرد. سینه پهن و ورزیده جوان زیر دستهای ناصر تکان میخورد. زن ناله میکرد. نفس مردها روی گوش ناصر خالیمیشد. عرق سرد پیشانیش را پرکرد. فهمید جوان نفس نمیکشد. دستانش بیاختیار سینه جوان را فشارمیداد. چشمانش روی صورت جوان میخکوبشد. اصلا یادش نمی آمد که چرا روی جوان خیمه زده. دستش را از سینه جوان برداشت. گوشش را به دهان جوان چسباند. نفس نمیکشید. نبضش را گرفت. نمیزد. بلندشد. تنش را روی لبه حوض سراند. سرش را در آب فروبرد. چنگ روی شانهاش را حسکرد. زن پشت هم التماسمیکرد و فریادمیزد. ناصربیشتر در آب فرو رفت.
سرش را به دیوار میکوبد. به خودش فحش میدهد. از مردن میترسد. وقتی آریا جان میداد، چقدرترسیده؟حتما مطمین بود که پدرش کاری میکند. من نتوانستم. من هیچ وقت نمیتوانم. اصلا چرا باید زنده باشم؟ بارها به این موضوع فکر کرده. بزدل بی خاصیت! امروزباید کار را تمام کنم.
گرگ ومیش هوا، آریا ماندن در تختخواب و پشت و رو کردن بالشت، برای پیدا کردن طرف سردش را، به هر چیزی ترجیح میداد. بر خلاف میلش روی صندلی پشت جیپ قدیمی که در و پیکر درستی نداشت، چمباتمه زد. چشمانش را بست. تکانهای ماشین خواب را از سرش پراند. نم مه صبحگاهی جنگل راروی صورتش حس میکرد. میان صدای بلند موتور ماشین حرفهای پدرش با عمو اسماعیل را میشنید. آقای دکتر! آقا بزرگ خدابیامرز این اواخرکه میومد جنگل هیرکانی، شبها توی کلبه کیش بیبی میموند.
ناصر انگشتان بزرگش را محکم به لبه بالای پنجره چفت کرده بود. لاستیک ماشین سنگ بزرگی را گذراند. تن سنگینش با ضربه روی صندلی جابجاشد. به آسمان نگاهکرد.عجب هوایی عمو اسماعیل! دیشب اون پایین ما از گرما پختیم. همانطور که به جلو نگاه میکرد، با ابرو به آریا اشارهکرد. معلومه، آقا جون میومد این بالا ،کسی نبود که غر بزنه با خیال راحت شب میموند و حظشو میبرد.
دست گوشتالودش را روی شانه استخوانی عمو اسماعیل گذاشت.دستت دردنکنه عمو اسماعیل. خوب ماشینو ردیف کردی. کی میتونست این لکنته رو که چند ساله خوابیده راه بندازه؟ فقط کار خودت بود. مرد مردایی.
عمو اسماعیل که برای رسیدن پایش به کلاج و ترمز لبه صندلی نشسته بود، بادی به غبغب انداخت. خواهش میکنم آقای دکتر کاری نکردم. دنده را عوض کرد . دستانش را محکم دوطرف فرمان چسباند.
فقط یکم فرمونش میزنه که اونم تا شما کارتونو انجام بدید، برمیگردم پایین درست میکنم. چشمانش را ریز کرد.
یادش بخیر! آقاهمیشه ابیا شکار میکردن. میگفتن گوشتش لذیذتره. این جنگل هم ابیا داره هم قرقاول.
نور چراغها جلوتر میرفتند. جیپ مه را می شکافت وجاده خاکی را بالا میرفت. ناصر عینک را روی بینی گوشتیش جابجا کرد. لپهای بزرگش با تکانهای پی در پی کج و معوج میشد. سرش را به عقب چرخاند. به تفنگ کنار آریا اشاره کرد. نمیدونی چه تفنگیه! یادش بخیر روزهایی که من و آقاجون با هم میومدیم شکار. آریا !امروز میفهمی شکار چه عالمی داره. مخصوصا با تفنگ دولول بایکال روس آقاجون.از مه خبری نبود. عمو اسماعیل جیپ را پای کوه نگه داشت. ناصر از صندلی جلو به عقب برگشت. تفنگ را از کنار آریا برداشت. از ماشین که بیرون پرید شاسی ماشین سر جایش برگشت. عمو اسماعیل شما برو کارای ماشینو تموم کن. ایول! ما کارمون تمومشد، میام همینجا که آنتن داشته باشم، زنگ میزنم بیای دنبالمون.
چشم آقای دکتر! بذار سگو بیارن تحویلتون بدن بعد میرم. آریا پیادهشد. نمیتوانست باور کند که کوه را باید بالا برود.
آریا بابا خوابی؟کوله پشتی یادت نره که بساط صبحونه پدر و پسریه دبشمون توی اونه.
آریا برای برداشتن کوله پشتی در ماشین را بازکرد.
-الان نمیخواد برش داری بابا! بزار سگو بیارن. با آب وتاب ادامه داد. قرقاول و ابیا رو نمیشه بدون سگ شکارکرد. خیلی زرنگن. همچین خف میکنن که نیم متریشون هم باشی نمیبینیشون. سگ که دیدشون اول وایمیسته، اونوقت میفهمی که اونجا قایم شدن، سگ که میپره روشون اونا پرواز میکنن و باید سریع بزنیشون .
آریا تمایلی به شنیدن حرفهای پدر نداشت. بی تفاوت بند کوله را رهاکرد و کوله بین پاهایش افتاد.
مه میان درختان جنگل جلو میرفت. بساط صبحانه باز و کتری روی گاز پیکنیک جانمیکند. سگ سرش را پایین انداخت. استخوان را لای دندانهایش چرخاند و دم تکانداد. آریا کنار درخت ایستادو با برگهای زیر پایش بازیکرد. شانههایش از خنکی جنگل جمعشد. ناصر روی سنگ، کنار بساط صبحانه نشست. با یک دست لوله تفنگ را گرفت. با دست دیگر دستگیره کمرشکن تفنگ را جابجاکرد .کمر تفنگ را شکاند. فشنگ ها را سر جایشان گذاشت. آریا بابا آمادهباش که بریم واسه یه شکار دبش! کمر تفنگ رابست. صدای دررفتن فشنگ در سرش پیچید. آریا غرق در خون کنارش افتاد.
می ایستد.ضربه هایی که باسرش به دیوار زده گیجش کرده. پاهایش میلرزد. روی صندلی کنار تخت مینشیند. چشمانش را میبنند.اشک میریزد.
با دستان کوچکش لوله تفنگ آقاجان را پاک میکند. آقا جان خوشحال از شکار موفق دستهایش را زیر شیر آب داخل حیاط میشوید. ناصر! از این به بعد باهم میریم شکار. شانه های ناصر در لباس سفید پهن تر به نظر می آید.گوشی سیاه دور گردنش آویزان است. مادر برایش آیت الکرسی میخواند و قربان صدقه اش میرود. مهتاب در لباس عروس زیباتر شده. از دیدنش سیر نمیشود. همه کلمیکشند. مهتاب بی حال روی تخت دراز کشیده. ناصر دست مهتاب را میبوسید. نوزاد تازه بدنیا آمده دست دکتر سرازیر مانده. با ضربه دکتر نوزاد گریه میکند. مهتاب میخندد. ناصر صورت زنش را میبوسد.دختر دنبال برادرش میدود. آریا خیال ندارد کادوی قاپیده را برگرداند. ببین ناصر تو داری آریا رو لوس میکنی. یه چیزی بهش بگو !ناصر بچه هایش را بغل میکند. با هم میخندند. زن روستایی تخم مرغ ها را در سبد چیده. ناصر از در بیمارستان بیرون میرود.زن روستایی تخم مرغ ها را در سبد چیده. برایش دعا میخواند و دایم تشکر میکند. دخترمو از تودارم. تخم مرغ هارا به ناصر میدهد.آرام اسمش را میان اسامی قبول شدگان ،فریاد میزند. آریا خواهرش را بغل کرده و همینطور که مدام صورتش را میبوسد با هم بالا و پایین میپرد. آریا ساعتها روبه روی تلویزیون نشسته و پی اس فور بازی میکند .مادرش گلایه میکند. رییس سازمان نظام پزشکی لوح تقدیر به دستش میدهد. مهتاب برای دانشجوها خط و نشان میکشد و ناصر از دور نگاهش میکند. مهمانها میرقصند. آرام میرقصد .ناصر از دیدن دخترش سیر نمیشود. نور ماه از لای پنجره میتابد. مهتاب آرام در آغوشش خوابیده. نفسهایش را میشمرد. رو به روی هم در کافه نشستهاند، مهتاب می گوید از آنها گذشته. کابوس کویر هر شب به سراغش می آید. هیچ وقت آن شب را برای مهتاب تعریف نکرد. مهتاب میدود.آرام نفس نفس میزند. ناصر کنار آریا که زیر پارچه سفید دراز کشیده ایستاده. در سرش هزاران ایکاش دارد. صدای شلیک در هم همه بیمارستان در سرش صوت میزند. مهتاب پسرش را غرق درخون بغلمیکند. سراسیمه وارد دانشگاه میشود.مهتاب میان جمعیت روی زمین افتاده. پچ پچ ها را میشنود.خانم دکتر روانشناس خودش نتونست به چیزهایی که میگه عمل کنه. بعد از رفتن مادر آرام دیگر به خانه نمی آید. همه جارا دنبالش میگردد. خانه سوت و کور دیوانه اش کرده. بیش از حد مشروب میخورد. مست در خیابان تلوتلومیخورد و گریه میکند.
هجوم افکار امانش را میبرید. دیوان وار فریاد میزند. غبغبش را روی لوله تفنگ فشار میدهد.لوله در غبغبش فرو میرود.خم تر میشود زامن را آزادمیکند. دستش را روی ماشه میگذارد. چهره آفتاب سوخته زن کویر که همان شب فهمید، مادر جوان است جلوی چشمانش رژه میرود. جوان میان پتو مرده. فریادهای زن در آسمان کویر می پیچید. صدای شلیک گلوله را میان صدای جنگل میشنود. آریا غرق در خون روی زمین افتاده. آریا را بغل میکند. میدود. آریا گریه میکند. به چشمان پدرش نگاه میکند.
صدای کوبیدن در حیاط را میشنود. انگشتش را روی ماشه میگذارد. صدا بیشتر میشود. زنی بلند گریه میکند. صدای مردانه ای فریاد میزند. فریادها را میشنود. آقای دکتر! سرش گیج میرود. بیاختیار اشک میریزد. مرد پشت هم فریاد میزند. آقای دکتر! اتاق دور سرش میچرخد. زن جیغ میزند. با سنگ به در میکوبد. مرد کودک را روی دستهایش جابجا میکند و با پاها به در میکوبد. آقای دکتر پسرم داره می میره. دکتر به دادم برس. قفل در میشکند. مرد میان حیاط میایستد. زن به طرف پله ها میدود. در خانه را میکوبد. از پله ها بالا می آیند. مرد فریاد میزند. دکتر !کوه ریزش کرده نمیتونم برم شهر. کجایی دکترناصر؟ هستی؟ صدامو میشنوی؟

