جزیره خصوصی

یکی از بهترین دلخوشی هایم همین پرسه زدن های گاه و بیگاه است ، پرسه هایی بی هدف ،  ولنگارانه و خاص خودم ،  ورود به یک دنیای کوچک خصوصی که فقط مال من است و دست کسی  به آن نمی رسد و این برای زنی که سه بچه دارد و سالهاست با زندگی شخصی و خصوصی بدرود گفته است ،  حکم جزیره ای آرام  و آفتابی  وسط دریایی متلاطم یا سنترال پارک در منهتن را دارد با  یک شعار :  ” چیزی نخر ، چیزی نخور ”  و در آخر خودم را با کیسه های پر  و شکم  پرتر  درخانه تحویل می گیرم . 

هیچ چیز را به اندازه گشت در  بخش های قدیمی و سنتی شهر دوست ندارم ، هر بار به خودم می گویم : دفعه بعد مسیر جدیدی انتخاب می کنم و مثل یک کاشف به کشف سرزمین های جدید می روم و بعد مچ خودم را در همان محله قدیمی و

در حالیکه به تابلوی دبیرستانم خیره مانده ام می گیرم ، گشت زنی هایم گاه ساعتها طول می کشد از کوچه ای به پس کوچه ای ،  بن بستی ،  خیابانی  ، آنچه این  پرسه ها را ببش از هر چیز برایم لذت بخش می کند یکی خاطراتی ست که تصادفا از ذهنم عبور می کند و دیگری فالگوش ایستادن و گوش سپردن به حرفهایی که  تصادفا از  مردم می شنوم  ، هر دو مورد در من چیزی را آغاز می کنند که هم آشناست هم غریب ، هم دور است و هم نزدیک ، مثل آشنایی که بعد از چند سال می بینی و میدانی همان کس است اما چیزی در وجودش تغییر کرده که هم اوست ، هم نیست .

در پس کوچه ای دو زن چادری با هم پچ پچ می کنند ،از کنارشان می گذرم ،  می شنوم : به جون خودم دکون حج میرزا همینجا بود ، یعنی چطور شده ؟ … با خودم می گویم :  می دانم چطور شده یک بولدوزر زیر خاطراتت زده اند و تمام . زیاد دنبالش نگرد ،  اگر من دکان اکبر آقای بقال که روبروی دیوار مدرسه مان بود  و  بچه ها با کیسه ی  طنابدار پول پایین میفرستادند و او تی تاپ و ساندویچ و اب میوه و پفک  میگذاشت در همان کیسه و ما می کشیدیم بالا را پیدا کردم تو هم حج میرزایت را پیدا می کنی ، می گذرم …  بهتر است به دنبال کسی یا چیزی نباشم و از آنچه هست یا پیش می آید لذت ببرم ،  چیزها و کس ها گذشته اند و به خاطرات پیوسته اند ، خاطراتی که برای خود قد برافراشنه اند و آرام آرام  بدل به تاریخ شده اند ، به نظرم هر کس به قامت زندگیش کتاب تاریخی دارد و می تواند نام خود را برآن بگذارد ، مثل تاریخ بیهقی و

 مسعودی بگویند تاریخ فرهادی ،تاریخ شریفی ،  تاریخ احمدی و دیگران  … حتما هم خواندنی ست و قابل اعتنا. از پیچ خیابانی که روزی چند عتیقه فروشی و کهنه فروشی مثل چند خواهر پیر مهربان کنار هم جا خوش کرده بودند می گذرم خواهران پیر هم مدرن سازی شده اند و تبدیل به  مجتمعی نه چندان بزرگ اما  پر زرق و برق  با سر دری عجیب بزرگ و برجسته شده اند  که بیننده را یاد لب های ژل زده  شاخ های اینستاگرام می اندازد وهر آن احتمال سقوطش بر سر عابرین بخت برگشته می رود  ، می گذرم   ….   تطبیق گذشته و حال ، مدرن و سنتی ، فاصله نسل ها و برداشتشان از داشته های فرهنگی و تاریخی به یکی از دلمشغولی هایم تبدیل شده با تنوعی بسیار و زمینه های مختلف در واقع  تا هر جایی که سواد یا فضولیم اجازه دهد ، 

از مقایسه معماری کوچه ها و خیابان های نوسازی شده با آنها که از قدیم مانده اند گرفته تا تطبیق پاساژ های بی هویت و لوس امروزی با یک ردیف مغازه های  قدیمی که مانند تسبیح شاه مقصودی  هر چه از سنشان می گذرد عزیزتر و اصیل تر می شوند  ،  از طعم فالوده بستنی که در دهن می گردانم تا طعمش را با آنچه در ذهن دارم مقایسه کنم تا آب هویج بستنی هایی که حاضرم بیستای شان را با یکی از هویج بستنی های حسن آقا شبانه روزی یا در لفظ عامیانه اش شبندروزی اولین سوپر ببست و چهار ساعته  و همه چیز فروش شهر که سیتی سنتر زمانه خودش  بوده است ،تاخت بزنم تنها اندکی از موارد این مقایسه و جستجوست . طرفدار اندراس و کهنه پرستی نیستم ،  برعکس همواره نو گرا بوده ام و تجدد خواه نمی دانم لابد تازه به دوران رسیده ام اما تجدد ، نه یکباره اما آرام راه خود را به سوی  تمدن می گشاید  و لااقل وجهی از آن می شود اما در گذشته آدمیزاد همیشه چیزهایی هست که  دوان دوان به سمتشان باز می گردد تا تجدید دیدار کند ،  شاید  لبخندی ، رنگی ، بویی ،  عطر جامانده ای  در خم کوچه ای در عصری  بهاری ، امیدی  ، شادی دیداری  یا چیزهایی که نمی توان نامی بر آنها نهاد ففط در کسری از ثانیه حس می شوند  و بعد  می گریزند .  راهم را کج می کنم به سمت کوچه ای که دو سمتش پر بود پیچ های امین الدوله و یاس و شمشاد که عطرشان به ویژه در عصرهای بهار و تابستان هوش ربا بود و عالمگیر  ، در طول کوچه قدم می زنم  ،  سمت امین الدوله ها  بخشی از  یک پارکینگ و بخش شمشاد ها با خاک یکسان و در حال ساخت و ساز نمی دانم چه دلبر بزک کرده ای هستند .

سعی می کنم یادم 

بیاید کجای این کوچه  با  فرامرز راه می رفنیم ، اولین بار اینجا بود که دانستم دوستم دارد ولی انقدر زشت بودم که باورم نشد ، البته این موضوع مانع رویاپردازیم در باره انتخاب مدل لباس عروسی و نام بچه ها نشد ،  بی اختیار می خندم ، چشمم به عابرین می افتد لب و لوچه ام را جمع می کنم و می گذرم ..

.وارد خیابان اصلی می شوم از فروشگاهی 

دو تی شرت و یک شلوار می خرم و راهم را ادامه می دهم ، از بین عابرین می گذرم ، گوش تیز می کنم ، اغلب دنبال چیزی، کسی یا جایی می گردند که دیگر نیست یا نمی یابند یا مثل قبلش نیست  ، دو مرد با تیپ و استایل اروپایی ،   بور و قد بلند  با مترجمشان روبروی مسجد ایستاده اند ، نزدیک میروم تا بهتر بشنوم ، آنکه گیس بلندی بافته می پرسد : آیا هجوم مدرنیته و مدرنیزه شدن ، یک دستی و هویت بافت تاریخی را به خطر نمی اندازد ؟ مترجم بیچاره من منی می کند و آسمان و ریسمانی به هم می بافد از آنها وازمسجدی که درش به روی زنها بسته است و مانند مخدره مستوره ای پر رمز و رازست می گذرم ، یک شربت بهار نارنج و تخم شربتی می خرم ،  طعم خوب و خنکی اش حالم را جا می آورد  اما سوال مرد مسافر در سرم می چرخد  و آرامم نمی گذارد، سعی می کنم جوابی بیابم اما سوالات بیشتری روبرویم صف می کشند ،  حد رابط یا خط فاصل سنت یا مدرنیته کجاست ؟ 

تا کجا مجاز به

نوسازی هستیم به خصوص وقتی پای اصالت و هویت تاریخی مان د ر میان باشد ؟ آیا نمی شود بافت تاریخی چند صد ساله را به حال خود گذاشت تا تجربه رفتگان برای  ماندگان و آیندگان  بماند ، جایی که کتاب زندگی نسل ها پی در پی  در آن نوشته شده ، جنگ شان برای ماندن و شوقشان برای جاودانگی و گذر از دالان تاریخ  در  همین کوچه دردارها و پسکوچه های مسقف نیمه تاریک  ،  چنارها و نارون ها در مادی ها در معماری بی نظیر بناها و مسجد ها در دکان ها و مغازه های سال گذشته کوچک و  توسری خورده  در مغازه ان تیکه فروشی یعقوب یهودی باقی مانده و اگر گوش شنوا داشته باشی صدای نجواها و زمزمه  نسل ها را از خلال چینه دیوارها می شنوی ،  اینجا هر در و دیوار و آجری  حکایتی دارد  شنیدنی ،  شربت به ته رسیده ودل و جانم جلا یافته ، به نظرم حد رابطه قدمت با نوگرایی می تواند مرمت ،  بازسازی و حفظ و نگه داری باشد  و خط فاصله و جدایی این دو آنجاست که اقتصاد بر فرهنگ و تاریخ ، ارجحیت می یابد . 

یادش بخیر سالها قبل سفر کوتاهی به رم رفته بودم ، از کیلومترها قبل از رسیدن به بافت تاریخی  ما را پیاده کرده بودند تا باقی راه را پیاده گز کنیم ، کل منطقه تاریخی سنگفرش شده بود و هیچ وسیله نقلیه  موتوری  اجازه ورود نداشت همه چیز را مانند جان شیرین حفظ کرده بودند ،  مادر ….. ها  چندین کیلومتر ما را چرخاندند تا با پای تاول زده یک تخته سنگ و پاره آجر از دوره روم باستان را که به دقت محصور کرده بودند با افتخار به ما نشان دهند که اگر بنا بر این باشد باید دور تا دور ایران را  حصار آهنی بکشیم ، اما آدم غربی خوب فهمیده  که این پاره سنگها هویت می شود برای آن نسل بعدی  و پول می شود برای این نسل فعلی ، به همین دلیل است که  در حراجی های جهان تاریخش به تاراج نمی رود و مترو از وسط بافت تاریخیش نمی گذرد ، می گذرم ….. همیشه آخرین ایستگاهم ساندویچ فروشی قدیمی ست ، از همانهاست که دوست دارم ، هم  مانده ، هم خودش را خوشگل و به روز کرده البته نه آنقدر که نشناسمش ، وارد که می شوم مرد سن و سال داری  با سبیل های  آویخته و موهای یکدست سفید پشت صندوق نشسته ، روش فروش را سالهاست تغییر نداده اند اول پول می گیرند ،  فیش می دهند  و نهایتا اعلام سفارش با بلندگو ، مرد میانسال به چشمم آشنا می آید ،  جلوی صندوق که می روم  با لحن لوطی های فیلم فارسی های  دهه چهل

 می پرسد : فرمایش ؟ با ذوق و شوق می گویم :  یه کالباس ، بعد تند می پرسم  : راستی خوراک لوبیا و کوکو سبزی و ساندویچ ماکارونیم خدمتتون هست ؟ با لبخند کجی می گوید : خدمتموون هسس ،  همه رو اینجا می خوری آبجی ؟ می گویم : فقط کالباس بقیه  را می برم  ، پول می دهم و پشت میزی می نشینم تا نوبتم شود با لحن کشدارش سفارشم را  اعلام  می کند ، یواشکی نگاهش می کنم وسعی می کنم یادم بیاید قبلا کجا دیده امش ، اگر موهایش را سیاه کنم و سبیلهای فرو افتاده سفیدش را سبیل کلفت تاب داده  مدل کلارک گیبلی در نظر بگیرم و یقه پیراهنش را روی کتش بگذارم شبیه جوانی ست که چند دهه قبل همینجا پشت همین صندوق به ما بچه دببرستانیها ساندویچ می فروخت ، در دل می گویم : آره خودشه ، فقط انگار پدربزرگش پشت دخل نشسته ، هنوز در فکرم که با تندی می گوید : حاج خانوم سفارشت آماده س ،  برو بگیر پس …

 چه ؟  حاج خانوم ؟ …

خوب معلوم است وقتی او شبیه پدربزرگش باشد منهم باید حاج خانم باشم  ، ظاهرا شماره ام را اعلام کرده اند و من متوجه نشده ام از جا بلند می شوم  ،  غذاهایم را تحویل می گیرم ساندویچم را می خورم و بقیه سفارشم را بر میدارم  و راه می افتم ،  خورشید  در کار فرو رفتن است ، نسیم آرامی می وزد ،  سر راهم نان شیرمال داغ میخرم ، مردم لبخند بر لب راه می روند یا در پیاده رو ها خوراکشان را می خورند ،  مادران  دنبال بچه هاشان می دوند ،  عده ای در صف سینما ایستاده اند و گپ می زنند ، هیچ چیز به اندازه آدمهای شاد دلم را خوش نمی کند ، تکه ای نان شیر مال به دهان می اندازم ،  کیسه های خریدم را سنگین سنگین به دنبال می کشم و به سمت ایستگاه مترو می روم .

نیکتا

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *