جستاری در لباس

جستاری در لباس

نسرین صحرایی

۲۸اردیبهشت.    ۱۴۰۲

وقتی سه چهار ساله بودم مادرم بلوز شلواری برایم خرید که  راهراه بود.به من گفت «بیا این لباس گورخری رو تنت کنم ببینم دوست داری یا نه!»من از همان روز با گور خر آشنا شدم.وقتی لباس را تنم کرد و مرا جلوی آینه برد از گورخر خیلی خوشم آمد چون از قیافه ی خودم  در آینه خوشم آمد. لباس نرم و سبک و راحتی بود و حسابی با آن در نقش گورخر ورجه ورجه می کردم.دلم نمیخواست هیچوقت آن را از تنم در آورم .آخر مگر گورخرها لباسشان را از تنشان در می آورند.ولی چاره ای نبود لباس کثیف می شد و باید برای شسته شدن از تنم در می آمد.

مدتی بعد که تابستان رسید مادرم برایم پیراهنی دوخت از پارچه ای سفید که طرح های زرد و مشکی و نارنجی داشت.پیراهنی که از بالا چین می خورد با آستینی حلقه ای که لبه ی آستینش نوار پهن چین خورده ای داشت و در دو سوی شانه ام مثل بال بود.خودم اسمش را گذاشته بودم پیراهن بالدار.وقتی تنم می کردم خیال می کردم بال دارم و می توانم پرواز کنم.این پیراهن را بعد از آن لباس گورخری خیلی دوست داشتم.با پوشیدنش رویای پرواز در ذهنم شکل گرفت و نگاهم از زمین به سمت آسمان رفت.شب ها ستاره ها را می شمردم و زمانی که ماه در آسمان بود خود را با لباس بالدارم بر بالای آن می دیدم که از آنجا به زمین نگاه می کنم. چه شب ها که خواب ماه را می دیدم و با آرزوی رفتن به آنجا از خواب بیدار می شدم، تا آنکه تلویزیون اولین سفر بشر به کره ی ماه را بطور مستقیم پخش کرد.وقتی دیدم فضانوردان با چه لباس هایی به ماه رفتند، رویای رفتن به ماه با آن لباس بالدار برایم تمام شد. لباس فضانوردان را با آن کلاه عجیب و غریبشان را هیچ دوست نداشتم و از دیدنشان احساس خفگی می کردم.

بزرگتر که شدم با مدل های لباس و مدهای فصل آشنا شدم. هر جا صحبت از لباس میشد فوری مد روز مطرح می شد.انگار لباس و مد و رنگش دستوری بود  که از طرف عده ای طراح  صادر می شد.و بعد ها دانستم که چه بازار و اقتصاد کلانی در پس این طرح ها و مد ها وجود دارد که جهان را سیطره ی خود گرفته و چه آسیب های زیست محیطی از همین مد و تنوع در پوشش و مصرفی شدن به این کره ی خاکی ما وارد شده و می شود.در آن دوران سرپیچی از مد  یک جورهایی امل بودن به حساب می آمد .بزرگ شدن هم کار خیلی سختی است.هر روز قاعده ی خاصی وضع می شود و باید برای آنکه از نورم جامعه خارج نشوی تابع آن باشی، ولی من یک روز به همه ی قاعده ها نه گفتم.احساس کردم آزادی انتخاب ندارم و آزادی ام با مقررات عده ای مد ساز و طراح محدود ویا بهتر است بگویم بکلی از بین رفته.به پارچه فروشی رفتم .متقال شیری رنگی گرفتم  و برای خودم یک تونیک گشاد و راحت دوختم و با سلیقه ی خودم در قسمت هایی از آن شماره دوری کردم. لباس من یک تونیک متقال شد و یک شلوار جین که همه جا با آن ظاهر می شدم.بعضی ها می گفتند «نکنه هیپی شدی؟» ولی من چه ربطی به هیپی ها داشتم.آنها به همه ی قوانین نه گفته بودند و من به تحمیل نوع پوشش نه گفته بودم.

سالها گذشت و شور و شیدایی اوان جوانی دست از سرم برداشت.جامعه هم به سویی دیگر شتافت و تحمیل نوع پوشش به شیوه ای دیگر وارد عمل شد.

دهه ی شصت بود یکی از روزهایی که بعد از انقلاب فرهنگی دانشگاهها شروع به کار کرده بود با مانتو شلوار سرمه ای و روسری سرمه ای از خانه به سمت ایستگاه اتوبوس در حرکت بودم.می خواستم به تحمیل رنگ لباس یک جورهایی دهن کجی کنم.یک جفت  کفش اسپرت آبی یکدست از آن آبی هایی که از یک کیلومتر آنطرف تر خود را فریاد می کند خریدم.کفشی با روکش پارچه ایی یکدست آبی.جورابی همرنگش بپا کردم.قبراق و شاد و سرحال از اینکه گوشه ای از پوششم را خودم انتخاب کرده ام به سمت دانشگاه میرفتم.صدای نفس نفس  زدن های زنی از پشت سر به گوشم رسید.ناخودآگاه به عقب برگشتم.زنی چادر به سر در حالی که گوشه ی چادرش زیر دندانش بود و کودکی در بغل داشت و دست کودکی دیگر در دستش بود به سمت من می دوید.با برگشتن من لبخندی زد و نفسی تازه کرد و گفت«شمارو که دیدم فهمیدم آبیه ته ایی! »با تعجب گفتم «چی»

گفت«از کفش ها و جورابات فهمیدم از خودمونی .من و شوهر و دو پسر بزرگترم هممون آبیه ته اییم .تیم فقط استقلال .فقط اومدم بهت بگم از اینکه کفش و جوراب آبی پوشیدی دستت درد نکنه»وبا عجله رفت.

 هاج  و واج تازه فهمیدم از چه حرف می زند.من اصلا فوتبالی نبودم .البته وقتی پای تیم ملی به میان می آمد فوتبالی بودم ولی هیچوقت دنبال فوتبال باشگاه ها نبودم.آن روز فهمیدم لباس تنها پوشش نیست و گاهی یک جورهایی هویت هم هست. آن روز من ناخواسته هویتی را که اصلا به آن معتقد نبودم پیدا کرده بودم.

امروز لباس برایم به غیر از پوششی از سرما و گرما کارکرد زیباشناسانه و مناسب بودن با مکان و زمان را پیدا کرده ولی از شما چه پنهان هیچ لباسی برایم لباس گورخری و پیراهن بال دارم نمی شود.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

2 پاسخ

  1. چند روایت‌ جذاب که همشون برام جذاب بودن. انتظار داشتم پیوستگی بهتری بین لباس دوران کودکی با جوانی ایجاد بشه و بهتر پل بزنید ازش به لباس شبیه هیپی‌ها. آخر روایت هم روایت تصور استقلالی بودن شما از یک طرف خرق عادت بود آدم انتظار داشت واکنش بدی گرفته باشید ولی نگرفته بودید و این جذاب بود و از طرفی اتفاق جان‌دار محکمی برای خاتمه جستار نبود. می‌شد یکی دوتا روایت دیگه هم بعدش بیاد یا نظریه‌های علمی در خصوص مد و پوشش و غیره.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *