حکایت روزگار سخت

آفتاب تموز با بی رحمی بر تن های نحیف گرسنگان می تابد.کودکان با شکمی آماس کرده و مردان و زنان با دهانی تف زده مستاصل و ناتوان به آسمان نگاه می کنند.گرسنگی و تشنگی بلای جان مردمان شده .

 کودکان با صورتی پوشیده از مگس آنقدر ناتوانند که یارای پراندن شان  نیست.

 سگها و گربه ها از تهاجم آدمیان در امان نیستند.هر کس توانی دارد شکارشان می کند تا در گوی سبقت از عزرائیل کمی جلوتر از او گام بردارد.کشتزارها خشکند.آسمان هم با این دیار سر ناسازگاری دارد.

«یاللعجب! این چه روزگاریست؟! مگر چه گناهی از ما سرزده که سزاوار این فلاکت شده ایم؟»

در پی مراد خویش روان می گردم.او مرد دانا و پرهیزکاری  است که از اسرار امور آگاه است.شبانه روز سوار بر اسب می تازم او را در زیر سایه بانی از ابر می یابم که در کار کشت  قوت است.با هر بار پاشیدن گندم بر روی خاک ذکر خدای تعالی می گوید.

” این چه عجب روزگاریست که بر ما حادث گشته؟! این چه سر خدایی است که رحم برصغیرو کبیر حتی طفلان شیرخواره نیست که پستان مادران چون پوستی خشکیده گشته و قطره ای شیر در آن یافت نشود.انبان مردمان  بی برکت شده .شکم خلایق از گرسنگی به پشتشان چسبیده. این چه درد بیدرمانی است ؟ آسمان هم به زمین بخیل شده .سر آن بر من آشکار کن شاید اندکی آسوده گردم”

به طرفه العینی کیسه ای کوچک از گریبان گرفته و به سویم می گیرد.«بگیر و دم مزن و گره مگشای تا حقیقت را بینی»

کیسه را میگیرم و به سوی دیار میتازم. بعد از گذر از منزل اول در کیسه تکانی عارض می گردد.لگام اسب را کشیده در زیر سایه ی درختی توقف میکنم.در کیسه را می گشایم موشی از آن بیرون می جهد ودر راستای مسیر من می گریزد. در پی او که این چه حقیقتی است راه را کج کرده  باز می گردم..اورا در حال ذکر خدای متعال در حالی که ابرسایه بان در حال باریدن بر کشته اش بود می یابم.

«این چه معنای حقیقت است که از تو طلب کردم؟»

«وقتی توان نگاه داشتن موشی در کیسه را  نداری چگونه  توانی نگاهبان حقیقت باشی؟ برو رد موش گیر و دیگر چیزی از من مپرس»

موش  در راه بازگشت به دیار گریخته بود باید به آن سو می رفتم.

بسوی دیار می تازم.هرچه جلو می روم خشکی و حرارت بیشتر می گردد.«چگونه باشد که کشتزار آن پیر دانا غرق شادابی و سرسبزی است و دیگر زمین ها از گرما ترک برداشته؟»

تا چشم کار می کند صحرای پوشیده از علف خشک است.

به دیار میرسم .خورشید در وسط آسمان چون کوره ای آتش زبانه می کشد. بیشتر  گذرگاهها خالی است و انبوهی از مردم در میدان شهر گرد آمده اند. شحنه  در پی آفتابه دزدان گروهی بینوا را در میدان جلوی دید همگان تازیانه میزند«که ای مردم بدانید و آگاه باشید اینان مسببان انبان های خالی شمایند»

از میدان گذر می کنم  . مردم بینوا در پی فریاد و دق الباب ماموران به کوچه شتافته اند. حاکم شهر ماموران به سراها گسیل کرده «که ای مردمان خراج به حاکم از اوجب واجبات است و اگر سکه ای در سرا نیست از انبان گندم خراج دادن اولی است»

رد موش نه که رد صدها موش در انبان مردم شهر بر من آشکار می گردد. چهره میپوشانم و به میدان شهر می تازم « که ای مردم حقیقت در انبان شماست. موش در انبان تان رخنه کرده. بر او یورش برید که دزد انبان تان نه در میدان شهر که بر در سرای شماست.»

مردم با بیل و کلنگ و داس از سرا ها در میدان شهر بر گزمه ها می شورند. گزمه ها شمشیر از غلاف میکشند و بر مردمان یورش می برند. برق شمشیر در زیر نور خورشید موج می زند ولبه ی تیز داس است که برق آن چشم را می زند و دسته های بیل و کلنگ است که بالا و پایین می رود و خون هاست که بر زمین جاری می شود. حقیقت در خون های جاری شده ی مردم آشکار می گردد و آسمان شروع به باریدن می کند.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

یک پاسخ

  1. درود بر شما نسرین جان
    خیلی خوب است که این لحن را تجربه کردید
    به نظرم بد هم از آب در نیامده هرچند ریزه کاری هایی دارد
    همان پیشنهادی که جلسه قبل ارائه دادم برای این روایت هم به ذهنم می آید
    اینکه از این خرده روایت ها در دل داستان های دیگر استفاده شود
    موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *