خواب آشفته‌ی آب

نسرین صحرایی

خرداد ۱۴۰۲

 خواب آشفته ی آب

دست هایم بدجور میخارد. با ناخنم محکم روی آن می کشم. پوستم دارد چاک  می خورد. نکند حشره ایی، مورچه ایی چیزی زیر آن رفته و تخم گذاشته؟ از خاریدن زیاد دل ضعفه میگیرم.

تابستان که می آید خانه ی ما پذیرای کلی حشره می شود که  با محصولات باغ از راه میرسند.از سن گرفته تا کفشدوزک و عنکبوت و امسال هم مورچه های بسیار ریزی که به زحمت با چشم دیده می شوند، آمده اند و توی خانه جا خوش کرده اند. هر جای آشپزخانه که ذره ای نان یا شیرینی بیفتد مثل لشکر سلم و تور در چشم بر هم زدنی جمع می شوند. وقتی هم جمع می شوند مثل یک لکه ی قهوه ایی تیره که در جای خود در حال چرخش است عرض اندام می کنند. با دیدنشان چندشم می شود. نه اینکه  از مورچه ها بدم می آید، برعکس اگر آن ها را در باغ و صحرا ببینم خیلی هم خوشم می آید. مشتاقانه آن ها را دنبال می کنم ببینم چه می کنند. ولی در آشپزخانه تا آنها را میبینم  وسواسم گل می کند و شروع به شستن و تمیز کردن  آنجا میکنم.

دیشب از زیر درز کابینت بغل ظرفشویی دور یک نیم دانه برنج جمع شده و درحال مذاکره بودند که چطوری آن را با خود ببرند. با حشره کش تارو مارشان کردم. بعد از آن احساس عذاب وجدان بدی گریبانم را گرفت. «میازار موری که دانه کش است»  ولی من موران دانه کش بسیاری را آن هم با حشره کش از بین برده بودم. چند روز پیش هم مورچه های زیادی از زیر قفسه ی ماکروفر بیرون زده بود.  مثل یک لشکر،  نوار مرزی قفسه را استتار کرده بودند فقط برای یک ذره نان که صبح موقع گرم کردن از دستم افتاده بود. انقدر تعدادشان زیاد بود و درهم می لولیدند که فکر کردم همه ی مورچه های عالم یکجا جمع شده اند.بدون ذره ای ترحم با یک دستمال همه ی آن ها را توی سینک ظرفشویی ریختم.  شیر آب را باز کرده همه را رهسپار فاضلاب کردم. این بار عذاب وجدانم کمتر بود چون فکر می کردم هر کدام که شنا بلد باشند خودشان را بالاخره به یک جایی می رسانند.

با دیدن مورچه ها تمام بدنم شروع به خاریدن می کند. چند روزی طول می کشد که حالم خوب شود. تا آرامش می گیرم آخر هفته می شود و زمان رفتن به باغ همسرم می رسد. روز بعد هم که با باری از محصولات باغ به خانه بر می گردد دوباره سیکل آزار دهنده ی انتقال حشرات به خانه تکرار و تکرار می شود.

دیشب که خواب بودم مورچه ها تمام پوستم را پوشانده بودند. همه ی تار موها و ابروها و مژه هایم  پر از مورچه شده بود.هر چه تقلا می کردم از دستشان خلاص شوم نمیشد‌. به موهایم دست کشیدم زیر دستم وول خوردنشان را حس می کردم و کم که نشدند بلکه تعدادی از آن ها از کف دستم به موهایم منتقل شد.داشتند حفره های بینی ام را هم پر می کردند. با وحشت از جا بلند شدم. در را باز کردم. از اتاق  بیرون آمدم.  خود را در باغ دیدم. باغ دره ی احمد همان جایی که حاج خانم می گفت«تا آنجا که شنیده ام  بیشتر از  یک قرنه  که نی های خودرو توی دره سبز میشن وتا من بیاد دارم درختای بید همیشه اینجا بودند.» هر کدام از بیدها برای خود شناسنامه ایی و شرح حالی دارند. پیرترین شان از کلفتی تنه اش معلوم بود که به یک متر و نیم می رسید و جد مادری  همسرم آن را کاشته بود. به آن می گفتم مادر دره. او مانند مادری مهربان با شاخه هایش سایه می گسترانید و در پناهش انواع و اقسام مورچه و جانوران لانه داشتند و پرندگان در لابلای شاخه هایش می نشستند و آواز می خواندند. تابستان ها که به باغ می رفتیم زیر سایه اش زیر اندازی می انداختیم. همیشه زیر سایه ی آن  می خوابیدم. روبه آسمان نگاه می کردم و از خنکای هوا که در لابلای شاخه هایش در جریان بود لذت میبردم.  صدای شرشر آبی که از  چشمه ی بالا دست بگوش میرسید مرا غرق در خیالاتم می کرد. با چرخش تابش خورشید زیر انداز را در جهت سایه می چرخاندم  و گاهی همانطور که دراز کشیده بودم رفت وآمد انواع و اقسام مورچه ها را زیر نظر میگرفتم. مورچه های باری با چه تلاشی خرده ریز هایی را که جمع  می کردند با خود به لانه می بردند. موش ها و سنجاب ها گردو ها را به سوراخ هایی که در زیر زمین حفر می کردند، می بردند تا ذخیره ی غذایشان باشد. راستی اگر روزی این خاک زیر و رو شود چه چیزها که از دل آن بیرون  نمی آید. پرنده ها می پریدند و گاهی روی شاخه های بید می نشستند و آوای دلنشین شان در فضای دره می پیچید. آسمان آبی چشمم را نوازش می کرد و گاه ابری این زمینه ی تابلوی زیبای باغ را به طرحی دیگر تبدیل می کرد.

حاج خانم،  مادر شوهرم را میگویم وقتی که زنده بود می گفت «در قدیم نی ها یی که در دره با آب چشمه سیراب می شد و شاخه های بلند بید، خوراک دام بود و مردم ده برای خریدن آن سرودست می شکستند. گل آفتاب و شوهرش حاج علی با خرشان از ده به دره سرازیر می شدند تا آن ها را بار کنند و به ده ببرند و با گرفتن دستمزدی امورات زندگیشان را بگردانند.»از آن زمان سالهاست که می گذرد. حاج علی با آن چشمان آبی فیروزه ای و صورت چروکیده اش و گل آفتاب با آن دستان  ترک خورده و صورت گرد نمکینش که وقتی  می خندید جای خالی دو دندان جلویش با آنکه سنی از او گذشته بود مرا به یاد افتادن دندان های شیری در کودکی می انداخت،

سالهاست در زیر خرواری از خاک خوابیده اند.

وقتی به باغ می دوم از بید خبری نیست و نیزار را از بیخ و بن برانداخته اند. از چشمه و صدای ریزش آب هم  خبری نیست. زمین دره که محل رویش و رشد درختان گردو شده دچار ترک های عمیقی گشته، انگار زلزله ای آمده و همه چیز را بهم ریخته. محل رویش و رشد نی ها کانالی شده برای گذر سیلاب های بهاری و زمستانی که سال به سال از شدت آن کم می شود. در فراز و نشیب ناهمواری های باغ ریزش خاک را به وضوح میبینم. خدای من! زمین دارد حرکت می کند و لایه های خاک جابجا می شود. لانه ی مورچه ها خراب می شود و به صورت توده های سیاه رنگ از لابلای خاک خود را بیرون میکشند. مورچه ها به صورت  قطاری دراز به سویم  هجوم می آورند. با وحشت جلو می روم. هر چه جلوتر می روم آن ها روی بدنم بیشتر می شوند.

درختان هلو و شلیل در بلندی های باغ غرق میوه اند. با تکان هایم هنگام دویدن مقداری از مورچه ها به سمت میوه ها می روند ولی تعداد زیادی از آن ها همچنان با ازدحام روی بدنم در حرکتند. با لباس راحتی و پاهای برهنه  بدون ترس از آسیب سنگلاخ و تیغ می دوم.

چند سالی است برای راحتی رفت و آمد از قسمت های مختلف باغ به دلیل اختلاف ارتفاع راه عبوری بصورت پلکان ساخته شده. از پله ها بالا میروم. نفس نفس زنان خود را می تکانم. آن ها با سماجت به بدنم چسبیده اند وگویی قصد جدا شدن ندارند. عبدالله کارگر افغان که آخر هفته ها برای آبیاری باغ می آید مشغول آبیاری است. در حالی که بیلی بر دوش دارد می گوید«تیغ و ریگ پاهایتان را زخم میکنه. شاید ماری، عقربی در باغ شما را نیش بزنه.» « عبدالله مگه نمیبینی مورچه ها رو»

«چرا می بینم. از باغ انگور میایم. اونجا همه چی بهم ریخته زمین دهن باز کرده و همه ی بوته های انگور رو بلعیده. آخر زمان شده!

مورچه مخلوق خدا که آزاری نداره، عقرب خطرناکه»و با  تکان دادن سر اضافه می کند«انقدر چاه زدند و شیره ی زمین رو مکیدن که زمین بیچاره دیگه قدرت نداره خودشو نگه داره. این زبون بسته ها لونه شون خراب میشه. چاره چیه؟ نترس مورچه که ترس نداره. مواظب مار و عقرب باش لونه ی اونا که خراب بشه از زیر خاک بیرون میاند و اونوقت واویلا میشه. اینجا که هیچی،  توی شهر هم هیچکس از دستشون در امون نمیمونه»

وحشت زده می دوم. مورچه ها با ضخامت یک بند انگشت کف پا هایم را پوشانده اند. وقتی پا روی زمین می گذارم آن ها را حس می کنم، انگار جورابی از مورچه های زنده و چرخان بپا دارم. هیچکس در باغ نیست وعبدالله هم که هست حال و روز مرا نمی فهمد. استخر را از دور می بینم. چرا هرچه می دوم به آن نمیرسم؟ چرخش مورچه ها روی صورتم آزارم می دهد. بالاخره به استخر که در بالاترین قسمت باغ قرار دارد میرسم. آنجا محل جمع آوری آب چشمه ایی است  که با لوله از ارتفاعات سمت شرق برای آبیاری به باغ هدایت می شود. استخر  پر از آب است ولی دیواره های آن ترک برداشته انگار همه چیز در حال ویرانی است. به کنار استخر می رسم. چهره ام را در آب میبینم. مورچه ها زنجیروار بهم چسبیده  و به صورت رشته رشته از موهایم آویزان شده اند. به دستهایم نگاه می کنم تمام سطح آن و تک تک انگشتانم از مورچه پوشیده شده و رنگ پوستم حتی به اندازه ی  ذره ای دیده نمیشود. دیگر برای هر کاری دیر شده شاید این ها حشراتی گوشتخوارند که تا لحظاتی دیگر تمام اندام هایم را می خورند و تنها چیزی که از من باقی می گذارند  اسکلتم  خواهد بود. حتما باید کاری کنم قبل از آنکه دیر شود. به داخل آب میپرم. تمامشان از سطح پوست و تار مو و مژه و ابروهایم  جدا می شوند و مانند جلبک هایی که بر روی آب های راکد دیده می شوند، روی آب استخر را می پوشانند. شنا بلد نیستم. شاید خفه شوم ولی بالاخره راحت می شوم.

از خواب می پرم.  به دور و بر خود نگاه میکنم. همه چیز سر جای خودش است. اما نه! صدایی می شنوم. عبدالله است که با لهجه ی مخصوص خود دارد تند و تند حرف می زند. انگار از حادثه ای خبر می دهد. گوش هایم را تیز می کنم. به سختی می شنوم. از جا بلند می شوم.  به بالکن می روم. از خشک شدن چشمه ی بالادست و از صاحبان ویلاهای آن سوی جاده می گوید که با حفر چاه عمیق برای پر کردن استخر هایشان کمر به قتل آب های زیرزمینی بسته اند. از نبودن آب برای آبیاری باغ می گوید.او نگران خشک شدن درختان باغ است.خوابم چه زود تعبیر شد!

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

یک پاسخ

  1. نویسنده از قدرت تخیل بالایی برخوردار است و قلم روانش، حسی مشترک در صحنه خیال را سبب سازست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *