«تا حالا شده یک دفعه بزنی زیر همه چیز و تمومش کنی» استکان چای کنار میزش را برداشت و همانطور که به صورتش نزدیک میکرد، از پشت عینک نگاهم کرد. بدون اینکه منتظر جواب بماند گفت: نه، بعید میدونم. برای اینکه سر و ته ماجرا را زود جمع کنم و وقت را بیخود صرف فکر کردن نکنم، گفتم آره. احتمالا نه. میخواستم بیشتر وقت داشته باشم تا حرف بزنم. نسبتا درست میگفت. من انقلاب نمیکردم، لااقل انقلابی بیرونی که همه چیز را زیر و زبر کند. در مواردی اندک کرده بودم. راهم را کجکرده بودم و رفته بودم اما اغلب نمیآمدم شاخ و شانه بکشم که آهای فلانی چون چنین کردی و چنان، رفتم. تو را به خیر و ما را به سلامت. نمونهی کوچکش شاید این بود. جواب رد دادن زمان دانشجویی به همکلاسی ترم اول دانشگاه. از همان اول توی نخم بود و دست آخر ترم هفت،کنار دفتر مدیرگروه با مِن مِن زیاد درخواستش را گفت. وقتی یکسال بعد جزوهی ریاضی مهندسیاش را داد تا برای آزمون ورودی ارشد درس بخوانم فهمیدم به زحمت یادداشتهای وقت و بیوقتش را که خطاب به آیدی یاهومسنجرم نوشته بود، پاک کرده بود. یکی دو تا از دردودلهای عاشقانهاش جا مانده بود وسط فرمولهای سری فوریه. این جور جاها انقلاب کرده بودم، بعدترها نهی محکمی گفته بودم و خلاص. اما این جواب دکتر نبود. دوست داشت بدانم آنجاها که در تنگناهای روابط انسانی دارم خرد میشوم خودم را بر میدارم و میژنم به چاک یا نه؟ اینجاها نخواسته بودم همراه شوم و انقدر زندگی دستش را نگذاشته بودم روی گلویم که بدانم اگر میزنم زیر همه چیز چندان راه برگشتی نیست.
اگر از ده سال گذشته تا حالایم را کنار هم بگذاریم خیلی از چیزها عوض شده است. من مسیری کاملا متفاوت را چه در درون و چه در بیرون طی کردهام. اما باید همان اوایل را کات بدهند و بعد به اینجا که میرسند دوباره بگویند نور، صدا، حرکت. اگر چنین شود یک نیمچه استاد دانشگاه را در رشتهي فنی داریم و بعد در پلان بعدی، دختری که هر روز یا روزی چند بار مدل لباسش را عوض میکند. عکاسی میکند و مینویسد. انقلابی در طول ده سال، نرم نرم در من رخ داده بود.
اینطور شد که به یکباره تدریس دروس فنی مهندسی در دانشگاه را رها نکردم. همان سال نود و دو، یک روز بعد از آنکه دوستهای اهل موسیقی برادرم احمد را دیده بودم و شیفتهی مهارتشان در هنر شده بودم احساس کرده بودم تکهای از من برا ی همیشه مغفول مانده. از شدت احساسات زیاد تمام طول آهنگی را که نواخته بودند اشک ریخته بودم. میدانستم که مسیرم تغییر خواهد کرد. انقلابی درونم رخ داده بود. باز هم نه از آنها که همان روز یا همان ترم بروی و استعفا ات را بگذاری روی میز. انقلابی در ظاهر آرام با شوری وصف ناشدنی در درون.
حالا کیان گاهی میپرسد مامان تو واقعا درس میدادی؟ بعد من برای اینکه بداند من هم از ریاضی و برق و الکترونیک سر در میآورم کتاب های قطورم را برایش در میآورم و همانطور که دوست دارم از او که نشسته وسط کتابها عکس بگیرم، میگویم: میدونستی به بچهها نه، به آدم بزرگها؟!
«حق با شماست من یکباره نمیزنم زیر همه چیز» جز محدود تراپیستهایی بود که انگار میشد با او مثل یک دوست بود. لبخند شیطنت آمیزی زد. پایش را روی پایش انداخت و همین طور که نیم نگاهی به ساعت بالای دیوار داشت گفت: «تو آدمش نیستی. پس فعلا زیاد بهش فکر نکن. جلسهی بعد بیشتر در موردش حرف میزنیم.» بلند شد، لبخندش همچنان روی لبش بود. به حالت تعظیم کمی خم شد. «تا هفتهی بعد مراقب خودت باش»
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
فاطمه روحانی


یک پاسخ
به نظرم روانکاو بودن راوی اولین جمله هرچه زودتر مشخص بشه بهتره
موضوع انقلاب شخصی سوژه خیلی خوبیه که خوب بهش پرداختی ولی به نظرم کافی نیست. انتظار دارم بیشتر ازش بگی، یکی دوتا فکت علمی و تجربی دیگه. چیزی بیشتر از فاصله گرفتن از تدریس و رسیدن به عکاسی