حالا
سه سال قبل که میخواستم ازکپور چال خانه مامان لیلا تا آبکنار بروم مجبور شدم با دوچرخه قدیمی مادرم رکاب بزنم.من برخلاف مادراندام ریزی دارم .قدم کوتاهتراست.با چکش و پیچ گوشی افتادم به جان دوچرخه وپیچ زنگ زده زیر صندلی را آزاد کردم تا صندلی دوپله پایین تربرود.همیشه وقتی میخواستیم برگردم تهران دوچرخه رامیشستم و می آوردم داخل اتاق تادر نمور انباری خراب تر نشود.مادربزرگ هم دوباره قبل از آمدن من سفارش میکرد تا آقا اسماعیل دوچرخه سازکه روزی شاگرد مادر بزرگ هم بود دستی به سرورویش بکشد .آقا اسماعیل بیچاره از ترس حساسیت معلم قدیمیش روی نوه دردانه اش که من باشم آنچنان دوچرخه را قبراق میکرد که دیگرفرقی با دوچرخه های نو نداشت.یک سال است که دانشکده پزشکی رشت قبول شدم و پیش مادر بزرگ ماندگار.آقا اسماعیل از ترس تعمیر دایم دوچرخه به من پیشنهادخریددوچرخه مریدا مدل کراس وی ۴۰دی را داد.خودش هم زحمت سفارشش را از رشت کشید.از وقتی دوچرخه جدید راخریدم این مسیر هجده کیلومتری را با احتساب استراحت پنج دقیقه ای در کرگان تقریبا در پنجاه دقیقه طی میکنم .بجز آن روزی که در جنگل سگی زخمی دیدم .مجبور به پانسمان سرپایی و رفتن به دامپزشکی شدم و اصلا به آبکنار نرسیدم .آن روز مجبور شدم برای جلوگیری از خونریزی پای سگ بی نوا از گوشه پایین تیشرتم استفاده کنم و همین باعث شد تا حتما برای دوچرخه ام سبد بخرم تا همیشه جعبه کمکهای اولیه را باخودم ببرم . دیگر هم مجبور نباشم کوله پشتی که موبایل وکتاب و قمقه آبم را در آن میگذارم روی دوشم بکشم والبته تو راهیهای مادر بزرگ را.مامان لیلای پراز رازهای مهرو موم شده امروزخانه نیست . این نام رمز میان من و اوست هرچند خودش تفره می رود ولی من بلاخره راز صندوق پر از مجسمه های چوبیش را که نمیگذارد هیچ کس به آنها دست بزند خواهم فهمید.اصلا مامان لیلاکه نجاری بلدنیست.آنهمه وسایل نجاری قدیمی در کلبه پشت باغ برای کیست؟امروزمامان لیلا برایم یک لقمه نان و پنیر ،پرتقال و یک نارنگی در کیسه فریزر کنار سبد دوچرخه گذاشته .میداند طبق عادت هر هفته ام بایدجمعه ها به آبکنار بروم .کنار تالاب پرسه ای بزنم کتابی بخوانم و در کافه بابامشتی لوبیای گرم و پلو بخورم و تا شب نشده برگردم.دیشب دیر خوابیدم.تا دم صبح کتاب صوتی جنایات و مکافات را گوش میدادم .قبلا دوبارکتاب را خوانده بودم یکبار در دبیرستان و بعدی ترم اول دانشگاه.این کتاب همیشه برایم جذاب است مثل مرگ ایوان ایلیچ.امروز خواب ماندم .دیرتر از همیشه راه میفتم.خوب است مادر بزرگ خانه نیست.همیشه موقع رفتنم نگران است.میگوید که تا برگردی نصف جان میشوم .توی جنگل هم که موبایل درست آنتن نداره وقتی میرسی آبکنارحتما تماس بگیر.من هم بغلش میکنم و میبوسمش وهربارمیگویم خیلی دوستدارم با هم این راه را بادوچرخه برویم ،ابروهای پرپشتش را بالا می اندازد چشمان آبیش که میان چروکهای پشت پلکش پنهان شده بیرون میزندو میگویداز من گذشته.کجا بودی وقتی با اسب همه این جنگل و بالا پایین میرفتم .از خاطراتش که تعریف میکند میدانم که خیلی شبیهش هستم .شکل ظاهرم هم همین طور.مامان لیلا خبر ندارد که صندلی یدک با دوچرخ محکم به آقا اسماعیل سفارش دادم .به زودی به چرخم وصل میکند .با هم میزنیم به دل جنگل.هوای مهرماه میگزد.حتماجنگل خیس است. سوییشرتم را میپوشم .کافی است باد میان درختان بپیچد تا مغز استخوانت فرومیرود.جمعه ها جاده خلوت تر است.آرام رکاب میزنم و از منتهی الیه سمت راست جاده حرکت میکنم .تا علی آباد مجبورم از کنار ماشینهایی که با سرعت از من میگذرند رد شوم.هوا آفتابی است و نسیم ملایمی به طرفم میوزد.کرکره همه مغازه های بر خیابان پایین است.جزسوپری محل.آقا اسماعیل آگهی ترحیم مادرش راروی کرکره چسبانده.مادربزرگ هم از صبح به خانه آنها رفته.از دوچرخه سازی ردمیشوم.خروجی علی آباد پیداست.از همینجا بوی جنگل را میشنوم.به آن طرف جاده نگاه میکنم خبری از ماشین نیست.فرصت مناسبی پیدا میکنم و از خیابان میگذرم .از علی آباد تا آبکنار جاده آسفالت باریک میان جنگل همیشه خلوت است و شاید هر یک ربع یکبار ماشینی بگذرد.وسط جاده آمده ام .محکم تر پدال میزنم .دوچرخه روان روی جاده پیش میرود .بارها فکر کردم خوب شد که هم زمان جوانیهای مادربزرگ نبودم تا مجبور باشم این جاده راخاکی پر از سنگهای بزرگ که لابدبا شروع پاییز گل هم میشدجلو بروم.
داستان لیلا:
لیلا سوار بر اسب شلواری را که تازه از رشت خریده پوشیده بود.دور از چشم پدرش به طرف جنگل میتاخت.پدرش که میدانست نمیتواندجلولیلا را بگیرداجازه داده بود فقط در املاک شخصی خودشان اسب سواری کند اما او دوست داشت اسب را در جنگل بتازاند.ماهها منتظرمیشدتا پدربرای تجارتی به تهران بروددیگر برایش قراری نمیماند.مادیان را زین میکرد و میزد به جنگل.اسب از علی آباد تا کرگان تاخته به نفس افتاده بود.لیلادر راه برگشت اسب را آرام میدواند.میدانست هردوشان نیاز به استراحت دارند.طناب سر گیر راکشید و اسب را به طرف درخت انجیر بزرگ کشاند.پیاده شد .دستش را بر یالهای حیوان کشید.اسب سرش را پایین انداخت و میان علفهای بلند مشغول شد.لیلا پای درخت انجیر نشست و از زیر بلوزش کتاب را بیرون آورد.از سرمای هوا چندشش شد.آسمان ابری بود .لیلا میدانست که باران در راهاست.ابرها به زمین نزدیک شده بودند.مه آرام آرام به طرفشان می آمد.سرش را از کتاب برداشت .به جاده نگاه کرد.خط چاده میانسفیدی مه قطع شده بود.بهتر بود آنقدر بماند تا مه از آنها رد شود.با جنگل آشنا بود.خیلی ازخانه دور نبودند.دوباره مشغول خواندن شد.صدای خش خش شنید.گوشهایش را تیز کرد.جهت صدا درمه غلیظ قابل تشخیص نبود.تفنگش را از پشت بیرون آورد.خش خش بیشتر شد.صدای پا نزدیک شد.لیلا ایستاد.مطمین بود کسی از جلو وارد مه میشود.تفنگ را به جلو نشانه گرفت.
-تی جا سر بیس!بوجولو نیا!
مرددستانش را بالا گرفته بود.انگار که از شنیدن صدای دختر خوشحال شده باشد نفس راحتی کشید و دستانش را کمی رها کرد.
-خانم من با شما کاری ندارم .گم شدم
لیلا با لوله تفنگ به بالا اشاره کرد.
-تی دستانه هوا دار.
مرد بلافاصله دستانش را بالا گرفت.
-تو مال این محل نیستی.اینجا چه میکنی؟دزدی؟
-من میهمان آقا ابراهیم کفاش هستم .
لیلاتفنگش را بالاتر گرفت.
-هی آقا هر که میخوای باش .جلو نیا !
لیلا صدای قلب خود را میشنید.قیافه مرد با آن ریشهای بلندقهوه ای به نظرش ترسناک می آمد.چند بار با پدرش به شکار رفته بود امارها کردن تیر به طرف انسان برایش غیر ممکن می آمد.پدرش راست میگفت هنوز به اندازه ای که وانمود میکرد بزرگ نشده بود.تمام مدت با خودش کلنجار میزفت .میدانست اگر مردبا آن هیکل بزرگ به طرفش حمله کنداز او کاری ساخته نیست.خیلی از روستا دور نبود.با خودش میگفت کاش کسی سر برسد و اورا از این مخمصه برهاند.اشک از گوشه چشمش به پایین سر خورد. چند بار پلک زد تا مرد اشکش را نبیند.مرد موهای بلند خیسش را از روی صورت بالا زد.عینکش را در آورد و با گوشه پیراهن پاک کرد.دوباره دستانش را بالابرد.به نظر لیلا چشمان عسلی مردکه از زیر انبوه مو بیرون آمد اصلا نرسناک نبود.امتدادنگاه مردبه کتابی که زیر پای لیلا افتاده بود رسید.
-تو کتاب میخونی؟کتاب آرزوهای بزرگو از کجا آوردی؟
و بدون انکه منتظر جواب لیلا باشد گفت:
-خوب خیالم راحت شد.با یک خانوم محترم تحصیل کرده رودررو شدم.مرد هرچه بیشتر حرف میزد صدایش بیشتر آشنا می آمد.لیلافکر کرداین لهجه را قبلا شنیده.صدای آشنا قلبش راکمی آرام کرد. چاره ای هم نداشت.اصلااز مرد چشم بر نمیداشت.
من خیلی دوستدارم درمورد کتابی که میخونی با هم صحبت کنیم .البته اگر تو هم دوستداشته باشی
لیلا اخم کرد .سرش را تکان داد.
درست میگی من باید اول خودمو معرفی میکردم .من ناصر متقی دانشجوی سال آخر حقوق و چند وقتی مهمان ابراهیم آقا که از دوستان صمیمی پدرمه هستم.
مرد دستش را روی شکمش گذاشت و تعظیم کرد.لیلا خندید و بی اختیار پرسید؟
آقا شما اهل سرعین هستید.صداتان شبیه دوست بابامه که از سرعین خانه ما میاد .
مرد که تا آن لحظه خم مانده بود،بلند شد .
-یادم رفت بگم .اهل اردبیل
لیلا دوست داشت به مرد بگوید که دوست پدرش خیلی مهربان است و همیشه برایشان پنیرهای خوشمزه می آورد.میخواست بگوید که در دبیرستان شاپور درس میخواند و دوستدارد معلم بشود.میخواست همه کتابهایی که تا حالا پدرش برایش خریده بود و او خوانده بود نام ببرد .حتی دوستداشت به او بگوید که روزی پنهانی در اتاق زیر شیروانی شراب با پنیرهای سرعینی خورده بودو به هیچ کس نگفته بود.اما نگفت .تفنگش را به درخت تکیه دادو کتابش را بازکرد. (روز بعد به سرپرستم در مهمانسرا گفتم که ارلیک آدم درستی نیست و فکر نمیکنم برای دربانی خانم هاویشام مناسب باشد. سرپرستم خوشحال شد و گفت: «البته که آدم درستی نیست، چون کسی که شغل افراد مورد اعتماد را به دست میآورد، آدم درستی نیست!») کناب را بست و به ناصر نگاه کرد.با هم حرف زندند.درمورد همان جمله ای از کتاب که لیلا دوست داشت.اصلا نفهمید چند ساعت گذشت .قطره بارانی که روی صورتش ریخت اورا بخود آورد.
-باران داره شروع میشه.دیر کنیم به دردسر میوفتیم .خانه ی شما کجا بود؟
ناصر که بعد از دوماه ،این اولین باری بود که فارغ از هرچیز حرفهایی را زده و شنیده بود که آرامش میکرد،دوست نداشت به خانه برود.در چشمان آبی لیلا خیره ماند.دخترحرف که میزددندانهای درشت بالایش که کمی جلو آمده بود جذابیتش را بیشتر میکرد.
آقای محترم !شنیدی؟گفتی مهمان که هستی؟
ناصر بلند شد.مهمان آقا ابراهیم؟
-من به خاطر موقعیت بابام توی روستا با کسی رفت و آمد ندارم .نمیشناسمشان .چیز دیگری نمیدانی؟
ناصر لباسش را تکاند.
چرا باغشون پشت قلعه هست.منو تا قلعه ببری خودم میتونم برم.
هردو کنار اسب راه میرفتند.لیلاطناب را در دست داشت و کمی جلو تر بود.قلعه معلوم شد.لیلا با دست نشانش داد.همین راه را جلو بروید میرسید به قلعه.
ناصر تشکر کرد.از کیفش کتابی در آورد و به لیلا داد.
-این هم یک هدیه از طرف من
لیلا جلد کناب را نگاه کرد.ابروهایش را بالا انداخت.روبه ناصر گفت:
آقا هر زمان خواستید میتانید خانه ما بیایید .شما را با پدرم آشنا میکنم.پدرم هم خیلی کتاب میخواند.خانه مارا همه میشماسند.
ناصر سری تکان داد.شما که خودتو معرفی نکردی.
-لیلا هستم .لیلای خانزاده.
ناصر دستش را روی سینه گذاشت.کمی خم شد.
از دعوتتون ممنونم ولی متاسفانه نمیتونم خدمت برسم .من یک دانشجوی اخراجی از دولت فراری هستم و به قولی جبهه ملی مصدقی.تحت تعقیبم .سایمو با تیر میزنن .اینهارو قبلن نگفتم که نگرانت نکنم .البته من خطری ندارم و خیلی خوشحال میشم توهر وقت تونستی بیای وباهم گپ بزنیم .
با دست پشت قلعه را نشان داد.
قلعه را که بگذرانی .سر پایینی را بیا جلو .کلبه را میبینی.
حالا:
ابرهای آسمان با من بازیشان گرفته .هرچه جنگل را جلو تر میروم.ایرها بیشتر درهم میروند.خدا کند خیال باریدن به سرشان نزند تا من برسم آبکنار.آنوقت هر چه دوستدارند ببارند.نهایتش من باماشین یکی برمیگردم .بلاخره شب خیلیها باید برگرددکپورچال.حالا با این مه چکار کنم .هر رکاب که میزنم بیشتر به داخلش فرومیروم.درست جاده را نمیبینم .چراغ مه شکن دوچرخه را روشن میکنم.اگر مه غلیظ تر شود مجبورم قبل ار کرگان استراحت کنم تا تمام شود.هرچه باشد باید خودم را به کارخانه برنج برسانم .اگر باران هم ببارد آنجا زیر سقف هستم.فکر کنم تقریباسه کیلومتر مانده.سردم شده.تنه ام را به عقب میپیچانم .با یک دست از سبد پشت دوچرخه شالم را در می آورم و روی شانه هایم می اندازم .به نظرم این سرما برای مهر زیاد است.تندتر رکاب میزنم تا گرمم شود.به سر بالایی رسیدم.روی صندلی نیم خیزمیشوم و با تمام توانم رکاب میزنم .پیچ جاده در مه گم میشود.بعد از پیچ می ایستم .قمقمه را سر میکشم.صدای ناله میشنوم.بیشتر دقت میکنم .صدایی نمی آید.قمقمه را داخل کوله میگذارم.صدای ناله را واضح تر میشنوم.شاید حیوانی در دامی گیر افتاده.چراغ قوه را روشن میکنم.به اطرافم سرک میکشم .سعی میکنم جهت صدا را پیدا کنم .ناله ها بیشتر میشود.صدای ناله انسان است.سرفه میکند.صدا از سمت راست می آید .دوچرخه را از جاده خارج میکنم و به درختی تکیه میدهم.هرچه جلوتر میروم صدای ناله واضح تر میشود.انسانی بی حرکت مچاله شده زیر درخت توسکا افتاده و ناله میکند.
داستان لیلا:
لیلا زیر درخت ایستاد.دستش را دراز کرد و پرتقال را و پیچاند.پرتقال جداشده در دستش جاماند.سگ سفید خالخالی دورش میچرخید و دم تکان میداد.پرتقال را بو کرد.عطر پرتقال را خیلی دوستداشت مخصوصا وقتی پوستش را روی بخاری میگذاشتند.سگ پارس کرد.لیلا یادش آمد بشقاب غذای سگ را با خودش تا ته باغ آورده .بشقاب را روی زمین گذاشت.قبلا اسم مصدق را شنیده بود اما در طول این هفته خیلی چیزهای جدیدی از پدرش فهمید.پدرش میگفت دوران مصدق تمام شده و ته مانده ها هم به زودی تمام میشوند.به نظرش ناصر راست میگفت و مصدقی ها خطرناک نبودند.تمام هفته منتظر بود تا پدرش به سرعین برود و او هم به جنگل.پدر رفته بود اما او امروز مردد بود ،نه برای جنگل که برای دیدن ناصر.نمیدانست که بعد از دوهفته هنوز هم همانجاست.کاش پرسیده بود که تا کی میماند.هرشب خاطرات آن روز را مرور میکرد.با هر بار مرور قلبش طوری میزد که قبلا تجربه اش نکرده بود.دستهایش هم عرق میکردو با اینکه کسی پیشش نبود اما خجالت میکشیددرست مثل دختر کتابی که ناصر به او داده بود.یک روز همان لحظه که خاطراتش را مرورمیکرد ،رعنا دختر باغبان به اوگفته بودکه صورتش سرخ شده . بعد آن روز از ترس برملا شدن رازش فقط شبها موقع خواب به ناصر فکر میکرد.میان افکارش اگر به آنجا میرسید که همه چیز دروغ است و ناصر مردی خطرناک ،سعی میکرد خودش را با کاری مشغول کند تا ادامه ندهد.قلبش به او میگفت که ناصر مرد خوبی است .هیچ کس در خانه نبود و همه برای دیدن عمه که تازه زاییده بود به رشت رفته بودند.او راحت در حیاط میچرخید و رویا میبافت وهمه خیالاتش شیرین بود.به مادرش قول داده بود تا آنها برنگردند به جنگل نرود.زمان برایش کند شده بود.گفت اسب را آماده کنند.شلوارش را پوشیدو در حیاط منتظر ماند.مطمین بود مادرش تا قبل از ظهر بر میگردد.صدای بچه ها از جلوی در شنیده شد .بقچه را برداشت تا مادرش نبیند.کتاب را زیر بلوزش گذاشت و به طرف اسطبل دوید.از دیشب دیگر باران نباریده بود.جنگل نم خورده نسیمش را دور لیلا میچرخاند.پرنده ها آواز میخواندند و اورا از شاخه ای به شاخه دیگر همراهی میکردند.طناب سر گیر اسب را کشید.میان جاده باریک ایستاد .قلعه پیدا بود.خورشید درست از بالای قلعه به او نگاه میکرد.اسب سرش را جند باز تکان داد .طناب از دستش رها شد.گویا اسب هم احساساتش را فهمیدهبود.طناب را دوباره گرفت وجاده باریک را بالا رفتند.پشت قلعه رفت .به پایین سراشیبی نگاه کرد.آنچه را که دنبالش میگشت پیدا نکرد.شاید بهتراست برگردم .اصلا از کجا معلوم درست گفته باشد.دلش راضی نشد .شیب را پایین رفت و بعداز درخت چنار بلند ایستاد.شیروانی قرمز کلبه ازلابلای درختان پیدا بود.باید برم پایین تر ولی قبل از رسیدن بهتره از دور سروگوشی آب بدم .فقط ببینمش و برگردم .بلاخره باید بدانم که راست گفته بود یا نه؟لیلا خیلی نزدیک شدوناصر را دید که با اره به جان چوب بلندی افتاده .نزدیکتر شد.طناب سرگیر اسب را کشید .ایستادند.کافی بود ناصر برگردد حتما اورا میدید.لیلا خواست اسب را برگردانداما نتوانست.امانتی را بدهم برمیگردم .جلو تر رفت .اسب شیعه کشید .ناصر برگشت.روزها بود که منتظر این لحظه مانده .غافلگیر شد.با دست گرده های چوب را از روی لباسش پاک کرد.لیلا دستش را بالابرد و تکان داد.
کلبه کوچک یک پنجره به سمت کوه داشت .درست زیر پنجره تخت چوبی کهنه ای بود .دیوار بالای تخت تاقچه ای داشت پراز کتابهای روی هم چیده شده .در دیوار پایین سه میخ بزرگ کوبیده شده ورویشان اره های قد و نیم قد آویزان بود و یک داس کمی دورتر از اره ها .آنطرف تر میز کوچکی بود که سنگینی یک سماور و چند استکان را تحمل میکرد .کنارش مجسمه های چوبی کوچک و بزرگ جا خوش کرده و جلویشان دو مغار کنارهم جا گرفته بودند.نزدیک در بخاری هیزمی میسوخت .بوی چوب سوخته به مشام لیلا خوش آمد. به طرف میز رفت .صدای جیرجیر چوبهای کف بلند شد.بقچه را روی میز گذاشت.همانطور که اسب چوبی را در دستش میچرخاند با چشم به بقچه اشاره کرد.اینو برای شما آوردم .خودم پختم .پلا و گمچه کباب.مغار کوچک را برداشت .این چی هست؟این مجسمه ها را شما درست کردی ؟ناصر سرش را به نشانه تایید تکان داد.کنارش ایستاد.قوری را از روی سماور برداشت و زیر شیرگرفت.لیلا گرمای بدن مردرا حس کرد.این گرما را بار اول هم فهمیده بود.قلبش یویویی آویزان بالاو پایین رفت.از ناصر دور شد.میان چهارچوب در ایستاد.ناصر شیر سماور را بست و بقچه را برداشت و به بینیش نزدیک کرد.
-عجب عطری داره .من که دیگه صبر ندارم
بقچه را باز کرد.بیا با هم بخوریم!
لیلا از در بیرون رفت.من باید بروم .نمی تانم بمانم
روی اسب نشست.
-خوب حداقل یه چایی میخوردی.
لیلا اسب را چرخاند .کمی جلورفت و دوباره برگشت.دستش را زیر بلوزش بردو کناب را در آورد.
اینم امانتی شما.
اسب به طرف شیب رفت.ناصر چند قدم به جلو دوید.
-وایستا یه کتاب دیگه بدم
-نه باید بروم .دوباره می آیم .برایتان غذا می آورم.
حالا:
:
نزدیک تر میشوم .جسمی بیجان ،بیحرکت زیر درخت افتاده.حتما به جعبه کمک های اولیه نیاز دارم پس تصمیم میگیرم به طرف دوچرخه برگردم و جعبه را بردارم.مرد از آمدن من با خبر شده و با صدایی که زوزه سگ را میماند کمک میخواهد.کنارش زانو میزنم.جوانی تقریبا سی ساله به نظر می آید.موهای مشکی فرش با عرقهای پیشانی به صورت رنگ پریده اش چسبیده .کاپشن مشکی کوتاهش خیس و شلوار شش جیب سبزش با گل پوشیده شدهاست .چشمان بیرمقش را که در گودی سیاه ابرو و گونه اش گیر افتاده نیمه باز میکند.پلکها را لحظه ای به زور نگه میدارد و میبندد.نبضش را به سختی زیر انگشتم حس میکنم.ضربانش به برادی کاردی رسیده.تعداد نبضش پایین تر از شصت است .نمیتواند دوام بیاورد.بدنش یخ زده.موبایلم را نگاه میکنم اصلا آنتن ندارد.باید کاری بکنم.چیزی میگویداما نمیفهمم.گوشم را به دهانش نزدیک میکنم .از دهانش بوی خون میشنوم.زیپ کاپشنش را باز میکنم .پارچه دور شکمش پراز خون شده.خونریزی قطع نشده.با قیچی پارچه را پاره میکنم .محل خونریزی بالای ناف است به نظر می آید گلوله خورده باشد.گازهای استریل را پشت هم باز میکنم وروی زخم میگذارم .پارچه تمیزی را چند لا میکنم و روی گازها میگذارم .با کف دست محکم روی پارگی را فشار ممتد میدهم.خیلی زود پارچه قرمز میشود.خونریزی زیاد است .پارچه بزرگتری میگذارم و دوباره ممتد فشار میدهم.هرچه می مانم اثری ندارد.مطمینارگ پاره شده بزرگ و پارگی عمیق است.با نوار پارچه ای پهن دور شکمش را میبندم.نبضش را میگیرم .بدنش یخ زده .صدای نبض را نمیشنوم.باید به وسط جاده بروم .شاید کمکی برسد.فریاد میزنم و به طرف جاده میدوم.موبایلم را به طرف آسمان میگیرم شاید آنتنش بیاید.دیوانه شدم این کار غیر ممکن است.وسط جاده می ایستم .فریاد میزنم .مه غلیظ تر شده وهمه جا سفید است.باید با دوچرخه تا کارخانه برنج بروم و کمک بیاورم.بالای سر مرد جوان بر میگردم .دوباره نبضش را میگیرم .نمی شنوم.حتما اشتباه میکنم.بلند میشوم و به طرف دوچرخه میدوم .پایم به چیزی ضربه میزند.کیف سیاه ورزشی با لگدم جابه جا میشود .حتما کیف برای جوان است .شایدموبایل یا اطلاعاتی از او در کیف باشد.خم میشوم و کیف را بر میدارم.صدایی از دورمیشنوم .بیحرکت میمانم .مطمینم صدای ماشین است که در جاده به طرف ما می آید.
داستان لیلا:
دو روز بود که هر چه اصرار میکرد مادرش اجازه نمیداد به جنگل برود.پیراهن سرمه ای با گلهای ریز عنابی برتن داشت و شال بافتنی کرم روی شانه اش انداخته بود .گوشه حیاط ایستاده و با چوب بلندی روی زمین خط میکشید.به مهمانها که پله های چوبی خانه را بالا میرفتند نگاه کرد.هرکدامشان که بالا میرسید مادر برای خوش آمد گویی جلو می آمد،روبوسی میکردندو بعد از اینکه مهمان داخل میشد.مادربه حیاط نگاه میانداخت و برای لیلاچشم غره ای می آمد.همه مهمانها جاگیر شدند.صدای هم همه شان تا حیاط می آمد.لیلا از پله ها بالا رفت و میان تراس ایستاد.در اتاق بزرگ مهمان باز بود.چشمش به مادرکه روی کاناپه سبزبالای همه نشسته بود و میخندید افتاد.وارد اتاق شد به طرف مادرش رفت.زنها پچ پچ میکردند.لیلا زیر گوش مادرش چیزی گفت و با سرعت خارج شد.مادر اسپند روی آتشی از جا پرید .لبخندزورکی روی لبانش خشک شد.با متانت از میان زنها گذشت و روی تراس ایستاد.لیلااما نبود.مادر سرش را تکان داد و به اتاق برگشت.
لیلا میرزا قاسمی را به بهانه ی اینکه اسب سواری گرسنه اش میکند از آشپز گرفت و از مطبخ بیرون آمد.گره بقچه را بازکرد.گمچ را وسط پارچه گذاشت و مرتب بقچه کرد.تمام این دوروز تمرین کرده بود که چطور جواب تشکر ناصر را بدهد.تصمیم گرفته بود اینبار بااو غذا بخورد.میخواست هر دفعه که به دیدن ناصر میرود اجازه بگیرد و یک کتاب به خانه بیاورد.اگر خجالت نمیکشیدو حرفش را میزد دوست داشت اسب چوبی ناصر را برای خودش بگیرد.اصلا متوجه نشد کی به قلعه رسید.از اسب پیاده شد.شیشه عطر را از کیف چرمی کوچکی که روی شانه اش انداخته بود در آورد و به بدنش زد.پیراهن گلدارش را مرتب کرد.طناب سرگیر راگرفت و پیاده به طرف کلبه سرازیر شد.دود از لوله دودکش بالا نمی آمد.چرا بخاری نمیسوزد؟نزدیک تر شد .در کلبه باز بود .خواست اسم ناصر را صدا بزند خجالت کشید .نزدیک در طوری ایستاد که داخل کلبه را نبیند.کسی خانه نیست؟جوابی نشنید.بلند تر پرسید.سگ از در بیرون آمد.در بازتر شد.لیلا سگ را قبلن ندیده بود.اسب شیعه کشید و سرش را تکان داد.طناب از دست لیلا رها شد.بادستش در راعقب کشید و داخل کلبه را نگاه کرد.پرده ها کشیده و اتاق تاریک بود.وارد کلبه شد پایش به جسمی خورد .استوانه چوبی کف اتاق قل خورد و پای تخت ایستاد.پرده ها را کنار زد.هیچ چیز سر جایش نبود .تخت تا وسط اتاق کشیده شده و بالشت و پتو نامرتب روی زمین افتاده بود.کنابها پاره روی تخت پخش شده بود.قوری روی زمین افتاده تفاله چای بیرون ریخته خشک شده بود.مجسمه چوبی نیمه کاره ای که معلوم بود نیم رخ انسان است زیر میز افتاده بود.بقچه از دست لیلا افتاد.قلبش تیرکشید.وسط اتاق نشست و به اره هایی که مرتب روی میخها آویزان بود چشم دوخت.بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد
.
حالا:
کنار جاده می ایستم خبری نمیشود .شاید اشتباه کردم اصلا صدایی نبود .نه حتما تا اینجا برسم ماشین رد شد.نمیشه من که صدای رد شدنشو نشنیدم .با آب قمقمه دستهایم را میشویم.باران هم شروع شد.هنوز آرام می بارد.باران که شدید شود جاده سر و آب به طرف پایین سرازیر میشود و پدال زدن سخت است.باید زودتر خودم را به کارخانه برسانم.از آنجا میتوانم با پلیس تماس بگیرم.کیف سیاه را داخل سبد پرت میکنم و روی دوچرخه سوار میشوم.هرچه جلو تر میروم شدت باران بیشتر میشود.بادقطرات را روی صورتم میپاچد.تندتر پدال میزنم سرعت دوچرخه که زیاد میشود باران محکم تر به صورتم کوبیده میشوند.نبضش خیلی پایین بود.مطمینم دوام نمی آورد.اصلا نبضش میزد.از پشت صدای موتور ماشین می آید.گوشهایم را تیز میکنم .صدا نزدیک تر میشود.سرعتم را کم میکنم وبه گوشه جاده میرسم.همانجا میمانم و به جاده نگاه میکنم.نیسان آبی را میبینم کهروی سقفش شماره تلفن نوشته شده . از دوربه نظرم می آید آقا اسماعیل باشد که لباس سیاه هم پوشیده است.نیسان نزدیک میشود سعی میکنم پلاک مااشین را بخوانم.ماشین خودش است.نفس راحتی میکشم .دوچرخه را تا وسط جاده می آورم تا ببیند.کنار جاده می ایستم .دستهایم را بالا و پایین میبرم و آقا اسماعیل را صدا میزنم.نیسان کنارم می ایستد.آقا اسماعیل شیشه را پایین میکشد.
-موش آبکشیده شدی که دختر جان.از دوچرخه شناختمت.
-سلام آقا اسماعیل .دوچرخه..
منتظر نمیماند حرفم تمام شود و با دست اشاره میکند که داخل شوم.پیاده میشود .مشمای بزرگ را بالای سرش میگیرد وبه طرف دوچرخه میدود.روی صندلی مینشینم و از پشت شیشه ای که برف پاک کن به زور آبش را میگیرد به آقا اسماعیل نگاه میکنم .دوچرخه را پشت نیسان هل میدهد.دوچرخه به شیشه پشت ضربه میزند.مشما را به طرف دوچرخه پرتاب میکند در ماشین را باز میکند و مینشیند.یادم می آید کیف سیاه ورزشی را از سبد دوچرخه بر نداشتم.شاید تا کارخانه موبایل و یا نشانه ای از مرد پیدا کنم .به آقا اسماعیل می گویم بایستد تا من کیفم را بردارم.از پشت نیسان بالا میروم .کیف را از سبد دوچرخه بیرون میکشم.زیر باران خیس شده و از همه جایش آب میچکد.بهتر است داخل ماشین نبرم .نمیدانم اگر موبایلی بوده سالم است یا نه .زیپ را باز میکنم و دستم را دورنش میچرخانم .زیپ را بیشتر باز میکنم .بسته های خیس شده دلار.دلار ها را زیر و رو میکنم تعداد بسته ها زیاد است.صورت رنگ پریده مرد جوان در نظرم می آید.نفسم بند می آید.دستانم میلرزد.دوباره میگردم.مچ سرد بینبضش را زیر انگشتانم حس میکنم.حلقم بوی خون میدهد.دستم از کیف کنده میشود.زیپ را میکشم .گیر میکند.بیشتر زور میزنم .کامل بسته نمیشود.از قسمت باز زیپ چیزی پیدا نیست.کیف را روی شانه ام می اندازم.صدای ناله ها یش را میشنوم.کبودی دور چشمانش از نظرم نمیرود.مه غلیظ از روبه رو نزدیک میشود.دستگیره نیسان را میگیرم.صدایی تنم را میلرزاند.در ماشین باز میشود.دختر سوار شو زیر باران …صدای خش دار آقا اسماعیل را درست نمیشنوم .سوار نیسان میشوم.کیف را زیر پایم می اندازم و با پا به طرف عقب هول میدهم.حتما مرده .سردم هست.شفیقه هایم میزند.چشمانم سیاهی میرود.جاده در مه فرو میرود.برف پاک کن جان میکند.صدای تکرارش در آوازی که از ضبط پخش میشود گیر میکند.


3 پاسخ
داستان کشش داشت و من دوست داشتم تا آخر بخوانم اما در مجموع علت روایت داستان را از نظر نویسنده نفهمیدم. تنها یک رشته اتفاق مشابه
داستان جاندار مفصلی شده. اینکه میزان اتفاقات در بستر کافی از متن و توصیفات ظاهر میشد نقطه قوت مهمیه که به نسبت داستانهای فچقبلی رشد محسوسی به حساب میاد. به نظرم اومد دو سه پاراگراف اول داستان تازهتر و پخته تر نوشته شدن و بقیه داستان از قبل بودن و به این بخش متصل شدن. به شخصه پایان داستان لیلا و حالا رو خیلی به هم مرتبط ندیدم. و در آخر اینکه به نظرم بهتره جوری نوشته بشه که لازم نباشه بگی الان قصه در گذشتهاس یا اکنون.
اصل داستان جذابه فقط اگر تاکید بر گذشته و حال نمیشد بهتر بود. قسمت آخر و کیف و پول مرتبط با داستان نبود. کاش ردی از مادربزرگ یا ناصر و سیاست در حال پررنگ تر بود.