رقص خون

شلاق را خش و خش بر زمین می‌کشد و مترصد فرصتی 

است که او دم بزند. 

-هااا، می گفتی! نه نه ت دو دست لباس برات گذاشت، گفت برو سربازی آدم بشی، چه خوبم سر به راه شدی. ندونست دزد زاییده، به نال بینم اشرفی را کجا قايم کردی، وگرنه با همین شلاق دو تکه ت میکنم و ميندازم ور نه نه ت، تا سیر برات روضه بخونه و راحت بشه از دستت. 

-کاکلمم به میخ بکشی، دم نمیزنم. شرم کن از روزی که آقام بفهمه با پسرش چه کردی. 

صورت چرکین آفتاب سوخته ش را ازغضب با دست به عقب میخاباند  و چشمهای سیاهش را گرد می‌کند  و شلاق را بالای سرش میچرخاند  و به تن خونی هامون می‌کوبد. 

تن لاغر دراز مفنگیش، باخاک یکی می‌شود و انگار هزار سال است که  مرده است، 

دنده هایش خورد شده و خون از ششهایش به طرف گلو فوران میزند. 

سیکو که داشت مرغ شانس را از دست می‌داد، روی گردنش افتاد و داد میزد:”بگو کجاست؟ لعنتی.!” 

هامون گردنش به بالا خم شد و خرناس می کشید، در دم جان داد، نیش خند ش چون موجی بر ساحل صورتش خشک شد. 

سیکو همچنان سر او را به زمین می‌کوبید، 

-نامرد، مفنگی، زن باز، لجن، بگو کجاس؟

خسته شد، به دیوار انبار تکیه داد.با صدای بوق ماشین از جا کنده شد. 

-کیه! اینجا که  متروکه س، نکنه! 

-هامون! بیا دیگه ،سر اسکله منتظرتن، بیا. 

با لگد به پای بی‌جان هامون زد، 

-سر اسکله چه عزایتو میخواستی بگیری، اشغال، داشتی با اشرفی ها فرار میکردی، 

شروع می‌کند به گشتن دوباره اش، فقط یک فندک ویک سرکلیدی، آنها را می اندازد همان جا و از در پشت انبار فرار می‌کند. 

محمد که از  صدا زدن خسته می‌شود  ،ته سیگارش را می اندازد و به طرف انبار می رود. 

در نیم سوخته را باز می‌کند، بوی کاه و کپک کودها حالش را بد می‌کند، با ته تی شرت نارنجیش، دماغش را می‌گیرد و اطراف را دید می زند، از دور و لای کاه ها، کفش های نوک تیز برادرش را می‌شناسد. دیگر بوی گند را فراموش می‌کند و هراسان به طرف برادر می‌دود، تن خونی و چشمان به طاق خیره شده و مظلومش او را بیهوش می‌کند. وقتی به خود می‌آید، داد می‌زند، 

-چطور به نه نه، خبر مرگ نور چشمش را بدم؟ دغ میکنه  پیرزن. 

کی داداش منو کشته! 

چند شلیک به کاهها و گونی ها می‌زند ولی خبری نبود، می‌افتد روی تن خونی و بی‌جان برادر و چون ساحل دم غروب صورتش پراز اشک خون می‌شود. 

هامون را به باغ لطف الله خان میبرد. 

لطف الله خان در حال حساب و کتاب است، بوی قلیانش همه جا را پر کرده، سبیل کلفت جو گندمی ش را می‌کشد و با آروغ بلندی، داد می‌زند. 

-ام صلاح ، پس این چایی چه شد؟ محمد را بگو بیاد، دفتر حساب پارسال را هم  بیاره، ابوذر جونم مرگ ‌شده، رفتی خبرت آمد، از قاسم آباد یها چه خبر؟ 

-ها، آقا، قاسم آباد، 

موبایل آقا زنگ خورد، آن را چون دم بچه گربه، سفت در میان انگشتان کلفتش فشار میداد. خیس عرق شد. چنگ بر سینه اش فشورد. یکدفعه با گفتن” آخ ” چون درخت استوار بلندی  که از ریشه قطع کنند بر زمین افتاد، خونابه  از دهانش روی زمین جاری شد، و دیگر هیچ نگفت. 

محمد و اصغر دویدن، یکی سر پدر را بغل کرده بود و یکی به صورت گندم سوخته اش آب می پاشيد. 

ام صلاح با شیون :”زیر زبانی اش را بیار، خدایا! این چه مصیبت بود، دورش میچرخید و جیغ میزد.”

محمد به اورژانس زنگ زد ولی تا اورژانس به این باغ برسد یکساعت طول می‌کشد، محمد زود دوید و چادر سیاه نه نه را از گنجه اش آورد و قبل اینکه اصغر و بقیه بفهمند بر جسم بی جان برادر در عقب ماشین  انداخت. و رویش را کارتن خالی گذاشت تا جلو توجه نکند. 

-خدایا! منو بکش ، دادشم، چند روز دیگه حنا بندانش بود، یا الله! وا مصیبتا! 

تن رعنای پدر را بر کول گرفتند، کشان کشان برپشت وانت گذاشتند. 

کنار چادر پس شد و کمی از کفش های هامون نمایان شد، محمد دوید و پنهانش کرد، یک لحظه اصغر شک کرد ولی با اشاره برادرش چیزی نگفت و به طرف بیمارستان حرکت کردند.  

-محمد! کفش‌های که بود؟ مال هامون نبود. اون چادر چه بود! نکنه، یا الله! 

-چی میگی! کفش‌های خودم بود، ببین برام هوش نمیذاری،برو زود  موبایل آقا جان را بیار ، ببینم کی بود زنگ زد به اقاجون، و ما را به خاک سیاه نشوند. 

دوان به دفتر باغ رفت، ابوذر را  در حال دستکاری موبایل دید ولی هرچه سعی کرده بود رمز را پیدا نکرده بود . 

-بذار از بیمارستان برگردم، حساب تو را میرسم. 

سیکو دزدکی خود را به خانه رساند . 

حنانه دختر یک ساله اش بر او چسبید و دد دد می کرد. 

بچه را به کناری آرام پرت کرد و از گریه بچه، ام حنانه سراسیمه از مطبخ به پستو آمد، شوهرش را خونی و هراسان دید، ترسید، بچه را بغل کرد و تکان تکان داد تا آرام شود. 

-هان، بگو بینم، امروز نوبت که بود! کدوم بدبخت و سرکیسه کردی؟ ذله شدم از دست حرامزادگی های تو، آن وقت که منو از افغانستان دزدیدی، نگفتی اینقدر حرامزاده ایی،خدا ازت نگذره، چکار کردی؟ 

سیکو نگاه ملتمسی به او کرد 

-چند روزی از اینجا دور میشوم ولی زود برمیگردم تا شما را نیز با خود ببرم. 

– خدا ذلیلت کنه،  من با این شکم بر قلمبه خود، به کدوم گورستونی بیام، خدا ازت نگذره که بدبختمون کردی، چقدر مادرم آه کشید وگریه کرد گفت، زن تو نشم، گولت نخورم، چقدر پدرم بر سرش زد و نفرینم کرد، برادرم چهارشنبه چقدر تهدیدم کرد و من چادر سرکردم و چون دختر مرد ندیده عاشق سبیل های تو و آن عروسک رقاصه که برایم خریدی شده بودم، دنبالت به اینجا فرار کردم. خدایا من را ببخش بخاطر این طفل معصوم ها، خدایا مارا از دست این مار زنگی نجات بده، خدایا. 

نوریا گریه میکرد و بر سرش می‌کوبید، سیکو بر سینه اش مشتی زد و دست بر دهانش فشار داد، 

-خفه شو، تا جونت را نگرفتم، زبونت را از حلقومت میکشم بیرون ها، مرده شور ریختت را ببرند، دیگه دختر نبودی و خودت هم جرات نداشتی، قندهار بمانی، همین برادر و پدرت می‌فهمیدند که سرت را کنار هیرمند زنده زنده می‌بریدند و خونت را بر آن حلال می‌کردند، حلقت را ببند اگرنه رسوای خلقت میکنم. 

نوریا که از پلیدی او خبر داشت، چون آتشفشان به اقیانوس رسیده ،چون آتشی زیر خاکستر شد و آرام در دل هق هق بغض هایش را قورت میداد. 

بچه را به سینه گرفت و شیر داد تا آرام شود، 

-هر وقت باهات تماس گرفتم، بهت میگم کی و کجا بیایید، من کاری نکردم، از بالای دیوار افتادم زخمی شدم، خدا از سر تقصیر اتت بگذره، اینقدر به من بهتان میزنی. 

لقمه ایی کوکو سبزی و چندتا سیب، چند دست لباس و کارت بانکی را برداشت و بی خداحافظی با موتور رفت. 

-اگر لطف الله خان بفهمد با پسرش چه کردم، من را زنده نمیذاره. آلو، صمد، سیکو ام. قاچاقی میخوام برم دبی، کی راه می‌افتی. 

– مگر خبر نداری، لطف الله خان مرده، ما تا اجازه او را نگیریم جایی نمی‌ریم. 

همه چیز را نحسی گرفته بود، دریا هم بوی خون می داد اگر با قایق موتوری میرفت، غرق میشد. 

-لطف الله خان، چرا مرد! نکنه، جنازه پسر ته تاقارش را دید سکته کرد! وا مصیبتا! سیکو چه کردی تو. 

خدا بیامرزدت نه نه، همه اش میگفتی:” سیکو! تو آتش به راه کن  خوبی هسی، یه جرقه به جایی میزنی که انبار باروت است. آخر سرت را بخاطر اینکارهات به باد میدی.” 

صورت سیاهش از قطرات اشک برق میزدو برای اولین بار در عمرش ترسیده بود. 

-چاره ای نیس به اندیمشک می روم، نه، اونجا پراست از فامیل لطف الله خان. به اهواز، نه، به تهران، آره، آره، 

خوشحال انگار بلیط بخت آزمایی برده است به ترمینال زنگ زد و بلیط برای تهران گرفت. 

-شب ساعت 9 ماشین حرکت میکنه. 

-تا چایی بخورم، همون شده.

دسته کلیدش را می‌چرخاند که برق تیغ چاقوی آن، جرقه ایی بر ذهنش زد. 

-وایسا بینم! چهار اشرفی خیلی کوچکتر از این حرفاس که نشه جایی قایم کرد، نکنه همونجا تو وسایلش بوده، کدومشون؟ جا کلیدی یا فندک قرمزش؟ آره، ای ول، خودشه، سرکلیدی طلایی، آره، خاک تو سرم، چرا زودتر به ذهنم نرسید. 

می‌پرد روی موتور. 

-خدایا شکرت. چطور به این ذهن ساب مردم نرسیده بود، جلوی چشمم بود و اون جنازه را کشتم. 

از چند متری انبار مخروبه، بدون موتور می‌رود که اگر ماموران آنجا باشند متوجه او نشوند. 

از بالای درختی موقعیت را می‌سنجد، پرنده پر نمیزد. 

-آخی، ممد جون، به عزای بابات نشستی، منو یادت رفت دنبالم بفرسی، خدا صبر تون بده. 

در دل به کنایه انها را به مسخره گرفته بود، قاه قاه خنده اش چون رعدی همه جا را پر کرد. 

جاکلیدی سیگار شکل  طلایی زنگ زده را آروم باز میکند، چشمانش از دیدن اشرفی ها غرق اشک می‌شود. می پرد روی موتور و روانه ترمینال می‌شود. 

هفت شبانه روز، مراسم سوگواری بزرگی گرفتند و از عمال دولتی و بزرگان خاندان ها و قبایل از اندیمشک، اهواز، شوشتر، سر پل ذهاب، بندرعباس، قطر، دبی، عمان در مراسم حضور داشتند. 

سر قبر هامون حجله سفید زدندو چند کبوتر سفید خونی شده آزاد کردند. خدیجه را با دست حنابسته  بر اسب سفید آوردند و زنان زنان دورش هل هله می‌کردند

محمد: ما را که نفرین کرده، نه نه، تا خبر مرگ هامون را شنید، در ای سیو رفته و  تو کماس، اونم از آقاجان، اون راهم که کشتند، چه کنم پروانه، با این مصیبت چه کنم! 

پروانه: دردت بخوره به جونم، بی تابی نکن، ایشاله نه نه خوب میشه، تا کسی که هامون و اقا را کشت هم به جزاش برسه. اصغر آروم نمیشینه، و سرنخ گیر آوردند، کار سیکو ه، دنبالشن ،نامرد و، کاش بکشندش زمین قرار بگیره از دستش. خدا جوابشو بده.

-دستم بهش برسه، زنده نمیذارمش، اون خدیجه خیره سر را دیدی، تا خبر هامون را شنید، انگار تو دلش عروسی گرفته بود، یه اشکی ریخت و شیونی کرد و بعد آمنه خبر آورد رفته تو اتاقش هرچی عکس با هامون داشتند پاره کرده و شروع کرده به کل کشیدن و رقصیدن، اینقدر که از نبود داداشم خوشحال شده، حلقه و هدیه ها راهم پس فرستاده، ببینم کدوم سگی پیدا میشه این زرافه گردن دراز و بگیره. 

-اووو، ولش کن، بچه س، تنها 14 سال داره، سرش به سنگ میخوره ایشالله. 

-سلام چهارشنبه جان،چکار کنم، همه شهر بدنبال این سیکو از همه چیز بی خبر است، از روی شماره تلفن لطف الله خان ، رد سیکو زده شد، او بود که  لطف الله خان را تهدید کرده بود، مسول مرگ لطف الله خان و پسرش اوست. من و خانه در تعقیب هستیم. چکار کنم. میترسم. 

-چه می گویی نوریا جان! آن زمان که به تو میگفتم این مرد هیولاس، نترسیدی، حالا دیگر زیاد دیر شده است، بگذار چاره ایی بکنم، خبرت میکنم. 

-اگر برادران جانی من می‌بودند، کت بسته تو را تحویل امنیه می‌دادند، خدا ازت نگذره سیکو. 

چهارشنبه  متوجه رفت و آمد سیکو در تولیدی صاحبکار پسر عمویش شد، 

-سیکو! منم چهارشنبه، تنها راه نجات تو، امدن قاچاق در سر مرز افغانستان و رود هیرمند است که من ترتیب نجات و بعد آمدن زن و بچه ات را بدهم. 

-تو که به خون من تشنه بودی، چه شده مهربان شدی، هان، نکنه، نوریا دلت را به رحم آورده. 

-به خدا! اگر بخاطر خواهرم نبود، خار تو نمی‌شدم. 

-ها ها ها، قربونت برم که هنوز غیرتی هسی، خوب کجا بیام، کی بیام؟ 

-جمعه مرز شلوغه، زیر پل هیرمند، برکت الله منتظرته، به رمز ه :تشنه مه، آب زیاد میخوام. 

-محمد نمی شناسی من را! چهارشنبه برادر نوریا زن سیکو هستم، من رد سیکو را دارم. اگر میخواهی رقص جنازه اش را ببینی خواهرم وبچه اش را در مرز هیرمند بیاور، هیرمند خونها دیده و بخاطرش خونها ریخته شده. 

-حیف هیرمند که با خون کثیفی چون سیکو آلوده بشه، بگو کجاس برم گلوش را اینقدر با این دستام فشار بدم تا بمیره، تن لش، کثافت. کجاس؟ 

– جمعه، مرز هیرمند باش، رقص خون داریم، خواهرم یادت نره، چون چشمات مواظبش باش. 

سیکو خوشحال با سواری به سیستان به سر مرز می‌ رسد. 

-خواهر تا کی منتظر سیکو باشی، با بچه به افغانستان برگرد هرچه زودتر، الان دو ماه شده که از شویت خبری نیست، مطمئن باش او به دنبال زن دیگر رفته، او را که میشناسی هیچ قید و بندی ندارد. 

خان جابر هم هنوز ازدواج نکرده و چشمش به دنبال تو است ، بچه ات را هم روی سرش می‌گذارد، دلت را به چه چیز این ناجوانمرد خوش کرده ای؟ 

– من می آیم، ولی نه برا خاطره خان جابر، برا اینکه شوهری نامرد دارم که جز پول چیزی نمیبینه و از این دربه دری خسته شدم. دو روز دیگر سر مرز می آیم. 

دختر سیکو در زیر نورمهتاب کنار دجله هیرمند با عکس ماه در آب بازی می‌کند، 

-بیا دختر، راه دراز داریم تا قندهار، بیا بخواب، 

-سلام سیکو، کجایی، هرچه میگردم نمیبینمت؟ 

-نزدیک دجله هیرمند، مگر قرار نشد از زیر پل فراریم بدی. زیر پلم. 

-سر گروهبان، یه فراری زیر پل هیرمنده، اسمش سیکو، قاتل ه فراریه. 

-ایست، دستا بالا، تکون نخور

-چهارشنبه ی نامرد، 

سرکلیدی طلایی کهنه را به آب می‌اندازد و با التماس خودش را به فنس خاردار می‌کشد، پیراهن سفیدش پاره و خونی می‌شود، کفشش در یکی از حلقه های فنس خاردار گیر می‌کند، خیزی بر می‌دارد که از حصار بپرد. صدای فریاد زنی میاید

-سیکو جان! چکار میکنی

نوریا دخترک را سفت چسبیده بود و سرش  را زیر شال حنایش پنهان کرده بود تا پدرش را در آن حال نبیند. 

و به التماس جیغ میکشید و پاهایش لرزید و به زمین افتاد. 

با دیدن آنها سیکو چرخید و لباسش در تیغه‌های آهنی خاردار  گیر کرد، و هرچه تلاش کرد نتوانست خلاص شود، 

سربازان از ترس فرار شروع به شلیک کردند، 

تیرها بدنش را سوراخ سوراخ کردند و خون فوران میزد. 

محمد جلوی تن به صلیب کشیده ی  سیکو ایستاد، لبان سیکو میلرزید و التماس های آخرش را می‌کرد، محمد قهقه ایی بلند زد، دست به کمر برد، هفت تیر را نشانه رفت. 

-سر گروهبان، او قاتل خانواده منه، بذار دلم خوش باشه وتیر آخر را خودم بزنم، این  نحس را از زمین برمیدارم، برو به درک.

دخترک از دامن مادر جدا شد و جیغ کشان به آب فرار کرد، نوریا به دنبالش رفت، ناگهان پایش به سیم برقی گرفت و سیم پاره شد، از شدت برق گرفتگی دو نفر آنها در اب خشک شدند. 

 چشمان باز مانده سیکو، بر تن سرد آنها را بر امواج ناآرام  هیرمند خشک شده بود، چون صلیبی خطاکار بر حصار آهنی آویزان بود، عیسی مسیح گناهکاری که به خون نشسته است. 

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

6 پاسخ

  1. دست مریزاد و خسته نباشی بابت نوشتن در فضا، زمان و گویش متفاوت از محل زیست خودت.
    به نظرم چهار جای مهم برای اصلاح هست. ویرایش دوباره متن از نظر نگارشی بخصوص قیدهای زمان راوی و شخصیت‌ها.
    دوم تلاش برای کمتر کردن تعداد شخصیت‌ها یا بیشتر کردن طول داستان. تناسب خوبی ندارن به نظرم الان
    سوم توضیح دادن چیزی که خواننده فهمیده به اثر لطمه میزنه. مثلا در شروع داستان مشخصه که جایی که قتل اتفاق میوفته متروکه است. نیازی نیست که دوباره قاتل اینو زیر لب بگه. یعنی هیچ قاتلی وقتی داداش مقتول سر میرسه با خودش نمیگه اینجا که متروکه است چطوری اومده.
    چهارم ادامه همین موضوعه. به نظرم لازمه بیشتر به وجود و احساس شخصیت‌ها در لحظات مختلف ورود کنی خودت و با درک دقیقی از احساس اون فرد دیالوگ یا واکنشش رو بنویسی. درست مثل مثالی که در کامنت بالا زدم

    1. سلام جناب نظری
      دیدگاه شما به دلم نشست و خیلی خوشحال شدم متنی قابل خواندن و تحمل داشتم.
      حتما مواردی که فرمودید اصلاح میکنم.
      داستان تاب ادامه دادن داشت، فقط چون به از دست دادن کارکترهای اصلی رسیدم، از ادامه ماندم. سعی می‌کنم روند نمایشی شخصیت ها را بیشتر کنم.
      باز هم از دقت نظر شما، از لطف شما سپاسگزارم 🙏

  2. شلاق را خش و خش بر زمین می‌کشد و مترصد (مترصد کلمه ای دور از دهان و دور از زبانِ معیار داستان واقع گراست.)فرصتی است که او دم بزند. و از این دست کلمات تا پایان متن، اصرار نویسنده را بر لحن و زبانی خاص نشان می‌دهد. آدم یاد زبان جعلی نمایش‌های تاریخی مذهبی رادیو تلوزیون ج.ا می اندازد. البته که بازی و دلبری با زبان (هر تجربه ای/از گرایش به زبانِ شکسته ی محاوره تا مصنوع ترین بیان های جعلی) یکی از تجربه های مهم نویسندگان بوده است و جا دارد به نویسندگانی که در این نوع تجربه ها بسیار موفق و قابل تامل بوده‌اند اشاره کنیم: (بهرام بیضایی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، رضا براهنی و ابراهیم گلستان و …) بازی زبانی در متن حاضر در حد و اندازه ی یک تلاش بی ربط باقی مانده است. متن، هم در لحن و زبان هم در طرح و تمهیدات تصنعی و ساده‌انگارانه است. پیش از اقدام به بازنویسی و ویرایش، نویسنده باید در درونمایه و منطق روایت تامل و تجدید نظر بکند. بهتر است بیشتر از اینکه تحت تاثیر فیلم و سریال و روایت های دست چندم باشیم، از مشاهده ی مستقیم و واقعی تر زندگی، الگو بگیریم برای نوشتن!

  3. آفرین خانم نویسنده. «شلاق را خش و خش بر زمین می‌کشد و مترصد (مترصد کلمه ای دور از دهان و دور از زبانِ معیار داستان واقع گراست.)فرصتی است که او دم بزند.» و از این دست کلمات تا پایان متن، اصرار نویسنده را بر لحن و زبانی خاص نشان می‌دهد. آدم یاد زبان جعلی نمایش‌های تاریخی مذهبی رادیو تلوزیون ج.ا می اندازد. البته که بازی و دلبری با زبان (هر تجربه ای/از گرایش به زبانِ شکسته ی محاوره تا مصنوع ترین بیان های جعلی) یکی از تجربه های مهم نویسندگان بوده است و جا دارد به نویسندگانی که در این نوع تجربه ها بسیار موفق و قابل تامل بوده‌اند اشاره کنیم: (بهرام بیضایی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، رضا براهنی و ابراهیم گلستان و …) بازی زبانی در متن حاضر در حد و اندازه ی یک تلاش بی ربط باقی مانده است. متن، هم در لحن و زبان هم در طرح و تمهیدات تصنعی و ساده‌انگارانه است. پیش از اقدام به بازنویسی و ویرایش، نویسنده باید در درونمایه و منطق روایت تامل و تجدید نظر بکند. بهتر است بیشتر از اینکه تحت تاثیر فیلم و سریال و روایت های دست چندم باشیم، از مشاهده ی مستقیم و واقعی تر زندگی، الگو بگیریم برای نوشتن!

  4. اول گمان کردم درج دیدگاه نشده، در بازدید دوباره، دیدم هر دوبار که ارسال کردم درج شده. به گمانم برای آدم های دست به ویرایش و عشق بازنویسی، باید امکان ویرایش نظر هم مثلا دیده بشه. ممنون از همه. بخصوص مدیران سایت

  5. سلام لاله جان
    ممنون که نوشتی و خوشا به حالت
    به نظرم شخصیت ها هنوز جای کار دارند تا ما حرف.ها و عکس‌العمل‌هاشون رو باور کنیم.
    شخصیت ها برای فهم داستان زیادند، برای من این چنین بود.
    به گمانم برای درک بهتر داستان علاوه بر شخصیت‌ها بهتر است بر توصیف و کنش‌ها نیز بیشتر متمرکز شد تا مخاطب فضای روایت‌ و داستان را متصور شود.
    لحن راوی هم اصلا به متن داستان نخورده و دلیل نویسنده نیز برای انتخاب این لحن مشخص نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *