یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود
در میان کوههای عظیم و برافراشته، جنگل سبز و زیبایی بود. همه گلها و گیاهان و حیوانات دنیا در آنجا پیدا میشد.
گلهای بزرگ گوشتخوار اندازه یک دایناسور بزرگ، کرگدن های سفید با شاخ های قرمز، پاندای سیاه با دستانی سفید بزرگ، کرکس سیاه، با طوقه ی طلایی، درختان خرمای بلند قامت با خوشه های پر از خرمای زرد، آبشارهای پر آب و سنگهای مرمر رنگی که امواج آب روی آنها می رقصید. طوطیان و بلبلان رنگارنگ، مار و عقرب و عنکبوت، این جنگل به جنگل افسانه ایی معروف بود. هرکس وارد آن میشد اگر از آب ابشارهای آن مینوشید بال در می آورد و می توانست پرواز کند.
دو خواهر به نامهای سیلویا و نادی برای فرار از مدرسه و دانشگاه بدون اینکه به خانواده اطلاع بدهند، به دنبال رویای پرواز، قصد سفر به این جنگل کردند. در میانه ی این راه طولانی به قبیله ایی رسیدند که رسم داشتند مهمان اگر دختر بود باید 6 ماه کلفتی آنها را بکند و اگر پسر بود 6 ماه خدمت نظامی به آنها بکند، مگر اینکه هر روز 3 بار به مدت 3 ماه از چشمه ایی دور برایشان آب بیاورد و بعد آزاد می شد.
دو خواهر شرط آب را پذیرفتند و طرح آبرسانی به قبیله را طراحی کردند و چون از شر آوردن آب راحت شدند، دو اسب زیبا و آذوقه به دو خواهر دادند تا زودتر به مقصد برسند. ولی کاهن، آنها را از شر جادوگر جنگل برحذر داشت و گفت:”جادوگر پیر، برادر ناتنی من است، سالهااست که معجونی ساخته که انسان ها را بال میدهد ولی غافل از اینکه این بالها بعد مدتی به تسلط و فرمان جادوگر در می آیند و هر جا که بخواهد آنها را می فرستد و الان ارتش بزرگی در جنگل جمع کرده است و به دنبال حمله به ما و قبایل اطراف است. “
نادی:” من اینقدر عاشق پروازم که حاضر م چشم به فرمان جادو باشم. فقط دوست دارم پرواز کنم”
سیلویا ترسبد و دو دل شد که به خانه برگردد ولی نخواست خواهر کوچکترش را تنها بگذارد.
به دروازه های جنگل افسانه ایی که رسیدند مرغ مینای بزرگی به استقبالشان آمد، و به آنها دو پروانه سفید جهت راهنمایی به محل اقامتشان داد.
همه چیز آنجا نظم زیبایی داشت، همه چیز سرزنده و رنگی و با طراوت بود.
صف طولانی از استقبال کنندگان در کنار جاده ورودی جنگل منتظر آنها بود.
انسانهای قد بلند و آراسته، همه جامه های بنفش مخملی با ربان زرد بر دوش داشتند و بالهای آبی رنگ و خاکستری آنها در نور آفتاب می درخشید.
سیلویا و نادی، در پوست خود نمی گنجیدند و از ته دل خوشحال بودند و احساس سرافرازی میکردند. در انتهای این صف طولانی تخت طلایی باشکوهی بود که پیرمرد سفید روی، با تاج ارغوانی ملون به یاقوتهای رنگی برای آنها ایستاد و سر تعظیم فرود آورد و گفت:”من سالهاست منتظر ورود شما دو فرشته ام، از دور نظاره گر، بدنیا آمدن و بزرگ شدن شما بودم، شما همسران من هستید.
سیلویا و نادی به هم نگاهی کردند و خود را در آغوش جادوگر دیدند.
مراسم ازدواج خیلی زود برگذار شد، وهر دو در کاخ پرتقالی شکل ساکن شدند، نادی به یاد آورد چرا به اینجا آمده است . بر سر آبشار بزرگ سبز رنگ رفت و خواست از آب آن بنوشد که جادوگر نگذاشت.
-عزیزک من! مگر از جانت سیر شده ایی، تو و خواهرت اگر از این آب بنوشید، پرواز نمی کنید و بلکه تبدیل به سوسمار شده و تا آخر عمر مجبورید در زیر آبشار چون خزندگان زندگی کنید.
-من به عشق پرواز به اینجا آمدم و تو نگذاشتی به یاد آورم چرا اینجا آمدم، در خواب لذت پرواز، من را به خود آورد. من را رها کن و بگذار برای خودم زندگی کنم. من از همه چیزم بخاطر پرواز گذشته ام.
جادوگر عصبانی شد، و او را چون پر به آب انداخت.
نادی به سوسمار تبدیل شد، جادوگر از همه خواست به سیلویا چیزی نگویند و تنها او را به خیانت و زندانی متهم کردند.
سالها گذشت و سیلویا در غم دوری خواهرش پیر و پیرتر میشد، با مرغ عشقی دوست شد و مرغ عشق بخاطر محبت زیادی که از سیلویا دید، داستان را برایش تعریف کرد.
شبی که جادوگر مست خواب بود، از جیب شنل سیاه بلندش کلید اتاق معجون را برداشت، و با مرغ عشق، معجون تبدیل را پیدا کرد.
روز جشن رنگ ها، با استفاده از حلزون دریایی ، دارو را به نادی رساندند و از او خواستند بعد از انسان شدن خود را از در مخفی پشت آبشار به بیرون جنگل برساند، آنجا خواهرش منتظرش خواهد بود تا باهم به خانه برگردند.
جادوگر با شادی نظاره گر، رنگ پاشی و رقص زندانیان و درختان و گلها بود و خواست سیلویا برایش معجون انار بیاورد.
همه ترسیدند، چون معجون انار را کسی میآورد که روز آخر زندگیش باشد.
سیلویا با پیراهن بلند قرمزش در حال آوردن معجون سرش گیج میرود و بر زمین می افتد، قرمزی معجون همه صورتش را می پوشاند و چون ذغال میشود.
وقتی که بیدار میشود خود را در کنار مادر و پدر و نادی میبیند.
نادی میگوید :”وقتی صورتت چون ذغال شده، جادوگر که همین را میخواسته، تو را به آبشار می اندازد که سوسمار شوی، ولی من در اعماق آن منتظرت بودم، و معجون را به تو خوراندم و با کمک مار سیاه با هم از آن جهنم فرار کردیم. مار ما را از تونل خویش به خانه آورد. و از ما خواست هرچه زودتر وقتی تو بهوش آمدی، خانه را عوض کنیم و به شهر جاوید برای در امان ماندن از طلسم جادوگر برویم. شهر جاوید، برای پادشاه جاوید است و کاهن معبد برادر جادوگر است و برخلاف او بسیار نیکوکار است.
از ان روز به بعد کسی خبری از جنگل افسانه ندارد و میگویند، انسانها و حیوانات آن به خود آمده اند و جادوگر را کشته و همگی آزاد گشته اند.
نرگس بیدار
خرداد 02


2 پاسخ
سلام وخسته نباشید
از اونجا که من در زمینه داستانهای فانتزی یا داستانهای ردههای سنی جوانتر خیلی اطلاعی ندارم نکته خاصی به ذهنم نمیرسه.بجز اینکه ساختار روایت بیشتر شبیه قصه است به نظرم تا داستان.
همه گلها و گیاهان و حیوانات دنیا در آنجا پیدا میشد. (؟!) منظورتان «همه جور گل و گیاهی … یا حتی انواع گیاه و حیوان در آنجا …» بوده است. در ارسال و ثبت اثر عجله نکنید. برخی از اشکالات در بازخوانی و بازنویسی های اولیه رفع خواهند شد. آفرین به این خلاقیت و تصویر سازی های ذهنی : «گلهای بزرگ گوشتخوار اندازه دایناسور، کرگدن های سفید با شاخ قرمز، پاندای سیاه با دستان سفید، کرکس سیاه با طوقه ی طلایی، نخلهای بلند پر از خوشه های خرمای زرد، آبشارها پر آب و سنگهای مرمر رنگی که امواج آب روی آنها می رقصید» البته اگر دقت کنی ایجاز و ویرایش مورد نیاز را خواهی دید. ریز و ظریف، اما مهم! و اما بعد! به نظر می رسد این متن را پیش از آنکه شناخت دقیقی از تفاوت نوع ادبی داستان و قصه داشته باشی نوشته ای. قصهها ماجرا محور اند. پر اند از ماجراهایی که پشت سر هم بی دغدغه ی منطق و علت و معلول، صرف هیجان و جذابیت، وقوع پیدا می کنند. شخصیت ها هم صرفا نقش ماجراجویانه شان را بازی می کنند و فردیتشان مهم نیست. پس متن حاضر بیشتر روح قصه دارد تا داستان. ممنون از پشت کار و تمرین های خوبی که می نویسی. بیش باد!