زندگی در جریان است.

زندگی در جریان است

داستان آزاد.

آقا راحت باشید. بیاید تو!

مرد کلاه بافتنی را از سرش درآورد .نگاهی به دستان  ضمختش که لکه های پودر گچ رویش جامانده انداخت و با لهجه کردی گفت:

نه همینجا راحتم .شما موبایل و سازشو بیارید!مزاحمتان نمیشم.

آرش همینطور که به پریا اشاره میکرد در را بیشتر باز کرد و دستش را به نشانه وارد شوید،تکان داد.

نه هیچ مزاحم نیستید.معلومه از سر کاراومدید و خسته اید.چایی آماده است.

مرداز لحن صمیمی آرش تعجب کرد .مانده بودچه بکند.آرش دوباره اصرار کرد.با خودش فکر کرد شاید آنها چیزی میدانند و قرار است به من بگویند.به آرش نگاه کرد .آرش چشمانش را دزدیدوسعی کرد با لبخندی که به زور روی صورتش نگه داشته اعتماد مرد را جلب کند.مرد کفشهای پاره اش که از پشت تا شده بود راجلو در در آورد و با پا هل داد تا از نگاه آرش دور شود.

ببخشید آقا!از دیشب که برنگشت ساختمان نگران بودم همین که تماس گرفتید ،با عجله امدم.نشد لباسهامو عوض کنم.ما،من و آزاد،سرساختمان دوتا کوچه پایین تر کار میکنم .گچ کاریم.همونجا هم میخوابیم.

پریا پشت در ایستاده و گوش میکرد.چقدر صدایش شبیه آزاداست.آکاردیون را به طرف آرش گرفت.

بزارش همونجا روی جاکفشی .آقا 

من ومنی کرد.آقا شما اسمتون چی بود؟

شاهو.

آرش از جلوی در کنار رفت.پریا آقاشاهو میان تو.لطفا دوتا چایی بیار.پریا اشک چشمش را پاک کردو با چشم غره آرش به آشپزخانه رفت.

صورت تپل کارن در ذهنم میچرخد میدانم مادرم تا جایی که توانسته دور از چشم من به او خورانده.حتما تا حالاپنج تا بستنی خورده و به قول خودش رکورد بیشترین خوردن بستنی خانه مامانی را شکانده و به این فکر میکند که دوباره این رازباید بین خودش و مامانی بماند.روزی که در گروه برای نیاوردن بچه ها به مهمانی، نظر سنجی کردم جوابهای موافق مادرهاآنقدر سریع و پشت هم صفحه موبایلم را روشن کردکه خنده ام گرفت.همه به مهمانی بدون سرو صدا و اذیت بچه ها نیازداشتیم .امشب بجز دوستانمان یعنی مادرو پدرهای مدرسه کارن که از همان سال اول باهم آشنا شدیم وحدودا پنج سال، باهم رفت و آمد داریم امید و سمانه هم هستند.همه تیشرت سفیدو شلوارجین پوشیده ایم.تم مهمانی.از نبودن بچه هابیشتر ،من از اینکه لباس راحت پوشیدم ودیگر لازم نیست تا یک هفته بعد از مهمانی پیامهای مسخره این و آن را که فلانی ،فلان برند را پوشیده بود و لباس فلانی فیک بودیا اصل را جواب بدهم،خوشحالم.

بلندمیشویم و پشت میز می ایستیم.هرشانزده نفر پیکهایمان را بالا میگیریم،حتی سمانه که بادست دیگرش عکس سلفی میگرد.سمانه روی صندلی جلوتر از بقیه ایستاده و صفحه موبایل را طوری تنظیم میکند که همه در عکس باشند.بقیه برای اینکه در عکس جاشوند روی هم آویزانند.ترانه تولدت مبارک شماعی زاده پخش میشود.آرش از ته دل میخندد درست مثل روزی که فاز آخر مسکن مهر را تحویل دادو پول خوبی گیرش آمد.فریاد میزند به سلامتی پریا.به من نگاه میکند.چشمان آبی در صورت خندانش معلق در فضا ،با اتاق ،نیم دوری دور سرم میچرخد.سنگینی ام را رویش می اندازم و در گوشش میگویم.شکمم خالی بود. پیک دوم کله شدم .مست مستم.نمیتونم رو پاهام وایستم.آرش از رانم نیشکون میگیرد.دهانش را به گوشم میچسباند.امشب هیچ بهونه ای پذیرفته نمیشه.مهمونها برن حسابی باهات کار دارم.از صدای نفسش تنم مورمور میشود.گوشم رابه شانه ام میچسبانم تا صورتش دور شود.سعی میکنم گوشت رانم را از بین انگشتش بیرون بکشم.تلاشم بیفتیده است دستانم بی اختیار شل میشود.خنده ام بند نمی آمد.آخ دردم میاد!برو بابا الکی چرت نگو مهمونا برن تا من به اتاق برسم تو که خرپوفت رفته رو هوا.نمیدانم چقدر از جمله هایم را درست میگویم فقط صدای خنده هایم را میشنوم.دستم در هوا خشک شده.از پایین به گیلاس شرابم که به سقف نزدیک شده نگاه میکنم.درست تشخیص نمیدم که شراب قرمز داخل گیلاس میچرخیدیا مردمک چشم من.

امید گیلاس شراب را به دستم داده تا دیگر ودکا نخورم.میان جمعیت دنبالش میگردم.کنار تپه مهمانها ایستاده ،منتظر گرفته شدن عکس.آنچنان اندام متناسبش راسیخ نگه داشته که اگر جلوی موهای سرش نریخته بود فکر میکردی در گروه سرود مدرسه ایستاده است.صبح که شنیدم به عنوان خوش اخلاق ترین پرستار بیمارستان انتخاب شده تصمیم داشتم برایش هدیه بخرم اما نشد.میخواهم همان کیفی که ازچرم مشهد،پبش پیش  برای هدیه تولدش خریدم امشب به او بدهم تا سر فرصت فکری برای هدیه تولدش بکنم.

دیوانه وار میخندم.خنده ام مسری میشود و می افتد به جان جمع.سمانه چند بار عکس میگیردو دایم  از عکسهایی که پشت هم گرفته و هیچ کدام آنطور که میخواهد نشده شکایت میکند.از همه میخواهد که همچنان سر جایشان باشند.هیچکس از این تکرار مسخره خسته نشده و همه تمام سعشان را میکنندسرجایشان بی حرکت بایستندو تا جایی که میشوددستشان را بالا بگیرند.امیداز جمع دور میشود وروی مبل کنار پنجره می نشیند.یکی فریاد میزند بابا دایی اومید اون موزیکو عوضش کن ما همه رو هواییم.امید موبایل را از کنار باند برمیدارد و ترانه ها را پشت هم عوض میکند.حالا همه راضی شده اندو با خواننده فریاد میزنندو میرقصند.

امیداز پشت پنجره خیابان را نگاه میکند.حتما منتظر گربه ایست که برایش غذا گذاشته .همیشه وقتی به خانه ما می آید برای گربه غذا میبردوتانبیند که غذارا خورده راضی نمیشود.انگار گربه هم بوی او را میشناسد.هر وقت که اینجاست گربه دایم دورو بر سطل آشغال میپلکد.آرش کنارش می ایستد.با هم حرف میزنند.حتما در موردسیاست است.آرش در این مورد همیشه با او مخالف است وهر وقت مست میکند دوستدارد به حرفش بگیرد.میدانم فردا حتما دوباره به من میگوید بابا این داداشت اصلا مال جهان سوم نیست فازش با ما نمیخونه.شات ودکا را سر میکشد.صورتش جمع میشود.زیتون را در دهانش می اندازد و مزه مزه میکند.از امید دور میشودو پیک ودکا راروی پیشانی میگذاردوبابا کرم میرقصد.ژست همیشگیش در مهمانیها.دستش را به طرفم دراز میکند.میخندم.همانطورکه کمرم را میچرخانم به آشپزخانه میروم .

بوی قرمه سبزی معده ام را نیشگون میگیرد.خورشت را هم میزنم تا مقدار آبش را چک کنم.دکمه پلو پز را روشن میکنم چشمانم دو دو میزند.چندبار چک میکنم تا درست روشن باشد.یک ساعت طول میکشت تا برنج دم بکشد.باید شام را زودتر بدهم که تا ساعت دوازده موزیک را خاموش کنیم واگرنه مدیر ساختمان که قبلا بارهاتذکر داده شاکی میشود.امید وارد آشپزخانه میشود.خوب شد اومدی من اصلا نمیتونم روپام وایستم خدایی امشب من یکی اصلا صلاحیت پذیرایی ندارم .امید لبخند میزند.خوب مجبوری اینقدر بخوری؟بلند میخندم.و با لحن کشدار میگویم.آره مجبورم ،نمیفهمی !مجبورم.میخندم وتلوتلو خوران،بشکن میزنم و وارد بالکن میشوم.

سمانه سیگار میکشد.سیگار را از میان لبش بر میدارم پک میزنم و دود اندکی که از ریه هایم خلاص شده در صورتش میپاچم.هی چیکار میکنی؟حالتو خریدارم دوست جونی؟پک عمیقی میگیرم و سیگار را برمیگردانم روی لبش.حال تو که خریدنی تره.چشماتو بستیو سلطان قلبها گوش میدی.فکر میکنی حواسم بهت نیست از سر شب رفتی تو نخش.سمانه سیگار را روی زیر سیگاری که با انبوه ته سیگار پرشده فشار میدهد.به کوچه اشاره میکند.خوب میزنه ها. من خیلی صدای آکاردیونو دوست دارم.به کوچه نگاه میکنم مرد که نور تیر برق فرق سرش را روشن کرده و از بالا فقط موهای سیاهش پیداست درست زیر پنجره ایستاده و آکاردیون میزند.چشمانم را میبندم و با مرد هم خوانی میکنم .خوبه فردا جمعه است. پارسال ،فردای تولدتو یادته؟خنده ام میگیرد.مگه میشه یادم بره.با اون حالم از شاگردام امتحانم گرفتم،خدایی فکر کنم خیلی حال کردن .دوباره میخندم.ولی خیلی بد شد که دوتایی مرخصی گرفتیم .خانم تمدن فهمید ،به رومون نیاوورد.بفهمه.خوب داریم زندگی میکنیم دیگه .مثل خودش خوبه؟فکر کنم شبها شوهرش بایداول صدتا صلوات بفرسته،اونم با تسبیح و بعدش یواش یواش ازش اجازه بگیره تا بتونه.صدای خندهامان در هم می آمیزد.در بالکن را باز میکنم .بر میگردم و به سمانه نگاه میکنم.پس همینجا وایستا برم دوتا پیک بیارم با همین آهنگ به سلامتی خودمون دویار دبستانی بخوریم.سمانه اما پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.امید توکه حالت خوبه میری پایین به این آقاهه بگی بیاد بالا برامون یکم بزنه.امید دو لیوان را دریک دستش جاگیر میکندبا دست دیگردر کابینت را میبندد.ابروهای پرپشتش را بالا می اندازد.بابا سمانه خانم ولش کن!سمانه اصرار میکند.به هردوشان نگاه میکنم . خیلی بهم می آیند.نمیدانم چرا امیداینقدر دست دست میکند.سمانه موهای پر پشتش را دم اسبی میکند.روبه امید چشمانش را ریز و خواهش میکند.میخواهم با سمانه همراه شوم واز امید بخواهم که برود پایین.ولی نمیشوم.مطمینم که سمانه تنها پیروز میشود.با شیطنت زیر لب بادا بادا مبارک بادا را میخوانم و از آشپزخانه بیرون می آیم.

میان سرو صدای مهمانها یکی فریاد میزند بچه ها فهمیدید زلزله اومد.با دست به سقف اشاره میکند.به لوستر نگاه میکنم هنوز تکان میخورد.من که چیزی نفهمیدم حتما شوخی میکند.دیگری فریاد میزنداون زلزله تو درونت داداش.بپا نریزی!همه میخندند .او اصرار دارد که درست فهمیده و کریستالهای لوسترهنوز تکان میخورند. شایدبادی که از لای پنجره باز وارد شده تکانش داده.هیچ کس توجهی نمیکند.او هم وارد جمع میشود و میرقصد.من هم بیخیال میشوم.

مردی که در کوچه آکاردیون میزد،میان حلقه مهمانها ساز میزند و پاپو سلیمانی میخواند.اسمش آزاد است وبایدزود برودچون راهش دور است و خانواده اش منتظرش هستند.فقط نیم ساعت میتواند پیش ما بماند.سرش را پایین انداخته و به هیچ کس نگاه نمیکند.ثابت سر جایش ایستاده و آکاردیون را بازو بسته میکند.هیکل درشتش در لباس گشاد سرتاسر مشکی همراه نواختن،نرم تکان میخورد.سیبیلهای پر پشت سیاه و جای زخم گوشه چشمش اصلا با نوازندگیش همخوانی ندارد.آزاد کجا زندگی میکندو چطور ساز زدن یاد گرفته؟حلقه مهمانها گشاد تر میشود.همه دور آزاد ایستاده اند.امید درست پشتش ایستاده و آرام دست میزند.آرش چنان کف دستهایش را به هم میکوبد که انگارتیم مورد علاقه فوتبالش را تشویق میکند.ترانه ای که آزاد میخواندمیرقصاندم.بی اختیار چندبار بدن لاغرم را به بالاو پایین میپرانم.دستمال کاغذی را بین مهمانها پخش میکنم.به آرش نگاه میکنم.دستمال را در هوا تکان میدهد.به من چشمک میزند.مطمین میشوم با من مخالفت نمیکند.با فریادترانه را میخوانم وبه وسط حلقه میروم.حلقه بهم میخورد.همه ترانه را میخوانندوکردی میرقصند.ترانه تمام میشود.

آزاداصرارداشت دیر کرده و باید بروداما بعد از خوردن چند پیک به اجبار آرش با جمع هماهنگ شده و از رفتن حرفی نمیزند.روی کاناپه کنار امید مینشیند وساز میزند و آوازگلپا را میخواند.مطمینم امید از او خواسته که این ترانه را بخواند.من و سمانه به همراه چند زن دیگر مزه ها را جمع میکنیم تا میز برای شام آماده شود.آرش و محبی کنار سالن ایستاده و پچ پچ میکنند. از تغییرات صورت آرش میفهمم که حتما خبری در راه است.دو هفته پیش مهمان محبی بودیم و میتوانم حدس بزنم که چه قرار است بشنوم.از تیر رس آرش دور میشوم . شاید از سرش بیفتد.آرش و محبی پشت من وارد آشپزخانه میشوند.محبی به بالکن میرود.آرش میان چهار چوب در بالکن  می ایستد و به من اشاره میکند که پیش آنها بروم.هر چه آرش اصرار میکند من مخالفت میکنم .محبی میخندد و دوهفته پیش را یاد آوری میکند.مگه چیزی شد؟خوب مثل همون شب نفری دو پک میکشیم نه بیشتر.چرا سخت میگیرید پریا خانوم ؟گل دیگه،هرویین که نیست .سیگاری میگیراند.آرش دستش را روی ریشش میکشد.پریا چیزی نمیشه فقط چند نفری که میدونم اهلشن . به همه که نمیگم.میان تو بالکن و اصلا کسی نمیفهمه.هنوز حرف آرش تمام نشده که یک مرد و دو زن وارد بالکن میشوند.می دانم  که کار از کار گذشته و همه منتظرند.بابا میخوای حالگیری کنی پریا؟.نمی فهمم جمله را چه کسی میگوید.جوابی نمیدهم.حالا میفهمم چرا آرش صبح از من قول گرفت که امشب گیر بی گیر.

خانه محب که بودیم من هم یک پک زدم.قرارشدهمانجا تمام شود.آن شب آرش تا آخر مهمانی از من خواست از کنارش تکان نخورم .از ترس رنگش مثل گچ شده بود.هرچه میپرسیدم از چی میترسی فقط میگفت همینجا کنارم باش.چند روز بعدگفت بعد از کشیدن توهم و ترس تمام وجودش را گرفته بودو دیگر هیچ وقت دوست ندارد دوباره تجربه کند.میدانم وقتی جو گیر شود هرچه گفته یادش میرودوهمه کاری میکند.بهتر است سخت نگیرم .به آرش اخم میکنم واز بالکن خارج میشوم.آزاد و امید وارد آشپزخانه میشوند.با ابروهایم به امید اشاره میکنم.نمیفهمد.آقا آزاد میخوان سیگار بکشن.گفتم بیان توی بالکن.در بالکن باز میشود .صدای خنده مردها بلند میشود.

هم همه مهمانها فضا را پرکرده.آزادمیان مهمانها ایستاده ساز میزند و ترانه میخواند.صدای امید را میشنوم که به آرش میگوید این ترانه آخر است و آزاد دیرش شده و باید برود.آرش اصرار دارد که پول بیشتری میدهم و از امید میخواهد که قانعش کندتا بیشتر بماند.آزاد این پا و آن پا می کند.رنگ صورتش پریده .دایم عرق پیشانی را با شانه اش پاک میکن.ترانه که تمام میشود دستانش را زیر آکاردیون میبرد وشکمش را فشار میدهد.چشمان پر خونش را که در گودی سیاه گیر کرده دایم باز و بسته میکن.درست مثل آرش در خانه محبی.نگرانش میشوم.چشم از او برنمیدارم.مهمانها دست میزنند.امید دایم تشکر و تحسین میکند.آزادکنار امید می ایستد ودر گوشش چیزی میگویدو باهم از مهمانها دور میشوند.دنبالشان میروم شایداز حال آزاد چیزی بفهمم.

آقا آزاد شام بمونید!کمی خم شده وشکمش را فشار میدهد طوری که میخواهد من نفهمم سریع تنش را صاف میکند.نه راهم دوره.دخترم منتظرمه.لبخند میزنم.شما دختر دارید؟اسمش چیه؟امید میان حرفمان میپرد.پریا آقا آزاد عجله دارن.و با دست حمام را نشان میدهد.روشویی همانجاست .فرنگی هم داره.آزاد روبه من میکند و میگوید.اسمش روژان.شش سالشه.دستش را روی شانه امید میزند.فقط میخوام یه آبی به صورتم بزنم.رنگ صورتش پریده.سفیدی چشمانش اصلا معلوم نیست.میرود.

حتمابهش نساخته و معده اش بهم ریخته.امید همینطور که حرف میزندبا من وارد آشپزخانه میشود.نه بابا حتما تقصیر اون محبی نفهمه.خدا بخیر بگذرونه!امید با دست به شانه ام میزند.نگران نباش!برای آزاد غذا بکش ببره ،حتما سه نفرن دیگه،خودش گفت دختر داره.دستم را روی سینه ام میگذارم .باخنده میگویم .چشم هرچی خان داداش بگه.

آزادرفته است .رفتنش را ندیدم.غذاهایی که برایش کشیده وکنار گاز گذاشتم نیست.حتما موقع رفتن امید آنهارا به او داده.آرش برای چندمین بار میگویدکه شام را بکشم.اینبار باعصبانیت.بدون اینکه نظر من را بداند کیک را از یخچال بیرون می آورد.شمع را رویش میگذارد.بدو بیا شمعتو فوت کن که بعد شام همه زودبرن.دلیل اینهمه عجله را نمیدانم.هنوزوقت داریم.دست پاچه میشوم .به چشمانش نگاه میکنم.گرد شده مثل شبی که خانه محبی بودیم.صورتش را از من بر میگرداند.با عجله از آشپزخانه خارج میشود.امید سمانه را صدا میزند تا به من کمک کند.خودش وارد حمام میشود.آرش از سالن اسمم را فریاد میزند.کنارش میروم .کیک را روی میز میگذارد.دستش میلرزد.یکی فندک بده.صدایش هم.شمع را روشن میکند.همه دست میزنند و اعداد را از سی و نه برعکس میشمارند.آرش نمیخندد.رگ کنار پیشانیش باد کرده و میزند.عرق کرده.با من شمع را فوت میکند.دستم را دور گردنش میاندازم و میبوسمش.صورتش یخ کرده.کیک را به سمانه میدهد تا تکه تکه کند.آرش خوبی؟گویا منتظر سوال من باشد سریع جواب میدهد.آره فقط زود شام بده این بساطو جمع کنیم.باعجله کنار امید که هنوز جلو در حمام ایستاده میرود.

صدای موزیک بلند است و مهمانها میرقصند.امید بادست به من اشاره میکند و با هم به آشپزخانه برویم .آرش دستگیره حمام را چسبیده.امید با کمک سمانه غذاها را میکشد.پریا زود باش!برنجو توچی بکشم.دیس برنج را نشانش میدهم.امید چی شده؟آرش حالش بد شده؟به سمانه نگاه میکنم.طبیعی به نظر می آید.امیدبدون اینکه جوابی بدهدپلو پز را در دیس بر میگرداندودیس پر شده را میبرد.تو هم نمیدونی چی شده؟شانه هایم را بالا می اندازم.دونفر از زنها به طرف بالکن میروند.آنکه عقب تر است یک سیب زمینی از روی مرغها به دهانش میگذارد.بچه ها کاری دارید من بیام کمک.سمانه سرش را تکان میدهد نه کاری نیست عزیزم.

شام تمام شده و امید هنوز کنار در حمام ایستاده.به طرفش میروم قبل از اینکه برسم وارد حمام میشود.صدای سیفون را میشنوم.دنبال سمانه میگردم .ازدستشویی بیرون می آید.از شام تا حالا  چندین بار دستشویی رفته.دور دهانش را پاک میکند.نگاهش میکنم .چشمانش میدزد.آرش اصلا شام نخورده و پشت هم سیگار میکشد.می دانم چیزی را از من پنهان میکنند.مهمانها هم متوجه تغییرات آرش شده اند.محبی لعنتی دایم از من حال آرش رامیپرسد.نمیدانم از اینهمه پرسش بی جواب به چه میخواهد برسد.هرچه که باشدزیر سر خودش است.آرش موزیک را قطع میکند.روی مبل مینشیند.پای راستش را مدام تکان میدهد.بعد از فریادی که بعداز پرسوجوی حالش سرم کشید دیگر جرات نمیکنم به او نزدیک شوم.امید هم که تا من را میبیند وارد حمام میشود.به همه نگاه میکنم شاید چیزی بفهمم.

مهمانها کیک و چای میخورند.سمانه سینی خالی را به آشپزخانه میبرد.سینی از دستش می افتد.سینی را برمیدارد و روی میز پرت میکند.ازسمانه بعید است باعجله کارکند.حتما چیزی میداند.به امید نگاه میکند.امید سرش را تکان میدهدو از دور چیزی به سمانه میگوید.بلند میشوم.باید از سمانه بپرسم .کتش را پوشیده وبا تک تک مهمانها خداحافظی میکند.غافلگیر میشوم.قرارنبود زود برود. از دور با من خداحافظی میکند و تا من به خودم بیایم از در بیرون میرود

پچ پچ ها شروع شده.مهمانها اسپند روی آتش شده اند.خوب ماهم دیگه بریم شب خیلی خوبی بود.سرم را به طرف صدا میچرخانم .محبی دستش را به طرف آرش دراز میکند.آرش ساکت ایستاده .باور نمیکنم امکان ندارد کسی بخواهد برود و او برای ماندنش اصرار نکند.امید هنوز کنار در حمام ایستاده .مهمانها یکی یکی خدا حافظی میکنند.آرش بازهم هیچ اصراری نمیکند.امیداز کنار در حمام خداحافظی میکند.آرش در گوشش چیزی میگوید.میشنوم امید جواب میدهدنگران نباش حواسم هست.کنارشان میروم. امید چیزی شده؟ نه یکم زودتر مانتوها رو بیار خانومها منتظرن.ساعت هنوز دوازده نشده.مطمینم خبری هست که من نمیدانم.

خانه خالی شده.آرش برخلاف عادت همیشگیش با مهمانها پایین نرفته تا به قول خودش آخرین سیگار مهمانی را در کوچه بکشد و بیاید بالا.در را میبندد.آرش چی شده؟دارم دیوونه میشم.از امید میپرسم هیچی نمیگه.توهم که داد میزنی.صدای زنگ در می آید.در را باز میکند.سمانه برمیگردد.کسی که ندیدت.نه بابا رو پاگرد بالا وایستاده بودم.راهش همین بود من باید میرفتم تا مهمونها بفهمن دیگه تموم شده و برن.

باورم نمیشود مرده باشد.گریه ام بند نمی آید.نمیتوانم وارد حمام بشوم.از دیدن مرده میترسم.فریاد میزنم و به آرش فحش میدهم.امید در حمام هست و صدای آب می آید.از امید میخواهم دوباره چک کند.باید به اورژانس زنگ بزنیم.ممکنه نمرده باشه.تلفن را بر میدارم .آرش تلفن را از دستم می قاپد.چیکار میکنی؟امید از حمام بیرون می آید.دستکش پوشیده.کاری از دست کسی بر نمیاد مرده.خیره به امید می مانم.تو مطمینی؟ آره خیلی وقته.همون موقع که نگرانش شدم و اومدم تو حموم ،نبضشو چک کردم ،نمیزد.یقه آرش را میگیرم.تکانش میدهم.عوضی تو بهش گل دادی.کثافت بدبختمون کردی.آرش هلم میدهد.خفه شو.چند بار بگم من کاری نکردم.به طرفش هجوم میبرم.آرش دستم را میگیرد و فشار میدهد.آشغال چند بار گفتم اینکارو نکنید!دستم را میپیچاند.کتفم درد میگیرد.دادمیزنم.سمانه بینمان قرارمیگیرد.آرش را کنار میکشد.میخواهم به آرش حمله کنم امید نمیگذارد.پریا یکم آروم باش .الان همه همسایه هارو خبر میکنی.من توی بالکن بودم.مطمینم آزاد فقط سیگار کشید.گریه میکنم.آب دماغم را تند تند بالا میکشم.تو از کجا مطمینی؟این بیشعور کثافت.حرفم را قطع میکند.من تا آخر کنار آزاد بودم فقط سیگار کشید.

آرش اون کارتونی که میگفتی از کجا باید بیاریم؟دوباره وارد حمام میشود.فریاد میزنم.کارتون! کارتون چیه چکار میخواید بکنید؟سمانه دستم را میگیرد.قرار بزاریمش تو کارتن ماشین لباسشویی ،ببریمش پایین که کسی نبینه،دوربینها هم همینطور.سمانه تو چقدر راحتی.یکی مرده میفهمی؟سمانه صدایش را بلند میکند.الکی دادو بیداد نکن!آره میفهمم.خوبم میفهمم.موقعی که تو اون وسط میرقصیدی همش داشتم بالا می آوردم.از بس الکی خندیدم سرم داره منفجر میشه.حالاهم برو کنار بزار کارمونو بکنیم.چشمانش پر از اشک میشود.در حمام نیمه باز است.پشت درطوری می ایستم که تو را نبینم.امید تورو خدا یه کاری بکنیم.باید به پلیس زنگ بزنیم.آرش هلم میدهد.زر مفت نزن!برو کنار ببینم چکار باید بکنیم؟امید از حمام بیرون می آید.چیزی بجز این موبایل وشیشه خالی شربت سرفه تو جیبش نبود.شیشه را به طرف سمانه میگیرد.بندازش تو اشغالی.سمانه شیشه را نمیگیرد.ای بابا !با امید وارد آشپزخانه میشوم.موبایل آزاد را روی میز می اندازد.آرش دکمه موبایل را میزند.موبایل خاموش است.بیا زنگ بزنیم به پلیس.ما که کاری نکردیم.امید شیشه را در سطل آشغال می اندازد.دیوونه شدی؟کاری نکردیم؟همه مستیم.گل کشیدیم.گریه میکنم.تو خودت گفتی آزاد نکشیده.دو پیک ودکاهم که آدمو نمیکشه.اصلا شاید مریض بوده.امید با طعنه میگوید.آره راست میگی شربت سرفه هم میخورد و از آشپزخانه بیرون میرود.روی صندلی مینشینم .چشمانم را میبندم و سرم را چندبار آرام به دیوار میکوبم.آرش را صدا میزنم.دستانش را میگیرم .آرش تورو خدا به بابات زنگ بزنیم. وکیله. میتونه کمکمون کنه.آرش دستانم را رها میکند.آره خوب گفتی.نمیدونم چرا به ذهن خودم نیومد.نمیتوانم لحن مسخره اش را تحمل کنم . از او دور میشوم.پشت سرم می آید.میفهمی چی میگی؟چهل سالمه هنوز نتونستم به بابام بفهمونم که رمن نباید اونجوری که اون میخواد زندگی کنم و مثل اون فکر نمیکنم .حالا چی بهش بگم .بگم بیا پسر مستتو جمع کن.حکم مشروب خوردن پیش اون سنگین تر از قتله.حاضره منو بکشه تا فردا همه نکن پسر فلانی فلان کرد.امید روی چهارچوب در حمام می ایستد.پریا یکم به خودت مسلط باش.فکر میکنی پلیس به همین راحتی ولت میکنه.پدرمونو در میارن.چند وقت پیش یکی یه آدمی که توی خیابون حالش بد شده بود آورد بیمارستان یه ماه میرفت و میومد،از کارو زندگی اوفتاد تا بتونه به پلیسها بفهمونه که اصلا ربطی به هم ندارن و فقط خواسته کمک کنه.تازه با وسیقه وکلی برو بیا آزاد بود.حالا ما که یکی تو خونمون هزارتا کوفت و زهرمار خورده و کشیده و مرده.دستش را روی صورتم میکشد و موهایم را پشت گوشم میبرد.نگران نباش من فکر همه چیزو کردم .تو فقط آروم باش!

آرش به انباری رفته تا کارتون را بیاورد.زیر لب به زمین و زمان فحش میدهم.حتما خیلی خورده و من نفهمیدم.شایداون مرتیکه عوضی چیز دیگه ای بهش داده بکشه.روی زمین مینشینم زانوهایم را بغل میکنم و گریه میکنم.سمانه کنارم مینشیند.میدونم چه حالی داری.من که فهمیدم داشتم سکته میکردم.سرم را بلند میکنم.سمانه بدبخت شدیم.این چه بلایی بود؟اگه بلاخره پلیس بفهمه چیکاربایدبکنیم؟بیچاره کارن.!باید یه کاری کنیم پلیس نفهمه.دلم برای کارن تنگ میشود.گریه میکنم .سمانه از زمین بلندمیشود.میپرسم توکی فهمیدی؟

وقتی امید نیومد شام بخوره پاپیچش شدم اونم همه چیو گفت.

آرش کارتن را باز میکند. چسپ پهن را دورتا دورش میکشد.سمانه کمکش میکند.طوری که همه بشنوند میگویم من بدبخت که همیشه باید خفه شم.نکنه به آقا آرش بربخوره.خاک برسرم همش باید نگران باشم .تمام مدت مهمونی فکر میکردم کاری کردم به مذاق آقا خوش نیومده.به اتاق میروم.

امیدشیشه ماشین را پایین میکشدو غذایی را که برای آزاد گذاشته بودم به مامور شهرداری میدهد.روی صندلی عقب ماشین نشسته ام.سمانه کنارم نشسته و بیرون رانگاه میکند. آرش میخواست ما در خانه بمانیم .هرچه فریاد میزدن که نمی تواننم بمانم گوش بدهکار نبود.سمانه توانست امید را راضی کند تا ماهم همراهشان بیاییم. آرش از آینه ماشین نگاهم میکند.چشمانش خیس است.روسری را دور سرم میپیچم تا دردش کمتر شود.سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم.چشمانم را میبندم و بی اختیار اشک میریزم.نور چراغهای خیایابان یک درمیان روی صورتم را روشن میکند.صدای برخورد گاهگاه در باز صندوق که کارتون ماشین لباسشویی را با زور در آن جا کرده اند تنم را تکان میدهد.از حرفهایی که میان آرش و امیدرد وبدل میشود میفهمم  که به شهریار میرویم.قرار است جسد آزاد را پشت کارخانه سیمان قدیمی که سالهاست دیگر کارنمیکند بیندازیم.آرش کاملا آنجا را میشناسدو میداند که سالهاست کسی آنجا نیست و دوربین هم ندارد.هرچندروز یکبار جسد معتادی را همان حوالی پیدا میکنند.آزاد هم میتواند یکی از جسدها باشد.برای همه طبیعی است.کدیین اثر میکند و پلکهایم سنگین میشود.چشمانم میسوزد.پلکهایم را فشار میدهم .خوابم نمیبرد.صورت آزاد دایم جلوی چشمانم می آید.بی اختیار اشک میریزم.همه ساکتند.برف میبارد.ریتم منظم برف پاک کن آزارم میدهد.آزاد خیلی عجله داشت.حتما دخترش هنوز منتظر است.با صدای بلند گریه میکنم.

چقدر خوب پس شما گچ کارید.اتقاقا ماتوی کارگاهمون نیاز به چندتا گچ کار خوب داریم.

شاهو استکان چای را از سینی برداشت.آقا ما یک هفته دیگه کارمون اینجاتموم میشه.هرجا بگید میایم.

آزادهم کارمیکنه؟شاهو باعجله جواب داد.

بله آقا مهندس.آزاد پسرعمومه.خیلی گچ کار خوبیه.

سرش را چند بارتکان داد.قبل از اینکه زن و بچش تو زلزله سرپل ذهاب عمرشونو بدن به شما.یک روز هم بیکار نبود،همه فقط میخواستن آزاد گچ کاریشونو بکنه.

امید کنار پنجره ایستاده بودو خیابان را نگاه می کرد.سرش را به طرف شاهو بر گرداند.

زن و بچهش مردن؟ اون که دیشب میگفت بایدزود بره زن و بچهش منتظرن.

آرش میان حرف امید پرید.

اونقدر با عجله رفت که آکاردیون و موبایلشو جا گذاشت.

ما شماره شمارو که آخرین نفری بودی که بهش زنگ زده بودی از تو موبایلش پیدا کردیم.

شاهو با تعجب نگاه کرد.تا صبح توی خیابونها دنباش گشتم .آرش من و من کرد.

دیشب که موبایلشو دیدیم شارژش تموم شده بودو خاموش بود.ظهری از یکی از همسایه ها شارژر گرفتیم .کارش موبایله.خودشم تونست رمزشو بازکنه.

سمانه به آشپزخانه رفت .پریا شنیدی این آقا چی میگه.پریا سرش را تکان داد.اصلا حوصله ندارم من میرم تو اتاق خودت اگه خواستن دوباره چایی ببر.سمانه دستش را گرفت نه بیابریم پیششون.اصلا آزاد زن و بچه نداره.

شاهو استکان خالی را روی میز گذاشت.آه کشید.

گفتم که یه دختر داشت که اونم با زنش زیر آوار موند.از همون چهارم آذر لعنتی تقریبا یک سال و دوماه پیش ،بدبختی ما شروع شد.تا چند هفته که حاضر نبود قبول کنه نمیشه دیگه زنده باشن.بعدشم که جسدشون پیداشد.نتونست کنار بیاد.مثل دیوونه ها سازشو بر میداشت میرفت قبرستون تا صبح اونجا میموند.چندماه که گذشت منم کارمو ول کردم و باهم اومدیم تهران.قبل زلزله من روزها تو روستا درس میدادم و بعدازظهرها اگه جایی بود واسه گچ کاری میرفتم.آوردمش تهران تا شاید دیوونگی از سرش بیفته.یه روز یکی از کارگرها تو ساکش سم پاراکوت،همون سم نخود پیدا کرد ریخته بود تو شیشه دارو.سم نخود تا اثرکنه تقریبا یکساعتی طول میکشه .از وقتی سمو تو جیبش پیدا کردن تا چند ساعت که خیالم راحت بشه آزاد خوبه و سم نخورده دنیا برام جهنم شد.از اون به بعد خیلی مراقبش بودم.یکماهه خیلی خوب شده ،کارهاشو خوب انجام میده .میچسبه به کارشو تا شب کار میکنه.

آرش سینی را برداشت و به آشپزخانه رفت.استکان شاهو را پر کرد.امید پرسیدگفتید سم تا اثر کنه طول میکشه ؟

شاهو سرش را تکان داد.آره تقریبا یک ساعت.

آرش سینی را جلوی شاهو گرفت.آقا مهندس خدا خیرت بده مونده بودم کارمون اینجاتموم شه چکار کنم که دوباره آزادو مشغولش کنم .

هر چهارنفر ساکت بودند و به شاهو نگاه میکردند.شاهو استکان چای را سرکشید.

دیشب دوباره به سرش زده بود.دوماه پیش واسه سالگردشون رفتیم سر پل دوباره هوایی شد.توی این دوماه که بر گشتیم همش بیقراری میکنه.میگفت باید برگردم سرپل ذهاب روژان منتظرمه.شبها بدون من میترسه.میدونستم اگه برگردیم حالش بدترمیشه بهش گفتم باشه بزار این دوهفته کارمون تموم شه باهم برمیگردیم.اونم سازشو برداشت گفت میخوام تا صبح  تو کوچه ها بچرخم وساز بزنم.

چند ساعت بعداز اینکه رفت بهش زنگ زدم .گفت خیالت راحت باشه من خوبم تا صبح میچرخم و بعد میام خونه.

از خستگی خوابم برد.نصفه شب که بیدارشدم دیدم نیست.هرچی زنگ زدم گوشیش خاموش بود.تا دنبالش گشتن .تاقبل اینکه بیام اینجا هنوز نیومده بود.

پریا دست سمانه را میکیرد و فشار میدهد.شاید دیشبم !قبل از اینکه جمله پریا تمام شود سمانه از کنارش بلند میشود.سینی را برمیدارد.بازم چای میخورید براتون بیارم.

نه خانم دستتون درد نکنه.من برم شاید اومده باشه خونه!

                                                              ادامه دارد……

 

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

یک پاسخ

  1. بسیار بسیار عالی بود. جدا تبریک میگم هم برای پرورش و نوشتن این داستان خوب هم برای پیشرفت فوق العاده ای که داشتید. راستش توی یکی دیگه از استانهای قبلی هم می‌فهمیدم بخشی از داستان تازه‌تر نوشته شده. پختگی توش مشخص بود.
    پیشنهاد داستانی که می‌تونم بدم اینه که وسط مهمونی آزاد بره جایی و برگرده. قبلش چیزی بشه که بره و برگرده. جوری که ته قصه ما بفهمیم آهان. همون موقع رفته سم رو خورده ما فک کردیم که رفته مثلا فلان
    در مورد زاویه دید. زاویه دید وسط قصه عالیه. دانای کل محدود به راوی. ولی دو بخش اول و آخر به نظرم دانای کل غیر محدود بود که من خیلی نفهمیدم فایده این تغییر زاویه چی بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *