زیر پوست زندگی

زیر پوست زندگی

تیرماه ۱۴۰۲

نسرین صحرایی

راننده بعد از ساعتی گشتن در خیابان فرشته جلوی یکی از برجها نگه داشت و گفت« خانوم رسیدیم»

منیر در حالیکه عینک آفتابی اش را بالای سرش برد و عینک نزدیک بینش را زد.  به آدرس نگاهی کرد و مطمئن شد. درحال تشکر از راننده  پیاده شد. راننده ی اسنپ  جعبه ی بزرگ کیک  را از روی صندلی جلو برداشت و به دنبالش رفت.

« اگه ممکنه پسرم کیک رو بیار طبقه ی هشتم»

با هم سوار آسانسور شدند و به طبقه ی هشتم رفتند. راننده کیک را به دنبال منیر تا دم در برد و منتظر ماندند که در باز شود. به محض باز شدن در، جعبه ی کیک را روی سکوی مابین کمد لباس ها و جاکفشی ورودی خانه گذاشت . منیراسکناسی به نشانه ی تشکر به او داد.

صدای گفتگوی مبهم و درهم مهمان ها و موسیقی ملایمی که در حال پخش بود فضای خانه را پر کرده بود. خدمتکار خانه مانتوی او را گرفت و در کمد آویزان کرد. به سمت پذیرایی رفت هر چه جلوتر می رفت صدا ها واضح تر می شد. به محض ورود به سالن پذیرایی گفت« سلام دخترا چقدر شلوغش کردین. اصلا حواستون نیست. خانوما من اومدم. امون نمیدید صدا به صدا برسه »

همه برگشتند و گفتند « چه عجب! »

« مردیم از گشنگی »

«چقد هم خوشتیپ کردی واسه همینه دیر اومدی؟»

« من که سر ساعت باید قرصا مو بخورم مجبور شدم بخاطر تو تا حالا صبر کنم »

« ای بابا یک روز که هزار روز نمیشه »

« من از دیروز روزه گرفتم که امروز بتونم غذاهای خوشمزه ی طوبا رو خوب بخورم »

« بزارید طفلک بیاد تو بشینه یه لنگ پا نگهش داشتین و بهش هجوم بردید. »

« دخترا ببخشید تقصیر راننده ی اسنپ بود. شهر رو دور زده. به اینجاها وارد نبود بهش گفتم پسر جون بزن رو اون راهنماهه. اون که همه جا رو بلده. تازه یادش اومد که همچین چیزی هم هست.البته زیر دندونی یه چیزایی از نرخ بالای اینترنت گفت ولی خدا خیرش بده جوون خوبی بود توی این گرما کولر رو روشن گذاشت وگرنه معلوم نبود با چه قیافه ای می رسیدم اینجا »

طوبا آرام آرام آمد جلو و به عنوان میزبان منیر را در آغوش گرفت و گفت« چرا زحمت کشیدی. منو چه به تولد »

« این حرفارو نزن طوبا جون تو همیشه به ما روحیه میدی. الانه که جشن  تولد مزه میده»

میز غذا کم کم آماده می شد. دو خدمتکار طوبا در حال رفت و آمد و چیدن دیس های غذا روی میز بودند.سالن از بوی عطر خانم ها و انواع و اقسام غذا ها پر شده بود.

به محض چیده شدن غذا مهمان ها بطرف میز ناهار خوری رفتند .

محبوب گفت« بچه ها عصای منو ندیدید؟ »

گلرخ گفت« بازم عصاتو گم کردی؟ مگه بهت نگفتم دیگه از این به بعدعصا مثل اسلحه کمری واسه ماها  هست  نباید از خودت دورش کنی»

« چه میدونم پیریه و هزار درد بی درمون. فراموشی و حواس پرتی هم یکی از اون درداس. »

یکی از خدمتکارها عصا را  پشت کاناپه پیدا کرد و به محبوب داد. هر دو نفری با هم مشغول گفتگوشده  بودند موزیک ملایمی همچنان پس زمینه ی گفتگوها بود و خانم ها لنگ لنگان بطرف میز می رفتند.

« وقتی از جا بلند میشم به سختی حرکت می کنم. فک کنم دوره های بعدی باید برامون سینی غذا آماده کنند و بیارن بدن دستمون»

« اشکالی نداره من که پایه ام تا هر زمان که زنده باشم. اگه مجبور بشیم توی دوره هامون فرنی بخوریم هم من این فرصتارو از دست نمیدم. هر وقت دور هم جمع میشیم فک میکنم زنده م»

« آره راس میگی منم از اول ماه روز شماری می کنم»

« بچه ها چرا الهه نیومده؟»

«بیچاره از وقتی شوهرش قاطی کرده و گرفتارش شده خودش هم انگار قاطی کرده و یه چیزیش میشه»

« منم دم غروب دیروز بهش زنگ زدم یادآوری امروز رو بکنم. انگار نه انگار که توی این دوره ها با ما بوده منکر همه چی شد و گفت « من که یادم نمیاد.» حالا خوبه خودمو شناخت. »

« منم چند روز پیش توی خیابون دیدمش مثل آدمای گیج و گنگ داشت می رفت. صداش کردم. گیج و گنگ وایساد و بر و بر نگاهم کرد.»

« ای بابا اینم عاقبت پیری!»

طوبا که کنار  اختر  نشسته بود و داشت روی باقالی پلوش یک برش زبان می گذاشت با حالتی عصبی گفت« این حرفا کدومه خانوم.  عاقبت پیری یعنی چی؟  بسکه شوهر نسناسش اذیتش کرده. از جوونی خونش رو تو شیشه کرده. حالا هم که خدا زده پس سرش و دیوونه شده دردسرش مال اون بیچاره هست. یه عمر براش همسر بوده حالا که دیوونه شده بهش میگه مادر جون .همین هفته ی پیش که اونو برده سلمونی، مثل بچه ها چسبیده به الهه و گفته مادر جون من از این آقاهه میترسم. بیچاره الهه مجبور شده بره جلوی صندلی سلمونی و دستشو بگیره تا موهاشو کوتاه کنن. بعدش هم از صندلی پایین نیامده و الهه بزور آوردش پایین و ماشین گرفته و بردش خونه.

حق داره قاطی کنه. راستی راستی که ما زنا چقدر پوستمون کلفته! به الهه گفتم شوهرت دیوونه شده، بهم گفت نگو دیوونه آلزایمر گرفته. تا وقتی این زنا تو دنیا هستن مردا هر گهی میخوان میخورند و ککشون هم نمیگزه مگه اینکه خدا تقاص زنا رو اینجوری ازشون بگیره.»

منیرکه معلوم بود حسابی از خوردن غذا در حال لذت بردن هست گفت« طوبا جون دستت درد نکنه همه چی عالی شده من که نمیدونم از کدوم بخورم. چه میزی چیدی قبل خوردن یه عکس خوب از غذاهات گرفتم. خدا رحمت کنه آقا رحمن رو. وقتی زنده بود نمیذاشت تو مهمونی بدی و مارو از غذاهای خوشمزه ت بی نصیب میذاشت»

« چی چی خدا رحمتش کنه. خدا توی گور بلرزوندش که تو این دنیا تن و بدنمو لرزوند. انقد چس خوری کرد  عاقبت هم همه چی رو گذاشت و به درک رفت. هرچی نذاشت  اینور و اونور برم حالا عوضش خوب تلافی میکنم. همین جمعه که رفته بودم سر خاکش البته نه به خاطر اون، به خاطر پسرم که با اون هم خاک شده. رو کردم به سنگ قبر و بهش گفتم آقا رحمن اومدم بهت بگم به کوری چشمت که نمیذاشتی هیچ جا برم این چند ساله که زحمتو کم کردی ، کانادا رفتم، ترکیه و دبی رفتم، سوریه و کربلا هم رفتم. همین فردا  هم دارم میرم کرمون. حالا تو توی  خاک جز و وز کن. پولایی رو  که تلنبار کردی دارم خوب خرج میکنم. میریزم و می پاشم تا خاک بهت خبر بده و تو گور بلرزی.  حیف از جوونیم که از دست رفت. این کارا رو برای اینکه دلم خنک بشه میکنم وگرنه کیف جوونی کجا وکیف حالا کجا. بخورید نوش جونتون. منو به حرف نندازین که تا شب براتون قصه دارم بگم.»

لعبت گفت«ایشالله صد سالگیت دور هم جمع بشیم.»

همه در حالی که می خورند و صدای قاشق و چنگال فضا رو پر کرده بود یکی یکی گفتند«ایشالله»

خدمتکارها دور میز می چرخیدند و به کم و کسری میز رسیدگی می کردندو برای خانم ها نوشابه ی مورد علاقه شان را می ریختند.کم کم قاشق و چنگال ها از صدا افتاد و یکی یکی شروع به تعریف از غذا و تشکر و در همین حال  میز غذا را ترک کردند.

منیر به آشپزخانه رفت و چیزی در گوش خدمتکارها گفت و برگشت.همین که خانم ها روی مبل ها جا خوش کردند و سر و صداها افتاد، صدای آهنگ تولدت مبارک در فضای خانه پیچید و یکی از خدمتکارها با کیک تولد وارد سالن شد. کیک تولد کیکی شکلاتی بود با تزیینات میوه های تازه ی فصل و نه عدد شمع روشن هم روی آن بود. کیک روی میز جلوی طوبا گذاشته شد‌. با دیدن کیک همه  شروع به اظهار نظر در مورد آن کردند.

« چه کیکی. با اینکه سیر و پر ناهار خوردم ولی یه هو دلم خواست»

« خیلی خوشگله. از کیک خونه ی ناهید خوشگلتره »

«اینو به بهترین شیرینی پز محلمون سفارش دادم. میدونستم سلیقه ی طوبا چیه»

« دستت درد نکنه منیر جون تو مثل همیشه حواست به همه چی هست»

طوبا نگاهی به جمع دوستانش کرد و چشمش به شکوه افتاد که مثل روزهای دیگر این یک ساله ی اخیر در خودش فرو رفته بود. رو کرد به او و گفت« چیه باز کشتیات غرق شده چرا مثل مادر مرده ها نشستی؟ »

شکوه با دستمال  گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت« کشتی بیشتر از سجاد؟ این یه ساله که مرده منم انگار مردم.از هیچی شاد نمیشم. زندگی بی اون برام هیچ لذتی نداره»

« خوبه خوبه! این اداهارو برای من درنیار. مرد که مرد فدای سرت. سجاد عمر خودشو کرده بود. مردا ارزش ندارن که براشون زانوی غم بغل کنی. سگرمه هاتو وا کن وگرنه دلخور میشم.»

«آخه خیلی خوب و مهربون بود.»

« خوب بود که بود وظیفش بود. نه که تو خوب نبودی »

« نه طوبا جون اینجوری نگو. چه خوبیایی که به من نکرد. تو شهر غریب وقتی مریض شدم به پام نشست و پرستاریمو کرد. هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود برام تهیه می کرد. هر بار بیرون می رفت و بر می گشت یه هدیه برام میاورد. این یه ساله که مرده هیشکی نتونسته جاشو برام پر کنه»

« اه اه حالم ازت بهم خورد. مگه نمیگفتی یه بار اون زمونی که مریض بودی بند تنبونش شل شده بود.یادت رفته چقدر دلت شکسته بود و گریه می کردی؟ حالا چی شده یادت رفته و براش آبغوره می گیری؟ من که همیشه میگم  (صدای واق واق سگم برای یه کلاغ رو به شنیدن صدای مردی که میگه دوستت دارم ترجیح میدم). کارای خوب مردارو ببین و باور نکن و بهشون شک کن که در پس کار خوبشون چی پنهونه. و دوست دارمشون رو هم بشنو و باور نکن. اینو از من بشنو. من امروز نود سالم میشه. یه ده سالی از تو بزرگترم. بیخود روزای باقی مونده ی عمرت رو تلف غصه برای سجاد نکن. تا بود که زحمتشو کشیدی حالا هم غصه ی نبودنشو میخوری. این که نشد زندگی»

منیر با خنده جلو آمد و گفت« طوبا جون بیا یه آرزو کن و شمعارو فوت کن میخوام ازت عکس بگیرم»

« یه کم صبر کنین الان برمیگردم»

بلند شد و عصا زنان بطرف اتاق خواب رفت‌. خودش را در آینه نگاه کرد«چه زود نود سال زندگی رفت. ای دل غافل. ای  تو روحت آقا رحمن» روژ لبش را تمدید کرد.دستی به موهایش کشید و عصا زنان بطرف سالن پذیرایی برگشت و پشت میزی نشست که کیک روی آن بود. منیر شروع به عکس گرفتن کرد.او به طرف کیک نگاه کرد و بعد چشمانش را بست و در دل آرزویی کرد و فوت محکمی به طرف شمعها کرد. همه شمعها بجز یک شمع خاموش شدند.

همه گفتند«تولدت مبارک  دوباره فوت کن»

دوباره فوت کرد ولی خاموش نشد‌.

همه گفتند « دوباره»

و دوباره هم خاموش نشد. دست آخر طوبا گفت« آرزو کردم دنیا از شر هرچی مرده خلاص شه. معلومه که هنوز زنایی هستن که مردا شونو دوس دارن.»

شکوه از گوشه ی سالن گفت« طوبا جون سجاد یکبار اشتباه کرد ولی مرد بدی نبود»

زیرنویس:(صدای واق واق سگم برای یک کلاغ رو به شنیدن صدای مردی که میگه دوستت دارم ترجیح میدم)به نقل از کتاب هیاهوی بسیار برای هیچ اثر ویلیام شکسپیر

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *