طسوج

پریا درد شدیدی روی شقیقه‌اش حس می‌کرد که داخل داروخانه شد. با دست برآمدگی درشت دردناک روی شقیقه‌اش را لمس می‌کرد که متوجه شد بر خلاف انتظار هنوز آقا مجتبی پشت پیشخوان است. چشم راستش انحراف شدیدی داشت و پریا از وقتی یادش می‌آمد او فروشنده‌ شیفت شب داروخانه طسوج بود. حدود غروب می‌آمد و آفتاب نزده شیفت را تحویل بقیه می‌داد. غالباً پریا داروهای فشار خون بابا و قرص‌های کلسیم مامان را سر راه برگشتن به خانه می‌خرید و همیشه‌ هم مستقیم می‌رفت پیش آقا مجتبی تا سریعتر همان همیشگی‌ها را برایش بیاورد. معنی داروخانه برای پریا آقا مجتبی بود، تا آنجا که حتی معنی طسوج در ذهنش مترادف لوچ یا یک همچین چیزی شده بود. دکمه‌های روپوش سفید فروشنده بر خلاف اتو کشیدگی همیشه تا وسط باز بود و از موهای نامنظم و حالت چشم‌هایش مشخص بود چیزی بجز بیدار ماندن تمام شب، او را بهم ریخته است. چنان مشغول فاکتورها و فیش‌های واریزی بود که وقتی نسخه‌ جلویش گذاشته شد هیچ واکنشی نشان نداد. در یک دقیقه اولی که پریا مودبانه منتظر مانده بود صدایی بجز تق‌تق ماشین‌حساب شنیده نمی‌شد. با دست زد به شیشه‌ای که بین او و فروشنده بود. آقا مجتبی ببخشید میشه منو راه بندازی؟ عجله دارم. اما او که همچنان مشغول محاسبه بود، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و چند ثانیه در همان‌ حالت ماند. پریا لبهای خشکش را روی هم فشار داد، عادتی که اولین معلمش در مهد کودک به او یاد داد بود تا بتواند مدت طولانی‌تری صبر کند. بعد از چند دقیقه روش خودش را امتحان کرد و بدون اینکه کسی ببیند انگشتش را گذاشت وسط حلقه سوییچ ماشین و با ریتم ثابتی چرخاندش، اما فایده نداشت و آقا مجتبی ول کن نبود. با سوییچ زد به شیشه. اینبار با ضرباهنگی که نشان می‌داد صبرش تمام شده است. آقا مجتبی عجله دارم. در ثانیه‌های سکوت آقا مجتبی یاد روزهایی افتاد که هنوز مجری رادیو اهواز بود و بچه‌های اتاق فرمان با کلی اشاره منظورشان را به او می‌رساندند. بالاخره سکوت شکست، آقا مجتبی سرش را بالا آورد و عذرخواهی کرد، گفت که حساب‌ها جور نیستند و مجبور است هر طور شده مشکلش را پیدا کند و ادامه داد که همکارش توی انبار پشتی است و تا یکی دو دقیقه دیگر می‌آید. حرفش تمام نشده بود که دختری از آن پشت تکرار کرد که همین حالا می‌آید. 

پریا برگشت سمت قفسه‌های پشت سر تا خودش را سرگرم کند. زانوبندهای طبی، قرص‌های مکمل و لوازم آرایشی. به قفسه وسایل نوزاد که رسید فکر کرد دو تا بند پستانک بگیرد که دختر با صدای بلند دو بار اسمش را صدا زد. برگشت سمتش. بله دیگه مال منه‌ خانوم. کسی بجز من هم مگه هست این وقت صبح. خیلی زود صبح شده بود. در فاصله رسیدن به پیشخوان سعی کرد اتفاقات دیشب را به یاد بیاورد اما خیلی موفق نبود. دختر، قد بلندی داشت با موهای طرح پسرانه که بالایش را کاهی کرده بود. دماغش خیلی ساده و طبیعی عمل شده و اصلا توی ذوق نمی‌زد. نسخه را با دقت نگاه می‌کرد که پریا یادش آمد بجز آن قطره استامینوفن نوزاد هم می‌خواهد. چند ثانیه بعد دختر بجای قفسه‌های دارو رفت سمت آقا مجتبی و نسخه را نشانش داد، او هم چیزهایی را برای دختر نوشت. آقا مجتبی سرش مشغول حساب کتاب شد ولی دختر هنوز ایستاده بود و برگه کوچکی را که آقا مجتبی برایش نوشته می‌خواند. روپوشش کوتاه و گشاد بود و به اندام ترکه‌ای‌ بلندش زار می‌زد. لابلای لب‌‌های قرمز براق دختر اسم همه داروهایش را می‌شنید و همان موقع دلش برای دختر تازه‌کار داروخانه سوخت. فکر کرد شاید او هم مثل لیلی باشد. دلش خواست او را بغل کند. احساسی که از دو ماه پیش نسبت به زن‌های زیادی در وجودش زنده شده بود. بالاخره دختر رفت سمت انبار داروها. ساعت را نگاه کرد، نزدیک هفت بود و دختر به کندی بین قفسه‌ها می‌گشت و فقط گاهی که به اول ردیف داروها می‌رسید دیده می‌شد. چند دقیقه گذشت و هنوز سبدش خالی‌ بود. با همه همدردی که با دختر داشت فکر کرد از آقا مجتبی خواهش کند بعدا حساب کتاب کند و خودش داروها را بیاورد که صدای دختر بلند شد. آقای مروت، داکسی سایکلین تموم شده؟ اما خیلی زود خودش دوبار پشت سر هم گفت که پیدا کرده است. پریا دید که آقا مجتبی متوجه هیچ‌کدام نشده و همچنان توی رسیدهای فروش مانده است. بی‌فایده بود. خوشبختانه تا عصر اجرا نداشت و می‌توانست دیرتر سر کار برود. فقط کاش ازین سردرد بی موقع خلاص می‌شد. با انگشت شقیقه‌اش را لمس کرد. حس سال‌ها پیش را داشت وقتی با هل محکم بابا از تاب جدا شد و با سر روی آسفالت کف پارک فرود آمد. بهتر بود پمادی برای آن بخرد. باید صبر می‌کرد دختر با داروها برگردد.

برگشت سمت قفسه‌های پشت سرش و دو تا بند پستانک برداشت. آبی برای باران و سبز برای بهار. مطمئن بود اگر خود مینا هم بود این‌طوری انتخاب می‌کرد. به لحظه‌ای فکر کرد که مینا آن‌ها را وسط داروها پیدا می‌کند و برای چند ثانیه هم که شده حالش بهتر می‌شود. از یک ماه پیش یعنی درست دو روز بعد از ماجرای آن عصر چهارشنبه که به اصرار او را آورده بود پیش خودش، حتی یکبار هم به یاد نمی‌آورد که خنده او را دیده باشد. به او حق می‌داد و شاید خودش اگر جای او بود تا همین‌قدر هم دوام نمی‌آورد. دوباره صدای قدبلند موکاهی بلند شد و آدرس دارویی را پرسید. باز هم پاسخی از آقا مجتبی نیامد. پشت سرش را نگاه کرد، طبق پیش‌بینی هنوز یکی مشغول محاسبه بود و آن یکی دیده نمی‌شد که البته مطمئن بود پشت قفسه‌ها مشغول پیدا کردن سوزنی توی انبار کاه است. آرزو کرد دختر زودتر بتواند نسخه را بپیچد، نه بخاطر عجله خودش بلکه بخاطر او. همانطور که بارها آرزو کرده بود لیلی بتواند ترکیب کردن آمالگام را از همه دستیارهای دندانپزشکی دنیا بهتر انجام دهد. صفحه موبایلش را باز کرد و دید که مینا پیام فرستاده است. با اینترنت گوشی نمی‌شد تلگرام را باز کرد. لابد منتظر قطره استامینوفن بود که البته نیازی به نگرانی نداشت. خودش چک‌کرده بود که برای چهار ساعت بعد هم دوز کافی قطره توی شیشه هست. گالری گوشی را باز کرد که این روزها بجای سلفی‌هایش با فیلترهای اینستاگرام و عکس‌هایی که طرفدارانش از صفحه تلویزیون موقع اجراهایش برایش فرستاده بودند، پر شده بود از عکس بچه‌ها که بیخیال از نبودن پدر و بی تفاوت به غصه‌های مادر، بیخیال از شعارهایی که خیابان را پر کرده، بدون توجه به جوان‌هایی که یکی یکی جانشان کف خیابان تلف می‌شد و بی تفاوت به امیدی که از شهر پر کشیده، با هر اشاره‌ای می‌خندیدند. خوشحال بود که بعد از چند ماه دوری از بچه‌های دردانه برادرش بخاطر مقررات سختگیرانه مینا در روزهای کرونا، چندین شب و روز را با آنها سر می‌کند. اما از چیزی که این موهبت را برایش فراهم کرده بود، تنفر داشت و البته نگران. نکند وضعیت از این هم بدتر شود و رشته زندگی از دستان پیام و مینا در برود. دلش برای خنده باران که از دیروز بخاطر تب نمی‌خندید تنگ شد. ساعت را نگاه کرد و بعد پیشخوان را. آقا مجتبی از انبار داروها می‌آمد و تا چشمش به پریا افتاد گفت درست شد. دو ساعت پیش طرف اومد پنج تا بتادین گرفت و من اشتباهی زدم سه‌تا. پریا دلش ریخت. می‌توانست حدس بزند که چرا یک آدم معمولی باید آن وقت صبح پنج تا بتادین بخرد. پرسید دختر بوده یا پسر و وقتی فهمید خریدار زن مسنی بوده دلگرم و خوشحال شد. آمد سر بحث را باز کند و بکشاند به همان‌جایی که همه صحبت‌های آن روزهایش می‌رسید و نتایجی که هر روز بیشتر از آن‌ مطمئن می‌شد را شرح بدهد که مشتری دیگری وارد طسوج شد. پسر نوجوان تپلی بود که می‌خواست مسواک بخرد. یاد بچگی‌های پیام افتاد با آن لپ‌های سفید آویزانش. با اینکه دو سال از پیام کوچکتر بود، از همان وقت‌ها احساس می‌کرد باید مراقبش باشد و در عمل او خواهر بزرگ‌تر بود. پیام هم در مقابل کاری را بدون مشورت خواهرش انجام نمی‌داد. ست کردن لباس و مدل مو و کلاس فوق برنامه و انتخاب رشته و کار و هر انتخاب دیگری که در زندگی داشت. البته همه چیز بجز عاشق شدن و به طور مشخص بجز مینا. پریا عمیقاً باور داشت هم‌رشته بودن، سلیقه هنری مشترک داشتن و البته حتی عاشق هم شدن برای ازدواج آنها کافی نیست. مینا در جهان دیگری بزرگ شده بود و دختر خوش رنگ و لعاب پایتخت نشین با پسر سر به زیر شهرستانی کوچه پشتی مسجد دیر یا زود به مشکل می‌خوردند. یقین داشت بدترین تصمیم برای آن‌ها ازدواج است. به نظرش دختری که با چاشنی عشقش به پیام با او همسو و هم عقیده شده، ممکن است در گردنه‌های دیگر زندگی با برادرش هم عقیده نماند. با همه تردیدی که داشت خود را موظف می‌دید نظرش را به او بگوید و بالاخره هر طور بود این کار را کرد. دو هفته قبل از مراسم عقد. گفته بود که فاصله فکری اعتقادی یک روزی که نباید کار دستشان می‌دهد و قدم‌های روشن فکرانه‌ی پیام و گام‌های بلند مینا در جهت اعتقادات مذهبی او ممکن است کافی نباشد. همین جملات کوتاه برای اینکه پیام ابرو در هم بکشد و تا چند هفته رابطه‌شان به برزخ بیفتد کافی بود. آنچنان که در مراسم عقد مطمئن نبود برای تبریک ازدواج به پیام در جمع اقوام می‌تواند قدم بردارد یا نه. آن شب تا صبح گریه کرد و با آنکه مینا را بی‌گناه می‌دانست، احساس کرد که از او بدش می‌آید. احساسی که تا همین یک ماه پیش همراهش بود و فقط شدتش کم و زیاد می‌شد.

پسرک خوش‌شانس بود و آقا مجتبی خیلی زود مسواک را برایش آورد و رفت. دختر هنوز پشت قفسه‌ها بود و پریا از صبر خودش متعجب نبود. تصمیم گرفته بود بیشتر از قبل با خانم‌ها همدردی کند. هرچند شاید اگر فروشنده تازه‌کار یک مرد هم بود همین‌طور با او رفتار می‌کرد. درست مثل دیشب که پسر جوانی با سرعت از کنارش گذشت و ناخواسته به او تنه زد. برخلاف همیشه با مهربانی نگاهش کرد و در دل برای موفقیتش دعا کرد. هرچند با روششان موافق نبود شجاعتشان را ستایش می‌کرد. روی صندلی انتظار داروخانه نشست و برای اینکه بهتر بتواند صبر کند بند پستانک‌ها را زیر پر چادرش، طوری که کسی متوجه نشود دور انگشت سبابه چرخاند. آقا مجتبی از پشت میز بلند شد و رفت بیرون داروخانه. گفت که از گرما کلافه شده و باید هوا بخورد.

زمان داخل طسوج گیر افتاده و به کندی پیش می‌رفت. انگار تنها شدن نفسش را بند آورده و سرش بیشتر درد گرفته بود. خوشبختانه طولی نکشید که آقا مجتبی برگشت و دوباره پشت پیشخوان نشست. تصمیم گرفت با او سر صحبت را باز کند. داداش من تا همین چند سال پیش هم مسواک نمی‌زد، اون وقت این پسره کله صبح اومده یکی‌ بخره چون خونه جا گذاشته. زمان اینا برسه دنیا چطوری میشه؟ آقا مجتبی موافق نبود. وضعیتی هم که الان پیش اومده دست پخت نسل من و شما که نیست، کار دهه هشتادیاس. دهه نودیا ازینا بدتر میشن.  داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم. نمی‌گم روسری سر کردن زوری خوبه، ولی وقتی زور زیاده باید قبولش کرد، همونطور که نسل ما خیلی چیزای بیشتر از این رو هم قبول کرد. چه کاریه آخه هم خودشون رو عذاب دادن هم مردم رو. الان خواهر بدبخت من، سه ماه پیش رفته لهستان. از ندیدن ماها داره دیوونه میشه. ماهواره هم که یجوری نشون میده انگار اینجا جنگ شده. مث خیلیای دیگه خوراکش شده گریه. می‌خواستن شال رو بندازن خب می‌نداختن. همه با هم. اونوخ نه اینا کاری میکردن نه این وضعیت پیش میومد. البته اینم به نظر من کار بدیه. ضربان قلب پریا بالا رفت، نبض شقیقه‌اش محکم می‌زد و دردش را بیشتر می‌کرد. انگار جوجه‌ای نوک می‌زند و می‌خواهد از تخم خارج شود. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست از تظاهری که آقا مجتبی داشت و حالش را بهم می‌زد صحبت کند اما منصرف شد. ساکت ماند. ادامه حرف‌ها را می‌شنید اما چیزی نمی‌فهمید. فقط متوجه شد صحبت‌های آقا مجتبی در تایید حجاب است که می‌دانست همه‌اش بخاطر موقعیت کاری‌اش و چادری است که به سر دارد. مطمئن بود او هم مثل خیلی‌های دیگر احتیاط کرده و جلوی او سمت حکومت را گرفته‌ است. عادی شده بود که برای مردم خودی حساب نشود و کمتر کسی خود واقعی‌‌اش را پیش او بروز دهد. اما نمی‌دانست چرا آقا مجتبی این‌کار را می‌کرد و چرا یک صحبت ساده از مسواک خریدن پسر بچه‌ای باید به این‌جا برسد. به سختی نفسش را بالا کشید و آهسته گفت مدت‌هاست منم سمت شمام. مثل همون خانمی که دیشب ازتون بتادین خریده. آقا مجتبی ساکت ماند و هیچ واکنشی نشان نداد. حدس زد صدایش آن‌قدر ضعیف بوده که اصلا نشنیده یا شاید بابت چیزی که از آن نگران است ترجیح داده خودش را به نشنیدن بزند.

باید از فشار و دردی که احساس می‌کرد نجات پیدا می‌کرد. گالری گوشی را باز کرد و این‌بار رفت دو ماه پیش تا عکس‌های آخرین مهمانی قبل از این ماجراها را ببیند. اولین دورهمی بعد از یکسال قرنطینه پیام، مینا و بچه‌ها. مامان برای پیام خورش فسنجان پخته بود و برای او مرغ. مثل همیشه، عکس‌ها از موقع شام و چیدمان کامل سفره شروع می‌شد. در همان اولی دلش برای پیام که مثل همیشه برای اذیت کردن او دو انگشتی رفته بود وسط ظرف ژله ضعف رفت. عکس بعدی همه دور سفره بودند و با لبخند دوربین را نگاه می‌کردند. مینا شومیز چهارخانه قرمز و سیاه بلندی پوشیده بود و فقط نوک موهایش اتفاقی از شال مشکی بلندش بیرون زده بود. عکس بعدی باز هم همان تصویر و اینبار شال به طور کامل موهای مینا را پوشانده بود. یادش آمد که بعد از انداختن عکس اول پیام طبق عادت همیشگی‌اش عکس را چک کرده و با خاراندن نوک‌ موهایش به مینا فهمانده بود که عکس تکرار شود. در هر دو عکس دست مینا روی شانه پیام بود و چنان لبخند بلندی داشت که انگار نه انگار تا همین چند لحظه پیش مشغول شیر دادن و عوض کردن و خواباندن دوقلوهایش بوده است. پر از انرژی و شور زندگی. امیدوار به آینده و مصمم برای تربیت جوانه‌های مشترکش با پیام. عکس دیگری از دور سفره نبود. آن شب فقط یک عکس دیگر، چند دقیقه قبل از خداحافظی انداخته شده بود. بابا و مامان که روی مبل دو نفره طوسی کنار تلویزیون نشسته بودند، هر کدام یکی از بچه‌ها را بغل گرفته و بقیه کنارشان ایستاده بودند. پشت لبخند همه گرمی و خوشحالی موج می‌زد و هیچ‌کدامشان فکر نمی‌کردند در فاصله کمتر از چند روز بعد از این عکس همه چیز به هم می‌ریزد. مردم توی خیابان می‌آیند، شعار می‌دهند و جوان‌هایشان خون می‌دهند، دخترها یکی یکی روسری از سر بر می‌دارند و این تازه شروع ماجراهای تازه‌ای می‌شود و هر روز جامعه شکل جدیدی پیدا می‌کند. دوباره به چشم‌های پر انرژی پیام نگاه کرد و لبخند کشیده مینا قلبش را لرزاند. هیچ کدامشان برای چیزی که چند روز بعد کشور را فرا می‌گرفت آماده نبودند.

حالش بهتر بود. سرش را بالا آورد. زن میانسالی با موهای زیتونی مرتب جلوی پیشخوان ایستاده بود و نسخه‌ را به دختر موکاهی می‌داد. یک دقیقه‌ای طول کشید که دوباره اسم و جای داروها را سوال کند، بنویسد و برود توی انبار. زن بیچاره حالا حالاها باید منتظر می‌ماند. پریا لبخند ناخواسته‌اش را جمع کرد و دوباره حواسش را به گوشی داد. مینا پیام تازه‌ای فرستاده بود. باز هم فیلتر شکن را امتحان کرد که طبق پیش بینی‌اش وصل نشد. برگشت توی گالری و عکس آخر را نگاه کرد. آخرین باری که پیام و مینا باهم توی جمع بودند. نکند اتفاقات به شکلی رقم‌ می‌خورد که شرایط دیگر مثل گذشته نشود. هرچند احساس پیام را درک نمی‌کرد اما خوب می‌شناختش و مطمئن بود به این راحتی نمی‌تواند مخالفت علنی مینا با عمیق‌ترین اعتقاد و حساسیتش را هضم کند. در عوض با اینکه کاری که مینا کرده بود را قبول نداشت اما او را خوب درک می‌کرد و دلداری‌اش می‌داد. در دلش بخاطر اینکه چرا آن‌ها در مدتی که از اعتراضات مردم می‌گذشت نتوانسته بودند باهم حرف بزنند و دیدگاه همدیگر را بفهمند عصبانی بود. شاید هم حرف زده بودند و مینا فکر می‌کرده پیام در همه جزئیات اعتراضات با او هم‌نظر است. شاید هم اصلا آن لحظه به این چیزها فکر نمی‌کرده و فقط راه بروز خشم و مظلوم ستیزی‌اش را طی کرده است. برداشتن شال همراه خواهرش وسط پارک محله مادری‌شان و استوری کردن عکس آن لحظات در اینستاگرام و بعد هم عمومی کردن تصویری از خودش که با پیراهن سفید کنار بهار و باران در آتلیه عکاسی روز شش ماهگی‌شان انداخته. زیرش هم نوشته بود «برای آزادی، برای بهار و باران». بدون شک این کار اعلام رسمی جنگ به پیام، اعتقادات و حساسیت‌هایش بود. هنوز یک ساعت از انتشار عکس‌ها نگذشته بود که تلفن پیام از دسترس خارج شد. آن شب به خانه نیامد و مینا تازه به این فکر افتاد که موضوع برای پیام با آنچه خودش فکر می‌کرده متفاوت است.

ترک تردید کوچکی که پریا در روزهای اول آشنایی مینا با پیام نگرانش بود و بخاطر تذکر آن منفور شده بود، حالا  با سرعت رشد کرده و در عرض چند روز به شکاف عمیق و بزرگی تبدیل شده بود. عمیقاً دلش برای مینا و پیام می‌سوخت و بیشتر از همه برای بهار و باران. چه کسی فکرش را می‌کرد آن‌ها در این سن قربانی جامعه می‌شوند. دلش می‌خواست همه اینها را به آقا مجتبی بگوید تا بهتر بفهمد ضربه‌ای که او از این تغییرات خورده خیلی بزرگتر از تماس تصویری مادری در تهران با دخترش در لهستان است. دلش می‌خواست بگوید که یک ماه صدای گریه خفه شده مینا را بعد از خواباندن بچه‌ها شنیدن چه حالی دارد. به او بگوید نگرانی از اینکه دیر یا زود تحمل بیچاره تمام شود و موضوع را با خانواده‌اش مطرح کند و طبیعتاً آن‌ها اوضاع را پیچیده‌تر کنند، یعنی چه. هرچند دلش برای پیام که در کمتر از ده روز با عقایدش تنها مانده بود می‌سوخت اما حال این روزهای مینا قلبش را آتش می‌زد. در برزخ بین عقایدش که همسو با مردم بود و علاقه‌اش به زندگی با پیام، همسرش را انتخاب کرده و فقط یکی دو روز بعد عکس‌ها را پاک کرد، اما احساسات متلاطم پیام همچنان مثل قبل باقی مانده بود. موبایل را توی کیفش گذاشت، چشم‌هایش را بست و بند پستانک را توی مشتش فشار داد. دوباره سرش تیر می‌کشید و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.

متوجه گذشت زمان نمی‌شد. هوا سنگین بود و بینی‌اش را می‌سوزاند آنقدر که آرزو کرد کاش می‌شد نفس نکشد. می‌خواست بلند شود برود بیرون تا هوای تازه‌ای به صورتش بخورد اما احساس کرد کسی کنارش با احتیاط در همان سمت سرش که تیر می‌کشید، نشست. چشم‌هایش را به سختی باز کرد. همان زن مو زیتونی بود و هنوز نرسیده سر صحبت را باز کرد. عزیزم شما هم منتظری نسخه‌تو بیاره. پریا نمی‌توانست جواب بدهد. قیافه دختره داد میزنه تازه‌کاره و نابلد. فک نکنم تا پنج دقیقه دیگه هم بتونه کارمو راه بندازه. حالا حالاها تو قر و ادا می‌مونه، کار ازش در نمیاد. با دستمال روی شقیقه‌اش را گرفت. به نظرش بیشتر از حدی که بچه‌های گریم بتوانند پنهانش کنند ورم کرده بود.  لب‌هایش را روی هم فشار داد و بعد از مدت کوتاهی آهسته جواب زن را داد. خانوم ماها هم از روز اول که کارمون رو بلد نبودیم. راه میوفته بیچاره. من حاضرم تا نیم ساعت دیگه هم صبر کنم ولی بذارم کارشو یاد بگیره‌. حرف که می‌زد حالش بهتر می‌شد. برای همین بدون توجه به واکنش بی تفاوت زن به صحبت‌هایش ادامه داد. من خودم چند وقت پیش با یه دختره آشنا شدم که تحت پوشش بهزیستی بود. نمی‌دونم اطلاع دارید یا نه ولی دخترای بهزیستی که هجده سالشون میشه از آسایشگاه میان بیرون و‌ فقط بهشون یه تخت واسه خواب میدن. این بیچاره رو تو شلوغیا گرفته بودن. وقتی آزاد شد دیگه حتی جای خواب هم نداشت. انداخته بودنش بیرون. اصلا نمیشه باور کرد درجه حماقت و بی‌رحمی بعضیارو. خداروشکر بچه‌ها پول گذاشتن رو هم، واسش یه اتاق کوچیک اجاره کردن. روزام می‌ره مطب یکی از دوستامون، دستیار دندانپزشک شده. مطمئنم اوضاش اونجا ازین دختره هم بدتره. زن با او موافق نبود. اونوخ از کجا معلوم این مثل اون باشه. حتی گیریم شبیه‌ اون بدبخت باشه. هر کی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. باید هزینه داد. همه اینایی که تو خیابونن دارن هزینه میدن. تا کی میشه وسط بازی کرد؟ صدا سیمای شما خوبه که همه وسط بازن؟ کسی جرأت داره نظر واقیعشو بده؟ البته تو که از خودشونی. می‌خوای به خودت بگیری هم بگیر. اگه خیلی مهربونی و به فکر مردم، برو از رفیقات بخواه کمتر بزننشون. مطمئنم تا همین حالاشم توی چند تا ازون برنامه‌های کوفتیت که دیگه حاضر نیستم نگاشون کنم چندتا از بزن بهادراشون رو دعوت کردی و به‌به چهچه کردی واسشون. درست می‌گی تو کارتو خوب بلدی، ماله‌کش درجه یک حکومت. اینا هم که مردم رو شب و روز کتک می‌زنن کارشون رو خوب بلدن. ضربان قلب پریا بالا و بالاتر می‌رفت. اولین باری نبود که در یک ماه گذشته این‌طور بی‌دلیل شماتت می‌شد. دلش می‌خواست مثل دفعات قبل مهلکه را ترک کند و بزند بیرون، اما برای اولین بار این کار را نکرد. با دستمال اشک‌هایش را پاک کرد و دوباره آن را گذاشت روی شقیقه‌اش. برای اینکه آرام‌تر شود شروع کرد به نفس‌های منظم کشیدن. هوا دیگر ریه‌اش را نمی‌سوزاند اما قلبش بدجوری تیر می‌کشید.

به خنده‌های بهار و باران فکر کرد. به تنها باری که بهار پیش او مانده و نپریده بود بغل مینا. به دو شب پیش که باران را کنار خودش خوابانده بود. آرام شد. آن‌قدر که تصمیم گرفت مثل هر روز زنگ‌ بزند به پیام و همه تلاشش را بکند تا برش گرداند سر زندگی. از ثانیه‌ای که عکس‌های مینا و خواهرش را دیده بود تردید نداشت که حال برادرش بهم ریخته است. درست مثل روزی که بخاطر گرمای هوا، در راه برگشت از دانشگاه چادرش را توی کیف گذاشته بود و از اقبال بد پیام او را دیده بود و تا یک هفته جوابش را نمی‌داد. می‌دانست که مخالفت علنی با حجاب و عمومی کردن عکسی که مینا با پیراهن یقه قایقی سفیدش انداخته بود زخمی به مراتب عمیق‌تر از ماجرای آن سال است. اما امیدوار بود پیام بتواند بخاطر بهار و باران هم که شده با احساسات به هم ریخته‌اش کنار بیاید. از همان لحظه دیدن عکس‌ها مرتب به برادرش زنگ زده بود و البته همگی بی جواب مانده بودند. تا اینکه بالاخره روز سوم، پیام با صدای خفه پر بغضش جواب تلفن را داده بود. سلام کرده و زد بود زیر گریه. در تمام بیست و پنج روز بعد از آن، زنگ زدن به پیام و اصرار کردن برای باز گرداندنش سر زندگی، روال هر صبح و عصر پریا بود. به نظرش پیام مقصر بود. نه فقط برای بستن چشم‌هایش به حرف‌های او موقع ازدواج بلکه بخاطر اینکه هرکسی بود از پست‌ها و استوری‌های روزهای قبل مینا می‌فهمید که او دیر یا زود این‌کار را خواهد کرد.  باید هر طور شده ماموریت کوفتی بندرعباس را رها می‌کرد و برای نگه داشتن زندگی‌اش برمی‌گشت تهران تا باهم حرف بزنند و کار به اینجا نکشد. و حالا هم که کشیده نباید از میدان فرار می‌کرد. بجای پیام فردای ماجرا رفت پیش مینا و محکم در آغوشش گرفت. یک ساعت در بغل هم گریه کردند و هر طور بود راضی‌اش کرد تا وسایلشان را جمع کند و همراهش بیایند به خانه کوچکش در پایین چهارراه دردشت. اینطوری می‌توانست در تر و خشک کردن بچه‌ها کمک حالش باشد و مهمتر اینکه مینا را از خانواده‌اش دورتر کند تا شاید قبل از فهمیدن آن‌ها پیام به زندگی‌اش برگردد و اوضاع ازین بدتر نشود. یک ماه صبح و شب صحبت کردن با پیام و حتی هفته‌ای دو سه بار گفتگوی حضوری با او کاملا بی‌فایده بود. پیام به عمیق‌ترین چاه دنیا افتاده بود و احساس می‌کرد چیزی از زندگی برایش باقی نمانده است. تردید نداشت که دخترهایش هم دیر یا زود راه مینا را می‌روند و از اینجا به بعد زندگی‌ برایش چیزی بجز تحقیر و غم و حسرت نخواهد بود. تصور اینکه در مهمانی و خیابان همسر و دخترهایش بدون حجاب باشند دیوانه‌اش می‌کرد. به پریا گفته بود چند بار تصمیم گرفته همه زندگی‌اش را به اسم مینا و بچه‌ها بزند و خودش را برای همیشه گم و گور کند اما هنوز جراتش را پیدا نکرده است. به تصمیمات احمقانه عجیب دیگری هم فکر کرده بود و با شنیدن پیشنهاد کمک گرفتن از روانکاو خشمگین شده بود. همه حرفها و توجیهات پریا از پشیمانی مینا و پاک کردن عکس‌ها نه تنها ثانیه‌ای آرامش نکرده بود بلکه باعث شده بود او را هم بابت عقاید سستش شماتت کند. پریا مطمئن بود که نه این تماس و نه هر کار دیگری که انجام دهد اثری در آرام کردن برادرش نخواهد داشت. فقط امیدوار بود زمان بتواند این کار را کند و هر روز صبح به این آرزو از خواب بیدار می‌شد که وقتش رسیده باشد و عشق پیام به بچه‌ها و مینا از آتش خشمی که وجودش را فرا گرفته بود بسلامتی عبور کرده باشد. شماره پیام را گرفت و منتظر شد. دو بار دیگر هم زنگ زد و هر بار بدون اینکه حتی تلفن بوق بخورد قطع شد. گوشی را توی دستش فشار داد و سرش را به دست‌ها تکیه داد.

صدای گنگ مو زیتونی که با صدای بلند حرف می‌زد را می‌شنید اما چیزی نمی‌فهمید. چشم‌هایش هنوز بسته بودند. هوای داروخانه که بخاطر سوز اول صبح آبان محبوس و درزگیری شده بود به نظرش خفه و سوزناک‌تر از قبل رسید. به نفس تازه نیاز داشت. به سختی از روی صندلی بلند شد تا برود بیرون. زن رفته بود پشت پیشخوان و با آقا مجتبی بحث می‌کرد. موهای زیتونی‌اش زیر ردیف‌های منظم نور خورشید که از لای پرده کرکره‌ای داروخانه می‌تابید می‌درخشیدند. موضوع صحبت خودش بود و نحوه برخورد زن با او.  زن اصرار داشت اگر بلاهایی که امثال پریا به سرش آورده‌اند را آقا مجتبی تجربه کرده بود، بدتر از خودش با پریا رفتار می‌کرد. اینبار حرف هایشان برایش بی اهمیت بود. سرش را پایین انداخت و همان‌طور آرام از داروخانه خارج شد.

در دو طرف خیابان کارگران درخت‌ها را هرس می‌کردند. کف خیابان پر از برگ بود. ریه‌هایش که پر شده بود از هوای خفه‌ای که تا درونی‌ترین سلول بدنش را می‌سوزاند در همان ثانیه‌های اول سبک‌تر شد. یاد صبح‌های زمستانی ایذه افتاد وقتی با بابا پیاده‌روی می‌رفتند. چرا در تهران هیچ ‌کس چای گرم نمی‌فروخت. چرا اینجا فکر می‌کنند آدم‌ها فقط توی جاده چای می‌خرند. اگر جای خیلی از پسرهای بیکار دور و برش بود یک گاری می‌خرید می‌رفت وسط میدان ونک چای می‌فروخت. اصلا می‌شد خودش چندتا گاری بخرد، تجهیز کند و چند نفر را هم استخدام کند. این را هم اضافه کرد به لیست کارهایی که دلش می‌خواسته انجام دهد و شاید اگر ازدواج کرده بود لااقل تا حالا یکیشان عملی شده بودند. به پسر همسایه دوران دبیرستانش که اولین خواستگارش بود فکر کرد و به دکتر انوری، تهیه‌کننده ثابت برنامه‌هایش در شبکه پنج که از روز اول مطمئن بود از او خوشش می‌آمده، اما هیچ وقت قدم جلو نگذاشت. از همان اولین باری که برای پیشنهاد اجرای برنامه «صبح زندگی» ملاقاتش کرده بود تا وقتی سه سال بعد با دستیار صدای همان برنامه ازدواج کرد و حتی روزی که پسرش به دنیا آمد مطمئن بود که خودش را بیشتر از هرکسی دوست داشته است. نگاه‌های ممتدش به تصویر او موقع تدوین تیتراژ جدید برنامه،  پوشیدن لباس‌هایی که او قبل‌تر تمجیدشان کرده بود، لبخندهای متفاوت و گاه و بیگاهش و هزاران علامت ریز و درشتی که پریا را مطمئن می‌کرد عاشق بوده و احتمالا فقط بخاطر تفاوت عقاید پا پیش نگذاشته است.  برای بار هزارم ذهنش را از او خالی کرد ، نفس عمیقی کشید و بعد از مدتی کوتاه دوباره برگشت داخل طسوج.

پسر بیست و یکی دو ساله‌ای با قد و قواره متوسط روی صندلی‌ انتظار نشسته بود. موهایش را ژل زده بود رو به بالا و صورتش را حسابی با تیغ برق انداخته بود. چهره‌ استخوانی‌اش گیرا بود.  بدون اینکه جلب توجه کند با گوشه چشم نگاهش می‌کرد. آشنا به نظر می‌رسید ولی هر چه فکر کرد نمی‌شناختش. کنارش ننشست و رفت نزدیک پیشخوان ایستاد. زن مو زیتونی مثل یک فروشنده واقعی پرسید که آیا فقط بند پستانک‌ها را می‌خواهد؟ جوری که انگار حرف‌هایش با آقا مجتبی را نشنیده است به آرامی برایش توضیح داد نزدیک یک ساعت است نسخه را داده و منتظر است برایش بپیچند. اما زن هنوز تند و برنده بود. می‌گم نسختون رو بیارن ببرید یه جای دیگه. به چادری‌ها و آخوندها جنس نمی‌فروشیم. اونم از نوع معروفش. بار پنجمی بود که در یک ماه گذشته با این واکنش‌ها مواجه شده بود.  نفس عمیقی کشید و لب‌هایش را روی هم فشار داد. بی‌فایده بود. خشم‌ همه وجودش را با سرعت پیمود و به زبانش رسید تا جواب بدهد که با صدای فریاد پسربچه‌ای تکان خورد. پشت سرش همان پسر تپل اول صبح بود که با هیجان و ترس داد می‌زد دارن میان. کیف مدرسه‌اش را شبیه سپر جلوی صورتش گرفته بود و در حالی که بیرون را نگاه می‌کرد آهسته عقب می‌رفت. پسر جوان از جا بلند شد و دوید بیرون در‌‌ و شروع کرد به فریاد زدن. چرا باید مامورها آن وقت صبح آن‌جا باشند؟  جوان با عجله برگشت داخل، پسر بچه را آورد نزدیک مو زیتونی و   خواهش کرد او را ببرد داخل انبار یا هر جای دیگری که بیرون را نبیند و دوباره دوید وسط خیابان. زن همان‌جا پشت پيشخوان نشست و با همه وجود پسر بچه را بغل کرد. انگار می‌خواهد او را در بدن خودش پنهان کند. فکر کرد این صحنه را قبلا دیده است اما چیزی یادش نمی‌آمد.  هاج و واج مانده بود که دختر جوان از انبار داروها بیرون آمد و دستش را گرفت. حرف‌های عجیبش را با عجله و درهم می‌زد. گفت که به کمک او نیاز دارند و تا مامورها نریخته‌اند داخل، باید همه چیز را برایش بگوید. به او فهماند که از اولش هم بخاطر وضعیت پیچیده‌ای که داشتند او را معطل کردند تا اگر سر و کله مامورها پیدا شد کمکشان کند. گیج شده بود. احتمالا بجز معروفیت ظاهر مذهبی‌اش نیز برایشان کارساز بود. حالش بد می‌شد از ریا و تظاهر اما نتوانست در مقابل  خواهش دختر که التماس می‌کرد با او به انبار داروها برود بایستد. چشم‌های دختر پر اشک بود و پشت سر هم قسم می‌داد. مصمم شد جواب رد بدهد و از داروخانه بزند بیرون که دستی را روی شانه‌اش  احساس کرد. زن مو زیتونی بود که با دست دیگرش پسر بچه را بغل کرده بود. واسه همه فرصتش  پیش نمیاد که سمت درست واسته. حالا که شانسشو داری، حتی اگه بخاطر آزادی و انسانیت این کارو نمی‌کنی لااقل بخاطر این بچه بمون. دلش می‌خواست جوابش را بدهد و هرچه ناراحتی از رفتار مردم در این یک ماه دارد سرش خالی کند اما چیزی نگفت. زن از او دور شد و داخل انبار داروها پیچید. دوباره مطمئن شد که بهتر است برود و لااقل این‌طوری دیگر زن را نبیند. سرش از درد تیر کشید. دختر دستش را گرفته بود به طرف انبار می‌کشید و پریا بی‌اراده دنبال او می‌رفت. اتاقک انبار تاریک بود و مهتابی که روی دیوار دالان ورودی بود مرتب چشمک میزد. چند ثانیه روشن می‌ماند و دوباره خاموش می‌شد. انتهای راهرو چشم‌هایش که به تاریکی عادت کرد سر جایش خشک‌ شد. پیرزنی چادری کف زمین دراز کشیده بود و آهسته ناله می‌کرد.

او را شناخت. هر وقت فرصت می‌کرد برای نماز مسجد برود دیده بودش. همیشه انتهای صف ردیف اول می‌نشست و هر طور بود بدون کمک صندلی و مهر پایه‌دار نماز می‌خواند. بی‌نوا اینجا چه‌کار می‌کرد‌. دوباره سرش تیر کشید و گلویش خشک شد. نشست بالای سر پیرزن و با صدایی که هر لحظه بغضش می‌ترکید پرسید چی شده این بنده خدا. دختر اشک از چشم‌هایش سرازیر بود ولی شمرده جواب می‌داد و صدایش نمی‌لرزید. افتاده بودن دنبال یه دختره که ببرنش. بیچاره فقط روسریش دستش بود و تو هوا می‌چرخوند. خودمو انداختم بینشون داد و بی‌داد کردم تا فرصت داشته باشه فرار کنه. بعدش  هرجوری بود خودم در رفتم. پایین هفت حوض چیزی نمونده بود بگیرنم که این بنده خدا با ماشینش ترمز کرد جلوی پام و داد زد سوار شم. گازشو گرفت تا پشت چراغ قرمز مزخرف همین چهارراه دردشت، تو ترافیک گیر افتادیم. پلاک ماشینشو که کندن پیاده شد و شروع کرد داد زدن سرشون. بی‌شرفام کم نذاشتن واسش. اول با باتوم زدن پشت زانوشو بعد توی کتفش. خودم صدای شکستنش رو‌ شنیدم. بازم ولش نکردن و تا جا داشت با لگد می‌زدن تو شکم و‌ پهلوش. منم افتادم به جونشون. هر کاری می‌شد کردم که ولش کنن. تا راه داشت با مشت و چنگ زدمشون. بعدش اصن یادم نیست چی شد. فقط یادمه از کف خیابون بلندش کردم و آوردمش اینجا. زخماشو خودمون با بتادین استریل کردیم و بستیم. ولی باید ببریمش دکتر. پریا مات و مبهوت مانده بود و همراه دختر که حالا با همه وجود اشک می‌ریخت، می‌گریست. بالای سر پیرزن نشست و دستش را گرفت. می‌خواست با او حرف بزند اما بلافاصله فهمید بی فایده است. حالش بدتر از این حرفها بود. با چشم‌هایی که اراده درشان مشخص بود به دختر نگاه کرد. پس چرا معطلی، پاشو ببریمش بیچاره رو. کلی کس و کار داره، می‌شناسمش. دختر همچنان اشکش جاری بود. فک می‌کنی دلمون نمی‌خواست. بذار این لعنتی‌هارو دست بسر کنیم بعد یکاریش می‌کنیم. تو اینارو ردشون بکن، بعدش هرچی تو بگی. اصن خودم می‌برم،  به جهنم.

خودش هم مثل پیام، مینا، مردم معترض، مامورهای امنیتی و خیلی‌های دیگر، آماده مواجهه با وضعیت جدید نبود. با این‌حال نوبت او شده بود تا در این وضعیت پیچیده ناگهانی بهترین تصمیم را بگیرد. به عنوان دختر مسلمانی که هم موافق حجاب بود و هم مخالف اجباری بودنش. به عنوان دختر چادری شیک‌پوشی که بخاطر شغلش مردم زیادی او را می‌شناختند و همیشه خودش را زیر ذره‌بین دیگران احساس می‌کرد و مهمتر از همه بخاطر اعتقادش به روز جزا باید بهترین تصمیم را می‌گرفت. پیشانی پیرزن را بوسید و نزدیک گوشش شهادتین را خواند. بلند شد، دست دختر را گرفت، بغلش کرد و به او اطمینان داد همه چیز درست می‌شود. چرخید سمت راهرو که این‌بار بلندتر به نظرش می‌رسید و حرکت کرد. بخاطر چراغ چشمک زن سقف و سرگیجه‌ای که از مرکز شقیقه‌اش شروع می‌شد و اوج می‌گرفت دو بار مجبور شد دستش را به دیوار بگیرد و به سختی خودش را نگه دارد. همیشه از اینکه چادر را بعنوان ابزار استفاده کند متنفر بود. از اینکه می‌دید گوینده‌های تازه‌ وارد بخاطر اینکه به تلوزیون برسند چادر می‌پوشند متاسف بود. از اینکه دیگران به کنایه چادر او را دلیل رسیدنش به اجرای زنده شبکه سه می‌دانستند عصبانی می‌شد اما حرفی نمی‌زد. همواره از اینکه اعتقاداتش منفعتی مادی داشته باشد متنفر بود و مطمئن بود دلیل پیشرفت‌های شغلی‌اش که او را تا اجرای مهمترین برنامه ساعت افطار تلویزیون رسانده بود، تلاش و پشتکار چندین ساله‌اش در گویندگی و مطالعه مداوم بوده است. می‌دانست که تصمیمی که گرفته بلافاصله همه زحماتش در این سال‌های سخت را به باد می‌دهد و بلافاصله از اجرا تعلیق می‌شود، می‌دانست که برخلاف اعتقاد عمیقش حالا باید چادر و حجابش را برای امری دنیایی صرف کند. با این‌حال مطمئن بود می‌خواهد به هر قیمتی که شده سپری باشد برای کسانی که در طسوج جمع شده بودند. به داروخانه که رسید دید زن مو زیتونی پشت پیشخوان روی زمین نشسته، سرش را بین دست‌هایش گرفته و از ترس می‌لرزد. مصمم بود به او و دیگران خیلی چیزها را ثابت کند. جلویش نشست و دست‌های سردش را گرفت. پیشانی‌اش را بوسید، بغلش کرد و هر چیزی را که در طول عمر برای دلداری دادن به دیگران یاد گرفته بود تکرار کرد. بغض زن ترکید. من نگران خودم نیستم. به جهنم که هر بلایی سرم بیاد. و صدای گریه‌اش بلندتر شد. پریا آغوشش را محکم‌تر کرد. من اگه بمیرم دخترم چی میشه؟ چی به سر فرشته کوچولو من میاد؟ بچم فقط شیش سالشه. دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های زن و با تمام اراده‌ای که از خودش سراغ داشت به چشم‌هایش خیره شد. دور از جونت. الان که وقت این حرفا نیست. مطمئن باش هر طوری شده ردشون می‌کنیم برن و خیلی زود همگی می‌ریم پیش کس و کارمون. زن نفسش را بیرون داد و همراه پریا بلند شد. یه وقت فک نکنی ازشون می‌ترسما. بخدا اگه بخاطر فرشته نبود. جمله‌اش را ادامه نداد. به ورودی راهروی انبار خیره شده بود. پریا امتداد نگاهش را دنبال کرد. آقا مجتبی با چهره سفید رنگ‌پریده‌ای آن‌ها را نگاه می‌کرد . وقتی توجه آن‌ها را فهمید زمزمه کرد همه چی تمومه و راه افتاد. از کنارشان رد شد و از داروخانه بیرون رفت. زن دو سه قدم دنبالش رفت اما پریا دستش را کشید و خواهش کرد برگردد داخل انبار و تا همه چیز آرام نشده بیرون نیاید. او هم بدون مقاومت قبول کرد و داخل راهروی تاریک رفت. پریا بلند شد، چادرش را محکم‌تر از همیشه مرتب کرد و روی صندلی پشت پیشخوان نشست.

داروخانه خالی بود و از هیچ چیز و هیچ کس چیزی شنیده نمی‌شد.  از دور صدای زوزه باد می‌آمد که گاهی لای صدای اعتراض و فریاد مردم  گم می‌شد. افکارش را منظم کرد و دوباره به تصمیمی که گرفته بود فکر کرد. این کار می‌توانست او را برای روزها و سال‌ها از خانواده و زندگی‌اش دور کند. به سمعک تازه بابا فکر‌ کرد که فردا باید تحویلش می‌گرفت، به عمل چشم مامان که قرار بود یکی دوماه دیگر وقتی آب مرواریدش کامل می‌رسید انجام شود و البته دوباره به بهار، باران، مینا و پیام فکر کرد. چشم‌هایش خیس شد. بدون او دنیا برای آن‌ها سخت‌تر می‌گذشت. یادش آمد که امروز هنوز با پیام حرف‌ نزده است. تصمیم گرفت دوباره به او زنگ بزند. بهترین کاری بود که می‌توانست احساسات منقلب شده و ضربان تند قلبش را مهار کند تا جلوی مامورها او را عادی‌تر نشان دهد. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و شماره پیام را گرفت. نفس عمیقی کشید و آماده صحبت شد. تماس خیلی زود و بعد از دو سه تا بوق قطع شد. دوباره شماره را گرفت اما اینبار حتی یک بوق هم نخورد. باید راه دیگری برای آرام شدن پیدا می‌کرد‌. گالری گوشی را که باز کرد، از عکس‌های بهار و باران گذشت و لابلای سلفی‌های جورواجور و خود شیرینی طرفدارانش رفت تا رسید به جشن تولد خودش. عکسی که سه نفری با عزیزترین‌های زندگی‌اش انداخته بود. مامان پیراهن کله غازی جدیدش را پوشیده، دست انداخته بود گردن پریا و با همه وجودش لبخند می‌زد. بابا هم مثل همه عکس‌های دیگر از خجالت نگاهش را بجای لنز دوربین کمی چرخانده بود سمت پیام و مینا که آن روزها هنوز باردار بود و پشت دوربین کنار هم ایستاده بودند. دلش می‌خواست قبل از رسیدن مامورها دوباره همانطور مامان را بغل کند و بابا دستش را بگیرد. دلش لرزید. نکند دیگر نبیدنشان‌. به او چه ربطی داشت که بخاطر کسانی که این مدت آن همه ازشان بد و بیراه شنیده زندگی‌اش را به خطر بیاندازد. اما جوابش را می‌دانست و دوباره از آن مطمئن شد. برای آینده زندگی پسربچه، برای مادر و خواهر آقا مجتبی، برای دختر قد بلند مو کاهی، حتی برای زن مو زیتونی و دخترش، برای امتداد فداکاری پیرزن و البته برای وجدان خودش، از اینکه آنجا بود احساس خوشایندی داشت. به نظرش هر کس در زندگی یکبار فرصت داشت تا بهترین تصمیم عمرش را بگیرد و برای آن هزینه بدهد. و‌ او‌ مصمم شده بود این هزینه را برای نجات کسانی بدهد که با آرمان و روششان خیلی موافق نبود. به نظرش جنبشی که راه افتاده بود بیشتر از اینکه فکر‌ خود مردم باشد برنامه جدیدی بود که مردم بازیگرهایش بودند. بازیگرانی که همه زندگیشان را برای پیروزی طراحانش می‌باختند. مخالف حجاب اجباری بود و از دلایلی که برای توجیهش می‌آوردند منزجر بود اما از اینکه دخترها و زن‌هایی را می‌شناخت که نه به خاطر بی‌اعتقادی به حجاب که از خشم و روحیه مبارزه روسری از سر برمی‌داشتند و به سایرین می‌پیوستند ناراحت بود. از آن بدتر اینکه  مطالبات مردم در این سطح تنزل داده شده و مردم به این افتادن‌های روسری دل‌خوش بودند متاسف و خشمگین بود. به نظرش دوباره زن‌ها قربانی سیاست شده‌اند و جان شیرین و شور مبارزه‌‌شان فدای اهداف دیگران شده است. با همه اینها حالا خودش وسط میدان بود و مصمم بود تا آخرش بایستد.  

صدای باز شدن در داروخانه را شنید. باید همه چیز را عادی نشان می‌داد. یک سبد کوچک را پر دارو کرد و بدون نگاه کردن به ورودی خودش را مشغول نشان داد. آهسته سوره حمد را زیر لب خواند، به خودش فوت کرد و بعد سرش را بالا آورد. پسر جوان وسط داروخانه قدم می‌زد. تا چشمش به او افتاد پرسید چی شد؟ چرا نمیان پس؟ جوان بدون آنکه نگاهش کند همان‌طور که راه می‌رفت جوابش را داد. عجله نکن. بالاخره پیداشون می‌شه. رحم ندارن بی‌شرفا. همه جا میان. نه فقط اینجا، توی تک تک خونه‌ها میان و سرک می‌کشن و مردم رو با خودشون می‌برن. بی‌شرفا. پریا فکر کرد جوان زیادی ترسیده است. خواست موضوع را عوض کند. چند سال پیش که هنوز رادیو بودم یه همکار داشتم که خیلی شبیه شما بود. احسان شریفی. گوینده خیلی خوبی بود ولی یهو تصمیم گرفت سازمان رو ولی کنه بره. بعدها فهمیدم بخاطر اتفاقات سال هشتاد و هشت دیگه نمی‌خواسته صدا سیما باشه. شاید فکر کنی خیلی دیره ولی منم تصمیم گرفتم دیگه پامو نذارم اونجا. جوان با حرکات کوتاه سر تاییدش کرد و بعد ساکت ماند، رویش را برگرداند و رفت روی صندلی‌های انتظار نشست. ناگهان یادش آمد او را کجا دیده است. دیشب وقتی از خانه مامان پیاده بر می‌گشت خانه، قبل از اینکه به جمعیت معترضی که سر چهارراه دردشت بودند برسد دوتا جوان با سرعت از کنارش گذشتند و یکیشان ناخواسته به او پهلو زد. با وجود عجله‌ و‌ ترسی که داشت برگشت سمت پریا و از دور به نشانه عذرخواهی دستش را روی سینه گذاشت. یادش آمد که همان موقع بجای عصبانی شدن برای سلامتی پسر دعا کرده بود. به خاطر آورد چند دقیقه بعدتر از آن برخورد، باز هم او را دیده است. در بین جمعیتی که سر چهارراه دردشت پشت به داروخانه و رو به قطار گاردی‌ها شعار می‌دادند. یادش آمد می‌خواسته استامینوفن بخرد که با دیدن وضعیت میخکوب می‌شود. مردی با روپوش سفید روی زمین افتاده بود و عده‌ای او را پشت‌سر جمعیت می‌کشیدند. ضربان قلبش تند شد. باید یکی از فروشنده‌های داروخانه بوده باشد. آن موقع و در آن هیاهو متوجه این موضوع نشده بود. آن طرف خیابان پشت جعبه تقسیم برق نگران از جان مردم و پسر جوان ایستاده بود و تماشا می‌کرد. دیده بود که دو تا خانم مرد روپوش سفید را کشان‌کشان می‌برند داخل داروخانه، ولی آنقدر ترسیده و حیران بود که فقط تماشا می‌کرد و چیزهای ساده را هم نفهمیده بود. ناگهان آواری از جزئیات وقایع روی سرش خراب شد. دو زنی که مرد را داخل داروخانه می‌کشید به خاطر آورد. خانمی میانسال که موهای زیتونی براقش از همان فاصله زیر نور پنجره داروخانه می‌درخشید و دختر قد بلندی با موهای کاهی مدل پسرانه. زانوهایش لرزید. دیگر تردیدی نداشت مرد سفید پوش روی زمین چه کسی بوده است. بلند شد و برگشت سمت انبار. همین که پایش را داخل راهرو گذاشت چراغ مهتابی بالای سقف صدایی کرد و خاموش شد. ته دالان تاریک نور مختصری از انبار می‌تابید. لحظه دیگری را به خاطر آورد. یاد‌ش آمد که دیده زن مو زیتونی موقع کشیدن مرد ناگهان به پشت روی زمین افتاده، دختر قد بلند دستش را توی خونی که کف پیاده‌رو‌ می‌ریخته زده و با خشم‌ بلند شده و دویده جلوی مردم و آغوشش را به استقبال گلوله جلوی گاردی‌ها باز کرده است. دوباره مهتابی روشن شد، برای چند ثانیه دالان را روشن کرد و بلافاصله تاریک شد. چشمش تیر کشید و به درد شقیقه‌‌اش اضافه شد. دست به دیوار و با عجله به سمت انبار رفت. وسط انبار قدبلند مو کاهی بالای سر پیرزن نشسته بود و گوشه قفسه‌ها، پسربچه توی بغل زن مو زیتونی بود. زن لالایی غم انگیزی می‌خواند. تا چشمش به او افتاد به سمتش رفت و انگار بره‌ای را از چنگال گرگ می‌قاپد پسرک را بغل کرد. محکم در آغوشش گرفته بود که تصویر دیگری در ذهنش زنده شد. گاز اشک آور و دود شعله‌، هوا را خاکستری کرده بود و چشم‌ها و بینی‌اش را می‌سوزاند. مامورها به پژو پارس سفیدی که پشت ترافیک چراغ قرمز گیر کرده بود از پشت شلیک می‌کردند. پسر بچه‌ای از ماشین پیاده شد و به سمتی که او ایستاده بود فرار کرد. با چشم حرکت سریع پسرک را که از کنارش رد می‌شد دنبال می‌کرده که می‌فهمد مامورها  برای شکار بچه می‌دوند. کنترلش را از دست داده و با همه وجود برای کمک دویده است و خوشبختانه توانسته پسربچه را سفت در بغل بگیرد. دوباره او را محکم فشار داد و از زن مو زیتونی دورتر شد. نترسیا عزیزم. همه چی درست می‌شه. همه چی درست می‌شه.

صدای ناله و یاعلی یاعلی پیرزن آنقدر بلند شد که دیگر نفس‌نفس پسربچه شنیده نمی‌شد. سرش را بالا آورد. دید زن مو زیتونی زیر بغل حاج خانوم را گرفته و کمک می‌کند تا بلندش کند. تماشا کرد که شانه زن را تکیه‌گاه کرد و با او آهسته از دالان بیرون رفت. رمق فکر کردن به مواجهه احتمالی‌شان با مامورها را نداشت. قد بلند مو کاهی آمد نزدیکش، دو سه قدمی او خم شد، بند پستانک‌ها را که نزدیکش افتاده بود برداشت و گذاشت توی دستش. یادش آمد دیشب تشنه و بی‌جان وقتی کف پیاده‌رو افتاده بود، هرچه تلاش کرده نتوانسته بند پستانک‌ها را که دو قدم آن طرف‌تر افتاده بودند بردارد. سرش تیر می‌کشید انگار همین حالا یک نفر چیزی توی سرش کوبیده باشد. طولی نکشید پسر بچه خودش را از آغوش پریا جدا کرد و رفت آن طرف انبار.

چشم‌هایش را بست، زیر لب سه بار گفت یا الرحمن الراحمین و دوباره  بازشان کرد. باید می‌رفت داخل داروخانه تا بتواند مانع هجوم گاردی‌ها بشود. از جا برخواست. شقیقه‌اش تیر کشید اما توجهی نکرد. به این فکر کرد که برای گاردی‌ها ایستادن خانوم مجری پشت پیشخوان داروخانه زیادی مشکوک است. چطور تا حالا به ذهنش نرسیده بود. می‌خواست همین را به دختر مو کاهی بگوید اما پشیمان شد. احتمالا تصور می‌کرد ترسیده.  هرچه بادا باد. شاید هم معروفیتش باعث می‌شد رحم کنند یا حتی بترسند. پایش را که گذاشت داخل راهرو انگار پروژکتورهای استودیو همه با هم روشن شده باشند. چشم‌هایش ناخواسته تنگ شد. یاد لحظه‌ای افتاد که فهمیده بود از شقیقه‌اش خون می‌آید و بعد انگار همه جا روشن شده بود. مثل روز. داخل داروخانه که شد دید جوان ایستاده است. چقدر شبیه شریفی بود. با همان ته‌ریش جذاب کوتاه و چشم‌های درشتش. پسر گفت می‌رود بیرون تا هوای تازه نفس بکشد. هنوز تناسب ژاکت زیتونی و شلوار راسته کرمی‌ جوان توی ذهنش بود که  چند نفر زره‌پوش با لباسهای سراپا مشکی آمدند داخل.

ببخشید آقایون می‌تونم کمکتون کنم؟ پاسخی نشنید. صدای قلب خودش را خیلی خوب حس‌ می‌کرد که ثانیه ثانیه بلندتر می‌شد. نفس عمیقی کشید و اینبار با اعتماد به نفس بیشتری صدا زد. آقایون اگر کاری دارید در خدمتم. انگار کسی صدایش را نمی‌شنید. اما در فاصله کوتاهی یکی‌ از گاردی‌ها آمد سمتش. خانم علوی مادرم عاشق برنامه‌های شماست و نمی‌خوام اذیت بشی. به ما دستور دادن هر کس اینجا هست رو بگیریم ببریم. تا ما داریم پشت مشتا رو می‌گردیم فرار کن. اضطراب وجودش را گرفت. منظورش انبار بود؟ تلاش کرد تا می‌تواند بدون هیجان و اضطراب صحبت کند. کسی اینجا نیست آقا. دارید وقتتون رو تلف می‌کنید. گاردی نگاه خشک و محکمی کرد. خانوم هست و نیستش رو بذار به عهده ما. از من می‌شنوی برو بیرون. وقتی ماها رفتیم برگرد. ایستادنش بی‌فایده بود. احتمالا اگر آزاد می‌ماند کمک بیشتری می‌توانست بکند. منتظر فرصتی شد که کسی رویش به او نباشد. بالاخره حرکت کرد. دو قدم مانده به در خروج یکی از گاردی‌ها سرش داد کشید. خانوم محترم کجا؟ وجودش لرزید. یک لحظه مکث کرد اما تصمیم گرفت به مسیرش ادامه بدهد. خانوم گفتم کجا؟ کجا با این عجله؟ و از پشت‌‌ سر چادرش را گرفت. شعله‌های خشم در همه وجود پریا زبانه کشید. ناشناخته‌ترین احساسات زندگی‌اش در کمترین زمان ممکن پشت سر هم به سمتش حمله می‌کردند. محکم چادرش را چسبید و برگشت به سمت گاردی. بی‌شرف کارت به جایی رسیده که چادر منو می‌کشی؟ تو لااقل به خیال خودت اومدی واسه دفاع از حجاب اونوخ چادر می‌کشی؟ چادر منو می‌کشی؟ بیچاره‌ت می‌کنم عوضی. دید که مرد چیزی را که توی دستش بود بلند کرد و کوبید به شقیقه‌اش.

کنار پیاده‌رو ورودی طسوج ایستاده بود. هوا معتدل بود و تابش ملایم خورشید از لابلای ابرهای پراکنده و شاخه درخت‌ها که تازه شکوفه زده بودند می‌گذشت و روی زمین‌ پهن می‌شد. سرش دیگر درد نمی‌کرد، حتی برآمده هم نبود. چشم‌هایش پر اشک شد. همه چیز را فهمیده بود. چند قدم آن ‌طرف‌تر پیرمرد دست‌فروشی روی گاری‌ چای گرم می‌فروخت. تشنه بود. نزدیکش رفت و یک لیوان گرفت. شیرین بود. به نیمه نرسیده پیرمرد صدایش کرد. پریا جان! دخترم. از اینکه اسمش را می‌دانست تعجب نکرد. سرش را بالا آورد. جانم پدر جان. دخترم چاییت که تمو‌م شد باید بری ته خیابون. اون طرف نه. پشت سرت به سمت چهارراه. اونجا به بعدش رو خودت می‌فهمی چیکار باید کنی. لبخند زد و با حرکت سر به او فهماند که متوجه شده است. ضمناً یه چیز دیگه. یک ساعت پیش برادرت رفت دنبال زن و بچه‌ش. نگرانشون نباش. اشک‌هایش سرازیر شد. دلش برای بهار و باران، پیام، مینا و از همه بیشتر برای مامان و بابا تنگ می‌شد با این‌حال از اینکه آنجاست خوشحال بود. ناگهان پسربچه از در داروخانه بیرون پرید. دوباره خواست بغلش کند ولی او بی‌توجه به پریا و پیرمرد به سمت انتهای خیابان می‌دوید. رنگین‌کمان ‌بزرگی آهسته آهسته بین ابرهای دوردست نقش می‌بست.a

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

2 پاسخ

  1. انتخاب نام طسوج بسیار برازنده بود.کرانه ای بین بودن و نبودن.محلی برای استحاله پریایی که به رنگین کمان پیوست.خسته نباشی مصطفی جان

  2. پیش از هر چیز آفرین به همت و پشتکارت برای نوشتن و آفرین تر برای زیاد نوشتن. و آفرین به شخصیت پردازی ها. با جزئیات. از بیان دوباره ی نقاط قوت متن فاکتور میگیرم و میرم سراغ سوالات و پیشنهاداتم.
    سوالم ازت اینه که دلیلت برای انتخاب این زاویه دید چی بود؟ من اگر بودم من راوی می نوشتم. اگر پریا ماجرا را تعریف میکرد، حتی بهتر میتوانست توی ذهن خودش برود و عمیق تر بکاود.
    در متن، بعضی از جملات خیلی طولانی هستند. می شود آنها را به دو یا سه جمله تبدیل کرد. این کار باعث خوش خوان تر شدن متن هم می شود و ضرب آهنگ می دهد.
    یک قسمت هایی از متن هم به نظرم مستقیم گویی دارد و حالت شعاری به خودش گرفته.
    بقیه نکات و پیشنهادات رو روی متن برات میفرستم.
    باز هم دمت گرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *