فرزند

ساعت ۲ نیمه شب را نشان می داد. باز هم خواب شده بود جن و او بسم الله. شقیقه هایش را با روسری کوچک گل قرمز که یادگار مادربزرگش بود بسته بود. روی سقف سایه ماشین هایی که با سرعت و گاه صدای موزیک بلند عبور می کردند ، رژه ی نامنظم می رفتند. پتو را محکم دور خودش پیچید. هوا هنوز خیلی سرد نشده بود ولی شبها همه چیز فرق داشت. خورشید که می رفت انرژی او نیز کم کم محو می شد. انگار نور و گرمای روز به سلولهای بدنش وصل بود و با تاریک شدن هوا رمقی برایش باقی نمی ماند. با صدای مهیب ضربه ای در جا بلند شد. صداهای درهمی از داد و جنب و جوش به گوش می رسید. قلبش تند تند می زد و نفسش به زور بالا می آمد. کنار پنجره رفت و ماشین مشکی را دید که محکم با گارد ریلهای کنار اتوبان نواب برخورد کرده بود. مردم کمک میکردند تا راننده را خارج کنند. چند نفر با نور موبایل به بقیه ماشینها علامت می دادند. یک نفر به اورژانس زنگ می زد. و چند ماشین با فلاشر روشن فقط تماشا می کردند. ناخودآگاه مانتو و روسری اش را پوشید ، کمی گلاب در بطری ریخت، زیرانداز و ملحف ای برداشت و رفت بیرون. راننده را کنار اتوبان خوابانده بودند روی زمین. زیرانداز را از این طرف گارد ریل به مردی داد و خودش را به زور به آن طرف رساند. مصدوم را آرام روی زیر انداز غلتاندند خم شد تا رویش را بپوشاند. چهره مرد خون آلود بود ولی آرام و رنگ پریده. چشمانش را باز کرد. نگاهش مستقیم به او خیره شد و با لبهای خشک و خونی گفت متشکرم. ته دلش مثل دخترهای چهارده ساله لرزید. خودش هم از خنکی نیمه شب می لرزید. لبخندی زد ، دست مرد را گرفت و زمزمه کرد نگران نباشید الان اورژانس می آید و همه چیز درست می شود. مرد لبخندی زد و انگشتانش را فشرد. تنش داغ شد و سریع بلند شد و به سمت خانه برگشت. تند تند راه میرفت. در را بست و قفل کرد. تفس نفس زنان روی تخت دراز کشید ولی سریع بلند شد و پشت پنجره رفت. اورژانس رسید و مرد را بردند. با همان زیر انداز و ملحفه داخل آمبولانس گذاشتند. پلیس هم رسیده بود و دیگر ماجرایی نبود. روی تخت نشست و پاهایش را در آغوش گرفت. بغضش ترکید و های های گریست. آن شب لعنتی دوباره روی پرده چشمانش پخش میشد. آهنگ زندکی آی زندگی هایده پخش می شد. ۳ تایی با هم همخوانی میکردند. رزا فقط ۶ سال داشت و بین دو صندلی ایستاده بود. رضا در آستانه ۳۰ سالگی بود. صبح فردایش قرار بود در جلسه ی هیات مدیره به عنوان سرکارگر انتخاب شود‌. چقدر ذوق داشتند. صدای خنده هایشان جاده را می لرزاند. نور بزرگی کل ماشین را روشن کرد. جیغ کشیدند و فردا او مانده بود و تنهایی و غم بزرگش. بارها تصویر دخترش را بغل کرده بود و لالایی خوانده بود. بارها بالش رضا را بوسیده بود و محکم در سینه فشرده بود. بارها و بارها صحنه را مرور کرد و گریست ولی دلتنگی هایش ادامه داشت. وقتی در بیمارستان بستری بود عزیزانش را به خاک سپردند و مشتی خاک مزار نگهداری شده در شیشه همدم روزها و شبهای تمام نشدنی اش شد. روزهای اولی که از بیمارستان مرخص شد گیج و گنگ بود. خانواده رضا او را در شهر خودشان دفن کرده بودند. خودش هم کسی را جز چند دوست و همسایه نداشت. وقتی به خانه برگشت فکر می کرد او را به زور به منزل غریبه ای برده اند. زنهای همسایه و چند فامیل رضا که از شهرستان آمده بودند هم بعد از یک روز سراغ زندگیشان رفتند. تا دو هفته لنگ لنگان فقط کار می کرد. لباسها را چند بار میشست و اتو نی کرد. روزی ۳ بار جارو می زد. غذا نی پخت ولی چیزی نمی خورد. یخچال پر شده بود از غذاهای کپک زده. تا اینکه مریم دختر مجرد معصوم خانم به سراغش آمد. وقتی خانه ی تمیزِ پر شده از بوی زباله را دید به سمتش آمد و در آغوشش گرفت. تازه زبانش باز شد. اسم دخترش را فریاد می زد و به سرو صورتش می کوبید. انقدر جیغ کشید تا بقیه هم آمدند و تازه متوحه شدند چقدر تنهایش گذاشتند. یکی حلوا پخت و کبری خانم خرما آورد. قرآن پخش کردند و او کلی زجه زد. تازه باورش شده بود که رضا و مهسا بر نمیگردند. تازه فهمیده بود که در این دنیا کسی را ندارد و دوباره مثل کودکیش باید با خودش حرف بزند. ای کاش پدر ، مادر یا خواهری داشت که سر روی شانه اش می گذاشت و تعریف نی کرد. از روزهای خوش و سختیهای زندگی اش با رضا. از مهربانیهایی که جای خالی همه را برایش پر میکرد. از شوخی ها و رقصهایش با مهسا که دختر شاد و با محبتی بار بیاید. و از آن نور بزرگ لعنتی که شاخ به شاخ زندگیشان را نابود کرد. بعد از چند روز آمد و رفت همسایه ها ، باز دورش خالی شد. دیگر جانی برلی گریه نداشت. گاهی چادر بی رنگش را سر می کرد و تا سر کوچه برای خرید نان و خواربار می رفت. هنوز چهلم نشده بود و او ۱۰ کیلو وزن کم کرده بود. از طرف کارخانه آمدند و مقداری پول برایش واریز شد. اما گفتند که قرار بوده از روزی که سر کارگر شود برایش بیمه در نظر گرفته شود که احل مهلت نداده بود. پرسید مفهومش چیست و مرد با سردی پاسخ داده بود یعنی نمی توانند به او حقوق همسرش را مرداخت کنند. فقط خیره شده بود به قالی و آنها خودشان رفته بودند. او مانده بود و کمی پول که در نهایت صرفه جویی می توانست یکسالی را سر کند. نزدیک چهلم بود .برای رفتن به مراسم آماده شد. ساک دستی کوچکی برداشت و به ترمینال اتوبوسرانی رفت. تمام راه یاد خاطراتش با رضا بود و لبخند میزد. کودک صندلی کناری دخترک شیرین زبانی بود که یادآور مهسای نلزنینش بود. وقتی به زادگاه رضا رسید پاهایش سست شد. نفسش گرفت و روی زمین نشست. همان زن و مرد صندلی کناری برایش آب آوردند و کمکش کردند تا ماشین بگیرد. جلو در خانه پدرشوهرش هنوز پارچه مشکی آویزان بود. دختر خواهر رضا در را باز کرد و با خوشحالی داد زد زندایی اومده. مادر رضا شروع به شیون و گله کرد که چرا انقدر دیر آمده. خواهرانش بر سر و صورت زدند و سرزنشش کردند چطور تا آن زمان توانسته سر خاک دخترش نرود. هیچکس نپرسید خودت چطوری؟ در این مدت چه کردی با تنهایی؟ از کجا خرج زندگی را آوردی؟ دردهای بدنت خوب شده؟ زخم دلت را چکار میکنی؟ دوباره ساکت شده بود و فقط تماشا میکرد. پشت نیسان دامادشان به سمت قبرستان رفتند. هوا ابری و گرفته بود و کمی هم باد می آمد. سنگ قبرها را که دید از هوش رفت. چشمهایش را که باز کرد رویا خواهر کوچک رضا را نگران دید. کمی بلند شد تا آب و کلاب را بخورد. روبرویش شوهر رویا را دید که با چشمان سرخ نگاهش می کرد. آب در گلویش پرید و سرفه کرد. رویا چشم غره ای به مجید رفت و اشاره کرد برود بیرون. آنجا راحت نبود ولی چاره ای نداشت که تا پایان مراسم بماند. از رویا خواست تا او را به مزار ببرد تا با همسر و فرزندش تنها باشد. این بار محکم ایستاد و فقط حرف زد. همه جیز را تعریف کرد و گاهی هم گریست. غروب شده بود و باید بر نیگشت. به سمت جاده خاکی راه افتاد که دید تیسان آقا مجید آنجاست. پیاده شد و گفت که منتظرش بوده تا تنها برنگردد. در مسیر معذب بود و بی کلام. ولی مجید سر حرف را باز کرد و در عین ناباوری از او خواستگاری کرد و علتش را بساز بودن او بیان کرد. باورش نمی شد شب چهلم شوهرش برایش خواستگار آمده آن هم شوهر خواهر رضا همسرش! گفته بود که در تهران برایش خانه می گیرد و نمیگذارد وسی بویی ببرد. سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت. کنار کوچه بالا آورد و خودش را در آغوش مادر رضا انداخت و بلند بلند گریه کرد. پیرزن آرامش کرد  و شب کنار خودش خواباند. تا صبح کابوس نیسان و اشباح وحشی دید و فردا با صورت ورم کرده به مراسم رفت. همه آمدند تسلیت گفتند و رفتند ولی کسی نگفت خودت چکار می کنی؟ بعد از شام پدر شوهرش همه را از اتاق بیرون کرد و او را برای برادر بزرگ رضا خواستگاری کرد. با بهت پاسخ داد او که زن دارد. اما مدرجان گفت : داشته باشه .یعنی عرضه نداره خرج دو تا زن رو بده!

صبح زود به آرامی ساکش را برداشت و از خانه تا سر ده دوید. مینی بوس زود آمد و چند مردی که در آن بودند به پاهای بدون کفشش نکاه می کردند‌ تازه یادش آمد کفشهایش را از ترس بیدار شدن بقیه نپوشیده ولی برایش مهم نبود. پای برهنه به خانه برگشت و در را قفل کرد. ۳ روز بعد با صدای زنگ پیوسته در را باز کرد و صاحبخانه را دید. یادش آمد اجاره را نداده و ۲ ماه بیشتر فرصت تا تخلیه ندارد. چقدر دنیا سخت گیرانه امتحانش می کرد. عصر روی ایوان کوچک نشسته بود به  شمعدانی خشک شده نگاه می کرد که مریم آمد. او کارمند یک زایشگاه بود و در چهل سالگی همچنان مجرد بود. خودش میگفت شخصی را که می خواهد پیدا نکرده ولی همه می دانستند که بیشتر خواستگارها برای چهره تیره و دهان بزرگش او را نخواسته اند. دختر آرام و مهربانی بود. یک جعبه کوچک شیرینی آورد و چای هم ریخت. کنارش نشست و خیلی محتاط گفت برایش دو پیشنهاد عالی دارد. اول اینکه کارمند بخش مالی که با زنش دعوا دارد می خواهد زنی را صیغه کند و او شرایط ظاهری را دارد. با عصبانیت نگاهش کرد و مریم قاه قاه خندید و گفت: میدونستم اهل شوهر کردن نیستی عاشق دلسوخته! ولی پیشنهاد دومم بهتره. یکی از دکترای بخش زنان بچه دار نمیشه .یعنی مشکل خاصی ندارن فقط طفلک چند بار سقط کرده.  گفتن باید رحم اجاره کنه. اونم در بدر دنبال یه زن سالم و باخدایی مثل تو می گرده که قبلا بچه دار شده باشه. می دونم کار سختیه ولی پول خوبی میده .۹ ماهه دیگه زود تموم میشه.

با تعجب پرسید: رحم اجاره ای دیگه چیه؟

_ یعنی بچه ی اونارو میذارن تو شکم تو تا به دنیا بیاریش و بدی به خودشون. اون بنده خدا رحمش بچه رو نگه نمیداره.

هنوز مات بود و به حرفهای مریم فکر می کرد. بچه ی اونا ولی تو شکم من!

مریم پشت سر هم حرف میزد  تا راضی شود. به او گفت با شکم گنده در محل برایم حرف در می آورند ولی جواب شنید که قرار است به خانه ی آنها که خالی است برود تا کسی او را نشناسد. حتی خرج خورد و خوراکش را هم خواهند داد. کمی نرم تر شد. یاد دوران بارداری مهسایش افتاد. اشک چشمانشش را تر کرد و گفت : باشه ولی باید بذارن ۱۰ روز پیش خودم باشه شیرش بدم.

مریم با تعجب نگاهش کرد و سری تکان داد. هفته بعد برای انجام آزمایشات و انتقال جنین به بیمارستان رفتند. چند روز بستری شد تا خیال دکترها و پدرو مادر راحت شود. بعد کمکش کردند تا به همین آپارتمان کوچک کنار اتوبان نقل مکان کند. هفته ای یکبار یخچالش پر میشد ولی هنوز دلش خالی بود. خالی از هیجانی که بارداری اولش داشت. لگدهای موجود درون شکمش لذت نداشت و درد تنهایی را یادآوری می کرد. صبحها که استفراغ نی کرد تمام خشمش را بالا می آورد ولی باز تخلیه نمی شد. اما کم کم به وجودش عادت کرد. مدام برایش شعر می خواند و می رقصید. قصه می گفت و حرف می زد. حواسش به همه ی تغییراتش بود. زن و مرد غریبه هم برایش کم نمی گذاشتند و از همه نظر هوایش را داشتند. روز سونوگرافی هر سه دل در دلشان نبود. سعی می کرد خودش را کنترل کند تا آنها را نگران وابستگی اش نکند. وقتی روی تخت خوابید دکتر پرسید: خب خانوم خانوما دختر دوست داری یا پسر؟

سریع به زن نگاه کرد. به آنها گفته بودند جنینشان پسر است ولی می خواستند مطمئن شوند. زن با عشوه ای همسرش را نگاه کرد و گفت پسر. دوست داشت فریاد بزند نه من دختر می خواهم ولی صدایش خفه شده بود. بله فرزند آنها پسر بود و این او بود که روزها و شبها او را حمل می کرد، غذای وجودش را می داد و برایش لالایی می خواند. ماههای آخر کمی اوضاع سخت تر بود و نفسش می گرفت. هر روز تا پارک محله پیاده می رفت و کمتر برنج و نمک می خورد. چتد دست لباس و کفش پسرانه هم خریده بود و کنار اتاق گذاشته بود. به روز زایمان فکر نمی کرد چون قلبش تیر می کشید. اما بالاخره آن روز رسید. همراه مریم و زن و مرد به بیمارستان رفتند‌. لباسهای اتاق عمل را پوشید و دستی روی شکمش کشید. با خودش فکر کرد ای کاش زنده نمانم تا دوباره جدایی را تجربه کنم. همه خوشحال بودند و او را بدرقه کردند. وقتی بهوش آمد سریع نوزادی را آوردند و کنارش گذاشتند. به سختی کمی برگشت تا صورتش را ببیند. نوزاد بی وقفه گریه می کرد. پرستار کمکش کرد تا سینه اش را آماده ی شیر دادن کند. درد داشت ولی شوق این حس عجیب همه چیز را از یادش می برد. نوک سینه را به سختی در دهان کودک جا دادند. درد تمام اعضای بدنش را می فشرد ولی او غرق در احساس مادری لذت می برد. ناگهان خانم و آقای دکتر وارد شدند. با یک سبد گل بزرگ و شیرینی و یک خانم مسن. انقدر سریع سینه را از دهان طفل معصوم کشید که پوستش کنده شد. خنده برلب همه خشکید ولی چیزی نگفتند. زن کودک را بغل کرد و مرد به آرامی نزدیک شد و با مهربانی گفت : نگران نباشید لطفا ما حالا حالاها به کمک شما نیاز داریم . بچه باید شیر بخوره و کی از شما بهتر.

چشمانش برق زد و با خوشحالی پرسید: یعنی اجازه میدید ببینمش؟

_ بله چرا که نه! ما از شما خواهش می کنیم چند ماه بیایید خونه ی ما و مراقب بچمون باشید. ما تو این مدت شما رو شناختیم و بهتون اعتماد داریم.

ماهها گذشت و پسرک چهار دست و پا که رفت به خانه ی نواب برگشت. هفته ای یکبار برلی دیدنش میرفت و او با ذوق به سمتش می آمد و به سینه هایش می چسبید. گاهی هم آنها مهمانی به خانه اش می آمدند. خانم و آقای دکتر اجازه داده بودند تا همانجا بماند. ۵ سال از تولد پسرکش می گذشت. ۳ کودک دیگر را در رحمش رشد داد ولی دیگر حاضر نشد حتی یکبار هم ببیندشان.

سالها بود سر مزار عزیزانش نرفته بود. ساک کهنه اش را بست و راه افتاد. در را قفل کرد و حس کرد کسی پشت سرش است. با ترس برگشت و سریع نگاهش را شناخت. مرد تصادف کنار اتوبان با چند شاخه گل مریم روبرویش بود.       

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

  1. متن خیلی روان و دلنشین بود .داستان کشمکش نداشت هر جا که فکر میکردم کشمکشی شروع شده زود تمام میشد .سوژه ی آشنایی انتخاب کرده بودیدکه بارها در موردش خوانده بودم منتظر گره و پیام جدید وخاصی بودم که در داستان نبود.

  2. به نظرم شخصیت‌ها هنوز جای کار دارند. متن خیلی از جاها به قصه پهلو می‌زند تا داستان به خصوص در نیمه‌ی دوم. شخصیت زن و مردی که بچه‌دار نمی‌شوند بسیار برای ما گم است و نمی‌شناسیمشان.
    حتما در بازنویسی بهتر خواهد شد
    پایان، یعنی چندین بار رحم اجاره‌ای برایم قابل درک نبود و توجیه قوی‌ای نداشت.

  3. داستان شروع قوی داشت، ورود به لحظه تداعی گذشته هم خوب و پرکشش بود اما ناگهان بخش مرور گذشته هم زبان نوشتاری رها شد. هم داستان تبدیل شد به شرح و تفصیل بدبختی یک زن بیوه. این بخش آنقدر طولانی شد که اصلا بخش اول از خاطرم رفت. در آخر هم با یک جمله فلش بک به اول قصه بدون فهمیدن دلیلش بسته شد. پیشنهاد میکنم بخش تداعی کوچکتر بشه و بخش داستان اصلی رو توسعه بدید. جذابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *