مزرعه سوخته

به نام خدا

 سلام بر سید و سالار شهیدان و همه شهدای اسلام به خصوص شهدای دفاع مقدس که من گناهکار این سعادت را داشته‌‌ام سالهای بلندی را که مثل خواب عصرگاهی زود گذشت در کنارشان نفس بکشم. پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رجیم و از خودش می‌خواهم که به من توانایی بدهد تا بتوانم حال و هوای خودم و دلاور مردان سینه سوخته دور و برم را در این روزهای پر احساس بنویسم. تصمیم ندارم که این نوشته یک خاطره‌نویسی معمولی شبیه آنچه تا بحال گاه و بیگاه نوشته‌ام و به لطف و عیب‌پوشی دوستان منتشر شده باشد. این روزها برایم معمولی نیستند و می‌خواهم به بهانه نوشتن خاطره این لحظات، ماجرایی را که بازگو کردنش مثل بارش تگرگ در چشم برهم زدنی آبرویم را نقش بر آب می‌کند بنویسم. تنها حاصل چهل و شش سال زندگی پر از پستی و بلندی که حالا می‌خواهم آن را در تمنای قبولی توبه‌ام بر روی برگه‌های کاغذ به تاراج بکشم.

تصمیم دارم همه چیز را بگویم و ماجرا را از اول و به ترتیبی که به یاد آورده‌ام بنویسم. موضوع این است که خاطرات این روزها از همان دو سه ساعت پیش که فهرست را خواندم به نقطه شروعش در سی‌سال پیش بازگشت و گریزی نیست جز اینکه ماجرا را از آنجا آغاز کنم. خدا را شکر که خانم جمالی می‌داند گاهی می‌نویسم و بجز کتاب تازه که مرتب می‌آورد، قلم و کاغذ هم برایم جور می‌کند. امروز وقتی دید که حالم بهم ریخته است خودش فهمید و ابزار نوشتن را دست و پا کرد، بعدش هم بهانه‌ای پیدا کرد تا من را بیاورد به اتاق هفت، تا هم برای نوشتن تنها باشم و هم اگر لازم بود بتوانم خودم را خالی کنم. بعد از نیم ساعت خیره ماندن به در و دیوار تصمیمم را گرفتم. اولین تصویری که همیشه از مواجهه با او در ذهنم می‌آید، همان ظهر لعنتی گرم خرداد کنار حوض مسجد فرنق‌ است و همان باعث می‌شود تعادلم بهم بریزد و ترتیب اتفاقات بهم بخورد. باید آرام باشم و همه چیز را از اول بنویسم تا مسیر حرکت شیطان را که خاکریز به خاکریز در جان آدم نفوذ می‌کند و دست آخر جایی که فکرش را نمی‌کنی دشنه را در قلبت فرو می‌کند، بهتر نشان دهم. برای همین تلاش می‌کنم با همه تمرکزی که ممکن است، ماجرا را از همان روزي که قرار شد او در فرنق بماند شروع کنم. از همان روزی که با ماندن عجیب و غریبش روستای کوچک صمیمی ما را به تدریج به جهنمی تبدیل کرد که حتی فکر کردن به آن، حالم را بد می‌کند. از وقتي يادم مي‌آيد پدرش هر ماه به فرنق مي‌آمد. پارچه، لباس، ظرفهاي روحی و خلاصه همه چيزهايي که زنهاي ده مي‌خواستند و توي مغازه رجبعلي پيدا نمي‌شد و فکر می‌کنم هنوز هم نمي‌شود را عقب وانت زواردرفته‌ا‌‌ش جا می‌داد و از اين روستا به آن روستا مي‌رفت. هر بار که مي‌آمد، آفتاب نزده توي ميدانگاه زير مناره بلند مسجد کنار درخت پیر چنار، بساط مي‌کرد و خیلی زود زن‌ها که انگار از اذان صبح پول‌ها را توی جوراب‌ها و گره روسری‌ها جاساز کرده و منتظرش بودند، دوره‌اش می‌کردند. يک‌سالي مي‌شد که او کنار پدرش حسن بنجلی می‌‌نشست و از این روستا به آن روستا جابجا می‌شد. انگار جسم بی‌ روح و جانی بود که به ناچار آنجا بود. بدون هیچ احساس و علاقه‌ای به بودن. انگار صندلی وانت چشم در آورده و زل زل روبرو را نگاه می‌کند. در همه مدتي که حسن با آن هيكل درشت و صورت مکعب شکل پرچین و چروک و البته لبخندي که اصلا با او جور نبود، مشغول فروش خرت و پرت‌هايش به زن‌ها بود، جعفر بدون کمترين حرکتي داخل وانت، روي صندلي کنار راننده مي‌نشست و به روبرو خیره می‌ماند. هر دفعه فقط يک بار از ماشين پیاده مي‌شد و شمرده شمرده مي‌رفت سمت توالت مسجد، کارش را مي‌کرد و دوباره برمي‌گشت. موقع ناهار هم که حسن کار را تعطيل مي‌کرد، همانجا می‌نشست و يکي دو لقمه از غذایی که برایش آورده بود مي‌خورد. هيچ وقت نشد که از ماشين پياده شود و بیاید پیش ما که درست جلوي چشمش و چند قدم آنطرف‌تر مشغول بازي بوديم. دقت می‌کردم که به هیچ‌کدام از دخترها هم نگاه نمی‌کرد. حتی به سپیده که آن سالها با موهای فر سیاهش که از کنار روسری آبشار می‌شد و بدنی که موقع راه رفتن مثل خوشه گندم‌زار نرم و سبک موج می‌خورد. بله، آن سالها من هم آلوده به این گناه بودم و دیدن سپیده همه انگیزه من برای بیرون رفتن از خانه بود و البته که الان سالهاست هدایت شده‌ام و چشمم به چهره و اندام هیچ زن و دختری خیره نمی‌شود. برای جعفر فرقی نداشت چه کسی رد می‌شود، او گنبد مسجد را می‌پایید و مثل همیشه دیر به دیر پلک می‌زد. خيلي زود ازش بدمان آمد و شايد اگر از پدرش نمي‌ترسيديم، همان روزها يک بلايي سرش مي‌آورديم. گاهی ترس موهبت بزرگیست و الان که به گذشته نگاه می‌کنم آرزو می‌کنم کاش ترسم بیشتر بود و جلوی بعضی دیگر از کارهایم را هم می‌گرفت.

الان که چپیده‌ام توی سوراخ انفرادی آسایشگاه نوشتن برایم ممکن شده است، وگرنه اگر دور و بر آدم پر باشد از آدم‌های سر تا پا زخمی و آسیب دیده که هر کدام اندازه دنیا برای خودشان غم و داستان‌های مهلک دارند و شیمیایی بودن کمترین دردشان است و با این‌حال سرشان درد می‌کند برای شوخی و سر به سر هم گذاشتن، امکان ندارد که بشود اینطور پیوسته نوشت‌. مخصوصاً اگر نوشته آدم خاطرات به ظاهر بی ارزشی باشد که سی سال آزگار مثل سنگ‌ریزه‌ی توی کفش، به مغزت فشار آورده باشد و همیشه حتی از به یاد آوردنشان نگران بوده باشی. آن زمان، اينكه چه چيزي باعث شد که حسن به اين صرافت بيفتد که جعفر را آنجا رها کند و برود را نمي‌دانستم، اما آن غروب ملایم پاییز را خوب يادم است. تازه بازی‌مان تمام شده بود و با بقيه بچه‌ها خسته و کوفته نشسته بوديم زير تير چراغ برق وسط ميدان، که متوجه شديم حسن بار و بساطش را جمع کرد و رفت. وانت تازه راه افتاده بود که جعفر از دستشویی بيرون آمد و با نگراني دويد سمت میدان و خيلي زود متوجه ماجرا شد. پسر مادرمرده، با چشمهاي پر از اشک پشت وانت پدرش مي‌‌دويد، و کم‌کم توي گرد و خاک ماشين که با قرمزي غروب قاطي شده بود گم مي‌شد. متاسفانه خوب يادم مي‌آيد آن لحظه خوشحال بودم. هم ازینکه فهميده بودم پدرش هم به اندازه ما از او بدش می‌آید و همين که وقتي حسن بنجلی نباشد، می‌توانستیم يک درس حسابي به او بدهیم. لازم به گفتن نیست که مدتهاست یادآوری آن صحنه و احساسم در آن لحظه عمیقاً ناراحت و شرمنده‌ام می‌کند. آن سالهاي عمر، آدم در شرايطي نيست که خيلي اين چيزها را بفهمد. بفهمد که وقتي يک پسربچه که هنوز يک سال هم از مرگ مادرش نگذشته، در یک روستای غریبه رها می‌شود و دنبال وانت پدرش که براي هميشه او را رها کرده، مي‌دود و گريه مي‌کند چه حالي دارد. 

شب‌های طولانی بی‌حوصلگی توی آسایشگاه و شب و روزهای طولانی انتظار قبل از هر عملیات داستان‌های مختلفی از بچه‌ها شنیده‌ام و ماجراهای مختلفی برایشان گفته‌ام اما هیچ وقت جرات نکردم داستان جعفر را برای کسی تعریف کنم. اما حالا که دارم برعکس نوشته‌های قبلی‌ام بجای خاطرات روزهای پرشور جبهه، ماجرای به ظاهر بی‌مایه و ارزشی را می‌نویسم می‌خواهم جهاد با نفس کنم. تصمیم دارم تمام و کمال همه چیز را روی کاغذ بیاورم و از جعفر که غریبانه توی ده بی رونق ما رها شد بگویم. اوایل، شبها دم شبستان مسجد می‌خوابید و روزها توي حياط می‌نشست و با چشم‌های سرد بی‌جانش حوض آب را نگاه می‌کرد. کم‌کم فرنق زیر شلاق‌ سوز پاییزی می‌سوخت اما او آفتاب و سایه برایش فرقی نداشت. هیچ چیزی نمی‌توانست او را از جایش تکان بدهد بجز صدای اذان. فقط زمان‌های نماز، شاید از ترس اینکه مبادا در چشم اهالی باشد و یادشان بیاندازد مهمان ناخوانده نچسبی وبالشان شده است، خودش را جایی گم و گور می‌کرد. هرچند من و بقیه بچه‌ها هر طور شده پیدایش می‌کردیم و با مسخره‌بازی‌های مختلف کلافه‌اش می‌کردیم. خيلي چيزها را آدم دوست ندارد بگويد و حتی به یاد آوردنش هم خجالت‌آور است، چه برسد به نوشتنش. ولی باید جرات داشته باشم و بنویسم. آن دوران هر شب بعد از نماز، زن‌هاي روستا به نوبت برايش غذا مي‌آوردند. يعني مي‌دادند به ما که برايش ببریم. هميشه نه، ولي بعضی شبها توي غذايش نمک و فلفل مي‌ريختيم. زیاد. آنقدر که حتی تصور خوردنش هم عجیب بود. يکي دو بار هم توی کتلت و کوکو سنگ ریزه‌ گذاشتیم و وقتي فردایش ماجرا را از کسي که غذا را برده بود مي‌شنيديم حسابی سر کیف می‌آمدیم. افسوس که همه این خباثت‌های کودکانه در مقابل  بلایی که ناخواسته سالها بعد به سرش آوردیم اصلا پلیدی به حساب نمی‌آید. کم و بیش همه این‌ها و شاید حتی شدیدتر در آن سال‌های عمر  ممکن است برای هر پسری پیش بیاید. عقلشان دیر کامل می‌شود و وقتی خوب را از بد تشخیص می‌دهند که سال‌ها قبلش عنصر شرارت و خشم در جانشان کاشته شده است.

یک هفته‌ای می‌شود که کسی از بچه‌ها را این اتاق نیاوردند، اما شک ندارم وقتی بچه‌ها لیست را ببینند یکی دو نفری گذرشان به اینجا می‌افتد. حاج حسین بنده خدا سه روز تمام اینجا بستری بود و آخر سر هم از وقتی که برگشت پیش بقیه بلا نسبت مثل لاشه گوسفند افتاده یک گوشه و انگار نه انگار. آنقدر آرامبخش توی بدنش فرو کرده‌اند که حالا حالاها زمان می‌خواهد تا دوباره برگردد به زندگی. الان درست چهار ساعت است که فهرست را دیده‌ام و تنها کاری که ازم بر می‌آید نوشتن است. مدت به مدت از خستگی بلند می‌شوم وضوی تازه می‌گیرم، دو رکعت نماز قضا می‌خوانم و از خدا کمک می‌خواهم که بتوانم همه چیز را بنویسم و دوباره شروع می‌کنم. با این حال هنوز مطمئن نیستم که انتشار نوشته‌هایم کار درستی‌ست یا نه. چند باری با آقا محمد که از خوب‌های جبهه بود و هنوز هم حوصله بحث و استدلال دارد در این مورد صحبت کردم. من برخلاف رویه زندگی‌ام شعار می‌دادم که ماها باید خود واقعی‌مان را برای دیگران بگوییم که فکر نکنند بچه‌های جنگ و جهاد آدم‌های علیه‌السلام و متفاوتی بوده‌اند و خودشان هیچ وقت نمی‌توانند مثل آنها باشند. باید بفهمند که همه ما انسان‌های معمولی بودیم که در شرایط خاص زمان و مکان، پیام خدا و امام را درک کردیم و توانستیم خودمان را از منجلاب دنیا بیرون بکشیم و دست ببریم به کشتی نجات. بدانند که ماهم گاهی دختر همسایه را دید زده‌ایم، برای پیچاندن معلم دروغ گفته‌ایم و برای شوخی و خنده روی بقیه اسم گذاشته و ماجرا ساخته‌ایم. اما آقا محمد موافق نبود. می‌گفت اگر این‌طور باشد همین نصفه اعتقادی هم که مردم به شهدا و جانبازان و انقلاب دارند از بین می‌رود. خیلی‌ها مثل او فکر می‌کنند اما من با او موافق نبودم. یعنی به نظرم اگر قرار است اعتقاد مردم از شنیدن واقعیت از بین برود که دیگر اسمش اعتقاد نیست، توهم است. هرچند در عمل من از او هم تندروترم و پیش هیچ کس از هیچ کدام از گناهانم نم پس نداده‌ام و حتی حالا هم مطمئن نیستم این نوشته‌ها را به کسی می‌دهم یا نه.

از روزی که شاید از سر اتفاق فرمانده گردان شدم و اسمم بین بچه‌ها پیچید، وقتی فهمیدم بقیه پای حرف‌هایم خیلی گریه می‌کنند و کم‌کم توی باقی بچه‌های تیپ 71 هم اعتبار و طرفدار پیدا کرده‌ام، سعی کردم آدم بهتری باشم. فکرهای منفی و هوای نفسی که در سرم می‌آمد را با ذکر و تمرکز بیشتری دور کنم و به خودم بقبولانم که آدم خوب‌تری اژ آن‌چه بودم هستم. خدا از سر تقصیراتمان بگذرد اما وقتی آن همه انسان با تقوا زیر سایه حرفها و توجه تو اتراق می‌کنند طبیعی‌ست که خودت هم باورت شود حاج محسنی. دلاور خداجوی جبهه‌های غرب. مردی که سه شب پیاپی دی ماه کردستان را برای اینکه بتواند خبر دست اول نصیبش شود توی شکاف کوه بدون اینکه بخوابد ماند که البته مانده بودم، کسی که بخشی از موفقیت عملیات بخاطر تخریب‌های بی‌نقصش بود که شکر خدا به خوبی انجام می‌شد، کسی که نفوذ کلام و نوحه‌هایش قلب ملائکه را هم می‌لرزاند و ده تا ماجرای دیگر. گاهی در تنهایی به خودم نهیب می‌زدم که بچه‌های به این پاکی حق دارند انتظار داشته باشند که فرماندهانشان در تقوی و پاکی مثل خودشان و حتی بالاتر از آن‌ها باشند، اما همان موقع هم می‌دانستم که من اسب ابلقی هستم که دیگران فقط سفیدی‌های من را دیده‌اند. بنده گناهکاری که باور برخی کارهایم برای بقیه سخت است. نعوذبالله معصوم که نبودم و نیستم. قبول دارم که شهدا و خیلی از رزمنده‌ها پاک و زلالند ولی از اول اول که اینطوری نبودند. بالاخره همه ما در زمان آن ملعون بزرگ شدیم و اصلا معجزه امام و انقلاب همین بود که از دل انسان‌های معمولی، جهادگرانی بی‌ادعا و بهشتی بیرون کشید. حالا هم تصمیم دارم شبیه‌ آنها شوم و توبه کنم. همین که حاج محسن چوپانی، فرمانده گردانِ فلانِ لشکرِ بیسار جرات کرده و دارد حقایقی از زندگی خودش را روی کاغذ می آورد که آبرویی بعد از آن برایش نمی‌ماند، دست کمی از توبه نصوح ندارد و امیدوارم جوری منتشرش کنم که خدا آن را بپذیرد. تصمیم اینکه اینها را بدهم به روزنامه‌ای جایی یا لای وسایلم قایم کنم تا بعد از مرگم پیدا شود و یا حتی بسوزانمشان را می‌گذارم برای بعد و جنگی که با شیطان و نفسم در پیش دارم. فعلا و تا وقتی که توی این اتاق ساکت نشسته‌ام جای تشریح بی‌فایده اعتقاداتم، ماجرا را بنویسم و حدس می‌زنم اگر خواننده احتمالی این نوشتار بعضی از بچه‌های قدیمی باشند کم‌کم فهمیده‌اند که از کدام جعفر حرف می‌زنم اگر هم نه به زودی خواهند فهمید.

هنوز یک ماه از روزی که پدرش او را برای همیشه رها کرد نگذشته بود که رحمت، ماجرا را شنید و پیشنهاد داد نگهش دارد. صبح‌ها قبل از بیدار شدن قرنق، او را دنبال خودش و البته گوسفندها راه می‌انداخت توي صحرا و شبها بعد از اینکه آخرین چراغ‌های روستا خاموش می‌شد برش می‌گرداند  و يک‌راست توي طويله، یا لااقل ما اینطور فکر می‌کردیم. هيچ‌کدام ما دوست نداشت حتی در روشنی روز سمت رحمت و طويله‌اش برود، چه برسد به تاريکي شب. شايد حالا کسي او را يادش نباشد اما آن صورت لاغر سياه سوخته، سبيل پرپشت مشکي و چشم راستش که آنقدر قلمبه بود که فکر می‌کردی هر لحظه ممکن است از جا در بیاید و بیفتد کف زمین، هنوز هم ترسناکترین چهره‌ایست که دیده‌ام و به قول مرحوم بابا آن روزها گرگهاي صحرا هم ازش حساب مي‌بردند. اوایل جنگ هروقت می‌خواستم بعثی‌ها را تصور کنم قیافه او در ذهنم مجسم می‌شد. چه روزهایی که با داستان‌های احمقانه‌ای که بچه‌ها از او و جعفر بهم می‌بافتند خندیدم و از بچه‌ها می‌خواستم باز هم تعریف کنند. کاش این‌ها خاطراتی باشد که ذهنم ساخته‌ و کارهای دیگران را به پای من ثبت کرده باشد. الان که این‌ها را می‌نویسم سه ساعت از نماز ظهرم گذشته و از شرمندگی تاب خواندن نماز عصر و روبروی خدا ایستادن را ندارم. خودش خوب می‌داند که سرتاپا از همه این اتفاقات پشیمانم و اگر راهی برای جبران آن همه اشتباه برایم وجود داشت حتما انجام می‌دادم. کاش آدم می‌توانست به عقب برگردد و بعضی کارهایش را اصلاح کند. برخی از کارها که مثل دانه‌های تسبیح یکی یکی روی هم می‌افتند و شاید اگر یکی از همان اتفاق‌های ساده را انجام نداده بودم، الان در این وضعیت هولناک نبودم.

خیلی تا غروب باقی نمانده و احتمالا کمی دیگر نوشتنم متوقف می‌شود و‌ باید برای بقیه‌اش تا صبح صبر کنم. مدتی است که فهمیده‌ام گرفتار شب کوری شده‌ام اما دلم نمی‌‌‌‌‌‌‌خواهد کسی متوجه شود. اصلا حوصله دردسرهای بعدش را ندارم. کاری نمی‌کنند بجز اینکه دوز یکی دو تا از قرص‌ها و آمپول‌ها را زیاد کنند. چه فرقی می‌کند در این روزهای باقیمانده از عمر شبها را ببینم یا نه. مگر روزها چه گلی به سر دنیا می‌زنم که حالا از دست دادن شب مصیبت بشود. برای اینکه از عذاب وجدان کشنده مرور آن روزهای مزخرف خلاص شوم ذهنم را متمرکز کردم تا مطمئن شوم او را تا قبل از عاشوراي همان سال ديده بودم یا نه و چیزی یادم نیامد. تصویر روشنی که از دیدن او بعد از دو سه ماه ناپدید شدن زیر خرقه رحمت در یادم مانده حوالي ساعت ده صبح روز عاشورای سرد و نمور آن سال بود. من توي کوچه‌ گل‌آلود همراه بابا براي تماشاي تعزيه مي‌رفتم سمت میدانگاه که از پشت سر شناختمش. دست توی دست رحمت. سلام بلندي کرديم و با گام‌های بلند و سریع بابا از کنارشان گذشتيم. يادم است علیرغم تنفری که از هر دوشان داشتم، يک لحظه برگشتم و نگاه کردم. رحمت نيشش تا بناگوش باز بود و با علاقه دست پسر را مي‌کشيد. اما او مثل هميشه بود. موهایش از ته تراشیده و شلوارش تا زانو خیس بود. سرش پایین بود و چشم‌های ریز گودش را دوخته بود به چاله‌چوله‌های کف کوچه و دنبال رحمت کشیده می‌شد. تصاویر دیگری هم از او و رحمت در روز عاشورا دارم که نمی‌دانم مال همان روز است یا سال‌های بعدش. تا جایی که یادم مانده جعفر در طول سالهایی که با رحمت بود فقط روزهای عاشورا و آن هم برای تماشای تعزیه در فرنق دیده می‌شد که کاش آن یک روز را هم نیامده بود.

تمام دیشب مشغول جلو عقب کردن خاطراتی بودم که خیلیشان آنقدر رنگ و رو رفته شده بودند که از وقوعشان مطمئن نیستم. حتی فکر می‌کنم چیزهایی هست که خودم انجام داده‌ام و ذهنم به عمد فراموششان کرده یا به کس دیگری نسبتشان داده است یا شاید هم برعکس. خیلی دوست دارم که اینطور باشد و بعضی چیزها را ذهنم اشتباهی به من مرتبط کرده و مطمئن باشم حرف‌هایی را که آن ظهر داغ خرداد از جعفر شنیدم همگی اشتباه باشند. نمی‌دانم. به نظرم فقط باید چیزهایی که در ذهنم بعنوان واقعیت نقش بسته را آن‌‌طور که می‌دانم رخ داده، تعریف کنم. 

ديرتر از بقيه اهالي خبر را شنيدم. چهارشنبه ظهر بود که از شهر و در واقع از دبيرستان برمی‌گشتم خانه که کاغذ ترحيم رحمت روي در مسجد میخکوبم کرد. سه روز پیش مرده بود. بقيه خبر را با همه جزئیاتش مي‌دانستند. خواب بوده که گرگ حمله کرده به جعفر. وامانده هم فداکاری کرده و هر طوري شده گرگ را از او جدا کرده، اما خودش کشته شده بود. وقتی رسیدم روستا جعفر دوباره کنج حیاط مسجد بود. دست و پهلویش زخمي‌ بود و يک پارچه سفيد با راه‌راه آبی هم بسته بود روي صورتش. فقط چشمهاي ریزش مشخص بود که طبق معمول زل زده بود به حرکت آرام آب حوض. می‌گفتند که تمام صورتش زخمی‌ست و شاید حتی گرگ لب و بيني‌اش را کنده باشد. در همه روستا هر کس داستانی داشت از اینکه چرا گرگ به او حمله کرده است، و ترحم همیشگی به او تدریجا با چاشنی ترس همراه می‌شد. زندگی‌ برای او که‌ حالا لابد مثل ما پشت لب نداشته‌اش سبز شده و البته بیشتر از اکثر ما قد کشیده بود، شکل مصیبت‌بار تازه‌ای پیدا می‌کرد. وقتي گرگ وسط آن همه گوسفند به تو حمله کرده باشد و به شکلی عامل مرگ تنها یار و یاورت شده باشی، باید هم انتظار داشته باشی که زندگی تلخ‌تر از قبل خواهد شد.

یک ساعتی هست صدای سرفه‌های بهروز دوباره بلند شده است. طفلکی هربار که احساساتی می‌شود سینه‌اش بهم می‌ریزد. دیروز قرار بود پسر کوچکش علی با عروس خانم بیایند دیدنش. لابد دختره را دیده و همانطور که حدس می‌زد نپسندیده‌ است. دلم برایش می‌سوزد. بی‌انصافیست آدمی که زن و بچه داشته شیمیایی بشود و مدت به مدت بیفتد اینجا. وقتی برای بقیه نه شوهر بوده‌ای و نه پدر نباید انتظار داشته باشی که رأی و نظرت هم خریدار داشته باشد. کاش او، بهرام تخریبچی، آقا کریم و مجتبی فشنگی هم مثل ماها مجرد بودند. صدای سرفه‌ها که بلند شد منتظر بودم خانم جمالی در اتاق را بزند و بهروز را بیاورد جای من، اما هنوز خبری نشده است. لابد کپسول اکسیژن برای آرام کردنش کافی بوده. به هر حال ترجیح می‌دهم دوباره برگردم سر ماجرایی که داشتم می‌نوشتم، چون این شرایط آرام، دیر یا زود تمام می‌شود و بدیهی‌ست نوشتن بین بچه‌ها که حتما تا سرم را برگردانم نوشته‌هایم را خوانده‌اند، محال است.

باید شجاع‌تر باشم و بنویسم که داستان‌هایی که ما از لابلای پاورقی‌های مجله‌ی بانوان که تیمور هر ماه از شهر قاطی لوازمش می‌خرید و گوشه قهوه‌خانه می‌گذاشت ترکیب شد و باعث شد چشم‌های خیره جعفر بدبخت معنی و مفهوم تازه‌ای در ذهن مردم ایجاد کند، ترحم به او تدریجا از دل اهالی برود و ترس و تنفر جایگزینش شود. خیلی فکر کردم که آیا اسم مجله‌ی بانوان را با آن تصاویر روی جلدش و آن عکس‌های بزرگ تمام رنگی‌اش که البته همه را خود تیمور قبلش می‌برید و به دیوار قهوه‌خانه می‌چسباند را بیاورم یا نه. اما یادم آمد که قبل‌تر نظرم را گفته‌ام که خنده‌دار است اگر کسی فکر کند حاج محسن همیشه چشمش را درویش می‌کرده و انگار نه انگار که در زمان آن ملعون بزرگ شده است. همان‌قدر خنده‌دار که انتظار داشته باشم کسی دلیل تصور مردم فرنق به بدشگون بودن جعفر را بدون اشاره به داستان طالع‌نحس که تکه تکه از آن مجله می‌خواندیم و از خواندنش سنگ‌کوب می‌کردیم را درک کند. بله، هر بار بعد از اینکه کلی عکس‌های رنگارنگ فردین و بهروز و عارف و گوگوش و مهستی و رامش و فلان و فلان را بالا و پایین می‌کردیم و چشممان سیر می‌شد، نوبت من یعنی حاج محسن چوپانی می‌شد که بعنوان تنها دبیرستان رفته روستا ادامه داستان را پیدا کنم و بلند بلند برای بقیه بخوانم.

کم‌کم مردم حدس‌های تازه‌ای زدند و سرنخ‌های جدیدی در مورد مهمان ناخوانده‌شان پیدا کردند. چه کسي مي‌دانست، شايد خودش باعث مرگ مادرش بوده و پدر بدبختش هم از ترس جانش او را گذاشته و فرار کرده بود. هرچند او هم نتوانسته بود از نفرین جعفر فرار کند و یک سال بعدش سر‌ گردنه ریحان چپ کرده و جسد بی‌جان و همه جنس‌های بنجلش تا روزها بعد که اتفاقی سگ‌های گله‌ای پیدایش کردند کف دره بو افتاده بود. بین مردم شایع شده بود که بوی نفرین را فقط گرگ می‌فهمد و بیخود نبوده که بین آن همه گوسفند به او حمله کرده بوده است.  

 اينكه چند روز بعد از محرم دو سال قبلش، مش قربان که سالها توی ميدان تعزيه نقش شمر را بازي مي‌کرد، افتاده بود توي بند رودخانه و غرق شده بود، به نفرين او مرتبط شد. یکی دو نفر روز عاشورا ديده بودند که تمام مدت تعزيه زل زده بوده به شمر. مردن اسب مشتی کرم هم که دو سال قبلترش اسب میدان تعزیه بود و چند روز بعدش با دهان کف کرده وسط اسطبل مرده بود هم کار او بوده است. سقط شدن بچه سمیه که او هم گفته بود جعفر وسط تعزیه به او خیره بوده، خشکسالی آن‌سال و خلاصه هر نحسی و بدشگونی که سر فرنق می‌آمد بخاطر او بود و دیده شدنش در روز عاشورا. اینکه طالع شیطانی او از عمیق‌ترین اعتقاد مردم رد شده بود و درست در مقدس‌ترین مراسمشان خنجر نفرین را یکی‌یکی در بدن مردم فرو می‌برد، رعشه به جان مردم انداخته بود.  شده بود نقل صحبت هر روز و شب روستا. داس‌ها تیز می‌شدند و تبرها از گوشه آغل به وسط اتاق می‌آمدند. خیلی‌ها می‌خواستند ولي کسي جرأت نداشت پچ‌پچ‌هايي که مردها توي قهوه‌خانه تيمور با هم مي‌کردند را عملی کند. همگی مصمم به خانه می‌رفتند، اما نهیبی که زنهایشان آخر شب از ترس عذاب آخرت توي گوششان مي‌خواندند، اثر می‌کرد و صبح فردا با لعنت بر شیطان از خانه بیرون می‌آمدند. حتی اگر کسی هم بیخیال آخرت می‌شد  نمی‌خواست همه نفرین را یک نفره به دوش بکشد. باز هم می‌خواهم پا را از حدود جرأت خودم فراتر بگذارم و بگویم که ما هم به نقشه‌هایی فکر می‌کردیم و هر بار همگی بهترین‌شان را به باباها و عموها و دایی‌ها پیشنهاد می‌دادیم. سوزاندن آغلی که اتفاقی داخلش گیر کرده، پیچاندنش توی گلیم و‌ پرت کردنش از کوه و قمه‌های مستمر زدن همه مردان فرنق توی شکمش. آن وقتها چیزی از نارنجک و اسلحه نمی‌دانستیم وگرنه شاید آن‌ها را هم به روش‌های احمقانه‌مان اضافه می‌کردیم. نمی‌دانم بچه‌های آن روز فرنق کجا هستند و اگر یک روز بفهمند من این‌ها را برملا کرده‌ام چه حالی پیدا می‌کنند، اما به هرحال همه این‌ها در صحرای محشر برملا می‌شود و امیدوارم آن‌ها هم هر کدامشان در این سالها راهی برای توبه کردن پیدا کرده باشند. هرچه بود خدا رحم کرد که زن‌ها عاقل‌تر و مومن‌تر از مردها بودند وگرنه معلوم نبود چند نفر از فرنق همان روزها جهنم را قبضه می‌کردند. چند روز مانده به چهلم رحمت قرار شد يکي دو نفر  بروند شهر پيش آسد تقي آخوند روستا، که البته فقط ماه رمضان و محرم می‌آمد، تا اگر او فکرشان را تأييد می‌کرد، فرزند شیطان را بفرستند همان‌جایی که باید از اول می‌بود. 

روزهایی هست که خیلی با بقیه زندگی متفاوت است، آنقدر که خاطراتش همیشه مثل اینکه درست دیروز اتفاق افتاده باشد در ذهن آدم می‌ماند. این حرف را حاج رسول زد. شب قبل از عملیات والفجر ۱۰. و بعدش هم از همه ما خواست تا در آن شبی که هیچ وقت فراموشش نمی‌کنیم ذکر بگوییم و دعا کنیم تا یاد خدا همیشه همراه خاطره آن لحظات عجیب در ذهنمان بیاید. هم آن موقع و هم بعدش، به این فکر می‌کردم که بجز آن شب و حس عجیب آماده شدن برای شهادت در آخرین ثانیه‌های جنگ، روزهای ترس از جعفر متفاوت‌ترین لحظات زندگی‌ام بوده و هستند. هم خاطره آن روزهایش در فرنق و هم وقتی بعدها که دوباره دیدمش. خاطره آن روز خاص آنقدر در ذهنم پررنگ است که دقیق یادم مانده ظهر داغ خرداد بود و من از جلسه آخرین امتحان برمي‌گشتم فرنق. محمدحسن و فضل الله و البته آسد تقي که به درخواست آن‌ها همراهشان می‌آمد هم توی مینی‌بوس بودند. دقیق یادم هست که هر کدام چه پوشیده بودند و بیشتر راه به این فکر می‌کردم که آسد تقی چقدر پير و نحیف شده است. حتی رعشه دستهاي لاغرش روي عصاي قهوه‌اي تيره‌ که به نظرم با عقیق انگشترش هماهنگ بود را خوب یادم هست. اینکه نگاهشان نمی‌کرد و مرتب زير لب استغفار مي‌گفت. و صدها تصویر و جزئیات دیگر که به نظرم ربط چندانی به اصل ماجرا ندارد و نمی‌خواهم با مرورشان بیشتر از این عذاب خودم را بیشتر  کنم. 

دوباره صدای سرفه‌ها بلند شده است. نمی‌دانم بهروز است یا یکی‌ دیگر از بچه‌ها که فهرست را دیده است. حالا حتی خودم هم راضی نیستم که جای بهروز اینجا باشم و بنویسم. می‌خواهم تلفن بزنم دفتر و بخواهم برم گردانند بین بچه‌ها. هر طوری شده شرایط مناسب را پیدا می‌کنم و ادامه ماجرا را می‌نویسم. اینطوری هم از مرور آن لحظات کشنده فاصله می‌گیرم هم از حس عذاب خدای نکرده حق‌الناسی که از گرفتن جای بهروز به گردنم می‌افتد در امان می‌مانم.

خود خانم جمالی تلفن را برداشت و آمد پیشم. گفت موضوع بهروز جدی نیست و دایی محمود است که سرفه می‌کند‌. فهرست را به او هم نشان داده بود اما به من اطمینان داد حالش خوب است و با آمپول حساسیت و کپسول اکسیژن آرام می‌شود. اما حداکثر تا ظهر می‌تواند من را اینجا نگه دارد و برای تمدید زمان باید مدرک پزشکی ضمیمه پرونده کند که طبیعتاً نمی‌توانست. قرار شد نماز ظهر را که خواندم وسایل را جمع کنم و برگردم بین بچه‌ها، تا شاید بتواند یکی دو روز بعد دوباره شرایط را برایم مهیا کند. بهتر است زودتر برگردم به آن ظهر لعنتی داغ خرداد و مرور کشنده‌اش را تمام کنم.

تا رسيديم فرنق موقع نماز بود و همه داخل مسجد منتظر امام جماعتشان بودند. خدا رحمتش کند. چقدر آرزو داشت که حکومت اسلامی را ببیند و بعد از دنیا برود. کاش چند ماه بیشتر زنده مانده بود و ثمره آن همه سال وعظ و روضه را می‌دید. کاش می‌دید که همان آدم‌های گناه‌کاری که سال‌ها او و سایر علما برای هدایتشان تلاش کرده بودند به چه آدمهای به معنای واقعی کلمه انسان تبدیل شده‌اند. دقیق یادم است که ده قدم پشت سرشان تا مسجد دنبالشان رفتم. جعفر توي حياط زیر تیغ آفتاب نشسته بود. با همان حالت مات و مبهوت هميشگي‌اش. اما اینبار موقع نماز خودش را گم و گور نکرده بود. چنان لاغر و کثیف و آشفته شده بود که اگر صورتش را با دستمال نپوشانده بود نمی‌نشاختمش. دلم برایش سوخت. این اولین باری بود که به این فکر کردم اگر من جای او بودم چه حالی داشتم. طفلکی انگار از تحمل گرسنگی و گرما و اضطراب به تدریج ذوب می‌شد. محال بود دیگر کسی برایش آب و غذا ببرد. نشستم بیرون شبستان و بجای شنیدن حرفای مردم و سکوت آسد تقی، او را نگاه کردم. هنوز چشمانش به سطح آب حوض بود که از گرمای هوا تا نیمه بخار شده و حسابی کثیف بود. یکهو دلم خواست بروم سمت جعفر و همین کار را هم کردم. همه صحبتی که در تمام عمرم با او داشتم همان دو سه دقیقه بود. شاید کسی باور نکند اما سالها بعد هم که دوباره او را دیدم بخاطر همین گفتگوی کوتاه جرات نکردم با او روبرو شوم و حتی یک کلمه بینمان رد و بدل نشد. همان چند دقیقه کوتاه صحبت، برای همه عمرم کافی‌ست. حالی که در آن لحظات پیدا کردم شبیه حالی بود که چهار سال بعدش وقتی اولین بمب توی شهر و درست نزدیک دبستانی که در آن تدریس می‌کردم افتاد. شبیه روز چهارم عملیات آخر که فهمیدیم بوی سیبی که شهر را پر کرده بوی بمب شیمیایی است که صدام بی همه چیز انداخته است و البته شبیه شبی که دوباره دیدمش. منگ شدم. انگار ارتباطم با دنیا قطع شد و برای زمان نامشخصی به کما رفتم. در گوشم صدای بوق زوزه می‌کشید و همه جا سفید شد. آب حوض که دوباره جلوی چشمم تکان خورد، آسد تقی را دیدم که با غيظ و ناراحتي دست جعفر را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. هنوز آوای صدای نخراشیده جعفر که از شدت گریه خراش خورده و اگر صد سال دیگر هم بشنوم تشخیصش می‌دهم توی گوشم هست که با وجود چشم‌های پر اشکش بیشتر حس انتقام می‌داد تا درد دل. حرف‌هایی زد که همه وجودم را لرزاند. گفت که فهمیده بوده مادرش زیر دست کتک‌های حسن بنجلی سرش به لبه حوض خورده و مرده و این‌ را روز قبل از اینکه پدرش در فرنق تنهایش بگذارد همراه با تهدید تلافی به او گفته بوده است. گفت که می‌داند چه کسی توی غذایش سنگ‌ریزه ریخته و اگر یک روز به زندگی‌اش باقی مانده باشد تلافی خواهد کرد. نمی‌دانم الان کسی حال آن لحظه من را درک می‌کند یا نه، ولی چیزهایی که در آن ظهر داغ خرداد شنیدم مثل منفجر شدن خمپاره در دو قدمی آدم تکانم داد و  یاداوری‌‌اش هنوز هم زجرم می‌دهد. هر چه بود خوشبختانه آن ثانیه‌های عجیب که می‌توانست وحشتانک‌تر هم بشود با بیرون آمدن مردم از شبستان تمام شد. پیرمرد دست جعفر را گرفت، دنبال خودش کشید و دیگر هیچ‌کدامشان برنگشتند. اما آن ثانیه هولناک و نگاهی که جعفر قبل از اینکه برای همیشه از فرنق روی برگرداند به من انداخت هنوز هم تنم را می‌لرزاند.

بعضی چیزها از یاد آدم نمی‌روند بلکه گوشه‌ای توی ذهن آدم پنهان می‌شوند، با اولین تلنگر حمله می‌کنند و مثل خوره جان‌ آدم را ریز ریز می‌کنند. شبیه از یاد رفتن بوی سیب تازه‌ای که بعد از آن بمباران عجیب، حلبچه را پر کرد اما دوباره با اولین سرفه‌های پشت سر هم بچه‌ها مثل بختک به جان همه ما که آن بو را حس کرده بودیم افتاد و خواب آرام برایمان نگذاشت. سال‌ها قبل از آن هم شنیدن خبر مرگ آسد تقی دوباره جعفر را به یاد فرنق آورد و ترسش را در جان همه‌مان انداخت. بخصوص من که از تصور تهدیدی که در تنها دیدارم با او نثارم شده بود لرزه به جانم می‌افتاد. حالا که دیگر چیزی به اذان ظهر نمانده و دیر یا زود فرصت نوشتن در این دنج امن تمام می‌شود تصمیم گرفتم بنویسم که جعفر در آن ثانیه‌های هولناک با صدای نخراشیده نچسبش همانطور که زمین را نگاه می‌کرد گفت می‌داند که من توی غذایش نمک و فلفل می‌ریختند و حرف‌های مزخرفی که در مورد رحمت برایش ساخته‌اند کار من بوده که نبود. خدا خودش می‌داند که نبود و فقط من مثل بقیه بچه‌ها به مزخرفاتی که دیگران می‌ساختند خندیده بودم یا لااقل الان اینطور به یاد می‌آورم. خودش هم اگر جای من بود همین طوری می‌شد و مثل بقیه می‌خندید. هرچند در آن لحظات ترسناک تحمل فشار حرف‌هایش که مدام از انتقام می‌گفت برایم غیر ممکن بود اما تک‌تک جملاتش در ذهنم ماند و اینکه گفت مثل رحمت پاره پوره‌ام می‌کند چنان ضربه سنگینی به وجودم وارد کرد که تا سالها لابلای تب‌ها و دردهایم کابوسش یقه‌ام را می‌گرفت و رهایم نمی‌کرد. حتی هنوز هم وقتی اثر این داروهای مزخرف که معلوم نیست تا کی جسم بی رمقم را زنده نگه می‌دارند کم‌تر می‌شود، تصویری که همان لحظات از حمله او به جانم همان‌طور که شاید به رحمت داشته در ذهنم نقش بست سراغم می‌آید، با صورت بدون لب و بینی و چشم‌های ریز پرخون.

نماز ظهرم را خوانده‌ام. می‌دانم که کم‌کم باید بساط نوشتنم را جمع کنم و برگردم پیش بقیه. اما چون می‌خواهم ماجرا را به یک جایی برسانم خلاصه‌تر می‌نویسم، شاید هم بعدها فرصت کردم و دوباره این بخش را تکمیل کردم. ترس برگشتن دوباره جعفر را زنها لابلای صدای تلق تولوق ظرف‌ها کنار تلمبه آب‌انبار می‌چرخاندند و مردها با دود قلیان و چپق در قهوه‌خانه تیمور به هوا می‌فرستادند. اما موضوع برای من فرق داشت و در هر قدمی که بر می‌داشتم به چگونه فرار کردن از او و با هر دسته گندمی که درو می‌کردم به چطور حمله کردن به او فکر می‌کردم. هر از گاهی کسی سایه جعفر را در دور دستها  می‌دید و اضطراب از بازگشت نفرین منحوسش را بیشتر می‌کرد. گاهی می‌شنیدیم که فلانی سر صبح یا بعد نماز مغرب پشت مسجد یا روی بام طویله سایه او را دیده است. ترس برگشت او مثل کابوس شروع شدن سرفه‌های شیمیایی توی دل همه افتاده بود. اما من شبیه کسی که آن روز زمستانی ماسکش را به صورت نزده و بوی سیب را تا عمیق ترین سلول‌های ریه‌اش فرو داده تقریباً مطمئن بودم که دیر یا زود با او روبرو می‌شوم. هرچند این اتفاق  سال‌ها بعد و در بدترین زمانی که ممکن بود پیش آمد.

حق با بچه‌هاست. از همان موقع که از اتاق آمدم بیرون صدایم خش‌دار شده و احتمالا به زودی سرفه‌هایم شروع می‌شود. در این چند ساعتی که بین بچه‌ها هستم خیلی سعی کردم عادی باشم تا حالم بهم نریزد و کسی شک نکند. اما ناخودآگاه همه ذهنم مشغول منظم‌کردن بقیه چیزهایی‌ست که می‌خواهم بنویسم. همه مشغول دعای کمیل شده‌اند که بخاطر حال بچه‌ها ما عصر پنجشنبه‌ها و قبل از نماز می‌خوانیم. سرفه‌های بهروز آرام‌تر شده و در اولین فرصت که احتمالا فردا صبح باشد می‌رویم سراغش. موضوعی که سرفه‌هایش بخاطر آن بهم ریخته فکرهای احمقانه تلخی را در ذهنم می‌آورد که دوست ندارم بهشان فکر کنم و همه سعیم را هم می‌کنم که جایی بین این نوشته پیدا نکنند. قبل از اینکه به کمیل و بقیه بچه‌ها ملحق شوم کاغذها را زیر ویلچر حاج حسین جاساز می‌کنم. بیچاره از وقتی خارش بدنش قطع نمی‌شود بیشتر زیر سرم است و کسی سراغش نمی‌رود. بعدتر یک جای درست حسابی برای نوشته‌ها پیدا می‌کنم.

بعد از نماز صبح خیلی سعی کردم تا بیدار بمانم و بتوانم بنویسم. دیشب قرص زردی را که همیشه اینجور وقت‌ها می‌دهند یواشکی سر دادم توی یقه‌ام. سرفه‌هایم آنقدر شدید نشده که مزاحم کسی بشود و در همان حدود مشخص عادی شده بقیه بچه‌هاست. تک هندلی می‌زند و آرام می‌شود. آمده‌ام کنار پنجره تخت عمو حیدر و زیر نور ملایمی که خورشید این ساعت صبح حریر می‌کند روی زمین می‌نویسم. طفلکی عمو همان روزی که شیمیایی شد چشمانش هم رفتند. دلم برایش بیشتر از بقیه می‌سوزد. حالا نه، اما شاید روزی ماجرای زندگی او را بنویسم. او که اینجا مثل بقیه‌مان رها شده و فقط چند ماه یکبار یکی از همرزمان سابقش که این روزها روی مبل‌ سلطنتی لم می‌دهد و دستورات مقتضی را برای اداره رعیت‌های فلان سوراخ کشور صادر می‌کند می‌آید بازدید  عزیز می‌شود و دو سه تا عکس ازش می‌گیرند تا دوباره برود گوشه اتاق بیفتد. من که فکر می‌کنم کم‌کم همه‌شان روزشماری می‌کنند که نفس تک‌تک ما به شماره بیفتد تا کمتر بودجه ادارات تحت امرشان را مصرف کنیم. خنده‌دار است، این حرف‌ها را با اینکه خوراک هر روز و شب همه‌مان شده و هیچ چیز جدید و مهمی ندارند در این ثانیه‌های کوتاه ارزشمند هم رها نمی‌کنم. حالا که از شنیدن خبری که دیشب قبل از مناجات کمیل، محمد برایم گفت هم‌ خوشحالم و هم ملتهب. خوشحال از اینکه دلیل سرفه‌های بهروز، دیدن عروس تازه‌اش با آن سر و وضعی که انتظارش را داشت نبوده است. قرارشان عقب افتاده و هفته بعد می‌آیند ملاقاتش. دلیل  سرفه‌هایش همان خبری است که دیروز شنیدم. آزادی گروه آخر از اسرا. او بخاطر خاله طیبه‌اش بد حال شده است. رسول پسر خاله طیبه برگشته بود. تا دیروز او برای همه شهر و خانواده شهید بود. البته همه بجز خاله طیبه که همه این دوازده سال هر وقت صدای پایی می‌شنید، تلفنی زنگ می‌خورد یا کسی در خانه را می‌زد به خیال اینکه رسولش آمده است با عجله می‌دوید. حالا که رسول برمی‌گشت خاله طیبه هنوز زنده بود. دکترها بند امید را از خانواده‌اش بریده بودند و از نگاهشان الان شش ماه است که یکی دو هفته بیشتر نمی‌ماند، اما اگر همه چیز درست پیش برود پیرزن امروز حوالی ظهر یوسف گم گشته‌اش را  در آغوش می‌کشد. گاهی خدا آنقدر زیبا در تلخ‌ترین و سیاه‌ترین لحظات دنیا نمود پیدا می‌کند که سخت‌ترین قلب‌ها را زنده می‌کند. خدایا به روشنایی خورشیدی که در این ساعت روز با سرخی‌اش زمین را گلگون کرده به من جسارت بده که هرطور شده بتوانم این نوشته‌ را در زمان حیاتم منتشر کنم تا شاید کفاره گناهانم باشد. خدای بزرگ از درگاهت می‌خواهم چیزی‌ که خاله طیبه بهروز در ذهنم انداخته و فکرش ملتهبم کرده اشتباه باشد.

یکی دو روز مانده به نوروز آن سال، هوا بر خلاف قلب‌های پر اضطراب ما هنوز ملایم بود. آن روزها، یعنی اواخر  شصت، صدام تا وسط ایران جلو آمده بود و من بی‌نوا یک سالی می‌شد که پدر و مادر و مدرسه را رها کرده بودم و برای دفاع از کشورم و البته برای خوشحالی امام آمده بودم وسط بیابان‌هایی که زیر سایه سنگین بمباران دراز کشیده بودند. روزهای سختی بود و فقط به این دلخوش بودیم که بالاخره توانسته‌ایم جلوی پیشروی عراق را بگیریم. شش ماهی می‌شد که بنی‌صدر فرار کرده بود و بعد از مدتها تحقیر شدن خبرهای خوب به گوش می‌رسید. متاسفانه نه در شکستن حصر آبادان و نه آزادسازی بستان نقشی نداشتم و تصور شرکت در یک عملیات واقعی هیجان زده‌ام می‌کرد. دورادور خبر رسیده بود که عملیاتی در حال برنامه‌ریزی‌ست و گردان ما هم در آن نقشی خواهد داشت. ظهر آن روز حاج مهدی با فرمانده گردان‌ها جلسه گذاشته و از آن‌ها خواسته بود وظایف را با نفرات اصلی‌شان طرح کنند. گردان ما که از دو سه هفته قبلش پشت دشت عباس اتراق کرده بود و وقتی که حاج احمد به من و سایر فرماندهان گردانش جلسه هماهنگی گذاشت فهمیدیم که ما هم بخشی از برنامه‌ایم. شاید همه ماجرای فتح‌المبین را بدانند اما فقط بچه‌های خود عملیات آن هم نه همه‌شان می‌دانند که طراح تخریب چه کسی بود. جلسه هنوز شروع نشده بود و حاج احمد منتظر بود تا حاج جعفر موگویی برسد و خودش شخصاً برنامه را برایمان بگوید. می‌گفتند مدتها کنار چمران لبنان بوده و حالا سه ماهی می‌شد که برگشته و همراه بقیه فرماندهان مرکزی، عملیات را طراحی کرده است. خیلی طول نکشید که مطمئن شدم پلنگ تیز چنگ از اتفاق، آب را درست جلوی لانه آهوی نگون‌بخت پیدا کرده و او همان جعفر موگویی است که از سال‌ها قبل می‌شناختم.

آن ثانیه‌های عجیب تا همیشه در یادم می‌مانند، با همه جزئیاتش. یقین دارم هیچ کس نمی‌تواند بفهمد که در آن زمان چه حالی داشتم. دلم می‌خواست که وقتی خبر را شنیدم همه چیز را رها کنم و از جبهه برگردم که کاش برگشته بودم. اما من یک‌سال تمام برای همان روزها آموزش دیده بودم. کلی توی قنوت نمازها و گریه‌های نیمه‌شب از خدا خواسته بودم سعادت شرکت در عملیات را به من بدهد. بجز اینها مگر می‌شد کسی که سرگروه صد و پنجاه نفر دیگر است دو شب مانده به عملیات دمش را روی کولش بگذارد و فرار کند. من بخاطر همه این‌ها ماندم و البته بخاطر اینکه امیدوار بودم آدمی که حالا حاج جعفر شده کینه نوجوانی را فراموش کرده باشد یا شاید اصلا سرباز کوچک رده پایین لشکرش را به یاد نیاورد. هرچند بعدتر بارها بخاطر ماندن، خودم را سرزنش کردم اما هیچ وقت به اندازه حالا از ماندنم پشیمان نبودم. سرنوشت آن عملیات و همه عملیات دیگر که بعدتر در آنها شرکت کردم با یا بدون من چه فرقی می‌کرد. هنوز طنین صدای حاج احمد با آن لهجه قمی‌ غلیظش در ذهنم مانده است. می‌خواست مطمئن شویم جعفر آدم معمولی نیست و بدانیم قرار است با چه اعجوبه‌ای مواجه شویم. جوانی با موهای سیاه فر و عینک فلزی ته استکانی که همیشه لب و دهانش را با چفیه می‌پوشاند. از بریدگی گونه‌‌اش که از بالای چفیه و زیر ریش‌های بلندش پیدا بود و البته از شکل حرف زدنش مشخص بوده که لب ندارد. جوان لایق و تیزهوشی که از دل بدبختی بیرون آمده و به بالاترین رده‌های امنیتی و نظامی کشور رسیده بود. یکی از طراحان جنگ که تا چند سال پیش نمی‌دانسته عینک چیست و چقدر چشم‌هایش ضعیفند. نوجوان که بوده پدر و مادرش مرده‌اند و خودش دنبال چوپان گله می‌رفته است صحرا. یک روز که از سر بازیگوشی از گله دور بوده، گرگ را با سگ گله اشتباهی گرفته و نزدیکش شده است. چوپان فرشته نجات می‌شود و هر طور شده از زیر پنجه‌های حیوان نجاتش داده است. بعدش از روستا می‌رود شهر پیش امام جماعت روستایشان و تازه زندگی را شروع می‌کند. تا روزی که من را توی گور  بگذراند وحشت آن لحظات در ذهنم خواهد ماند. با هر جمله‌ای که می‌شنیدم ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. برای چند ثانیه حتی مطمئن شدم که بقیه فهمیدند می‌شناسمش و حتی از او می‌ترسم‌. ناخواسته از چادر بیرون زدم و تا آخر جلسه برنگشتم. دورتر توی تاریکی پشت خاکریزی خزیدم و حتی جرات نکردم آمدن و رفتنش را ببینم. محال بود کسی در آن رده اسم افراد جلسه را از قبل نداند. کسی نمی‌داند شاید خودش من را برای فرماندهی گروهان انتخاب کرده بوده تا یک روز اینطوری از بالا سراغم بیاید. سراغم بیاید که چه؟ که بگوید می‌خواهد انتقام بگیرد یا می‌بخشد؟ خدایا تحمل مرور این لحظات را برایم ممکن کن. اگر هر کدام از این بچه‌ها که سال‌ها من را به عنوان یکی از خودشان پذیرفته‌اند این نوشته‌ را بخوانند چه حالی خواهند شد.

تا صبح بیدار ماندم و فکر کردم. فکر کردم که چطور ازین موقعیت جان به در ببرم که کاش به جای آن از جبهه و جنگ فرار می‌کردم. سرفه‌های بهروز دوباره زیاد شده است. حتما خیلی نمی‌گذرد که یکی از پرستارها سر و کله‌اش پیدا بشود و یکی از همان آمپولهای مزخرف همیشگی را توی سرمش خالی کند، کپسول اکسیژنش را چک کند ‌و خیلی سر و صداهای ریز دیگر دنبال خودش بیاورد. اما مطمئنم هیچ‌کدام از بچه‌ها ککشان هم نمی‌گزد. کسانی که سالها زیر صدای رگبار و مسلسل خوابیده باشند و خودشان شب‌های طولانی را با خس‌خس سینه و سرفه سحر کرده باشند به این راحتی‌ها بیدار نمی‌شوند، با این‌حال ترجیح می‌دهم دست از نوشتن بکشم. حتی فکر کردن به بقیه ماجرا حالم را بد می‌کند چه برسد به مو به مو نوشتنش. در این دقایقی که مشغول نوشتن بودم، عمو حیدر بیدار شده و طبق عادتش زیر لب ذکر می‌گوید. لااقل خوشحالم که او هیچ وقت این نوشته‌ها را نمی‌خواند.

ساعت شش عصر است و چیزی از روشنایی روز باقی نمانده. امروز کم و بیش همه بچه‌ها در مورد یک چیز واحد صحبت می‌کردند. حالا نه فقط من و بهروز که همه فهرست آخرین گروه از اسرا را دیده‌اند. از اینجا به بعد دیگر امیدی نیست. شاید اگر صلیب سرخ از اول فهرست کامل‌تری از اسرا داشت و در همان سه چهار روز نخست آزادی مرحله اول دو برابر لیست اعلامی‌شان اسیر به کشور بر نمی‌گشت، امید زنده بودن باقی مفقودالاثرها اینقدر بزرگ نمی‌شد. همه امیدوار بودیم این آخری فهرست بلندی باشد و همه ده دوازده هزار مفقود باقی مانده را شامل شود. هر کدام از ما لااقل یکی دو مادر منتظر را سراغ داریم که می‌توانیم حدس بزنیم با دیدن این فهرست کوتاه چه حالی شده‌اند‌ و حالا باید زینب‌وار زمان در آغوش گرفتن دوباره جگرپاره‌هایشان را تا وصالشان در بهشت عقب بیاندازند. چه می‌شد اگر همه‌شان الان حال خاله طیبه را داشتند. کاش لااقل مادرهای همین چند صد نفری که توی فهرست بودند هنوز زنده باشند. خوش بحال بهروز که از هیجان فکر کردن به خوشحالی خاله‌اش اینطور به سرفه افتاده. جای مسئولین آسایشگاه بودم از همان دیروز سفارش کلی سرم و دارو می‌دادم. بدون شک دیر یا زود با فکر کردن بیشتر به آخرین فهرست حال همه بچه‌ها خراب‌تر می‌شود. کاش محمود پسر عمه بتول و از همه مهمتر حسین عزیزم پسر یکی یکدانه خاله زهرا هم توی فهرست بودند.

باید زودتر چیزی که می‌خواهم را بنویسم. خیلی فکر کردم تا تصمیم گرفتم بگویم خبری که دیروز شنیدم چه بود و قدم مهمی برای تمام کردن اقرارنامه‌ام بردارم. از صبح هر چه فکر کردم دیدم توان نوشتن بیشتر از این را ندارم و بهتر است زودتر خبری را که دیروز خوانده‌ام بنویسم تا یکی از سنگ‌های بزرگی که بین من و نوشتن بقیه ماجر فاصله انداخته است، از وسط برداشته‌ شود. دیروز وقتی به اواخر فهرست رسیده بودم و با بازمانده ناچیز امیدم دنبال نام آشنایی می‌گشتم، اسمش را دیدم. جعفر موگویی فرزند حسن. خدایا چطور ممکن است. همان سال‌های اول جنگ خبر شهادتش آمده بود و اگر بخواهم صادق باشم خودم لحظه‌ای که پایش روی مین رفت و منفجر شد را دیده بودم. 

بله من از شنیدن خبر زنده بودن او به هم ریخته‌ام. نه اینکه ترسیده باشم که اگر بخواهم روراست باشم باید بگویم که از همان لحظه، ترس مثل نم دیوار ذره ذره در جانم رخنه می‌کند. بله من ترسیده‌ام، اما نه از جعفر که از چیزی که فهمیده‌ام و سرنوشتی که به سراغم آمده ترسیده و به هم ریخته‌ام. سرفه‌هایم بیشتر شده و حالت سرگیجه رهایم نمی‌کند، حتماً بخاطر داروی جدیدی‌ست که به من خورانده‌اند. امیدوارم بتوانم باز هم بنویسم. فعلا که بخاطر تاریکی هوا اگر هم بخواهم نمی‌توانم. خدایا به من بیاموز که چگونه توبه کنم، همانطور که به آدم آموختی‌، که تو توبه پذیر مهربانی. «فَتلقىٰ آدمُ من ربهِ كلماتٍ فتابَ عليه، إِنهُ هوَ التوابُ الرحيم»

سرم گیج می‌رود. مدت به مدت یادم می‌رود کجا هستم و بعد از چند دقیقه بچه‌ها را که همگی روی تخت هایشان دراز کشیده‌اند می‌شناسم. لعنت به این آرامبخش‌های مزخرف. همین حالا هم مطمئن نیستم نوشته‌هایم درست جمله‌بندی شده‌اند یا نه و فقط امیدوارم لااقل حرف نامربوط ننوشته باشم. نوشته‌ها را باید قایم کنم. شاید بگذارمشان کنار نامه‌های خاله زهرا. ولی نه. فعلا همان زیر ویلچر حاج‌ حسین بهتر است. 

اصلا حالم‌ خوب نیست. از خدا و خودم شرمنده ام که اینقدر راحت بهم ریخته‌ام و کارم به اینجا رسید. دلم نمی‌خواست این نوشته مثل حالا یک شرح‌حال نویسی ساده‌ بشود از زندگی رنجور آدمی که به خاطر شنیدن خبر زنده بودن یکی از فرماندهان جنگ، روز به روز حالش بدتر می‌شود. اما حقیقت را باید پذیرفت. الان دو شبانه‌روز است که آمده‌ام به اتاق شماره هفت. یعنی من را آورده‌اند اینجا برای اینکه سر و صدای سرفه‌ها و دردهایم حال بچه‌ها را خراب‌تر از آنچه که هست نکند. دکترها گفته‌اند استرس برایم سم است و خیلی چیزهای پر استرس مانده که تاب نوشتنشان را ندارم. می‌دانم که آرام بخش توی سرمم خالی می‌کنند و فقط در ‌این فاصله‌های کوتاه بین بی‌اثر شدن دوز قبلی تا وارد شدن تزریق بعدی فکر‌ نوشتن به سرم‌ می‌زند و دوباره بعد از آمدن پرستار تصمیمم مثل پروانه‌ای سبک با نسیمی بلند می‌شود و انگار نه انگار. از صبح که حالم کمی بهتر شده است هرچه به خانم جمالی التماس کردم قبول نکرد و قلم و کاغذم را نیاورد. آخرش مجبور شدم دست به دامن خدماتی تازه‌کار آسایشگاه بشوم. اگر ببینند که می‌نویسم حسابم پاک است. اما تصمیم من نوشتن است.‌ توکل به خدا.

تازه سال تحویل شده بود و هر لحظه منتظر بودم دستور شروع عملیات را بدهند. خبر تازه‌ای از جعفر نشده بود و هرچه می‌گذشت خیالم راحت‌تر می‌شد که به مقر فرماندهی برگشته است. چند دقیقه قبل از اذان صبح توی صف توالت حسین را دیدم که از دور علامت داد. با همان حال اضطرار رفتم پیشش و در کمتر از چند ثانیه برج امید فروریخت و همه چیز از یادم رفت. جعفر را دیده بود و مطمئن شده بود توی چادر حاج احمد مانده و قرار است خودش هم توی عملیات تخریب شرکت کند. خدای بزرگ او را در آن لحظات پرتنش آورده بودی سراغ من تا آزمایشم کنی؟ تو که خودت خوب می‌دانستی ترس من از توپ و تفنگ در مقابل ترس کهنه‌ام از نفرین و کینه او اصلا ترس به حساب نمی‌آید. دیر یا زود باهم رو در رو می‌شدیم و پنهان ماندن از دستش محال بود. کاش همان موقع فرار کرده بودم. اما ماندم و تصمیم گرفتم خودم ببینیمش و ایده‌ای را که نزدیکی‌های صبح به ذهنم رسیده بود عملی کنم. نماز را فرادا دورتر از بقیه خواندیم و از همان‌جا چشم تیز کردیم تا بین صفوف نماز جماعت پیدایش کنیم. با چفیه‌ای که روی صورت بسته بود تشخیص دادنش حتی در آن گرگ‌و‌میش صبحگاهی کار سختی نبود. دیدم که با قد بلندش ردیف آخر ایستاده است. یک عینک ته استکانی روی چشمش بود و موقع قنوت گریه می‌کرد. نماز که تمام شد بلافاصله رفت جلو و صحبت کوتاهی کرد، همه صلوات فرستادند و روز عملیات را با انرژی شروع کردند. اما حاج محسن مثل موش خزیده بود توی سوراخ تاریکی بین چادرها. نمی‌شد نگاهش را از آن فاصله آن هم از پشت شیشه‌های ذره‌بینی‌اش تشخیص داد، اما واضح بود که او همان پسر مادر مرده‌ای است که روی صندلی وانت پدرش می‌نشست و آخرین بار در آن ظهر گرم خرداد مرا تهدید به انتقام کرده بود. باید کارم را می‌کردم. زانوهایم از اضطراب می‌لرزیدند. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. حسین دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت همیشه کنارم هست. همین هم برایم کافی بود. بوسیدمش و بلند شدم. باید خودم را از چشم او پنهان می‌کردم. جلسه هماهنگی بعدی را هم نرفتم اما روی اسمم خط نکشید. دستورات را به دیگران گفته بود تا به من بگویند. شک نداشتم که من را شناخته و مطمئن شده بودم امام و انقلاب متحولش کرده‌اند و قید انتقام را زده است. و این چشم‌پوشی از غیبتم در جلسات پیغامی‌ست برای من که یعنی حلالم کرده است.

فاصله ما تا منطقه شروع عملیات پیاده نظام یک کیلومتر بیشتر نبود و وظیفه گروهان ما تخریب بود. دشت عباس یک دست پر بود از مین‌های والسل که ایتالیایی‌های بی همه‌چیز مثل نقل و نبات توی جیب صدام از خدا بی‌خبر ریخته بودند. کار ساده‌ای نیست. بچه‌های جنگ می‌فهمند وقتی در اولین عملیات زندگی‌ات جزو یگان تخریب باشی یعنی چه. و وقتی وظیفه هدایت صد و پنجاه نفر دیگر هم در دست تو باشد چه مکافاتی داری. اما همه این‌ها در مقابل اینکه بدانی عملیات را باید شانه به شانه طراح اصلی آن انجام دهی که از بدبختی تو را مسبب همه مصیبت‌های زندگی‌اش می‌داند و حالا با بزرگواری گذشت کرده، اصلا مکافات به حساب نمی‌آید. اینکه کسی گناه نکرده‌ات را حلال کند خیلی سخت است. لعنت به این ضربان قلب کوفتی که تا می‌خواهم دو کلمه از آن شب را به یاد بیاورم بالا می‌رود. همین حالاهاست که می‌آیند بالای سرم.

فکرم‌ را منحرف کردم و توانستم ضربان قلبم را پایین بیاورم. اما حالا که دیگر امیدی به دنیا ندارم و آبروی بعد از مرگ هم وقتی که آنجا پایت گیر باشد به درد نخواهد خورد. تصمیم گرفته‌ام خودم را خالی کنم و قبل از نوشتن بقیه آن ثانیه‌های پر اضطراب حقیقت مهم دیگری را هم بنویسم. حقیقتی که با ادامه پنهان کردنش توبه‌ام ناتمام می‌ماند و صد البته با کمی دقت می‌شود نقصان ماجرایی که می‌نویسم را تشخیص داد. اینکه او در نوجوانی فکر می‌کرده که بخشی از بلاهایی که به سرش آمده تقصیر من بوده می‌تواند چنین ترسی بزرگی را در وجود من بیدار کند؟ در حالی که ممکن است حرف‌هایش  فقط از سر خالی کردن عقده‌ها و ناراحتی‌های آن روزگارش بوده باشد بر سر تنها کسی که حاضر شده با او حرف بزند. چرا باید وقتی که انگار من را بخشیده یا فراموش کرده آن همه از او می‌گریختم؟ برای باز کردن حقیقت باید نام کسی را بیاورم که در تمام مدت نوشتن با دقت حضور و اثرش را حذف کرده بودم. کسی که بدون شک اگر یکی از بچه‌های فرنق این نوشته‌ها را بخواند جای خالی بزرگش را بلافاصله پیدا می‌کند. البته فکر کنم این اواخر از دستم در رفته باشد و اسمش را جایی گفته باشم. فرصت و حوصله مرورشان را هم ندارم. ارزشی هم ندارد چون حالا می‌خواهم تا جایی که می‌شود تمام و کمال ماجرایش را بنویسم. از نماز صبح تا همین حالا که ساعت حدود هشت است، پای سجاده نشسته‌ بودم و گریه می‌کردم. هم برای اینکه دلم برایش تنگ شده هم اینکه شاید نه به اندازه آن همه سال انتظار مادرش ولی امید داشتم تا اسم او را در آخرین فهرست اسرا پیدا کنم.

هرچند ذهنش به خوبی یک آدم معمولی کار نمی‌کرد اما در ظاهر کاملا عادی بود و همیشه یکی از ما حساب می‌آمد و برای من یکی، بهترین و نزدیکترین‌ آدم روی زمین. سه سال کوچکتر از من بود اما همیشه باهم بودیم. از آن روزهایی که قد و قواره‌اش تا شانه من بود و توی کوچه پس‌کوچه‌های فرنق دنبال هر چیزی که می‌خواستم یا می‌خواست می‌دویدیم تا روزهایی که قد کشیده بود و حسین دیلاق شده بود و هربار موقع رفتنم به شهر برای تنها نبودن من سوار مینی‌بوس می‌شد، تا دم دبیرستان همراهم‌ می‌آمد و خودش تنها برمی‌گشت، بخش جدا نشدنی از وجودم بود. خیلی شبها با اجازه ننه می‌رفتم خانه‌شان که چون خواهر و برادر نداشت ایرادی نداشت و بعد از اینکه هر طوری بود توی درسش کمک می‌کردم، کلی بازی و شوخی می‌کردیم و آخر شب روبرویش یعنی آن طرف کرسی که همیشه خالی بود می‌خوابیدم‌. پدرش، برای کار می‌رفت دهات اطراف و چند هفته یکبار می‌آمد. مادرش هم خاله زهرا که خواهر ننه نبود ولی بهترین خاله دنیا بود، غذاهای خوشمزه و نان تازه می‌پخت، برایمان آواز می‌خواند، می‌رقصید و نمایش اجرا می‌کرد و وقتی بزرگتر شدیم بجای آنها قشنگ‌ترین قصه‌های دنیا را برایمان تعریف می‌کرد. چقدر دلم برایت تنگ شده است خاله. تو را به صاحب نامت قسم من را حلال کن. دلم می‌خواهد قبل از اینکه زمان را برای نوشتن ماجرا صرف کنم آخرین نامه‌ام را به تو بنویسم و از تو برای ادامه نوشتن اجازه بگیرم که شاید دیگر فرصتش پیدا نشود.

زل زده بودم به سیاهی ابرها و امیدوار بودم که زودتر برف شروع شود که ننه صغری دستم را گرفت و از حیاط کشید توی کوچه. حسین را دیدم که پشت زهرا خانم ایستاده و مادرش از ننه تشکر می‌کند‌. به او قول داده بود که محسنش مثل کوه کنار حسین خواهد بود و حمایتش می‌کند. سرحال و مغرور باد به سینه انداخته بودم و سرخوش از اولین نشانه‌های بزرگ شدن حرف‌های قلمبه زدم و دست حسین را گرفتم و دنبال خودم کشاندم سمت میدانگاه. حتی اگر سردسته بقیه هم بودم نمی‌توانستم او را از همان اول وارد جمع خودمان کنم اما می‌خواستم بقیه بفهمند که بالاخره عزیز دردانه زهرا نون‌پز از پشت دامن مادرش جدا شده و از قضا سپرده شده به من. اوردمش توی میدانگاه و از همان ثانیه‌های اول شد حسین خله. قد و قامت کوتاهی داشت و موهای حنایی لخت که تا روی ابروها می‌آمدند. بیخودی به هر چیزی که می‌شنید از ته دل می‌خندید و خیلی سخت چیزی توی خاطرش می‌ماند. آن وقتها حتی یادش نبود قرار بوده با پولی که از مادرش گرفته چه کار کند. یادش می‌رفت که آقا رحیم دوازده تا نان خواسته یا کل‌محمود که خانه کناری بود. هیچ کس در جمع بچه‌ها حاضر نبود همراهش شود و همین ما را بهم نزدیک‌تر کرد و خیلی زود شدم پشت و تکیه‌گاهش. راستش را بگویم او هم از همان روزها شد همه انگیزه‌ام. نمی‌دانم دلیلش حس بزرگتر و تکیه‌گاه بودن بود یا توصیه‌های ننه و یا معصومیت و صفای خودش. هرچه بود  بخاطرش آنقدر درس خواندم که معلمش باشم و آنقدر معلمش بودم که اندازه بقیه سواد دار شد، و آنقدر قبل از حرف زدن، همه چیز را با من مرور می‌کرد و چیزهایی جدیدی که یاد می‌گرفتم را یاد می‌گرفت که کم‌کم حسین خله از ذهن بقیه پاک شد و دو سه سال نگذشته شد حسین دیلاق که البته همچنان در جمع راه نداشت. من هم با او از جمع جدا شدم، دو نفری خسته از شمشیربازی خیالی کنار هم می‌نشستینم و هفت سنگ بقیه را نگاه می‌کردیم و حسرت می‌خوردیم تا اینکه کم‌کم توجه همه به چشم‌های بی‌جان مهمان تازه‌ای که روی صندلی وانت حسن بنجلی سیخ می‌نشست پیدا شد.

با این حالی که داشتم، مطمئن نبودم باز هم فرصت نوشتن پیدا می‌کنم یا نه. چند خط بالا را در سه مرحله جدا از هم نوشته‌ام و بین هر بار یک‌ خماری و خواب‌آلودگی چند ساعته افتاده است. هر بار مجبور بودم یکی‌دو بند بالاتر را بخوانم تا مطمئن شوم چیز تکراری نمی‌نویسم. این خماری‌‌های مکرر فایده‌ای ندارد. مطمئنم خیلی زود وضعیت من هم شبیه حاج‌ حسین می‌شود و اگر خوش‌شانس باشم مدت‌ها گوشه آسایشگاه می‌افتم تا شاید دوباره ذره‌ذره جان به بدنم بازگردد که امیدوارم برای او همین حالا اینطور بشود. اما از کجا معلوم که سرنوشت به من اجازه دوباره بهتر شدن و نوشتن بدهد. من بین بیشتر زنده ماندن و تکمیل کردن توبه‌ام دومی را انتخاب می‌کنم. سه ساعت پیش توانستم سری سرم را در آورم و بگذارمش توی لیوان آب و تا قبل از ساعت دوازده که طبق برنامه پرستار می‌آید دوباره وصلش می‌کنم. بعید می‌دانم تا فردا سرفه‌هایم دوباره بالا بگیرد و کسی بو ببرد.

قبل از ادامه باید به خودم یادآوری کنم این توبه‌نامه من است و حق ندارم برای نوشتن آن، به آبروی دیگران دست درازی کنم. مخصوصا اگر موضوع به عزیزترین دوست همه زندگی‌ام مربوط باشد. ولی چون به مادرش نامه نوشته و اجازه‌اش را گرفته‌ام می‌توانم سربسته اشاره کنم که جعفر دشمن مشترکی بود که توانست من و او را به بقیه جمع پیوند بزند. حسین ایده‌هایی می‌داد و حتی اوایل خودش اجرایشان می‌کرد که بقیه کیف می‌کردند. انگار هرچه ذهنش در امور معمولی ضعیف بود در این چیزها خوب کار می‌کرد. بدون شک برخی‌شان را هم من انجام می‌دادم و شاید مهمتر از آن با تأییدهای مکرری که با خنده‌ها و تحسین‌هایم نثار بقیه می‌کردم، جریان ضد جعفر و  مغز متفکرش که حسین بود را در جان بچه‌ها موجه‌تر می‌کردم و ازین بابت گناه‌کارم. هرچند اشتباه‌های آن سال‌های عمر خیلی راحت‌تر از بقیه گناهان بخشیده می‌شود و مطمئنم الان حسین کنار مادرش توی بهشت آرام نشسته‌اند و تقلای من را برای توبه نگاه می‌کنند.   

نیم ساعت تمام برای حسین گریه کردم و حتی موقع نوشتن این سطور از چشمم اشک می‌ریزد. به خدا خودم دو سه روز است که متوجه اصل ماجرا شده‌ام. خاله زهرا همه چیز را برای تو نوشته‌ام. خودت می‌دانی که من حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این‌طوری بشود. خاله جان یادم هست که همیشه همه سعیت را می‌کردی تا به ما خوش بگذرد. برایمان قصه می‌خواندی و بازی می‌ساختی و هزار تا کار دیگر.  یادم هست که وقتی می‌رفتم دبیرستان یواشکی لای کتاب‌هایم پول می‌گذاشتی و هزار تا محبت دیگر که تا عمر دارم فراموششان نمی‌کنم.‌ به خداوندی خدا من هم عاشقت بودم و در همه سالهای انتظار آمدن حسین، همه سعیم را کردم که جای خالی‌اش را برایت پر کنم. هر جای جنگ که بودم به ازای هر نامه برای ننه و خواهرها یکی هم برای تو می‌نوشتم و حتی اینکار را بعد از مرگت هم ادامه دادم. همه را توی جیب چمدانم نگه‌ داشته‌ام و گه‌گاه با خواندنشان بیشتر یادت می‌افتم و جان می‌گیرم. وقتی مطمئن شدم حرفم را باور نمی‌کنی، وقتی باور نکردی که خودم لحظه شهادتش را دیده‌ام که کاش باور کرده بودی، همه سعیم را کردم تا هر طور شده نشانی از او برایت پیدا کنم که مطمئن شوی اسیر شده یا شهید. اما لعنت به این زندگی که برای هر سه ما از اول مثل عملیات لو رفته شکست بود و تباهی، و وقتی نامه اطمینانم از شهادتش را برایت نوشتم که خیلی دیر شده بود.  خاله به بزرگی خدا من عاشقت بودم و هستم و از همین حالا می‌خواهم تا ثانیه‌ای که زنده‌ام برایت گریه کنم.

شانس آوردم که سرم را زودتر وصل کردم‌. یک ساعت قبل از پرستار بچه‌ها آمده بودند عیادتم. به شوخی می‌گفتند بوی شهادت می‌دهم. کاش اینطور باشد. اما نتوانسته بودم نوشته‌ها را قایم کنم و چند خط اولش را خوانده بودند و به شوخی می‌گفتند توبه‌ام هیچ رقمه قبول نمی‌شود. راستش خودم هم با وجود ایمان به غفار بودن خدا اینطور فکر می‌کنم. حدس زدنش سخت نیست که بگویم از همان روز اول که تصمیم گرفتم معلمی را رها کنم و بیایم جبهه حسین دنبالم راه افتاد. خاله زهرا که هنوز رخت عزای مش غضنفر را در نیاورده بود آمد دم خانه ولی چه او چه بابا و چه ننه صغری هر کاری کردند حریفم نشدند. رفتیم جنگ و تا آخرین ثانیه‌ای که می‌شد جنگیدیم و تا زمانی که ممکن بود کنار هم بودیم. تا شب عملیات فتح‌المبین.

عاشقش بودم و در همه عمرم فقط دوبار از دستش خشمگین شدم، و هر دوبار مربوط بود به جعفر. یکی شب عملیات که هرچه التماسش کردم قبول نکرد و رفت پیش او و آشنایی داد. انگار نه انگار که مسبب همه بلاهایی که سر آن بدبخت آمده خودش بوده است که البته مطمئنم یادش رفته بود. هرچند دست خودش نبود، همانطور که سال‌ها قبلش فراموش کرده بود که در روزهای نفرت فرنق از جعفر رفته پیشش و برای رها شدن از ترس یا هرچیز دیگری به او گفته بوده من کسی هستم که پشت همه مکافات‌هایش بوده‌ام. طبیعتاً این یکی آنقدر ناراحت و خشمگینم کرده بود که مدت‌ها طول کشید تا ببخشمش. درست است که ذهنش خوب کار نمی‌کرد و خیلی زود همه چیز را فراموش می‌کرد، اما چرا باید داستان می‌ساخت و همه چیز را می‌انداخت گردن من. البته به این هم فکر کردم که شاید او گفته کار خودش بوده و جعفر بخاطر دوستی شدید ما دوتا همه چیز را از چشم من دیده بوده است. ولی با این‌حال اینکه در شب عملیات دوباره رفت پیشش و انگار نه انگار دوباره زخمم را تازه کرد. مگر می‌شود اینقدر بی‌خیال بود و از اینکه کسی که در کودکی می‌شناختیم فرمانده مهمی شده سر ذوق بیایی و بروی آشنایی بدهی و برایت مهم نباشد اساساً آشنایی کودکی‌ات سر چه چیزی بوده است. حتی حالا هم از مرور کاری که کرد بهم می‌ریزم ولی نه آنقدر که در آن شب عجیب. و چه چیزی می‌تواند از این دردناک‌تر باشد که در آخرین ثانیه‌هایی که در کنار بهترین دوست بودی از او عصبانی بوده‌ باشی.

احساس ضعف می‌کنم که طبیعی‌ست. به هرحال سرم‌ها بجز آرامبخش چیزهای دیگری هم برایم داشته‌اند. باید زودتر اصل ماجرا را بگویم. هرچه شد شد. 

یک ساعت مانده بود به شروع عملیات و‌ همه مشغول راز و نیاز بودند. چند دقیقه دیگر باید برای هماهنگی نهایی در چادر حاج احمد جمع می‌شدیم تا دوباره جعفر همه چیز را مرور کند. مطمئن نبودم می‌توانم شرکت کنم یا نه‌. نه فقط بخاطر بودن جعفر، چون حالم بهم ریخته بود و یک‌ربع یک‌بار توی دستشویی بودم. اسهال توانم را بریده بود و محال بود با آن وضعیت بتوانم در عملیات حاضر شوم. بعدها فهمیدم که این پاسخ بدنم است به استرس شدید. هر بار بدو بدو توی دستشویی می‌رفتم و بعد از تمام شدن درد شدید دلم یکی دو دقیقه بخاطر مخمصه‌ای که گرفتارش شده بودم با خدا حرف می‌زدم و گریه‌ می‌کردم. آخرین بار که از دستشویی بیرون آمدم، کنار شیر آبی که دستمان را می‌شستیم یک‌عینک ته استکانی دسته فلزی تکیه کرده بود. اطرافم را نگاه کردم، کسی نبود. فهمیدم رزمنده‌ای که با چفیه گردن و صورتش را پوشانده بود و بلافاصله بعد از بیرون آمدنم رفته داخل جعفر بوده است. ضربان قلبم درست مثل حالا شدید شد. فرصت زیادی برای فکر کردن نبود. تنها راهی که ممکن بود را خدا جلوی دستم گذاشته بود. بی فوت وقت عینک را گذاشتم توی جیب شلوارم و راه افتادم. چیزی نمی‌شد. می‌گذاشتمش جایی تا دوباره پیدایش کند. فقط کافی بود توی جلسه من را نشناسد. نمی‌دانستم قرار است این‌طوری بشود. نمی‌دانستم که توی چادرش بر نمی‌گردد و حتی بدون عینک می‌رود خط مقدم. شاید اگر آن موقع که فهمیدم می‌رود خط عینک پیشم بود یک جوری می‌دادم دستش تا این دیوانگی را نکند و با آن چشم‌هایش که فرق گرگ و سگ را از هم نمی‌فهمبد راه نیفتد وسط میدان مین. جلسه که تمام شد رفتیم پیش گروه‌های خودمان و همه چیز را مرور کردیم. وظیفه ما و دو سه گروهان دیگر تخریب‌ محور اصلی بود. پلاک‌ها را جمع کرده بودیم وسط چادر تا سرباز بی نام و نشان خمینی باشیم. آن موقع نمی‌فهمیدیم مفقودالاثر یعنی چه و یک پلاک کوچک چقدر ساده مادرها را از یک عمر بدبختی و انتظار نجات می‌دهد. مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم و چند نفری دورم جمع شده بودند. حسین آمد سراغم و گفت جعفر را دیده و رفته پیشش. از دستش عصبانی شدم. این‌ها را گفته‌ام و در حال خرابی که دارم زمان محدودم را برای تکرارش تلف نمی‌کنم. اما وقتی دیدم خیلی از گم شدن عینکش ناراحت است قلبم ریخت. فکر می‌کردم تا آن موقع به چادرش برگشته و پیدایش کرده. کاش همان موقع خودم رفته بودم و از زیر پتو برش می‌داشتم و دو دستی تقدیمش می‌کردم. اما خجالت کشیدم و ترسیدم. حتی ترسیدم مثل همیشه از حسین بخواهم برود عینک را بردارد و بگوید که اتفاقی پیدایش کرده. ترسیدم که دوباره سادگی بی حدش سر بزند و موقع دادن عینک بگوید کار من بوده است. فقط گفتم وقتی کار را انجام داد بپرسد چادرش را گشته؟ شاید زیر پتویی جایی افتاده و نفهمیده. 

بالاخره انتظارم پایان یافت و عملیات شروع شد. هنوز ده دقیقه نگذشته آسمان نارنجی شد و یکی از بچه‌ها پر کشید. فکر کردم با وضعیت دیدی که جعفر دارد اوست، اما نبود. صدایش هنوز می‌آمد. رگبار عراقی‌ها شروع شد. نشستیم روی زمین و سینه خیز رفتیم. سرعتمان کمتر شد اما کار با شدت ادامه داشت. مدت به مدت یکی از بچه‌ها آسمانی می‌شد اما صدای جعفر هنوز می‌آمد. تقریبا تخریب مسیر اصلی تمام شده بود که صدمتر جلوتر، جعفر را با قد بلندش تشخیص دادم که بلند شده و کورمال و بی‌هوا جلو می‌رود. نگرانش شدم، اگر نزدیکش بودم دستش را می‌گرفتم و می‌آوردمش پایین. اما چیزی که از آن گریزی نبود، اتفاق افتاد. بالای سرش آسمان نارنجی شد و دنیا دور سرم چرخید. مشرق و مغرب را گم کردم. به خدا نمی‌خواستم اینطوری بشود. من کجا و همکاری ناخواسته در شهادت یکی از فرماندهان خودی کجا. لعنت به این زندگی که گاهی یک کوه با افتادن کاهی می‌ریزد.

یک عمر برایش فاتحه خواندم و استغفار کردم. هر چیزی که بلد بودم و پرس و جو کردم تا توبه‌ام تکمیل شود. هر کاری که بتواند تاوان گناهم و نقشی که در شهادتش و احتمالا لطماتی که از این بابت به سپاهیان ایران وارد شده است را بدهد. شش سال مداوم دیگر در جبهه ماندن و شیمیایی شدن و از دست دادن زندگی‌، هر روز هفده رکعت نماز با حضور برایش خواندن و تقدیم همه ثواب‌های عمرم به او بالاخره توانست آرامم کند و با آسودگی خیال آماده مرگ باشم که دوباره زندگی همه چیز را روی سرم خراب کرد. جعفر موگویی فرزند حسن شهید نشده بود. چه کسی باورش می‌شود. البته خوشحالم که همه دستاورد عمرم را برای اشتباه آن شب تقدیم او کردم و از صمیم قلب خوشحالم که زنده است. موضوع این است که حالا برای همه مشخص شده جنازه بلند بالای بدون پلاکی که فردای آن شب در کنار یک عینک ته استکانی فلزی پیدا شده او نبوده است. از اتفاق فردای آن روز که به بهانه گرفتن چند بسته باند و گاز و مرکورکرم و در اصل به دنبال حسین گشتن از خط برگشته بودم بیمارستان اندیمشک جسد سراپا سوخته‌اش را دیده و شهادت داده بودم که با توجه به مشاهداتم شک ندارم که جسد متعلق به حاج جعفر است. لعنت به دنیا با این بازی‌های سخت‌گیرانه‌اش. من نه فقط آن روز بلکه تا یک ماه بعد همچنان با جدیت به دنبال کوچکترین نشانی از حسین بودم در حالی که همان موقع جسد حسین عزیزتر از جانم را اشتباهاً جعفر شناسایی کرده بودم. از کجا می‌دانستم که دنبال جعفر تا توی میدان مین آمده و وقتی می‌بیندش بی‌هوا به سمتش می‌رود. به یگانگی خدا تا جان در بدن دارم حسرت وداعی که با پیکرش نکردم روی قلبم می‌ماند. صدای گریه‌های خاله زهرا توی گوشم می‌پیچد. چرا من اینقدر بدبختم. خدایا چرا؟ خودت بهتر از هر کسی می‌دانی اگر فقط همان‌جا به من رحم می‌کردی و حقیقت را می‌فهماندی سرنوشت زندگی خاله زهرا چه تغییری می‌کرد و آن‌وقت لازم نبود ده سال آزگار با هر صدای پایی به امید اینکه حسینش آمده از جا بپرد و شبها تا خود صبح زار زار گریه کند و آخرش هم وسط همین گریه‌ها سنگ‌‌کوب کند. دلم می‌خواهد زمین دهن باز کند و من بدبخت را ببلعد. لعنت به همه اشتباهات کوچک قطار شده پشت سر هم و نفرین زندگی  که یقه‌ام را گرفت و تا تک‌تک داشته‌ایم را آتش نزند بیخیال نمی‌شود. 

تاب زنده ماندن بیشتر از این را ندارم. چند روز است که نمی‌توانم چیزی بخورم و حالا هم که سرم قندی نمکی را قطع کرده‌ام جانی در وجودم حس نمی‌کنم. پرستارها فکر می‌کنند بی‌حالی‌ام بخاطر داروهای آرامبخش است و خودم می‌دانم که موضوع هیچ کدامشان نیست. این فقط بخشی کوچکی از نفرینی‌ست که خودم برای خودم ساختم و دنباله عذابی‌است که باید در زندگی متحملش شوم. می‌توانم تصور کنم که دوستان و همرزمانم بعد از خواندن این خاطرات چه حالی می‌شوند و به چه چیزهایی فکر می‌کنند. می‌دانم که وقتی ناشر خاطراتم به این بخش برسد یا این‌ها را کنار می‌گذارد یا همه خاطرات دیگری که در این سال‌ها نوشته بودم را. تصمیم با خودش. من بدون تبعیض این‌ها را هم می‌گذارم کنار بقیه‌شان. فقط یک وصیت کوچک دارم و آن اینکه من نه می‌خواهم و نه می‌توانم به این فکر کنم که کسی این بخش از خاطراتم را برای ننه صغری بخواند. هرکس هر فکری دلش می‌خواهد در مورد من بکند ایرادی ندارد، اما نمیخواهم مادرم تنها دلخوشی زندگی‌اش، سربلندی تنها پسرش را نقش بر آب ببیند. پسری که هشت سال به جای کنار او بودن در آغوش توپ و گلوله بود و ناخواسته دل مادرش را هر شب می‌لرزاند که آیا هنوز زنده است و سر ماه نامه تازه‌ای از او خواهد رسید یا نه. آزادید که این خاطرات و نامه‌هایی که برای خاله زهرا بعد از مرگش نوشتم و توی جیب ساکم گذاشته‌ام را منتشر کنید. اگر سلیقه من باشد نامه‌ها و خاطرات قبلی را جداگانه چاپ می‌کنم و این خاطرات و نامه آخر را با هم و البته بعد از صد و بیست سال زبانم لال مرگ مادرم.

پایان

محسن چوپانی

دوم شهریور یکهزار و سیصد و هفتاد و چهار

به نام خدای شهدا

خاله جانم سلام

و سلام خدا به اباعبدالله الحسین و حسین عزیز دردانه‌ات که الان هر دو می‌دانیم سال‌هاست در بهشت برین همنشین سید و سالار شهیدان است.

دورت بگردم که اینقدر ماهی. آن‌قدر که نه فقط آن روزها که حالا هم وقتی چیزی را نمی‌توانم به ننه صغری بگویم برای تو تعریف می‌کنم. حتی اگر آن چیز مربوط به خودت و حسینت باشد. حتما می‌دانی که دیگر تکلیف شهادت حسین مشخص شده. این را خودم همان لحظه که فهمیدم برایت نوشته‌ام و بعدش هم زنگ زدم به ننه گفتم و دوتایی پای تلفن بخاطر تو و سختیهایی که کشیدی کلی گریه کردیم. ولی خب نمی‌توانستم همه چیز را به او بگویم. خاله اگر بدانی که چقدر عذاب کشیدم و به خودم تف و لعن فرستادم که چرا همان موقع که باید نفهمیدم و حسین را با جعفر جابجا گرفتم. باورت می‌شود خاله؟ خودم هم باور نمی‌کنم که کسی را که زمانی بزرگترین دشمن خودم می‌دانستم با عزیزترین دوستم اشتباه گرفته باشم.  شرمنده‌ام و امیدوارم وقتی پرواز می‌کنم به آخرت، آنقدر رو سیاه نباشم که نتوانم ببینمتان.

نمی‌خواستم اینطوری بشود. می‌دانم که درک می‌کنی کارم از سر نامردی نبوده است. خیلی به آن فکر کردم ولی وقتی ماجرا را می‌نوشتم همه بچه‌ها فهمیدند این یکی با بقیه فرق دارد، پاپی شدند که بخوانندش و شاید حتی به زودی چاپش کنند. من که از اولش نیت کرده بودم اگر آبرویم هم رفت ایرادی ندارد. چون دیگر چیزی بجز آن برایم نمانده بود تا در مسیر قبولی توبه تقدیم پروردگار کنم. ولی بعدش یاد ننه افتادم. گور بابای آبروی خودم، ولی دل آن پیرزن مهم بود و هست. برای همین چیزهایی را فقط به تو می‌گویم و وصیت می‌کنم بعد مرگ خودم و ننه خوانده شوند تا او دلش خوش بماند. می‌دانم که تو هم دلخوشی به خوشی او. حتی قبل از اینکه مشغول نوشتن ادامه ماجرا شوم آمدم برایت بنویسم و اجازه بگیرم.

نیم ساعتی می‌شود که سرمی که به دستم وصل بود را کنده‌ام‌. خیلی فکر کردم و آخر سر تصمیم گرفتم با اجازه خودت و حسین ماجرا را کمی دستکاری کنم و فقط حقایق را برای خودت بنویسم. قربان چشم‌های روشنت بروم که از بس برای حسین گریه کردی به سفیدی می‌زد. همه می‌دانند حسین پاک‌تر از چیزی بوده که من می‌نویسم و دیر یا زود با عمومی شدن این نامه من می‌شوم رزمنده رسوای دروغگوی ترسویی که برای آرامش قلب مادرش دروغ گفت و بهترین دوستش را قربانی آن کرد. شاید هم بقیه فکر کنند موضوع آرامش ننه صغری هم بهانه بوده، اما تو خودت مادری و می‌فهمی.

خاله جان خودت بهتر از همه می‌دانی که محسن پسر کوچک مراد، عارضه نادری داشت و کف دست‌هایش صورتی بود، همیشه پوسته پوسته می‌شد و کمتر کسی رغبت می‌کرد اجازه دهد دستشدبه او بخورد. شاید همین باعث شده که او خجالتی باشد و بی‌عرضه. شاید حالا که شمع محافل است و پایه شوخی و خنداندن بقیه کسی باور نکند که حتی وقتی عمه و خاله‌اش می‌آمدند، خودش را جایی گم و گور می‌کرد تا بهشان سلام نکند. تعجبی نداشت که هیچ کدام از بچه‌های فرنق با او دوست نباشند، خصوصاً که به درستی شایع بود هر چیزی که برایش می‌گویند همان موقع برای خواهر و آن‌ها هم برای ننه صغرایش تعریف می‌کنند و طبیعتا همان‌ روز همه زن‌های ده موضوع را فهمیده‌اند. نه خر سواری بلد بود، نه بالا رفتن از دیوار و نه رد شدن از عرض رودخانه. حتی وقتی به هر زحمتی شده با پدرش از کوه بالا می‌رفت جرات پایین آمدن نداشت و دست مایه خنده و تمسخر بچه‌ها بود. یک گوشه‌نشین بی عرضه تمام عیار که به هیچ وجه بین بچه‌ها راه نداشت. اما همیشه منتظر فرصت بود تا خودی نشان بدهد و فرصت درست یک هفته بعد از روزی پیدا شد که تو از سر دلسوزی و با هماهنگی قبلی ننه صغری، حسین را به او سپردی. هر دو مادر از بیرون آمدن یکی از غار تنهایی و پشت و پناه پیدا کردن آن یکی خوشحال بودید و هر روز عصر که دم در خانه‌تان برای چند دقیقه خستگی روز پر مشغله را از تن به در می‌کردید این موضوع و درایتی‌ که به خرج داده بودید را برای همدیگر و بقیه زن‌های فرنق تعریف می‌کردید. غافل از اینکه محسن در نتیجه سال‌ها و ماه‌ها و روزها تنهایی یاد گرفته بود فکر کند و در طول یک‌ سال قبل قربانی افکارش را هم ریز نظر گرفته بود و به زودی عملیاتش را شروع می‌کرد. بر سر پسری که اوایل برایش فرصت دوستی و خارج شدن از تنهایی‌اش بود. وقتی که می‌دید تنها روی صندلی وانت پدرش می‌نشیند‌ و دم‌خور بقیه نمی‌شود. یک گوشه نشین دیگر که محسن هر چه کرد به او فرصت دوستی نداد و همیشه لبخندها و دست تکان دادن‌هایش را ندیده گرفت. تخم کینه در وجودش زنده شد و نفرتش را به حسین هم گفت و آن طفلک از همه چیز بی‌خبر هم برای خوشحالی او از جعفر متنفر شد. هیچ کس از اینکه که حسن بنجلی پسرش را در فرنق رها کرد و برای همیشه رفت خوشحال نشد الا محسن. ایده می‌داد و حسین مثل سربازی وفادار همه را مو به مو انجام می‌داد. ریختن نمک و فلفل زیاد در غذایش، کاشتن سنگ‌ریزه در کتلک و کوکو، شایع کردن اینکه دیده است رحمت لباسهای جعفر را از تنش در می‌آورده و بغلش می‌کرده و خیلی چیزهای دیگر. به تدریج محسن و دستیارش نه تنها وارد گروه بچه‌های فرنق شده بودند که پسر بزرگتر شده بود گل سرسبد جمع و پسر کم و سن و سال‌تر بازوی بدون فکرش که هر حرفی را اگر از دهان محسن خارج می‌شد بی برو برگرد انجام می‌داد. تنها اشکال کار برای تو این بود که به من اعتماد داشتی و هیچ وقت از پسرت نپرسیدی روزها چکار می‌کند در حالی که جعفر پرسید و حسین سیر تا پیاز همه چیز را برایش گفت و مطمئنم هنوز هم که بعد از پانزده سال اسارت در زندان‌های صدام بی همه چیز که آن همه بلا سرش آورده‌اند، نفرتی را که من در دلش کاشتم از سرش بیرون نیامده است. حتی برایش گفت که محسن یکبار که رفته بوده شهر از اضافه پولی که تو به او داده بودی مجله‌ی بانوان را خریده و داستان طالع‌نحس را خوانده و وقتی خوشش‌ آمده گذاشته داخل قهوه‌خانه تیمور و بعدها هم خودش هر بار و هر قسمت را چند بار توی قهوه‌خانه می‌خوانده تا مطمئن شود همه شنیده‌اند و به نحس بودن جعفر یقین پیدا کنند. بعدش هم به او گفت ایده‌های سر به نیست کردن بیچاره را محسن برای اثبات خلاقیتش به بقیه پیشنهاد می‌داده است. خلاصه هر آنچه می‌توانست بر سر پسر مادر مرده آورده تا بالاخره به ستاره فرنق تبدیل شده باشد و چنان اعتماد به نفسی کسب کند که خیلی زود سخن‌ورترین معلم شهر باشد و راه برای فرماندهی دسته و بعد گروهان و پیشرفت‌های بعدیش فراهم شود.

خاله زهرا تو خیلی چیزها را می‌دانی اما چیزهایی هم هست که حتی بهشان فکر نکرده‌ای. مثل اینکه در همان لحظات اوج معنویت و نزدیکی به خدا در خط مقدم جبهه محسن دوباره جعفر را دید که به مراتب از او بالاتر رفته بود. شوکه شد و تحقیر را دوباره احساس کرد. مگر ممکن بود آدم توسری‌خورده لگدمال شده‌ای مثل جعفر طی هفت هشت سال بشود یکی از طراحان عملیات جنگ و وقتی خبر آمدنش به منطقه بیاید فرمانده گردان گل از گلش بشکفد. یعنی همه آمادگی‌هایی که محسن و همراهانش در آن مدت دیده بودند قرار بود آن‌ها را مهیا کند تا نقشه‌ی جعفر را پیاده کنند، که البته به بهترین شکل عملی شد. اما در آن لحظات پر تلاطم محسن خجالت مواجهه با کسی که آن همه بلا سرش آورده بود را همراه با احساس تحقیری که به او دست داده بود قوی‌تر از آن دید که کاری نکند. این شد تا دوباره تصمیم گرفت دست به دامن تنها سرباز زندگی‌اش شود. حسین تو، کسی که همیشه هرچه می‌گفت بدون سوال انجام می‌داد. 

لشکر دو نفره آن‌ها دوباره و اینبار برای فقط چند ساعت تشکیل شد اما برخلاف همه عملیات قبلی شکست خورد. یک شکست تمام عیار. از سر صبح که محسن تصمیم نهایی را گرفته بود هر کاری کردند نشد جعفر را تنها پیدا کنند. ایده مسمومیت غذایی‌اش و ماندن دم دستشویی فکر بدی نبود اما جعفر هیچ وقت تنها نمی‌شد. حسین هر کاری کرد تا کسانی که هر بار یکیشان از سر لذت هم صحبتی با یک فرمانده، پشت در دستشویی منتظر جعفر بودند را از او دور کند، اما موفق نبود. چیزی تا شروع جلسه نهایی نمانده بود و پسر ننه صغری یا باید قید احساسات متلاطمش را می‌زد یا قید عملیات را. بالاخره در آخرین فرصت ایده‌ای به ذهنش رسید و به حسین گفت و او هم درست وقتی جعفر عینکش را درآورد تا صورتش را بشوید شبیه بچگی‌هایش افتاد کف زمین ‌و شروع کرد به دست و پا زدن و حتی برای طبیعی‌تر شدن کار، زبانش را هم گاز گرفت. همه کسانی که نزدیک بودند دویدند بالای سرش و محسن در چشم بر هم زدنی عینک را برداشت و به سمت جمعیت رفت. توی گوش حسین بلند بلند حمد خواند و حال حسین روبراه شد. جمعیت از معجزه حمد صلوات فرستادند و محسن زیر بغل دوست وفادارش را گرفت و رفت. 

حاج محسن برگشته بود توی کالبد قبلی‌اش و بیخیال از اینکه حتی در آن لحظات دوباره مصلحت را بر صلاح ترجیح داده گوشه چادر دعا می‌خواند و استغفار می‌کرد. انگار جعفر تکه جدایی از جهان بود که اگر هر بلایی سرش می‌آورد به حسابش نوشته نمی‌شد. یکی یکی همه بچه‌های گروهانش را در آغوش کشید و حلالیت خواست تا اینکه نوبت به پسرت رسید که سر روی شانه فرمانده اشک می‌ریخت و نگران جعفر بود. خودم هم باورم نمی‌شود که محسن اینقدر بی فکر عینک را از جیبش درآورد و داد به عزیز دردانه تو و از او خواست برود به چادر حاج احمد و بگذارد گوشه‌ای و هر طوری شده بدون اینکه کسی بفهمد، کاری کند یک نفر چشمش به آن بیفتد و‌ برگردد. حاج محسن غرق در دعا و نیایش و وداع با بچه‌ها بود و نفهمید که حسین تا دو ساعت بعد که عملیات شروع شد برنگشت. به عقلش نرسید، نه اصلا به این فکر نکرد که ممکن است نه فقط جعفر که همه بچه‌های چادر حاج احمد قبل از بقیه بروند توی منطقه تا دوباره همه چیز را مرور کنند و حسین با چادر خالی و ماموریت ناقص از پیش نوشته شده او هاج و واج ساعت‌ها تنها توی چادر بماند تا کسی بیاید و جای عینک را یک‌جوری به او نشان دهد. در عملیات تخریب آن شب بعد از اینکه اولین اشتباه اتفاق افتاد و آسمان نارنجی شد رگبار عراقی‌ها سمت بچه‌های تخریب آتش شد و توپخانه هم افتاد به جان اردوگاه که البته قبل‌تر خالی شده بود. 

خاله زهرا! به روح همه شهدا قسم از فردای عملیات تخریب همه جا را دنبال حسینت گشتم. از خط مقدم تا بیمارستان‌های شوشتر و دزفول. حتی تهران و اصفهان هم از بچه‌ها پیگیر خبر شدم اما خبری نبود. غافل از اینکه عقل ناقصم نفهمید رزمنده قد بلندی که گفتند توی چادر حاج احمد گیر افتاده و سراپا سوخته حسین تو بوده است. فکرش را هم نمی‌کردم که جعفر با آن وضعیت چشم‌هایش بیاید وسط عملیات و دردانه وظیفه شناس تو حتی موقع تخلیه اردوگاه داخل چادر بماند. بیمارستان که رسیدم نشانه‌ای خلاف بر اینکه جنازه سوخته جوان قد بلندی که داخل چادر و نزدیک عینک ته استکانی دسته فلزی پیدا شده جعفر نباشد نبود، اما همه مردد بودند که فرمانده‌ای در این رده وارد عملیات نشده و برخلاف دستور خودش داخل اردوگاه مانده باشد. به خیال اینکه فقط من می‌دانم بی‌نوا بدون چشم دنبال عینکش می‌گشته بدون ذکر جزییات گفتم با توجه به ماجرای عملیات مطمئنم جنازه اوست، فاتحه‌ای خواندم و جسد سوخته حسینت را رها کردم. 

گفتن از حال و احوالم در این روزها بی‌فایده است. یقین دارم که از آن بالا خودت خوب می‌بینی. دیشب در لحظات تنهایی و بدبختی‌ام ماه را دیدم که اتفاقی در قاب پنجره پیدا شد. همان‌طوری بود که شب قبل از عملیات دیده بودم. در همان دقایقی که هاج و واج از دیدن جعفر در آن رتبه و جایگاه، سرشار از حسادت و احساس تحقیر، پشت خاکریزهای دور اردوگاه خریده بودم. هلال باریک ماه درست مثل دیشب از پشت چادرها بیرون آمد. قرمز بود و بزرگ، آنقدر که اولش مطمئن بودم نشانه‌ای از سمت خداست تا از راهی که به ذهنم رسیده دورم کند. آن شب هم مثل دیشب آسمان پر بود از ستاره‌هایی که مثل بذرهای گندم روی آسمان پاشیده شده بودند. می‌دانم که من باز هم مسیر اشتباه را انتخاب کرده‌ام. خاله من آدم کارهای بزرگ نیستم، خودت برایم دعا کن. می‌روم تا داستانی را بسازم که یک عمر باورش کرده بودم.

دوستدار تو

محسن قدر ناشناست

سی و یک مرداد یک هزار و سیصد و هفتاد و چهار

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

  1. متن جذاب و سوژه خاص و بیان عالی خواننده رو وادار میکنه تا اخر داستان رو یکباره بخونه فقط با اجازتون چند تا مورد که شاید هم برداشت اشتباه من باشه میگم خدمتتون
    _”شمرده شمرده میرفت” شمرده برای راه رفتن یه کم نامانوسه
    _ازش بدمان آمد ” ازش” تو متن کتابی کمی تو ذوق میزنه
    _ مدت به مدت که چند بار تکرار شده رو من تا بحال نشنیدم ممنون میشم اگر مرجعی برلی استفادش هست بفرمایید
    _”مردی که سه شب پیاپی دی ماه کردستان را برای اینکه بتواند خبر دست اول نصیبش شود توی شکاف کوه بدون اینکه بخوابد ماند که البته مانده بودم، کسی که بخشی از موفقیت عملیات بخاطر تخریب‌های بی‌نقصش بود که شکر خدا به خوبی انجام می‌شد، کسی که نفوذ کلام و نوحه‌هایش قلب ملائکه را هم می‌لرزاند و ده تا ماجرای دیگر.” فکر کنم که البته مانده بودم باعث شده پاراگراف کمی نامفهوم بشه

    _”برش می‌گرداند  و يک‌راست توي طويله، یا لااقل ما اینطور فکر می‌کردیم” به نظر میرسه “و”قبل از طویله اشتباه تایپی و اضافست
    _ + موارد نگارشی و تایپی که اصلاحشون متن رو روانتر و دلنشین تر می کنه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *