معلم

روز اول مهر

صبح زودتر از قبل بیدار شدم .موزیک ملایمی را با صدای بلند پخش کردم .روی گلها با حرکات موزون انجام آب اسپری کردم و همه ی آنها را با ملایمت و دقت نوازش کردم .  سراغ یخچال رفتم و کمی خوراک لوبیا در کاسه ی زرد سفالی ، مقداری جعفری تازه ، دو عدد گوجه گیلاسی، چند دانه زیتون بهشتی و چند تکه نان تست در سینی گذاشتم .کافی نبود! با دقت تمام یکی از تست ها را با قالب قلب دراوردم و تخم مرغی در میان قلب سوراخ شده زدم .سوسیس کوکتل را هم روی شعله کناری برای کباب شدن آویزان کردم .کوکتل احتمالا از گوشت سالمی تغذیه نکرده بود پس لایق تاوان کباب شدن  است. صبحانه مفصلم را با ولع زیاد خوردم .هنوز موزیک ادامه داشت و من مست شروع سال تحصیلی جدید به سروقت کمد لباسم رفتم .همیشه لباسهای رنگ روشن را ترجیح می دهم و بی درنگ مانتوی صورتی دکمه فلزی را برداشتم .نمیخواستم لباس تیره بپوشم پس شلوار سفید و مقنعه عنابی را انتخاب کردم .قطعا با کتانی سفید ست خوبی می شد .باید آرایش ملایمی می کردم و روژ صورتی شبیه به رنگ مانتوام را با وسواس تمام روی لبهای نرمم ترسیم کردم .مداد چشم سبز رنگی زیر ردیف مژه های پایین کشیدم و با ریمل مژه های بالا را به سمت ابروها کشاندم.از زیبایی خودم لذت بردم و چشمک شیطنت آمیزی نثار آینه لک دار کردم .کمی موهایم را از مقنعه بیرون آوردم ، عطر زارا روی لباسم پراکندم و کیف سفیدم را دست گرفتم و به سمت ماشین رفتم .آهنگ شادی از مهستی را گذاشتم و زمزمه کنان به سمت مدرسه رفتم .هر چه نزدیکتر میشدم ترافیک بیشتر میشد و هیجان من برای رسیدن به چهره های جدید و همکاران و فضای پرشور بیشتر میشد .بالاخره رسیدم و ماشین را زیر درخت عرعر حیاط پارک کردم .صدای جیغ  دخترها فضا را پر کرده بود .یکی دنبال دوستش می کرد و دیگری با دست و آواز دوستانش قر میداد .عده ای روی زمین با مانتوهای نو و اتو شده ولو شده بودند و منتظر صدای زنگ بودند .همه ی این صحنه ها را با لذت نگاه می کردم .  از حیاط گذشتم و وارد دفتر دبیران شدم .آنجا هم همهمه ای برپا بود .بعد از کلی سلام و احوالپرسی و آشنایی با همکاران جدید خانم معاون با اعلام” خانمها کلاسها حاضره” به سمت شروع سال جدید دعوتمان کرد.هنوز لیست کلاسها آماده نبود ولی متوجه شدم دو کلاس پایه دهم خواهم داشت .همانطور که از پله ها بالا میرفتم فکری به ذهنم رسید .هم فال بود و هم تماشا .ممکن بود با گروه آموزشی یا مدیر دچار چالش شوم ولی تصمیمم را گرفتم و اهمیت ندادم .با لبخند و اعتماد بنفس وارد کلاس شدم .خودم را معرفی کردم و از بچه ها خواستم از خودشان بگویند.تعدادشان نسبتا زیاد بود و زمان زیادی گرفت.زمان بیان تصمیمم رسیده بود .کمی از خودم گفتم و چند شوخی کردم تا جو سبک شود و شروع کردم:

” ببینید بچه ها امسال قانون کلاس شما اینه و به هیچ عنوان تغییر نمیکنه .نصف زنگ مطالب کتاب کار میشه و بقیه زمان رو تمرینهای خارج ازکتاب کار میکنیم که اصلا راحت نیستن.تمام مدت باید با کلاس همراه باشید و تمرینها رو حل کنید .جواباش رو ازتون می خوام .اما نکته خوب قضیه اینجاست که آخر سال امتحان کلاس شما بسیار ساده و راحت خواهد بود و از الان بهتون قول میدم همتون ۲۰ میگیرید .”

همهمه ای تو کلاس راه افتاد .بعضی ها معترض شدند : “یعنی چی خانم ما ریاضی مون ضعیفه و تمرینهای ساده رو هم نمیتونیم انجام بدیم!”.

بعضی ها می خندیدند و میگفتند: ” حالا یه کاریش میکنیم نگران نباشید مهم اینه که نمرمون قراره ۲۰ بشه.”

عده ای هم مات و مبهوت و بی تفاوت نگاه می کردند و نظری نداشتند.

زنگ خورد و من میان همه ی اعتراضها و سرو صداها به سمت دفتر رفتم .قلبم تند تند میزد .نمیدانستم زنگ بعد چه بازخوردی خواهم گرفت .

” همین امروز به مدیر اطلاع می دن؟ شاید هم اولیاشون برن اداره و اعتراض کنند.اما هر اتفاقی بیفته من مصممم و مطمئنم کارم درسته.”

تمام طول زنگ تفریح ذهنم درگیر بود و اصلا به حرفای بی سرو ته همکارا توجه نمیکردم .یکی ازگرانی شهریه مدرسه دخترش گله داشت .آن یکی از شوهرش که اصلا در کارهای خانه کمک نمیکند.دبیر ورزش از افزایش وزنش در تابستان و دبیر تاریخ از اوضاع نابسامان جامعه.انگار تمام حرفهایشان را ۳ ماه گذشته جمع کرده بودند تا اول مهر یکجا به خورد هم بدهند .زنگ دوم با اضطراب بیشتری وارد کلاس شد م .همان روال معارفه و آشنایی را گذراندم و این بار کمی با تردید گفتم:

” خب بچه ها، ما امسال قراره حسابی با هم کیف کنیم و خوش بگذرونیم.من اصلا قرار نیست ازتون درس بپرسم .فقط در حد مطالب کتاب میگم و اگر وقت هم اضافه بیاریم بازی می کنیم .تازه می تونید خوراکی هم بیارید و اگه هوا خوب باشه میریم حیاط .اما امتحان آخر سال قطعا بسیار بسیار سخت خواهد بود و حتی خارج از کتاب هم سوال میدم.”

کلاس شلوغ شد .اکثرا خوشحال شدند و با فکر یکسال خوشگذرانی در کلاس ریاضی سر از پا نمی شناختند.چند دانش آموز که مشخص بود درسخوان هستند  ابراز نگرانی میکردند که آخر سال چطور باید به سوالات سخت پاسخ دهند! ولی بقیه می گفتند بی خیال باشند و تا آنموقع خدا بزرگ است.

دستانم می لرزید ند .کیفم را آهسته و محکم به دست گرفتم و با صدای زنگ سریع از کلاس خارج شدم .زنگ سوم در پایه ی دیگری کلاس داشتم و ترجیح دادم آنها را وارد چالش نکنم تا با استرس کمتر به اوضاع مسلط شوم .

ظهر در راه برگشت آهنگ شهرام شبپره پخش میشد و من بشکن میزدم .از اینکه فکری به ذهنم رسیده که سال تحصیلی را بدون هیجان و یکنواخت نمی گذرانم راضی بودم .تا ته دلم می لرزید به خودم نهیب میزدم  “دختر ترسو نباش و با همین فرمون برو جلو .”

یک ماهی گذشت .درسها روی روال عادی پیش میرفت .کلاسی که تمرینهای سخت داشتند مدام گلایه می کردند.مدیر که چند سالی بود مرا میشناخت چیزی نگفته بود با اینکه می دانستم از موضوع مطلع است .

من هم با چالش امید و ترس کلاسها را آرام نگه می داشتم .در یک کلاس مدام از عقوبت این خوشگذرانی ها و بازیها میگفتم و روز امتحان خرداد را یادآور میشدم و در کلاس دیگر دائم از امید به روز امتحان آسان و نمره بالا خبر میدادم .به این کلاس میگفتم نکند از سوالات امتحانی و مطالعه غافل شوید که آن روز دیگر من این آدم شوخ و شنگ و مهربان نیستم و به کلاس دیگر میگفتم :” بچه ها این تمرینهای سخت قراره پاداش داشته باشه .حل کنید که روز گرفتن دستمزد تلاشتون نزدیکه.”

در یک کلاس  نیم ساعت درس بود و الباقی  بساط خنده و بازی و موسیقی به راه بود .در کلاس دیگر فقط درس بود و تمرین و سخت گیری .ناخوداگاه در کلاس اول من هم خندان بودم و آرام و در کلاس بعدی جدی و سخت گیر .

اواخر آبان بود .وقتی برای زنگ تفریح به دفتر رفتم خانم معاون صدایم کرد و مرا به دفتر خودش برد.چند خانم و دو آقا منتظر بودند .سلام دادم و معرفی شدم .یکی از خنمها که حالا می دانستم همه از اولیای دانش آموزان هستند با کمی اخم و صدایی بلند و رسا شروع کرد: ” سرکار خانم ما میدونیم شما سابقه تدریس طولانی دارید و به کارتون مسلطید، ولی واقعا بچه ها دارن اذیت میشن .آخه یعنی چی که به این طفل معصوما انقدر سخت می گیرید و هی وعده نمره بالا و جایزه میدید!”

-” درسته خانم مهربان، دختر من از اول سال استرس گرفته و مدام ناخناشو می خوره .”

-” اینکه خوبه خانم، من هفته پیش همش دکتر بودم .آندوسکوپی و عکس و آزمایش معده آخرش گفتن بخاطر اضطرابه!”

یکی از آقایون تکانی به خودش داد و گلویش را صاف کرد طوری که می خواست بقیه متوجه شوند می خواهد صحبت کند و گفت: خانم مهربان خواهر من این روشی که شما پیش گرفتید اصلا عادلانه نیست .کو تا امتحان پایان سال خانم! اگه اونموقع هم سر قولتون نبودید و به بچه های این کلاس نمره کم دادید چطور؟ چه تضمینی میدید که این اتفاق نیفته؟ حالا فرض بگیریم پایه درسی بچه هامون قوی میشه برای سال بعد ، سلامتی جسم و روحشون مهمتره یا فردایی که هنوز نیومده؟”

صداها بالا رفت و همه حرفش را تایید کردند.می دانستم رنگم پریده .دستانم میلرزید و شانس آوردم مانتویی پوشیده بودم که جیب داشت.

خودم را جمع و جور کردم و گفتم :” ممنون از اینکه به فرزنداتون اهمیت میدید و نگرانشون هستید .واقعا خوشحالم که با شما بزرگواران روبرو هستم .اما ازتون خواهش می کنم به من اعتماد کنید .من سالهاست تدریس میکنم و همه خصوصیات اخلاقی منو میشناسن .امکان نداره حرفی بزنم و بعد بزنم زیرش! برای اینکه نگرانی شما و بچه ها هم کمتر بشه حتما یه فکری می کنم .”

کلی چرب زبانی کردم و خیلی ضمنی از خدمات و شایستگی هایم گفتم تا راضی شدند بروند و تا امتحانات ترم اول به من فرصت دادند.تهدید شدم که در صورت ترتیب اثر ندادن به اداره ی ناحیه مراجعه و شکایت می کنند .همین که بطور موقت از سرم بازشان کرده بودم خوشحال بودم که مدیر صدایم زد.کلی باز خواست و سوال و جواب که این چه کاریست امسال راه انداخته ام و عواقب خوبی ندارد.پیش بینی میشد که عدم رضایت به باقی دانش آموزان هم سرایت کند و آنموقع قانع کردن همه کار راحتی نخواهد بود .اما من کسی نبودم که با این بادها بلرزم .وقتی تصمیمی میگرفتم امکان نداشت نظرم برگردد مگر در مواقع خاص .

روزی که چمدانم را بستم و از آن چهار دیواری پر از تحقیر بیرون آمدم هم هیچکس حتی با تهدید نتوانست منصرفم کند .سالها از آن روز گذشته .خیلی ها همچنان ناراحتند و به زور نگاهم می کنند .بقیه افراد خانواده هم چندان دل خوشی از تنها و غریب زندگی کردن در تهران بی سر و ته ندارند اما من هنوز فکر می کنم درست ترین کار دنیا همین بود .

آن روز در راه برگشت به سراغ ننه محبوبه رفتم و خانه اش را تمیز کردم .مقداری میوه و مرغ برایش خریده بودم  تا جلو نوه اش که قرار بود با نامزدش بیاید خجالت نکشد .کلی برایم دعا کرد و ته دلم قرص شد که حتما با این همه کار خیر امسال با خوشی به پایان می رسد.کارما یا انرژی مثبت یا هر چیز دیگر در اعتقاد من قدرت زیادی داشت و همیشه بر این اساس رفتارم را برنامه ریزی می کردم .

از هفته بعد از آن جلسه با اولیای ناراضی سعی کردم با روی خوش و کلمات و موزیک ملایم جو کلاس را در حین انجام تمرینات پیچیده آرام کنم .حتی انتخاب موسیقی را بر عهده خودشان گذاشتم و گاهی اجازه دادم دوتایی تمرین را حل کنند .حس کردم جو بهتری حاکم شده .کلاس بعدی هم کمی از تایم بازی کم کردم و بیشتر درس دادم .بچه ها اعتراض کردند که زیر قولم زده ام اما با شوخی قانعشان کردم که همه چیز وابسته به اعمال ماست و نباید همیشه به فکر راحتی و خوشگذرانی باشیم .

امتحانات دی ماه از راه رسید و من طبق قولی که به مدیر و پدر مادرها داده بودم باید نتیجه طرحی را که ریخته بودم نشان میدادم .سوالات را طبق قرار قبلی در نهایت درجه سختی و آسانی برای دو کلاس طرح کردم .

روز آزمون رسید .بهترین لباس فرمم را پوشیدم .عطر ورساجه مورد علاقه ام را زدم و کفش راحتی ام را پوشیدم و از خانه بیرون زدم .

کل زمان امتحان راه می رفتم .کلاس بازی و خنده تبدیل شده بود به اشک و اضطرابی که به من هم سرایت کرده بود .کلاس سخت زود برگه های راحت را تحویل دادند و رفتند اما بقیه تا پایان وقت تعیین شده نشستند و تعدادی با گریه سالن را ترک کردند.خانم مدیر سری از روی تاسف برایم تکان داد و من وسط سالن هاج و واج اطرافم را نگاه می کردم .من همه ی آنچه که می دانستم را با دو روش مختلف به آنها آموخته بودم .همیشه پای درد و دلهای دانش آموزان می نشستم .هر کمکی می توانستم به آنها می کردم و مطمئن بودم هر سختی با آسانی و هر آسانی با سختی همراه است .اما آنروز نگاهها چیز دیگری می گفتند .با ناراحتی و دلخوری مدرسه را ترک کردم .مسکن خوردم و تا غروب خوابیدم .فردا تعطیل بودم پس می توانستم قهوه بخورم و دیر بخوابم .با مادرم تماس گرفتم ولی حالم خوب نشد .سراغ برگه ها رفتم و خودکار قرمز را روی آنها کشیدم .پاسخ سوالات سخت اکثرا اشتباه داده شده بود .سراغ برگه های آسان رفتم .بی اشکال و اشتباه نبودند .واقعا چرا بعد از اینهمه تمرین و تکرارهای مشکل باز هم اشتباه نوشته بودند! عصبی شده بودم و مستاصل و هیجانی تند تند برگه ها را تصحیح می کردم .پایین یکی از برگه ها چند خط درهم برهم نظرم را جلب کرد:

” خانم مهربان عزیز خیلی ممنون از زحمات شما برای ما.می دانم که شما نیتتان خیر بود.ولی خواستم بگویم این چند ماه بقدری سردرد و حالت تهوع داشتم و نمیتوانستم بخوابم که تصمیم گرفتم فعلا مدرسه نیایم .ممنون که سوالات ما راحت بود ولی من از شدت استرس مغزم کار نمیکند.ای کاش عادلانه به هر دو کلاس مثل هم درس میدادید و به هر دو کلاس سوالات راحت میدادید.”

الهام رهگذر

خرداد ۱۴۰۲ 

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

2 پاسخ

  1. سلام. تلاش خوبی برای تمام کردن داستان بود. میشد داستان کوتاه تر باشه. مثلا بخش اول به حزئیات خیلی زیاد در خصوص نوع آرایش کردن و پوشیدن و موزیکی که شنیده شده اشاره شده که واقعا اثری در مسیر داستان نداشت.
    موضوع داستان میتونه چالش بر انگیز باشه. معلمی که ناگهان از دو روش متضاد آزمون نشده برای تربیت بچه ها استفاده میکنه میتونه سوژه عجیبی باشه که باید بیشتر بهش پرداخت

  2. الهام جان
    به نظرم مجموعه تجربیات و تجربه تو به عنوان یک معلم، میتواند بهانه ی نوشتن مجموعه ای از داستان های کوتاه بشود در فضای مدرسه، دانش آموزان، معلم ها و …
    حتی می شود تصمیم بگیری که برای مخاطب بزرگسال بنویسی یا نوجوان که البته در نوجوان چاشنی طنز می طلبه و داستان ها و رمانهایی که در فضاهای مدرسه می گذرند برای بچه ها هم کودک و هم نوجوان بسیار جذابه
    اما در مورد این روایت به نظر من یک پیش نویس عالی است که با تقویت تم های مختلف درش میشه به چند داستان تبدیل بشه
    داستان معلم بسیار سخت گیر و دانش آموزانش این معلم به نظر من یک جایی در زندگی خیلی بهش سخت گرفته شده و این ها میتونن در داستان بیان و فردیت معلم رو شکل بدن
    داستان معلم خوش اخلاقِ خوش مشرب که میتونه از اونایی باشه که یه تجربه ی عجیب و پشت سر گذاشته و اینجوری شده یعنی یه جورایی خودش رو زده به کوچه علی چپ و یا از اونایی که ذاتا اینجوری هستن و ماجراهایی که با دانش آموزاش داره و میشه یه گره ای هم ایجاد کرد برای کشش بیشتر و تبدیل شدن بهتر به داستان
    داستان تک تک دانش آموزا که هر کدوم یه ویژگی هایی دارن و …
    به هر حال تو که اینقدر خوب می نویسی و اینقدر تجربه داری برای نوشتن میتونی سر نخ هر کدوم از این ایده ها یا ایده های دیگه رو بگیری و یک داستان محشر بنویسی

    راستی “یک داستان محشر” اسم یک کتاب کودک هست که خوندنش رو به همه ی همه ی همه توصیه میکنم. نوشته ی فوئب گیلمن نشر میچکا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *