” من رفتم ساحل! براي صبحانه هتلام! ماهان بيدار شد زنگ بزن!”. نوشتهی روی آینه همان است كه روز اول نوشتهبودم. خط باريكي پشت پلكم ميكشم. با همان مداد “براي صبحانه هتلام!” و “ماهان بيدار شد زنگ بزنِ” روزهاي قبل را خط ميزنم. امروز براي آخرينبار ميروم ساحل. از انتهاي حياط پشتي هتل به ساحل ميرسم. مردِ توی اتاق پرو زودتر از من آمدهاست. روبه دريا ايستاده. كفشهايم را درميآورم و دستم ميگيرم. انگشتهاي پا را در ماسههاي نمناك فرو ميكنم. خنكيشان را دوست دارم. اضطرابم را هم کمتر میکند. مسير نگاه مرد ميرسد به كشتيِ دوري كه از اينجا اندازهي يك قايق كوچك اوريگامي است. سرگردان میان امواج.
بليط برگشت را یک روز عقب انداختهایم. به درخواست من و در اصل به خاطر سونوشت زن کولی. ماهان بدخواب است و بدقلق. تازه دمِصبحی خوابش بردهاست. تلاشمان را ميكنيم صبحها، خوب بخوابد تا چندساعتي خوشاخلاق باشد. دیشب اصلا نخوابیدهام. همان نیم ساعت، چهل دقیقههای بین دو نوبت شیر دادن را هم نخوابیدهام. همهی حواسم پیش این زن بخت برگشتهاست. هول برم داشتهاست. منکه از روز اول تا حالا هر روز به یک بهانهای رفتهام فروشگاه و آینه را تست کردهام. تا بیدار بشوند میروم و برمیگردم. هنوز در مورد اینکه دقیقا کِی زمان متوقف میشود مطمئن نشدهام. حدس میزنم از وقتی میروی تو و تا وقتی بر میگردی. اما باید باز هم بیشتر تست شود. با این حال برای ماهان شیر آماده کردهام و در شیشهاش ریختهام. پوشک تمیز گذاشتهام لبهی تخت تا مجید کل ساک را زیرورو نکند. من که هر روز هفته و هر ساعت روز را دربست در خدمتشان هستم. حالا برای یکی دوساعت به جایی بر نمیخورد. در این چندماه که انگار یک موجود کوچک بیپناه را سنجاق کردهاند پرِ چارقدم، بارها دلم میخواسته مدتی، سنجاق را باز کنم بگذارم لب طاقچه. آنقدر که گاهی سنگین میشود.
بارانِ ديشب هوا را حسابي لطيف و خنك كردهاست. امروز هم ابري است. خنکی هوا حالم را جا میآورد. فروشگاه زود باز میکند. در ساحل قدمی میزنیم و میرویم فروشگاه. به مجید گفتهام “من با ماهان نمیتوانم خرید کنم. تا شما خوابید من میروم خرید و برمیگردم”. بهانهای برای بازی درآخرین پردهی این کنجکاوی. امروز میخواهم در نقش زن کولیِ داستانِ مردِ نویسنده، با آن لباسهای عجیب غریبش، بروم توی آینه.
پرو مردانه يك راهرو بلند و عريض داشت. روشن و پرنور.كاناپهي راحتي سبز زيتوني در فرورفتگي سمت چپ ورودي پرو، خوشحالم كردهبود. يك مامان با يك بچهي پنج ماه و دوازده روزه از خدا چه ميخواست. جايي كه كاناپه قرارگرفتهبود كمنورتر بود. خاكستري ديوارها آرامتر و دنجتَرَش كردهبود. كالسكهي ماهان را كنار كاناپه رو به ديوار گذاشتهبودم و خودم را ول كردهبودم توي كوسنهاي بزرگ و نرم كاناپه. اگر مجيد گيرنميداد، كفشهايم را هم درميآوردم. چهارزانو ميزدم روي مبل. یا اصلا دراز میکشیدم. انقدر که فروشگاه خلوت است. حال و حوصلهي بحثكردن در مورد اينكه اينجا قرار نيست آشنايي ما را ببيند يا اگر ببيند هم خوب چه اشكالي دارد، پاهايم درد گرفته يا باد كرده يا هر چي را نداشتم. پروكردنِ يك ترولي لباس و ستكردنشان با هم كلي طول ميكشيد. لباس مخصوص جلسات اداری، جلسات اداری با ادارات دولتی، جلسات اداری با شرکتهای خصوصی، لباس ویژهی داخل شرکت، لباس فلان، لباس بهمان.
ظهر رسیدهبودیم و دم غروب از هتل زدهبودیم بیرون. رفتهبوديم قدم بزنيم وكمي در جزيره بچرخيم. ابرهای سیاه با عجله آسمان را پوشاندهبودند و رعدوبرق و تگرگ هولمان دادهبود توي آن فروشگاه بزرگ. ماهان ترسیده و خسته دستگذاشتهبود به گریه. در انتهای طبقهی همکف اتاق مادروكودك تروتميزي بود. مجيد منتظر نماندهبود شيرِ ماهان را بدهم و پوشكش را عوضكنم. رفتهبود توي فروشگاه بگردد. ماهان که آرام گرفتهبود گذاشتهبودمش توی کالسکه و آنقدر از میان رگالهای انبوه پیراهن و شلوار جین و تیشرت و کتشلوار ردش کردهبودم که خوابش بردهبود. مجید داشت با یک ترولی پر از لباس به طرف پرو مردانه میرفت. زنی در بیست سی متری ورودی پرو خشکش زدهبود. کفشهای پاشنه بلند مشكي با لبههاي طلايي،كشيدهتر از آنچه بود، نشانش ميداد. دامن پيليسهي مشكي، ده دوازده سانت مانده به مچ پا، تمام میشد و مچ و ساقهاي كشيده و سفيد پايش را بيشتر توي چشم همه ميكرد. انگشت شست دست راستش را گير دادهبود به زنجير طلائي كيف كوچك مشكي آويزان روي شانهي راستش. اول فکر کردهبودم مانکن است. جلوتر که رفتهبودم پیدا بود دارد نفس میکشد. مجید جوری بیتوجه از کنارش رد شدهبود انگار اصلا ندیدهبودش.
دو طرف راهرو سه اتاق بزرگِ پرو بود با درهاي كوتاهي كه نشانميداد كسي داخل اتاق هست يا نه. از جایی که نشستهبودم هم مجسمهی زندهی زن را میدیدم هم اتاق خالی وسط و هم نیمی از آینهی قدی و نیمی از صندلی کوتاه گوشهی پرو آخر. در انتهای راهرو آینهی قدی بزرگی با قاب برجستهی طلایی خودنمایی میکرد. هماناول جوري كه ماهان بيدار نشود به مجيد اشاره كردهبودم برود توي اتاقك اول كه نخواهم زياد از كالسكه و مبل راحتي دورشوم .
- اين و بگير! اندازهام نبود!
مجيد دستش را از لاي در اتاق پرو آوردهبود بيرون. از روي كاناپه بلند شدهبودم و پيراهن كتان يشمي با چهارخانههای درشت را گرفتهبودم. چهارخانهي درشت به مجيد نميآيد. چاقتَرَش ميكند. با اين حال اصراردارد هميشه چندتايي ببرد توي اتاق پرو و با حوصله و حساسیت بررسیشان کند. طبق معمولِ هميشه هم يك سايز كوچكتر برداشتهبود. به اين اميد كه يك هوا لاغر شدهباشد.
- فعلا بقیه رو پرو کن! ماهان خوابه نمیتونم برم برات بزرگترش رو بیارم!
- ببین به خودت نمیخوره؟
- باشه شاید من برش داشتم.
برگشته بودم. پیراهن یشمی را انداخته بودم روی شانهام. مجید حالا حالاها توی پرو میماند. از این موقعیت استفاده کردهبودم. کلیپسام را از پشت سر باز کردهبودم تا سرم را بگذارم روی دستهی کاناپه و دراز بکشم. فروشگاه آنقدر خلوت بود که به این زودیها کسی نمیآمد توی پرو. سرم را که گذاشتم دیدم مردی از آینهی اتاق پروِ آخر آمد بیرون. خیلی خونسرد و آرام. شبیه ارواحی که در فیلمهای سینمایی به نرمی از دیوار رد میشوند. جوری که بخواهد آستین پیراهن و پاچه شلوارش را بتکاند، به لباسش دست کشیدهبود. خودم را جمعوجور کردم و نشستم. یخِ زن همان لحظه بازشد و خیلی عادی و آرام به راهش ادامهداد. نمیتوانستم از مرد چشم بردارم. نسبتا قدبلند، نه چاق و نه لاغر. اطراف را پائیدهبود و از پرو آمدهبود بیرون. چشمش که به من افتادهبود برگشتهبود رو به آینهی آخر راهرو. انگارنهانگار که اتفاقی افتادهاست. خودش را با دقت توی آینهی قدی ته راهرو برانداز کردهبود. دستی کردهبود توی موهای جوگندمیاش. حالا چه چيز يك پيراهن سرمهاي کتان ساده را اينطور با دقت نگاه ميكرد، نميدانم. با دو دستش يقه را خوب صاف كرد. تنگ و گشادیاش را چک کردهبود. هر دو دستش را كشيد روي سينهها و شكم تا كمربندش. انگار بخواهد چروكهاي ريز پارچه را صاف كند. چندين و چندبار همين كار را تكرار كردهبود. كمي به راست و كمي به چپ چرخيدهبود و باز خودش را نگاهكردهبود. يكيدوبار توی آینه چشمتوچشم شدهبوديم. پيراهن سرمهاي لاغرتر و رنگ پوستش را بازتر از آنچه بود نشانميداد. بد نبود. بهش میآمد. ولی حالا چرا سرمهای ساده. این همه تنوع. مرد نگاهش را از آينه برگرداندهبود. انگار منتظر كسي باشد كه بيايد و در مورد سادهترين پيراهن سرمهاي دنيا نظر بدهد، چشم دوختهبود به ورودی اتاق پرو. مجید در پرو را باز کردهبود و توی چارچوب در ایستادهبود.
- تینا! کجایی؟ نمیشنوی؟
- هیس! چیه؟ بیدارش میکنیا!
- چندبار صدات زدم! نمیشنوی؟ خوابی؟ بیا ببین این چطوره؟
من تمام حواسم به آینهی ته راهرو بود. انگار وسط تماشای یک فیلم سینمایی مهیج دکمهی پاز را زده باشند. یعنی حالا میخواهد برود توی این یکی آینه؟ به جای لباس مجید به آینهی پشت سرش خیره شدهبودم.
- خوبه! خوبه! قشنگه!
در را بستهبود و زیر لب شروع کردهبود به غرزدن. “خوبه! خوبه! این و که خودمم میدونستم. هیس بچه بیدار میشه. حالا گیرم که بیدار بشه. مگه چی میشه! “. باید هم غر بزند. خوابم میآید. چه میفهمد بیخوابی یعنی چه؟ هر نیمساعت، یک ساعت نصفه شب بیدار شدن، بچه شیردادن یعنی چه. حالا کاش قضیه به شیردادن ختم میشد. نیم ساعت دیگر هم باید دمر بگذاریش روی دستت تا آروغ بزند. تازه اگر بزند. این بچه که هنوز یک آروغ درست و حسابی تحویل ما ندادهاست. آروغ را نمیزند، یک ربع بعد هرچه خورده و نخورده بالا میآورد. بعد باید پوشکش عوض شود. بعد هم که خواب از سرش میپرد. دوباره باید راهش ببری بخوابد. به جای غرزدن یکی از این کارها را تو انجام بده. خوابمگرفته. کاش این مرد میرفت بیرون تا من روی کاناپه دراز میکشیدم. این دیگر از کجا پیدایش شد. از توی آینه. خیالات برم داشتهاست.
مرد بفهمي نفهمي ببخشيدي زيرلب گفتهبود و رفتهبود سمت ورودي اتاق پرو. بوي لاليكِ مشكي مردانهاش مثل ابر بزرگي مرا بلعيدهبود. براي يك لحظه چشمهايم را بستهبودم و نفس عميقي كشيدهبودم و رفته بودم به جايي در گذشتهها. آنجا كه با اولين و دومين حقوق كارِ دانشجويي براي مجيد لاليك خريدهبودم. بوي عطر، خالصِ خالص بود. حتي يك قطره عرق قاطياش نشدهبود. جای عطر را هم برايش مشخص كردهبودم. دو تا چالهي بالاي استخوان ترقوهاش كه حالا به لطف اضافهوزن ده بيست كيلويي پُر شدهاست. آنروزها دوست داشتم دماغم را فروكنم توي گودي گردنش و همان جا را بوكنم. حالا دیگركم پيش ميآيد. عطرهای خاص را میگذارد برای مهمانیها یا قرارهای کاری به قول خودش خاص و من نميفهمم چه چيز يك مهماني خاص است. آدمها بلدند فقط اوايل آشناييشان طرف مقابل را خاص نشاندهند. براي هربار ديدنش به خودشان برسند. اصلاح كنند. بهترين لباسشان را بپوشند. عطري كه طرف دوستدارد، بزنند. در همان جایی که طرف دوستدارد. بعد از مدتي همه چيز تكراري ميشود. طولی نمیکشد که آدمها خودِ خودشان ميشوند و در حاليكه باشکوهترین لباسهایشان در کمد خاک میخورد، مستعملترين زيرپوش و بيجامهشان را میپوشند، يكوري لم ميدهند جلوي تلوزيون، بفهمينفهمي بادي ول ميدهند و همينطور كه لاي انگشتهاي پايشان را ميجورند، تخمه آفتابگردان بوداده ميشكنند و مسابقهي فوتبال مجهولالهويهترين تيمهاي جهان را تماشا ميكنند.
مرد، ورودی اتاق پرو یکلنگهپا منتظر ماندهبود. من چشم ازش بر نمیداشتم. دست راستش را گذاشتهبود به چارچوب در و با دست چپ به زنی که چند دقیقه قبل یَخَش باز شدهبود اشارهكردهبود. مجید از لای در پرو یکی دیگر از پیراهنهایی که برداشته بود و برایش تنگ بود را انداخته بود لبهی ترولی. احتمالا اندازهی این مرد بود. زن آرام و خونسرد دوتا شوميز مجلسي ديگر انداختهبود روي كوه لباسهاي آويزان از دست چپش و به طرف پرو مردانه خرامیدهبود. تا برسد به مرد، چند جاي ديگر هم توقف كردهبود و با خونسردي يكي دو لباس ديگر هم به كوه معهود اضافه كردهبود. اگر مجيد جاي شوهرش بود و من انقدر با خونسردي و بیتفاوتی ميآمدم لباسش را ببينم، سِگِرمههايش را ميكرد توي هم و كلي غر ميزد. مرد همچنان ايستادهبود. دستها را در جيب شلوارش فرو بردهبود. شستها را به لبهي جيب گيردادهبود. بعيد ميدانم هيچ كس از يك لنگهپا منتظر ايستادن براي آدمي تا اين اندازه بيخيال و بيتوجه خوشش بيايد. حالا يكي اخم و تخم و غرغر ميكند، يكي دانه دانه مو سفيد ميكند و به چروكهاي ريز صورتش اضافه ميشود. گیرم که موهای سفید روی شقیقه به این مرد آمدهباشد. زن با آن كت مشكي و شال حريرِ باز هم مشكي با ردههاي طلايي، آرامآرام و خرامان قدم برميداشت. شبيه اشرافزادههايي بود كه دارند ميروند مجلس ختم. از آن مجالسي كه همه خيلي باپرستيژ و كمي ناراحت، روي صندليها نشستهاند و كسي شيون و زاري نميكند و خانمها گهگاه با نرمه فشاري روي گونهها قطرهي كوچك اشك را جوري با دستمال كاغذي خشك ميكنند كه آسيبي به آرايششان نرسد. بالاخره رسید. هیچ فرقی با مجسمهاش ندارد. سفید و رنگپریده. بینمک. بی احساس.
- چطوره؟
زن گوشههاي لبش را كشيدهبود پائين و گفتهبود: ” اي اگه خودت دوستش داري بردار! من ميرم پرو” اين را گفتهبود و رفتهبود. همین. مرد که برگشتهبود سمت آینه دوباره چشمتوچشم شدهبودیم.
- این رو پرو کنید! برای شوهر من کوچیک بود. به شما میخوره.
احتیاط کردهبودم و نگفتهبودم به شما میاد. طرف پیش خودش میگفت چقدر براندازش کردهام که حدس زدهام چه لباسی بهش میآید و چه لباسی نه. پیراهن راهراه نخی طوسی با نوارهای باریک یاسی را به طرفش دراز کردهبودم و او بیمعطلی گرفتهبود. پوشیدهبود و حسابی به تنش نشستهبود. خوشش آمدهبود. یک جورایی با چشم و ابرو از من نظر خواستهبود و من با سر تایید کردهبودم. لبخندی از روی رضایتزدهبود. از توی ترولی شلوار جین روشن را هم نشانش دادهبودم و گفتهبودم با این رنگ سِت میشود. تمام مدتی که توی پرو بود نگاهم به فضای خالی زیر در پرو بود و پاهایش را رصد میکردم ببینم باز هم میرود توی آینه یا نه. زنش رفتهبود کوه لباسهای خودش را پرو کند. حالا این بابا باید بیاید بیرون کلی منتظر باید خانم دوباره تشریف بیاورند نظر بدهند.
از پرو آمدهبود بیرون. بهش آمدهبود. پرسیدهبود اینها رو از کجا برداشتید؟ میخوام بقیه طرحهاش رو ببینم. نشانش دادهبودم.آخر چطور از توی آینه آمد بیرون؟ اینها مال قصهها و افسانههاست. تاثیر بیخوابیهای این شبهاست. از پشت در به مجید گفتهبودم:
- میگم مجید! آینهی پرو سالمه؟
- آره چطور مگه؟
- نه منظورم اینه که! یه دست بهش میزنی؟
- چیکار آینهی پرو داری؟ بیا زدم آره سالمه!
- سِفته؟
- آینه سفته دیگه! بیا! بیا! این یکی رو ببین! این و میگیرم برای سفر سئول.
انقدر که به سفرهای کاری فکر میکند، به فکر تنها گذاشتن من با یک بچهی پنج ماهه نیست. حالا چه فرقی میکند توی سفر چی بپوشی. یک قرارداد است مثل صدتای دیگر. مجید همچنان مشغولبود و ماهان خواب. رفتهبودم سمت آینهی انتهای راهرو. آينهي بيعيب و نقصي بود. آينهها گاهي دروغگو هستند. گاهی زیادی اغراق میکنند. آدمها را زيباتر يا زشتتر، چاقتر يا لاغرتر از آنچه واقعا هستند نشان ميدهند. من بدم نميآيد آينه گاهي هم دروغ بگويد. دروغهای باب میل ما. آدم را كمي لاغرتر يا جوانتر نشان بدهد. يا صبحها كه تازه بيدار شدهاي و خودِ واقعيات را بدون هيچ بزك دوزكي در آينهي صادق و راستگوي ميزتوالت برانداز ميكني، كمي پف زير چشمها و چروكهاي روي پيشاني را كمتر نشان بدهد يا يك صورتي ملايمي بيندازد روي گونههايت. اين يكي راستش را ميگفت. زل زد توی چشمم و نشان داد که رنگم پریده. پلکها و گونههام از بیخوابی شل و آویزان شده. لکههای دوران بارداری پررنگتر شده و موهای سفید روی شقیقه چندتایی بیشتر شده. کف دستم را روی سطح آینه کشیدهبودم. شبیه کوری که در یک صفحهی سفید بزرگ دنبال نوشتههایی به خط بریل بگردد. سفتِ سفت بود. با انگشت اشاره چند جای آینه را فشار دادهبودم و چند ضربه زدهبودم. این آینه سالم بود. نمیشد از آن رد شد.
رفتهبودم توی اتاق پرو آخر. چفت در را انداخته بودم. آینه ظاهرا که یک آینهی عادی بود. با احتیاط انگشت اشارهام را روی آینه فشار دادهبودم. سفت بود. یک بار دیگر امتحان کردهبودم. چندبار دیگر. مطمئن شدهبودم که خیالات برم داشته. چفت در را باز کرده بودم و کالسکهی ماهان را چک کردهبودم که سرجایش باشد. حالا که توی پرو بودم پیراهن یشمی را هم پوشیدم. برای من شبیه یک شومیز یا یک مانتو کوتاه بود. خوب بود.کمی گشاد که البته همیشه سلیقهام بود. به سرم زدهبود باز آینه را چک کنم. یک بار دیگر با انگشت اشارهام به آینه ضربهزدم. مجید دوباره صدایم زدهبود. ماهان هم داشت غان و غون میکرد. داشت کمکم بیدار میشد. انگشتم در آینه فرو رفتهبود. خیلی راحت و روان. درش آوردهبودم. چند جای دیگر آینه را هم چک کردم. کف دستم را گذاشتهبودم روی سطح آینه. آینه شبیه آب آرام برکهای که سنگی در آن انداختهباشند مواج شدهبود. دستم در آینه فرو رفتهبود. ماهان دست گذاشتهبود به گریه. مجید گفتهبود: کجایی تینا؟ این بچه داره گریه میکنه. زیر لب گفته بودم این بچه اسم داره. خوب بیا بیرون ببین چشه! بلندتر گفتهبودم یه دقیقه حواست بهش هست؟ دارم اون پیراهن رو پرو میکنم. یعنی چه؟ باید ببینم آن پشت چیست. ترسیدهبودم. نیشگون ریزی به صورتم گرفتهبودم تا مطمئن شوم خواب نیستم. درد داشت. بیدار بودم. مجید ماهان را بغل کردهبود و آمده بود پشت در اتاق پرو. پوشیدی؟ بازکن ببینم چطوره؟ وقت کم بود. باید زود تصمیم میگرفتم. گفتهبودم یک لحظه صبرکن. سرم را فرو کرده بودم توی آینه. دستهایم را به قاب دور آینه فشار دادهبودم که یکهو پرت نشوم جایی که نمیدانم کجاست. زندگی در آینه جریان داشت.
دریا آرام بود. قایقی آن دورها شبیه یک قایق کوچک کاغذی روی امواج شناور. من و مجید توی قایق بودیم. ماهان راه افتادهبود و توی ساحل تاتیتاتی میکرد. چرا او را با خودمان سوار قایق نکردهبودیم! قایق داشت کمکم خیس میشد و در آب فرو میرفت. ماهان حالا داشت به طرف آب میرفت.
صدای جیغ و داد ماهان بلند شدهبود و مجید دستپاچه و عصبانی. زود آمدهبودم بیرون و ماهان را ازش گرفتهبودم. روی کاناپه نشستهبودم تا شیرش بدهم. چشمهایم را بسته بودم. انگار دلم میخواست زمان را همانجا، توی آینه متوقف کنم. تقریبا با هم رسیدهبودیم به صندوق. شنیدم که زنش پرسیدهبود “مطمئنی اینارو میپوشی؟” و او با اشاره سر گفتهبود میپوشد.
مردِ تويِ اتاق پرو رو به دريا ايستادهاست. وزنش را انداخته روي يك پا. دستهايش تا نيمه در جيب شلوار فرورفته و انگشت شست را به لبهي جيب شلوارِ جین روشن گيردادهاست. آرام و خونسرد. فقط روز اول علیرغم کنجکاویام راهم را کج کردهبودم به طرف صخرههای شرقی ساحل. وقتي از روي لباسهايش حدس زدهبودم بايد خودش باشد. لباسهايي كه خودم پیشنهاد دادهبودم. پابرهنه ميروم جلو. نرسيده به مرد، چشمها را ميبندم و نفس عميقي ميكشم. روز اول اتفاقي ديدهبودمش. هنوز در بُهتِ آینهی مواج بودم. از فروشگاه که آمدهبودیم بیرون با خودم گفتهبودم من باید هر طور شده یکبار دیگر این مرد را ببینم. بپرسم توی آینه چهکار میکرده؟ به مجید گفتهبودم فردا هم به همان فروشگاه برویم. میخواستم دوباره آینه را امتحانکنم. فکر نمیکردم انقدر زود، دوباره ببینمش. آن قسمت از ساحل صخرهای بود. کمی از صخرهها بالا رفتهبودم و روی بلندترینشان نشستهبودم. آرامآرام آمدهبود و رسیدهبود. اجازه گرفتهبود و نشستهبود. سیگاری آتش زدهبود. تعارف کردهبود و من گرفتهبودم. تازگیها گاهی دور از چشم مجید یک نخ میکشم. تشکر کردهبود از اینکه در انتخاب لباس کمکش کردهبودم. گفتهبود زنش تعجبکرده. از بس قبلا فقط پیراهنهای ساده و یک شکل انتخاب میکرده. البته اگر زنش یک دهم وقتی را که برای لباسهای خودش گذاشتهبود، برای مرد هم میگذاشت دیگر تعجب نمیکرد. سرِ حرف باز شدهبود. چند روز زودتر از ما آمدهبودند جزیره تا بیشتر به طرحِ داستانی که دارد مینویسد فکرکند. نویسنده است. اینطوری راحتترند. زنش دوست دارد توی فروشگاهها بچرخد و او دوست دارد تنها باشد و فکر کند. روزی هم که در فروشگاه دیدهبودمش به اصرار زنش رفتهبوده. آن روز در مورد آینه حرفی نزدیم. در عوض در مورد داستانش حرف زدهبود.گفتهبود یک جایی از داستانش گیرکرده و داستان جلو نمیرود. فکر میکرده شاید یک سفر و اقامت چندروزه جایی که جغرافیایی شبیه داستانش داشتهباشد کمکش میکند. داستان در جزیرهای دورافتاده جریان دارد. توی داستان، دریا، با مردان قبیله، قهرکردهاست. هر بار که گروهی از مردان برای صید به دریا میروند، یکیشان بیثمر قربانی میشود و دریا در عوض هیچ چیز به آنان نمیدهد. زنان قبیله هم اجازهی رفتن به دریا و صیادی را ندارند. حالا قبیله در خطر افتادهاست و بچهها دارند یکی یکی از فرط گرسنگی میمیرند. زنان شورش کردهاند و برای نجات جان قبیله میخواهند صیادی کنند. ساحرهای که توانایی حرف زدن با دریا را دارد گفتهاست نه تنها دریا دیگر اجازهی ورود مردان را نمیدهد، زنان هم باید اول نوزاد سه روزهای را به آب بسپارند تا بر آنان نخروشد. در این میان زنی کولی نوزادی به دنیا آوردهاست. نوزادیکه هیچ کس نمیداند تخم و ترکهی کیست و بزرگان قبیله حکم کردهاند بچهای که باید به دریا سپردهشود، همین بچهاست.
از روز دوم به بعد راهم را کج نکردهبودم. نهكه قرارومدار گذاشتهباشيم. هتلمان به هم نزدیک بود و هردومان سحرخیز بودیم. او دوست داشت از داستانش بگوید. من هم کنجکاو بودم بدانم با این حکم، زن کولی چه میکند. شنوندهی خوبی هم بودم. خودش گفتهبود. سوالاتی میپرسیدم که داستانش را به چالش میکشید. غیر از این، منتظر بودم درباره آینه حرف بزنیم. بالاخره خودم حرفش را پیش کشیدم. گفتهبود دستپاچگی و ترس را توی راهرو در نگاهم دیده. همان وقتی که از آینه بیرون آمدهبود. گفتهبود خودش هم روز اول تعجبکرده. راجع به آینه با مجید هیچ حرفی نزدم. چون مطمئنم باور نمیکند. دیگر یقین داشتم که تجربهام واقعی بودهاست. توی این چند روز فهمیدهبودیم که فقط با لباسهای همان فروشگاه میتوانیم وارد آینه شویم. فقط همان یک آینه است که این قابلیت را دارد. میتوانیم برویم تو، مدتی بمانیم و برگردیم. وقتی او میرفت توی آینه زمان برای زنش متوقف میشد و وقتی من میرفتم برای مجید و ماهان. خوب بود آنها شک نمیکردند. او هم اتفاقی متوجه این آینه در این فروشگاه شدهبود. داشته لباسی را پرو میکرده، تعادلش را از دست داده و خورده به آینه و جای دیگری سر درآورده. آنطرف آینه. تمام آینههای فروشگاه را تست کردهبودیم و از هر زمان خالی برای رساندن خودمان به فروشگاه استفاده کردهبودیم. در روزهای بعد با لباسی که پرو میکردیم میرفتیم تو و آن لباس را زندگی میکردیم. آینه برای او شدهبود منبع الهام و برای من یک سرگرمی جذاب. او هر روز میرفت لباس شخصیتهای داستانش را میپوشید، میرفت توی آینه، شخصیتها را زندگی میکرد. شب تا صبح مینوشتشان. من میرفتم به گذشتههایی که دوست داشتم جور دیگری میبود.
یکبار با لباسهایی که دوست داشتم در نوجوانی بپوشم و آن زمان اصلا نبود و یا اجازه نداشتم بپوشمشان رفتم توی آینه. تولد راحیل بود. همهمان لباسهای نوجوانهای امروزی را پوشیدهبودیم. یک تکه هایلایت آبی یا صورتی یا قرمز توی موهایمان درآوردهبودیم و بر خلاف ایام نوجوانی، صورتهایمان را اصلاح کردهبودیم و زیر ابروها را برداشتهبودیم. درست نقطهی مقابل عکسی که از این تولد دارم. سنگی از آسمان نباریدهبود و آسمان به زمین نرسیدهبود.
یک بار دیگر با یک دامنِ میدیِ حریر با گلهای ریز بهاری و بلوز آستین سهربع یقهشلِ لیمویی رفتم توی آینه. هنوز هم از ترس نگاههای مامان که جایی بیشتر از حد مجاز پیدا نباشد جرات نکردهبودم بلوزی با آستین کوتاهتر بردارم. وارد یکی از همان مهمانیهای کزایی شانزده هفده سالگیام شدهبودم. از آن مهمانیهای شلوغ پلوغ خانهی پدری مامان. همهی داییها و خالهها و بچههایشان بودند. نمیدانم مامان من را ندیدهبود یا چون توی آینه بودم چیزی نگفت. چون طبق سلیقه و خواست مامان آستين همهي تيشرتها بايد دستكم تا بالاي آرنج ميبود و دامنها تا مچ پا. ساده و بدون نقش و نگار که پسرها و مردای فامیل را به گناه نیندازد. يقهها گرد كيپ. اگر زير بغل يا چاك سينهات حتی در خانه جلوي بابا يا برادرها نمايان ميشد گناه كبيره كردهبودي و مستوجب اشدّ اخم و تخمهاي مامان و رسوايي جلوي همگان. با اين همه اجازه هم نميداد شلوار بپوشيم. شلوار فقط مخصوص زير مانتو بود. مانتوهايي كه گشاد بودند و بلند و تمام برجستگيهاي بدن را جوري صاف و صوف ميكردند كه تفاوت چندانی با گونی سیبزمینی نداشتهباشی. توي خانه و مهمانيها بايد دامن ميپوشيديم با جورابشلواري يا جورابهاي بلند کلفت تا خداي نكرده موقع بلند و كوتاه شدنها، گناهي ازمان سر نزند. این شد که من جوری از لباسهای زنانه متنفر شدم که وقتی به لطف قبولی در دانشگاه از نگاههای شماتتبار مامان فاصله گرفتم دیگر نه دامن پوشیدم، نه هیچ لباس زنانهی دیگری. حتی در جشن عروسیمان کتانی سفید پوشیدم و احساس خوشایند رهایی را تجربهکردم و به مرور به اندازهی همین تنفر، عاشق تنوع و راحتی و آزادیعمل در لباسهای مردانه شدم. لباسهای مردانه به من قدرت میدادند. قدرت مانور. اما حالا در این مهمانی که لباسم پسرِ دوم دایی بزرگه را که یک جورایی اولین تجربهی عاشق شدنم بود، به سمتم کشاندهبود، دوست داشتم دوباره دامن بپوشم. آمدهبود ایستادهبود توی راهپلهی خرپشته و وقتی من با شیشهی رب از کنارش رد شدهبودم گفتهبود چقدر این لباس بهت میاد. خوشگل شدی. توی شانزده سالگی از شرم و خوشحالی شیشهی رب از دستم افتادهبود و دامن حریر و پاهای بدون جوراب و دیوارهی گلدانهای کنار راهپله همه قرمز شدهبود. یعنی اگر آن روزها لباسهای شکل گونی نمیپوشیدم او هم عاشقم میشد؟
بعد از پیادهروی کوتاهی با هم آمدیم فروشگاه. فروشندهها تازه داشتند میآمدند. از دیروز تا حالا دارم به پیشنهادش فکر میکنم. آقای نویسنده از من خواستهاست لباس کولیها را بپوشم و در نقش زن کولی با او به درون آینه بروم. چون نمیداند زن کولی با شنیدن خبر دستور بزرگان قبیله چه میکند و من که نوزادی دارم، تصمیمی نزدیکتر به تصمیم آن زن میگیرم. دلهره دارم. من هم نمیدانم زن کولی چه میکند. کنجکاوم که بدانم. لباسهای زن را میپوشم. آقای نویسنده قراراست در نقش رئیس قبیله بیاید تو.
زنان و مردان قبیله حلقهی بزرگی تشکیل دادهاند. قضیهی مرگ و زندگیست. نوزاد را سفت در آغوش گرفتهام. قنداق نوزاد را جوری به خودم بستهام که کلهی کوچک و پر مویش توی گردنم جاگیر شدهاست. چشمها گرسنه و خشمگیناند. من هیچکدامشان را نمیشناسم. ولی آنها که این زن کولی را میشناسند. آخر این بختبرگشته چه گناهی مرتکب شدهاست که قرعه به نام او افتاده. گیرم که معلوم نباشد این بچه از کجا آمده. بالاخره که نه ماه در شکم این زن جان گرفته و خون او در رگهاش جریان دارد. سر گرد کوچکش را میبوسم. حلقه دارد تنگ و تنگتر میشود. بوی ماهان را میدهد. من که تنها آمدهبودم. ماهان الان باید توی هتل خواب باشد. نباید بگذارم دستشان به بچه برسد. دور و بر را نگاه میکنم تا راه فراری پیدا کنم. راهی باشد یا نه، پا به فرار میگذارم. رئیس قبیله فریاد میزند بگیریدش. بچه بیدار میشود. گریه میکند. من میدوم. میکِشندم. لباسهایم تکهپاره میشوند. مشت میزنم. میافتم. سرعتم را بیشتر میکنم. باید برگردم. به دنبال آینه میگردم. از آینه خبری نیست.
( راستش را بخواهید نطفهی این داستان خیلی وقت پیش بسته شدهبود. وقتی که قرار بود درباره لباس بنویسیم. هی نوشتم و تغییر دادم. هی نوشتم و تغییر دادم. بعد یک روز پشت چراغ قرمز، ساعت شش و چهل و پنج دقیقهی صبح ایدهی جدیدی به ذهنم رسید. پیرم را درآورد تا این شد و راست تَرَش را بخواهید از دستش خسته شدم. پایان بندیاش خیلی عجلهای شده و هنوز نیاز به بازنویسی دارد. حالا دیگر این شما و این داستان. منتظر نظرات شما هستم.)
فائزه
24/2/02


2 پاسخ
بسیار داستان اثر گذاری بود اما بهتر است ماجرای بین مرد نویسنده و زن کمی پر رنگ تر باشد. نترس نویسنده. نترس
تمام تلاشم رو میکنم. ممنون که با دقت خوندی