هنوز اینجایم، مبهوت و وامانده. ایستاده وسط غولهای آهنی لندهوری که مرتب جایشان را عوض میکنند. تقصیر خودم است، نباید میگفتم میتوانم. باید میفهمیدم که اندازهام اینقدر نیست. ولی همه چیز ناگهانی و غیرقابل مهار پیش آمد. از همان وقتی که دم غروب مهندس صدایم کرد تا همراهش به آن جلسه بیرون از شرکت بروم. از همان لحظه چنان هیجانی داشتم که تا ساعت شش صبح فردایش، که همراه معروفترین آدمی که دیدهام، شانه به شانه راهی بندرعباس شدیم نتوانسته بودم بخوابم.
همراه مهندس پایین برج بی یا دی یا نمیدانم کدام اکباتان پارک کردیم و رفتیم طبقه دوم. واحد دویست و فکر میکنم چهارده. آپارتمان دوبلکس بزرگی که پیرمرد لاغر اندام همراه زن جوانش منتظرمان بودند. البته زن بالا بود و نیم ساعت دیرتر با موهای برس خورده مشکی، آراسته و خوشبو پایین آمد. همه چیزی که پیرمرد میگفت برایم خاص و جدید بود. از جزییات زندگی ماهیگیران جنوب و ایرادات فرهنگستان زبان فارسی در اضافه کردن واژههای جدید بجای استفاده از واژههای بومی. در همه شاخههای هنر حرفهای خوب میزد اما از سینما که رشته اصلیاش بود چیزی نمیگفت. کارگردان آرامش در حضور دیگران بیست سال میشد که هر بار به شکلی نتوانسته بود فیلمش را تمام کند. پیرمرد پرشور آبادانی هنوز منتظر بود تا بیست دقیقه باقیمانده از آخرین فیلمش را هم بسازد، اما دلش نمیخواست نه در مورد آن و نه هیچ فیلم دیگری در جهان صحبت کند.
دلیل جلسه این بود که مهندس میخواست برای تعطیلات نوروز نمایشگاه عکسهای تقوایی را در هتل هرمز برگزار کند. به مالک هتل زنگ زدند و خیلی زود در جزئیات توافق کردند. همه چیز سریع پیش رفت و ناگهان قرار شد فردا اول صبح من و ناصر تقوایی بزرگ برای بررسی شرایط برویم بندرعباس. هنوز هم فکر میکنم اگر باز هم به آن لحظه برگردم با همه وجودم این فرصت را تصاحب میکنم.
ساعت چهار و سی و چهار دقیقه صبح جلوی برج نمیدانم چند اکباتان سوار ماشینم شد و درست سر ساعت پنج و چهل دقیقه سر جایمان نشستیم. اواسط هواپیما روی ردیف دوتایی صندلیها. عجله نکردم و صحبت را از عکسهایش شروع کردم، از غروب قشم و تل ماسههای کویر. آهسته و گام به گام جلو رفتم تا بالاخره نرمتر شد و رفت وسط خاطرات سینما.
از دایی جان ناپلئون گفت، از تجربه نوشتن فیلمنامه با غلامحسینساعدی، از شرایط سینمای آن سالها و کمکم رسید به انقلاب. از جلسهاش با مهندس هاشمی، رییس صدا و سیما گفت که از او قول گرفته بود سریالی در تراز دایی جان ناپلئون برای انقلاب بسازد. میرزا کوچکخان. از سالها تلاشی حرف زد که دست آخر آن مردک نهفم نابودش کرد و بی دردسر میراثش را بالا کشید. از ناخدا خورشید که حرف میزد چشمش برق داشت. هرچه ماجرای زندگیاش در سینما جلوتر میرفت رغبتش به توضیح کمتر میشد و دوباره برمیگشت سراغ فیلم محبوبش. داشت داستان انتخاب اتفاقی داریوش ارجمند را تعریف میکرد که مهماندار کنارمان ایستاد. احوال پرسی گرمی کرد و خواهش کرد تقوایی همراهش برود داخل کابین خلبان. خواستم دنبالش بروم اما نشد، مهماندار گفت فقط برای یک نفر جا هست. برگشت و توی چشمهایم نگاه کرد. برمیگردم پسر جون، اگه اولین بارم نبود همراش نمیرفتم. عینک ریبن خلبانیاش روی صندلی جامانده بود. نشستم و منتظرش ماندم. از بالای سر اصفهان و کرمان گذشتیم ولی خبری نشد. هواپیما نشست اما باز هم نیامد. همه پیاده شده بودند، ساک و عینکش را برداشتم و دنبال آخرین مسافر پرواز به سمت درها رفتم. خبری نبود. لابد همراه کادر پرواز میآمد. پیاده شدم و دم خروجی سالن مهمانان ویژه منتظرش ماندم. یک ساعتی گذشت اما خبری نبود. شرجی هوای بندر سر و کله پر اضطرابم را بیشتر اذیت میکرد. جرات نداشتم جواب تلفن مهندس را بدهم. الان باید هتل و گالریاش را برانداز کرده بودیم و نتیجه را برایش شرح میدادم، اما هنوز داخل فرودگاه این در و آن در میزدم. برای بار چندم شماره همراه تقوایی را گرفتم. اینبار جواب داد ولی صدای خودش نبود. گفت هنوز توی کابین است. التماس کردم و دست آخر گذاشتند برگردم سمت هواپیما. همراه دو نفر از پرسنل امنیت آمدیم اینجا. از پلهها بالا رفتیم و به کابین خلبان رسیدیم. در زدم. کسی فریاد زد بیا تو. آهسته در را باز کردم. خودش بود. ناخدا خورشید یکه و تنها روی صندلی خلبان نشسته بود.
فرقی نمیکند کسی حرفم را باور میکند یا نه، در هر حال باید تماس مهندس را جواب بدهم و بگویم اشتباه کردم، من قد همراه شدن با تقوایی نبودم.

