نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم من. ترکیب صورتش با بگراند غروب زیباست. «چشمای تو هم قهوه‌ایه‌ها» بار دومی است که کسی این را می‌گوید. نگاهش مثل همیشه آرام وگیراست. قرار است من کار‌های اخیرم را که برای اتود اولیه چاپ‌ کرده‌ام، نشانش دهم. به این فکر می‌کنم که آخرین کار خودش چطور خواهد بود. دو سه ماهی هست که کار جدیدی از او ندیده‌ام. با خودم می‌گویم مگر هنرمند قرار است تند تند کار تولید کند؟ نپرسی‌ها. کارها را با دقت می‌بیند. و برای هر کار مکثی طولانی می‌کند. ایراداتش را بعد از دقت بسیار و با ملاحظات کلامی منحصر به فردش جوری می‌گوید که راهگشا باشد تا بازدارنده. چای را آورده‌اند. روی میز زیاد جا نیست. من بشقاب پای سیب را می‌کشم کنار تا جا کمی باز شود. «چای سرد میشه! میخوای بقیه‌اش رو بعد ببینیم» گل محمدی کنار چای را می‌اندازم توی لیوان. او چایی قنادی را ترجیح می‌دهد. «شما هم به اینا می‌گفتین چایی قنادی؟» گذاشته گوشه‌ی دهانش. «آره! یادته طعم‌های مختلف داشت؟ زنجبیلی مثلا که تند بود» با هم می‌خندیم. «آره. مادربزرگم داشتن همیشه.» چای را هم می‌زنم. همیشه حالت بصری گل محمدی شناور روی چای را دوست داشته‌ام.  «من خیلی منتظر بودم کار‌های جدیدت رو ببینم. آماده نشده هنوز» آخر و بعد از چند ملاقات طاقت نیاوردم و به گمانم به شیوه‌ی خوبی پرسیرم. کم‌کم دارم میفهمم که اول کمی مکث می‌کند. آرام است. بالافاصله جواب نمی‌دهد. بعد با چشم‌هایش لبخند می‌زند و شروع می‌کند به حرف زدن. «کار که دارم آماده. انگیزه‌اش نیست که بگذارم. اما مرسی که پرسیدی. اگه خواستی به خودت نشون می‌دم» در مورد مخاطب حرف می‌زنیم. درباره‌ی دیده شدن که نیاز هر کسی است هر فرد عادی و شاید در هنرمند که بیانش با دیگران متفاوت است، حتی بیشتر. همانطور که دستانش دارد گرمای لیوان چای را لمس می‌کند، کمی جا به‌ جا می‌شود. «هنرمند هم مثل بقیه‌ی آدم‌هاست. فرقی نداره. فقط روش حرف زدنش و رفتار کردنش حسی‌تره. او یک ابزار داره  برای بیان عواطفش و به اون مسلطه که بقیه ندارن. وگرنه نیاز دیده شدن درش به قوت هست» من هم همین‌ها را تجربه‌کرده‌ام. وقتی کاری تولید می‌کنم انگار در لحظه‌ی انتشارش مهم‌ترین کار دنیا را کرده‌ام و دوست دارم نظر آدم‌ها را بدانم. ولو بد. ولو نقدی، چیزی. «شاید ایراد از الگوریتم‌هاست. دیدی که حتی دوست‌های نزدیکت هم عکست رو روی اینستاگرام دیر می‌بینن» حرفمان گل انداخته. انگار درد مشترک باشد. او هم از تجربه‌هایش می‌گوید و از اینکه چطور فضای به ظاهر فریبنده اینستاگرام ما را به عنوان یک کارگر بدون مزد استخدام کرده بی‌آنکه حتی نیازمان به دیده شدن را برآورده کند. به راستی ما چقدر راحت از کنار هم رد می‌شویم؟ واقعا اینستاگرام برای ما صرفا یک فضای مجازی است؟ ما دوستی‌های واقعی روی آن نمی‌سازیم؟ به خصوص حالا که شرایط اجتماعی خیلی از فعالیت‌هایمان را محدود به همین فضا کرده؟ به علاوه ماهیت این فضا با سرعت همراه است. با پیشنهاد دادن هر چه بیشتر دیده می‌شود و زودتر. همه چیز سریع است و آدم‌ها و محتواها را به سرعت جایگزین هم می‌کند. اما آیا نمی‌شود کمی با توجه بیشتر باشیم؟ دست کم در برابر چند آدم نزدیک و احتمالا مهم زندگی که شاید از ما دور باشند اما بسیار مهم‌اند و ارزشمند؟

دو: آقای صاد استوری گذاشته و از تلاش یک ساله‌اش برای آگاهی بخشی نوشته. برایشان نوشتم که شما رسالت اجتماعی خودتان را پیدا کرده‌اید و در مسیرش به خوبی عمل می کنید. در جواب می‌گوید ممنون از قوت قلبتان. اما در ادامه جملاتی می‌گوید که حاکی از دیده نشدن تلاش‌هایشان است. برایم می‌گوید که چقدر آدم‌ها از مسیولیت خودشان برای تغییر فرار می‌کنند و بعد انگشت اتهام را به سمت دیگران می‌گیرند. متوجه می‌شوم که در او هم مثل ما نیازی هست. شاید او هم دوست دارد دست کم افرادی که از نوشته‌هایش استفاده کرده‌اند با نوعی از گفتمان که مخصوص همان فضای نه چندان سالم اینستاگرام است با خبر شود. به نظرم توقع بی‌جایی نیست. گوشی موبایل را می گذارم کنار. به جیم که کنارم نشسته می‌گویم استوری آقای صاد را دیده‌ای؟ قبلتر با یکی دو تحلیل دقیق و درست صفحه‌اش را به او معرفی کرده بودم و گمان می‌کردم مطالب را می‌خواند. «دیدم حتما. ولی زیاد بود، نخواندم» نمی‌‌خواهم صراحتا انتقاد کنم. به دنبال پرسش ذهنی خودم هستم. چه شده که ما انقدر به هم و به تلاش های همدیگر بی اعتناییم؟ آیا چیزی بوده که باید قبل‌تر یاد می‌گرفتیم؟ آیا نمی‌توانیم این چرخه‌ي باطل تربیتی را قطع کنیم؟ «هیچ وقت براش کامنت گذاشتی؟» همان طور که رویش به مونیتور است. «نه!» می‌دانم که خوانده. می‌دانم که حتی بعضی از نوشته‌هایش را بسیار دوست داشته و درست می‌دانسته. نه فقط درباره‌ی این فرد. بارها از آثار هنری دیگران با هم حرف زده‌ایم اما ندیدم که برایشان کامنت بگذارد. احتمالا اگر کار را در نمایشگاه می دیدیدیم چشم در چشم صاحب اثر نگاه کرده بودیم. او از تماشا کردن ما لذت برده بود و حتی اگر دیالوگی برقرار نشده بود هر دو سرشار شده‌بودیم. اما شرایط اجتماعی بسیاری از این‌ها را از ما گرفته و ما هم خیلی از تحسین‌ها و حتی نقد‌ها را از دیگران.

به گمان من ما در شرایط فعلی کشورمان بسیار تنهاییم. بسیار امکان بروز و ظهور برایمان کم است. بسیار از تجربه‌های عادی دیده شدن در فضای واقعی اجتماعی محرومیم و این‌ها ضرورت با هم بودن و همدلی و شفقت را بیشتر می‌کند. همه‌مان نیاز به دیده شدن داریم و دوست داریم آن را به طور واقعی تجربه کنیم. حتی وقتی کسی را نقد می‌کنیم و برایش نظر منفی می‌نویسیم، او را دیده‌ایم. شاید یک راه کمی مکث و آهستگی، کم کردن آدم‌ها اما دیدنشان باشد. بی شک در بی تفاوتی نسبت به آدم‌ها دردی هست که هرگز فراموش نمی‌شود. دردی که ما را به انزوایی کشنده می‌رساند، احساس نیاز به روابط سالم اجتماعی را سرکوب می‌کند و در نهایت نوعی از تنهایی نامطلوب را برایمان می‌سازد.

این متن نه داستان بود نه جستار من فقط با شما حرف زدم. اما بعدها حتما داستانی یا روایتی خواهیم شد.

فاطمه روحانی

بهمن هزار و چهارصد و دو

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

MostafaNazari

این بار

دوباره پشت خط آمد. سومین بار بود که هر دو دقیقه زنگ می‌زد و تا می‌دید پشت خط است قطع می‌کرد. اخلاقش عوض نمی‌شد. از

یک پاسخ

  1. به عنوان کسی که این نوشته رو خوند باید بگم که آفرین. و البته من از این زاویه تا حالا موضوع رو ندیده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *