چهارشنبه سوری به صرف کتاب

همه‌ی آن‌هایی که قاعدتا باید می‌آمدند کتاب‌هایشان را ببرند آمده‌اند. بالاخره خانم بیاتی هم آمد. يك پايش كمي مي‌لنگد. دارد لنگان‌لنگان وارد حیاط کتابخانه می‌شود. امشب چهارشنبه‌سوری‌ست. باید زودتر بروم تا در مراسم مفصل کوچه‌پس‌کوچه‌های محله گیر نیفتم. سال‌تحویل جمعه است و امروز آخرین روز کاری. از همین حالا تک و توک صدای ترقه می‌آید.

برنامه‌های کتابخانه درست از زمانی که قالی‌های خیس می‌روند روی دیوارها و زن‌ها چادرهای رنگی را سفت به کمر می‌بندند، بگی‌نگی تعطیل می‌شود. طبق يك عادت قديمي اهالي اين محله از اوايل بهمن به استقبال عيد نوروز مي‌روند. زنان، خُردخُرد خانه تكاني را شروع مي‌كنند. تنها کاری که در کتابخانه باقي مي‌ماند تحويل‌گرفتنِ كتاب‌های بازگشتی‌ست و به ندرت امانت كتاب. البته نه به آنهايي كه آخرين كتاب را آذر يا دي‌ماه گرفته‌اند و اوايل خرداد سال بعد پس مي‌آورند، يا اصلا يادشان مي‌رود كه آن را بخوانند چه برسد به اين‌كه پس بياورند؛ فقط به خانم بياتي و آقاي دشتي و خانم منوچهری و زينب شش سال و نيمه كه با مادربزرگش زندگي مي‌كند و مادرِ عزیز و آقاي عليزاده كه سالهاست در ايران زندگي مي‌كند ولي همچنان دستار مي‌بندد و اِزار و واسكَت مي‌پوشد و ابوالفضل شاگرد كلاس اولِ خانمِ آهنگران.

 زينب صبح آمد. از اين ناراحت بود كه اين كتاب ها خيلي نازك‌اند و زود تمام مي‌شوند و براي روزهاي ديگر كتابي ندارد. تا ظهر هم پیشم ماند. حوصله‌اش توی خانه سر می‌رود. ابوالفضل دیروز آمد. عصر. کلاس اول است. باید چند کتاب می‌بُرد تا در تعطيلات عيد كلمات جديدي را پیدا کند که تا اسفند حروف‌شان را خوانده‌اند. آقاي دشتي ديروز صبح سينوهه را برگرداند و دنبال كتاب قطوري مي‌گشت كه كل عيد را مشغول باشد. ” كلئو پاترا،‌ دختر نيل” را برد. آقاي عليزاده صبح سر زد و كتاب هاي قبلي را پس آورده بود.

  • تعطيلات عَيد نَوروز را مي‌رويم زيارت. بَه مشهد. يَك قَوم و خویشی هم دِ مشهد داريم. چيزي خواسته باشيد برايتان تحفَه بياورم.

 ميز من درست روبروي در ورودي است. از اينجا به خوبي تا انتهاي كوچه را مي‌بينم. خانم بیاتی وسط حیاط ایستاده و نفس چاق می‌کند. با عجله آمده‌است. نگاهي به دو گِردي پر از گل وسط باغچه‌ها مي‌اندازد. هر سال نیمه‌ی اسفند گل‌هاي باغچه را نونوار مي‌كنيم. بچه‌ها این مراسم را خیلی دوست دارند. بیلچه به دست، می‌دوند سمت حیاط کتاب‌خانه. با هم گل و سبزه می‌کاریم. مينا چمني‌هاي سفيد و صورتيِ پررنگ و بنفشه‌هاي پرتقالي، زرشكي و زرد حال‌وهوای حیاط را حسابی بهاری کرده‌اند. خانم بیاتی حدودا شصت ساله است. در هر قدم وزنش را مي‌اندازد روي پاي چپ و پاي راست را دنبال خود مي‌كشد. چادر مشكي‌اش را جمع مي‌كند دور كمر و مي‌گذارد زير بغل. با دست راست پر چادر را از بالاي سر مي‌گيرد و  مي‌كشد جلو. صورت گرد سفيدي دارد كه در مقنعه‌ي سرمه‌اي و چادر مشكي، بيشتر مي‌درخشد. چروك‌هاي صورتش چيزي از زيبايي آن كم نكرده‌است. خدا می‌داند جوان که بوده چه دلی می‌برده از پسرهای محله. دو سال است که شوهرش مرده. حالا سه دختر، دو پسر و سه نوه دارد. هیچ‌کدام از بچه‌ها به خوشگلی خودش نیستند. فقط یکی از نوه‌ها، عاطفه، به او رفته‎. دخترِ دختر دومی‌اش. صورت گرد و سفیدی دارد با چشم‌های درشت مشکی و مژه‌های بلند. تنها عضو خانواده خانم بیاتی که گاهی با مادربزرگش به کتاب‌خانه می‌آید. وقتی می‌خندد لپ‌هایش چال می‌افتد. دختر اولش دو پسر دارد، عارف و عرفان‌ . دختر سوم، مرضيه عقد کرده و دارد جهاز مي‌چيند تا پنجم فروردین با شوهرش به خانه‌ی خودشان بروند. بقيه‌ی بچه‌هايش مجردند. به استقبالش می‌روم. در را برایش باز مي‌كنم. نفس‌نفس مي‌زند. مثل هميشه لبخند شيرين مخصوصش را كه يك وري‌ است و نيمي از دندان هاي مصنوعي‌اش را نشان مي‌دهد، میزند و مي‌آيد تو. با ذوق و شوق تعریف می‌کند كه چطور وسط اين همه شلوغ‌پلوغي دمِ عيد، لابه‌لای خانه‌تكاني و خريد جهاز مرضیه جلد اول “باغ مارشال” حسن کریم‌پور را خوانده و آمده جلد دوم را ببرد.

خانم بياتي فقط رمان مي‌خواند. زياد و سريع هم مي‌خواند. لذت می‌برد و با آن‌ها زندگی می‌کند. بعضی رمان‌ها را هم دو یا سه‌بار می‌خواند. آنهایی را که انگار آینه‌ایست رو به زندگی خود یا اطرافیانش. خیلی هم دوست دارد بداند آخرش چه می‌شود. اگر نویسنده پایان ماجرا را باز گذاشته‌باشد یا حتی نقطه‌ی مبهمی به جا گذاشته‌باشد مورد پسند خانم بیاتی قرار نمی‌گیرد. علاوه‌ بر این به نظرش کتاب باید حاوی پیامی روشن و واضح و آموزنده باشد. اگر کسی در مورد کتاب سوالی ازش بپرسد می‌تواند با جزئیات و موبه‌مو تمام وقایع داستان را برایش تعریف کند که این هم هوش سرشاری می‌خواهد. این است که امشب نمی‌پرسم “خوب تعریف کنید ببینم کتاب چطور بود؟” هردو عجله‌داریم. با این وجود خودش سر حرف را باز می‌کند و می‌گوید “شما جلد دومش رو خوندید؟ خسرو به ناهید می‌رسه؟” می‌آیم بگویم نه من از این کتاب‌ها نمی‌خوانم که حرفم را قورت می‌دهم. می‌گویم “نه من فقط می‌دونم جلد دوم سرگذشت ناهیده”. می‌گوید “این پسره خسرو خیلی گناه داشت. اگه از اول به حرف مادرش گوش داده‌بود و ناهید و گرفته بود این‌طوری آواره‌ی دیار غربت نمی‌شد و نمی‌افتاد تو هلفدونی. تقصیر سیما هم بود. چقدر برای این پسر ناز و عشوه اومد. پاک دلش و برد”. می‌گویم “خوب اگه ناهید و گرفته بود که قصه همون اول تموم می‌شد”. می‌خندد. خانم بیاتی گاهی اوقات هم به بقیه‌ی خانم‌ها مشاوره می‌دهد که چه کتابی بخوانند. بسته به این‌که توی زندگی‌شان چه گیر و گرفتی داشته باشند. “قصه‌ی ناتمام” تکین حمزه‌لو را پیشنهاد داده‌بود به اعظم خانم، دخترِ خانم قاسمی که شوهر دارد ولی با مادرِ مریضش زندگی می‌کند. شوهرش برای مادرزنش کلی دل‌سوزی کرده‌ و زنش را با سلام و صلوات فرستاده‌ پیش مادرش و فقط پول برایش کارت‌به‌کارت می‌کرد. اما اعظم خانم شک کرده‌ که زیر سر شوهرش بلند شده‌است. خانم بیاتی بهش گفته‌ ” توی این کتابه هم این دختره اسمش چی بود؟ نیلوفر به شوهرش شک می‌کنه آخر هم میفهمه اشتباه کرده”.    

کم‌تجربه‌تر که بودم بهشان خُرده می‌گرفتم و تلاش می‌کردم مخاطبان ادبیات عامه‌پسند را به راه راست هدایت کنم و از نظرم فقط یک راه راست وجود داشت و آن مطالعه ادبیات فاخر. یک موضع سخت‌گیرانه در قبال کتاب‌های پرفروش داشتم و فکر می‌کردم کتاب خوب نباید زیاد هم پُرفروش باشد. بعدها این دیدگاهم تا حد زیادی تعدیل شد. نه این‌که از موضعم در خصوص خواندن کتاب‌های باکیفیت عقب‌نشینی کرده باشم. نه! اما با خودم گفتم کتاب‌خواندن بهتر از کتاب‌نخواندن است. حالا گیرم که یک نفر مبتلا به بی‌خوابی، شب‌ها برای خسته شدن چشم‌ها یک داستان آب‌دوغ‌خیاریِ دمِ‌دستی که نویسنده تهِ هنرش در آن درآوردن اشک مخاطب یا ماجراهای عشقی نافرجام یا جدایی و چیزهایی از این قبیل بوده‌است؛ بخواند. اتفاقا این‌ها را راحت‌تر می‌شود گام‌به‌گام به خواندن آثار باکیفیت‌تر ترغیب کرد تا آن‌که اصلا پا توی کتاب‌خانه نمی‌گذارد و تا حالا در عمرش لای هیچ کتابی را باز نکرده است. 

 صدای ترقه‌ها بیشتر شده. بعضی‌شان صدای بمب می‌دهند. خانم بیاتی عجله دارد. می‌گوید زودتر جلد دوم باغ مارشال را بهش بدهم، برود. دلش شور می‌زند. عاطفه نوه‌اش را گذاشته پیش مرضیه دختر عقدی‌اش که پاک هوش و حواسش جای دیگر است. مادرش رفته برای عروسی لباس بخرد. می‌گوید بهشان گفتم همه‌ی کارها را نگذارید شب عید اما جوان‌اند و حرف به خرجشان نمی‌رود. ميان قفسه‌ها دنبال كتاب مي‌گردم كه صداي بلند موتورسيكلتي در فضا مي پيچد. صدای موتور آن‌قدر نزديك و قوي است كه انگار دارد می‌آید تو. صداي جيغ و شيون زني با صداي موتور قاطي شده‌است. جلد دوم را پیدا می‌کنم و می‌دهم دست خانم بیاتی. رنگ‌اش می‌پرد. 

  • يا قمر بني‌هاشم!

دختر خانم بیاتی‌ است. مادر عاطفه. نمي‌فهمم چطور خودم را به در مي‌رسانم. 

  • مامان بدبخت شديم!
  • چي شده؟!
  • اين كتابخونه چي داره كه شب عيدي ول كردي اومدي اينجا؟ ها؟

خانم بياتي هاج و واج به من نگاه می‌کند. چادر از سرش می‌افتد.   

  • حاج خانوم ما بچه ها رو به شما سپرده بوديم! سوار شيد بريم بيمارستان.
  • يا امام رضا! يكيتون بگيد ببينم چي شده!‌ نصف جونم كرديد.
  • مامان تو اين بچه ها رو سپردي به اين مرضیهِ گیج؟! اين که هوش حواسش پیش شوهرشه! 

چادر خانم بیاتی را از روی زمین جمع می‌کنم و می‌دهم دستش. 

  • حالا شب عيدي كتاب مي‌خواستي چيكار؟
  • اصغرآقا!‌ مادر! تو بگو ببينم چي شده؟ اين دختره كه فقط جيغ و داد مي كنه.
  • سوار شيد حاج خانوم ، سوار شید!

چادر را وارونه سر مي‌كند و می‌نشیند ترک موتور.

  • حاج خانوم بچه ها رفتن تو كوچه ترقه بازي.
  • يا ابالفضل!
  • عارف و عرفان ترقه دادن دست عاطفه.

يك دستش را مي‌گذارد روي شانه‌ي دامادش. اصغر گازش را مي‌گيرد. صداي گاز موتور و شيون مادر عاطفه با صداي اصغرآقا در هم مي‌پيچد. 

  • اي خدا، مامان‌، بدبخت شديم!
  • ترقه تو دست عاطفه منفجر شده.  

 هشتم شهريورماه هزار و چهارصد
فائزه روحاني از مجموعه داستان هاي كتابخانه

بازنویسی بیست و دوم دی‌ماه هزاروچهارصدودو

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *