ثریا از تراس پایین میآید. روی پلهها مینشیند. آخرین دانه موهای سفیدش را میبافد و پشتسر میاندازد. آلبوم قدیمی را باز میکند.ورق میزند. فریبا و فریدون روی شنهای ساحل کنارهم نشستهاند. فریدون تازه نشستن یادگرفته. انگشتش را در شن فروبرده و خواهرش را نگاهمیکند. فریباهمانطور که به دوربین زلزده سعیدارد شانه برادر کوچکش را نگهدارد تا زمیننخورد.
ثریا به چشمان دخترش نگاهمیکند.. دختر میخندد. بیاختیار لبانش را روی عکس رنگ و رو رفته فرزندانش میگذارد. عطر تن فریبا را میشنود. آلبوم را به سینه میچسباند.
صدای آب را نمیشنود. سرش را میچرخاند. اسماعیل داخل حوض نشسته و چکمههایش را میشوید.چشم به چکمه ها دوخته و دستهای زمختش را محکم زیرشان فشارمیدهد تا آخرین بازماندههای شن را از شیارها بیرونبکشد. خیالش راحت میشود. به شوهرش خیرهمیماند. موهای فر خرماییش زیر نور آفتاب روشن تر شده. همان رنگی که وقتی حاملهبود آرزومیکرد دخترش از پدر به ارث ببرد. یقیندارد آخرین بهاری است که در حیاط میبیندش. پنج سالی است که اسماعیل از اواخر مهر با همین لباس به حیاط میآید و تا زمان صید ماهی تمامنشده لباسش را در نمیآورد. روزهایی که در کوچه پایین مدرسه منتظرمیماند تا اسماعیل سر قرار بیاید از دور نگاهش میکرد. از همان زمان با نگاهکردن به او قلبش آراممیگرفت.حالا بیشتر. وقتی می آید، هر چند دیر به دیر، دلتنگیش برای مدتی برطرفمیشود. بارها آرزو کرده کاش حرفبزند. اما او می آید، هیچ نمیگوید و قبل از اینکه ثریا از دیدنش سیرشود، میرود.
نفس عمیقی میکشد. سینهاش میسوزد. نفسش خوب بالا نمیآید. تقریبا سه سال از بیماری سختی که با شروع همه گیری به جانش افتاد، می گذرد. هنوز احساس خفگی همراهشمانده. چشمانش را میبندد. گرمای دستان شوهرش که همیشه موقع بازکردن بافت موها بدنش را مورمورمیکرد، احساس میکند. لبخند میزند.
ثریا روی مبل جلوی تلویزیون روشن مینشیند. به فرزندانش فکر میکند.سالهاست به نبودن فریبا هرچند سخت، عادتکرده. فریدون از وقتی ازدواج کرده و از آلمان رفته دیر به دیر به ایران میآید. گوشی را باز میکند.عکسهایی که فریدون از آنجا برایش فرستاده میبیند یاد جوانی خودشان میافتد. به نظرش فریدون هر روز بیشتر شبیه پدرش میشود. اسماعیل یکسال است که بازنشست شده و به مدرسه نمیرود. کنار ثریا مینشیند. قرص فشارش را با کمی آب میخورد و لیوان را روی میز میگذارد. آخرین بافت موهای حنایی زنش را بازمیکند. سرش را میبوسد. دیشب بلاخره دوباره تونستم شعر بنویسم. لبخند میزند. به نظرت چند روز بریم جواهرده؟دلم برای ابرهای نزدیک وبوی گلگاوزبون تنگشده. شعرمیخواند.ثریا جوابی نمیدهد. خیلی وقت است که دیگر دوست ندارد جایی برود.
چشمانش را باز و به ابرها نگاه میکند. پایش را یک پله پایینتر سرمیدهد تا گرفتگی پشت زانویش که مدتی است امانش را بریده کمی بازشود. درد از زانو تا کمرش بالا میآید. دستش را روی کمر میمالد. آه بلندی میکشد. سرفه اش میگیرد. خسخس سینهاش را صافمیکند. کاش آن روز قبولمیکردم و میرفتیم جواهر ده! عطر شکوفههای بهارنارنج بینیاش را میخاراند. خیلی وقت است که روی تراس خانه پارچه سفید پهننکرده و بهارنارنجها را روی آن نریخته که خشکشود. دیگر توان خموراستشدن پای درختان را ندارد. هر سال شکوفهها زیر درختان حیاط آنقدر میمانند تا لگدمال و پوسیدهشوند.
ثریا کاسه سفالی ماهی را کنار سبزه روی طاقچه میگذارد. به نظرش بهتر است شیرینیهایی که پخته در ظرف بلور بچیند تا سفره هفتسین قشنگتر شود. یقه پیراهن گلدار قرمزش را مرتبمیکند. به تراس میرود. سبد تخممرغها را که برای معلم فریبا آمادهکرده روی پله میگذارد. اولین سالی است که فریبا به مدرسه میرود. از وقتی به مدرسه رفته خیال ثریا بابت شوهرش راحتتر شده. میتواند هر وقت که خواست به مدرسه برود و به بهانهی او از اوضاع اسماعیل هم باخبرشود. بعد از حرفهایی که اسماعیل در کلاس زده یکسال تمام زیر ذرهبین ساواک بودهاند و تازه دوماه است که از احضارهای پشت هم خلاصشده اند. دخترش را صدا میزند. لیلا لباس نو پوشیده و موهای لختش را روی شانه رهاکرده. پای درختان میدود و با پدرش شکوفهها را جمعمیکنند. اسماعیل ترانهمیخواند. دستانش را گودمیکند تا دختر شکوفهها را داخل دستش بریزد. فریدون که تازه راهافتاده زمینمیخورد. ثریا فریاد میزند. مواظب برادرت باش! تی بلا میسر.
نبض پشت زانوهایش شروعمیکند به زدن. با دست پشت زانوها را میمالد. انگشتان بیجانش را باز و بسته میکند. به پشت دستهایش نگاهمیکند. به نظر رگهایش بیشتر از همیشه بیرون زده اندو خیلی شبیه دستان مادرش شده.
اگه صدبار دیگه هم برگردم دوباره برای داشتنت با همه میجنگم. تو چطور؟ثریا با شنیدن سوال تکرای شوهرش سرش را از سینه او بلند میکند.دستش را روی شکم بالا آمده اش میکشد. اسماعیل به چشمان زنش نگاه میکند و بدون اینکه منتظر جواب باشد اورا به سینه اش فشار میدهد. ثریا در آغوش اسماعیل فرو میرود. یاد روزی که با فریبا بعد ازسالها دوری به خانه پدریش برگشت میافتد. مادرش چقدر پیر شده بود. فریبا با تعجب به مادر بزرگش نگاه میکرد. سماور زغالی روشن نبود. پدرنبود تاهر ساعت چای تازه دم بخواهد. بی اختیار اشک میریزد.
زوق زوق استخوانهایش شروعمیشود. دکتر گفته که رومانیسم دارد و باید همیشه پاهایش را گرم نگهدارد. جوراب را بالا میکشد و پاها را میمالد. سرش را به دیوار تکیهمیدهد و چشمهایش را میبندد. از ماشینی که کنار خانهشان پارکشده ترانه آشنایی پخشمیشود.این روزها ترانه را زیاد شنیده. چه دل نترسی دارند جوانهای امروزی. آی جوانی! دلش آشوب میشود. خیلی وقت است که دیگر خبری از شلوغی ها نیست اما او هنوز میترسد. صحنه کشیدن پسر دانشجو روی زمین که در تلویزیون دیده به ذهنش میآید. فریادهای پسر را میشنود. دختران کنار آتش روسریها را میچرخانند. پسربچه کنار جدول افتاده و ناله میکند. صدای مرگ برگفتنهای شبانه در سرش میپیچد. قلبش تیر میکشد. صورت خونی دختری که چند روز پیش در حیاط را برایش بازکردهبود یک لحظه از جلوی چشمانش نمیرود. دختر روی چشمانش را گرفته بود و فریاد میزد. دخترها و پسرهای جوانی که همراهش بودند گریهمیکردند و درمانده این طرف و آن طرف میدویدند. طاقت دیدن پدری که دخترش را بغلکرد و با اظطراب به صورت خونیش نگاه کرد و هراسان به طرف در دوید، نداشت. بعد از رفتنشان تا صبح گریهکرد. آنها که باید بشنوند و ببینند همیشه کر و کورند. شاید راهشان آنقدر دور است که هیچ وقت نتوانستند به موقع به داد ما برسند! صدای فریدون را که روزهای آخر رفتنش زیاد این جملات را میگفت میشنود.همیشه خیالش بابت فریدون راحت بود. مثل پدر و خواهرش کله شق نبود که دایم دلش را بلرزاند. اما این اواخر از صحبتهای فریدون فهمیده که بعد از کشته شدن زنش در هواپیما دیگر آرام و قرار ندارد. فکر از دستدادن پسرش ذهنش را گیرمیاندازد. اشک میریزد. خدایا تا کی ما باید هرچندسال برای جوونهامون عزاداری کنیم؟دستانش را روی صورتش میکشد. شانههایش میلرزند. بلند گریهمیکند.
ترس رفتن اسماعیل به جانش می افتد. سریع چشمانش را باز میکند.تار میبیند. اسماعیل داخل حوض نشسته.آب باز است و بی هدف روی چکمه ها میریزد. دوست داردبه شوهرش بگوید که در طول زندگیشان به خاطر اینکه نتوانست هیچ وقت در مقابلش حرفی بزند و همیشه سکوت کرد به خودش بد و بیراه گفته. میخواست بابت همه روزهایی که زندان بود و او مجبور شد تنها بچه ها را بزرگ کند شکایت کند. فریادبزند که حق با او بود و هیچ چیز هیچ وقت عوض نشد. آنها همیشه بازنده بودند. جراتش را پیداکرده که بگوید هرچه بر سر لیلا آمد تقصیر توست. حتی رفتن فریدون. نباید میگذاشتی. از بچگی در گوششان چیزهایی که نباید خواندی. چه شد؟ من ماندم و تنهایی.اما نمیگوید. میداند اسماعیل باشنیدن این حرفها بهم میریزد. میداند که فقط باید ساکت بنشیند و نگاهشکند تا او بماند. چندباری که گلهکرد اسماعیل خیلی زود رفت.
روی پلهها میایستد. از سرمای دم صبح چندشش میشود. میداند در دل شوهرش چه میگذرد. اسماعیل نگران است. ابروهای پرپشتش را درهمکرده و سرش را پایینانداخته و حرفنمیزند. ازهمان روز که انقلاب فرهنگی شد و فریبا با عجله از دانشگاه آمد و همه کتابهایش را در حیاطپشتی سوزاند، دیگرکمتر حرف میزند. هیچ ترانه ای زمزمه نمیکند. فریبا میان حیاط ایستاده. ثریا به دختر که زودتر از آنچه فکرش را میکرد بزرگشده، نگاه میکند. چقدر زیباست! موهای خرمایی پرپشتش را بافته و روی شانه راستش انداخته. چشمان آبی که از پدرش ارث برده پر از اشک شده. سرش را پایین می اندازد تا ثریا گریهکردنش را نبینند. دکمه های کت سبزش را میبندد. مدتی است که فقط همین کت را میپوشد.به قول خودش یک مبارز باید همیشه آماده باشد. میان چهار چوب در حیاط میایستد. مادر را در آغوش میگیرد و آهسته طوری که پدر نشنود میگوید.به زودی برمیگردم و آزادی اصلی را جشنمیگیریم. ثریا دخترش را میچسبد و به شوهرش نگاهمیکند. منتظر می ماند شاید حرفی بزند. شاید چون با عقاید دخترش موافق نیست باعثشود چیزی بگوید. چه میتواند بگوید؟ هردو از یک گلند. اسماعیل دست فریدون را میگیرد و باهم کنار مادرو دختر میروند. دخترش را بغل میکند. فریبا لحظه ای مکث و خودش را در آغوش پدر رها و گریهمیکند. اسماعیل چشمان دختر را میبوسد. موهایش را بو میکند. دختر میرود. اسماعیل بغضش را بیرون میریزد. زانوهایش سستمیشود. روی چهارچوب در مینشیند و به کوچه خالی نگاه میکند.
سه ماه و یک هفته است که لیلا از زندان زنگنزده. قراربود تابستان امسال به خانه بیاید اما نیامده. اسماعیل که برای پرسوجوی حال دخترش به تهران رفته بود، تازه برگشته و روی پله ها نشسته. ثریا بالاتر از شوهرش روی پله مینشیندو به او نگاهمیکند. چطور ممکن است خبری نداشتهباشد. شاید چیزی شده و به او نمیگوید. قطرات اولین باران شهریور روی صورتش میریزد. دکمه ژاگتش را میبندد. یادش می آید همان اولین روز سال آینه از دست فریدون افتاد و شکست. عجب سال شومی شده سال شصت و هفت.
ثریا میان شالیزار ایستاده و همراه دیگران شالی را درومیکند. بوی برنج پخته به مشامش میرسد. نفس عمیقی میکشد. فریبا میان طلایی برنج زیباتر به نظر میآید. کت سبز پوشیده و موهایش را بافته و روی شانه راستش انداخته. ثریا نگران است پوست سفید دخترش آفتاب سوخته شود. فریاد میزند تی جان قربان. بیا کلاه حصیری منو سرتکن! همه نگاهش میکنند. پچپچها بلندمیشود. اسماعیل با دست به پهلوی زنش میزند. تو برو خانه خسته شدی. ثریا به اسماعیل نگاه میکند. حتی یک موی سیاه هم در سرش نمانده. دستش را خیس میکند. روی صورت شوهرش میکشد وتا لای موهایش بالا میبرد. من میدانم، دخترم امسال تمام نشده میاد خانه.
ثریاحیاط را جارومیکند. دلش برای پسرش خیلی تنگ شده. تعطیلات بین دو ترم به خانه نیامده. قرار است به زودی بیاید و تمام عید پیششان باشد. فریبا روی پلهها نشسته. کت سبز پوشیده و موهای بافته اش را روی شانه راست انداخته. ثریا کمرش را صاف میکند و به دخترش نگاه میکند. قربان صدقه اش میرود. لیلا میخندد. ثریا دوباره جارو میکند و لالایی که همیشه برای دخترش میخواند زیر لب زمزمهمیکند. اسماعیل با تنگ ماهی وارد حیاط میشود. کیفش را روی پله ها میگذارد.بعد از انقلاب حکمش باطل شد و دوباره درس میدهد. چرا تنها هستی ؟قرارنبود دختر همسایه بیاد کمکت؟ تنگ را به زنش میدهد. صدای زنگ در می آید. در را باز میکند. فریدون وارد حیاط میشود. ثریا پسرش را بغلمیکند و سرو صورتش را میبوسد.
بوی سیر و بادمجان کبابی آشپزخانه را پرکرده. فریدون نان را داخل تابه میزند. ثریا قاشق روغن را خالیمیکند. چیکار میکنی پسر جان؟ هنوز درست نشده. اسماعیل پشت میز نشسته و چای میخورد. فریدون کنار پدرش مینشیند. کارهام درست شد.تا آخر سال میلادی باید برم. ثریا با تعجب به شوهرش نگاه میکند. اسماعیل با ریشش بازی میکند و سرش را تکان میدهد. قاشق را در تابه رها میکند. حالا دیگه من غریبه شدم؟ برم برم ! کجا برم؟
روی تراس می ایستد و حیاط را نگاه میکند. باران بهاری چالههای حیاط را پرکرده. قطرات پیدرپی آب چالهها را میرقصاند. از وقتی خبر رفتن پسرش به آلمان را شنیده به هر بهانهای اشکمیریزد. اشک گوشه چشمش را پاک میکند. بینی را بالا میکشد.
باران بند آمده مار جان. زیر درخت پرتقال کنارآقا جان وایستا! میخوام عکس بگیرم. ثریا کنار اسماعیل میایستد. فکر جدایی از فریدون مثل خوره به جانش افتاده. میداند نمیتواند تحمل کند. نابود میشود. بغض گلویش را فشار میدهد. به پسرش قول داده که دیگر گریه نکند. قطرات آب از روی پرتقالهای خیس سرمیخورند و روی صورتش می افتند. سرش را بلندمیکند و به پرتقالها نگاهمیکند. خوش بحالتان که میتوانید گریهکنید. با گوشه آستینش اشک جمع شده کنار چشمش را پاکمیکند. مار جان بخند!لبهایش به زور کشمیآیند. تقهی شاسی دوربین در همهمهی مغزش گم میشود.
صدای آب نمیآید. چشمانش را باز میکند. اسماعیل و چکمهها نیستند. حوض خشک است. سر شکسته شیر کنار چاهک کف حوض افتاده. شکوفه های پلاسیده تا قسمتی از وسط حوض رسیده اند. اسماعیل دوباره هیچ حرفی نزده رفته است. دلش تنگ میشود. بوی چای دم شده تا حیاط کشیده شده. خیلی وقت است که سماور را از آشپزخانه بیرون آورده و روی تراس گذاشته. دیگر برای خوردن چای مجبور نیست تا آشپزخانه برود. بلندمیشود. پلهها را بالا میرود. صدای ناله استخوانهایش را میشنود. از دیوار میگیرد و کنار سماور روی زمین مینشیند. دو استکان کمر باریک چای میریزد و داخل نعلبکی میگذارد. بعد از مرگ اسماعیل هم دو استکان چای میریزد. یکی را میخورد و آن یکی آنقدر میماند تا سرد شود. با انگشتانش بالای بخار استکانها ضربمیگیرد. از وقتی با این کار اسماعیل از انگشتان ظریفش تعریف کرد، عادت همیشگیش شد. چای اسماعیل را کمی به جلو هلمیدهد. استکان خودش را بلندمیکند. هنوز داغ است. سر جایش برمیگرداند. سرش را به دیوار تکیهمیدهد. چشمانش را میبندد. درد زایمان امانش را بریده .مادرش را فریاد میزند. کاش مادرکنارش بود. فریدون در حیاط میدود. لیلا به دنبال برادرش آهسته قدم میزند. با هر تکان فریدون فریبا خممیشود و دستانش را میگیرد. فریدون شکوفه ها را از روی پارچه سفید پر میدهد. اسماعیل بلند بلند میخندد. بالای کوه کنار شوهرش ایستاده. ابرها رویشان میریزند و رد میشوند. اسماعیل شعر میخواند. او آرام گریه میکند. فریباو فریدون با کیفهای مدرسه جلوی در ایستاده اند. فریبا کمی خم شده وچتر قرمز را بالای سر برادرش نگهداشته. فریدون فریاد میزند. آخ جون مدرسه تعطیل شد. صورت فریبا گل انداخته. وقتی از پسر همکلاسیش حرف میزند سرش را پایین میاندازد. ثریا از تجربه دخترش خوشحال است. بغلش میکند. اسماعیل ترانه میخواند. فریبا وسط حیاط میرقصد. فریدون تیرکمان چوبیش بازی میکند.اسماعیل شکوفه ها را جمع میکند. فریبا لباس زندان پوشید و از او دور میشود. برمیگردد. صدایش میکند. از دور میبوسدش.فریدون روپوش سفید پوشیده و میان تراس ایستاده. با گوشی از درو دیوار خانه عکس میگیرد. عکس همکار ایرانیش را نشان میدهد. بهم میایم؟ باران میبارد. روی قبرخوابیده .بوی اسماعیل را میشنود.دلش برای شوهرش تنگمیشود. میخواهد فقط یک لحظه خود را در آغوشش جاکند. استکانهای چای پر مانده. بخار رویشان تمامشده. با اسماعیل روبه روی دریا می ایستند. موجها تا نزدیک پاهایشان جلو می آیند و نرسیده به آنها بر میگردند. انعکاس نور خورشید روی دریای آرام تکان میخورد. اسماعیل دستانش را میگیرد و او را با خود داخل دریا می برد. موهایش همان رنگیست که ثریا برای لیلا آرزو کرده بود. ثریا دلم برات تنگشده. حرف میزند. در تمام سالهای تنهایی که او را میدید چقدر دوستداشت حرفبزند. ثریا میخندد. به صورت شوهرش نگاه میکند. من هم اگر برگردم دوباره برای تو با همه میجنگم. دست شوهرش را سفت میگیرد. این بار نمیزارم بری. با هم میدوند. بلند میخندد. اسماعیل شعر میخواند.

