محله هنوز خواب است. برف که میبارد، اینطور سنگین و پُر اُبُهَت، بهترین جا، زیرِ لحافِ بیخیالیست. بیخیال میشوم. زیر دست و بال مادرِ عزیز را میگیرم. بلندش میکنم. دنبال خودم میکشانم وسط حیاطِ کتابخانه.
- عزیز عاشق برف بود. عاشق آدمبرفی. عاشق ننه سرما!
وقتش است. اشک زود روی صورتمان یخ میزند. مادر عزیز دوباره همان وسط مینشیند. وِلو میشود. سرم را روبه آسمان میگیرم. داد میزنم. یکی بود؛ یکّی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. بلندتر داد میزنم. ای خدا! خدا! خدای مهربون؟ به عزیز قول دادهبودم. قرار گذاشته بودیم هروقت برف آمد آدم برفی بسازیم و قصه ننه سرما را برایش بگویم. یک گلوله برفی بزرگ درست میکنم. قِل میدهم توی برفها تا بزرگ و بزرگتر شود. زیر گنبد کبود، ننه سرما، سوت و کور و بی صدا، پشت ابرای سیاه، روی بوم آسمون نشسته بود. گلولهی بزرگ را قل میدهم کنار مادرِ عزیز. بیا باید آدمبرفی بسازیم. دستهام یخ زدهاند.
آقای علیزاده صدایمان را میشنود. آمده است لبهی پشتبام. “خانم چیزی شدهاست؟ چه پیشامد کردَه؟” دماغم را بالا میکشم. بیا آقای علیزاده بیا! باید امروز آدمبرفی درست کنیم! بزرگ! خیلی بزرگ” خوب شد. امروز به موقع خودش را رساند. ننه سرما چاقالو، بد ادای غُرغُرو. دستکشش ابر سیاه، لحافش ابر سفید.
*****
همهجا یکدست، سفید بود. برف، نرم و سبک ردِّ پاها و مسیر حرکت ماشین را پرمیکرد. لكهي سياه دوري را در انتهاي كوچه ميدیدم. ساختمان کتابخانه روی بلندی و مشرف به خیابانهای اصلی محله است. قفل کتابی یخ زدهبود. علیزاده توانست بازش کند. لكهي سياه نزديك و نزديكتر ميشد. انگار اولين مُراجع اين روز برفي بود. کتری را روشن کردم و دستهایم را کنار شعله گرفتم.
دانه هاي برف با آهنگ ملايمي ميرقصیدند و نرمنرم مينشستند روي كلمهاي تزئيني قرمز و بنفش باغچه. درخت توت زير لباس پشمالوي برفياش خواب بود. شاخههاي سرو سنگيني برف را تاب نياوردهبود. سر خم كردهبود.كلاغهایی كه ديروز سر يك تكه پفك كه از دست بچه ها روي زمين افتادهبود دعوا كردهبودند؛ خاطرهي دعوا را فراموش كرده و روي بلندترين شاخه ي سرو سر در بال يكديگر فرو بردهبودند. زن چادر مشکی را کشیدهبود روی صورتش. برف اُریب میبارید و هجوم میآورد توی چشم و پیشانی آدم. سرش را انداخته بود پائين. تند ميآمد. زيرِ چادرش چيزي پنهان بود. با هر قدمي كه برميداشت دو چالهي برفي ميكَند بعد چادرش به نرمي دستي ميكشید بر سر گودالها و آنها را ميپوشاند. رسيدهبود توي حياط. چاي خشك را ریختهبودم روی زمین. تمام حواسم به بیرون بود. لب ايوان چادر از سر زن افتاد. روسري مشكي را سفت گره زدهبود زير گلويش و كلاه بافتني مردانهاي سرش. مادرِ عزيز بود.
*****
روزي كه ايدهي برگزاري جشن براي بچههاي مدرسهي استثنائي را با خانم مدير مطرح كردهبودم، عزيز، لنگانلنگان خودش را رساندهبود به دفتر. پسري هشت، نه ساله با موهاي فرفري ريز. عصاي زير بغلي كمي برايش بلند بود. دستهي عصا با ابر و پارچه كلفتتر و نرمتر شده بود. جوري وزناش افتاده بود روي دستهي عصا كه كتفاش داشت كنده ميشد. پاها به فرمانش نبودند و فقط دنبالش كشيده ميشدند.
- همين امروز مشخصات بچهها رو به من بديد ما تمامشون رو عضو كتابخانهي كودك و نوجوانمون ميكنيم و روز جشن كارتهاي عضويت رو با هدايا به بچهها ميديم.
- سلام خانم! آخ جون خانم جشن داريم؟
- عزيز به بچه ها چيزي نگو. بين خودمون باشه. اينا كه نميتونن تا يك ماه ديگه صبر كنن. باشه؟
- باشه خانم ما نميگيم. مطمئن باشيد. خانم جشن توي كتابخونهس؟ كتابخونه كجاست؟
- عزيز اين خانم مدير كتابخونه هستن. همين كوچه ي روبروي مدرسه.
دستم را روی فرفری موهای عزیز کشیدهبودم.
- چه اسم قشنگي داري عزيز! كتابخونه همين كوچهي روبروي مدرسه تونه.
- اين عزيز آقاي ما خيلي كتاب دوست داره. ما توي مدرسه كتابخونه نداريم. عزيزجان چي ميخواستي؟
- خانم اجازه! خانم مرتضوي گفتن كرهي زمين و بديد براشون ببرم.
يك روبان زرد رنگ كلفت به پايهي كرهي زمين بسته شدهاست. خانم مدير كره زمين را مثل مدال طلاي جام جهاني به گردن عزيز آويزانکرد.
- اگر از نظر شما اشکالی نداره من با عزیز سری به کلاسشون بزنم!
از دفتر مدرسه رفتيم توي راهروي سمت چپ. از در هر كلاسي كه رد ميشديم عزيز ميگفت كه كلاس چندم است و معلم كلاس كيست. انتهاي راهرو سمت چپ عزيز دم در كلاس ايستاد.
- خانم ميشه مامان ما بياد برامون كتاب بگيره؟ چي كار بايد بكنيم؟
- بله! بگو مامانت فردا بياد . هيچي كتابا رو ميبري ميخوني و سرِ وقت پس مياري.
- قول ميديم خانوم.
عزيز خندیده بود. قشنگ میخندید. چشمهایش برق میزد و صدای خُرخُر خفیفی میداد. در زدهبود و رفتهبوديم تو.
- خانم اجازه اين خانم از كتابخونه اومدن.
كلاس خانم مرتضوي چهار دانشآموز داشت. دختر بچهاي روي ويلچير سمت چپ كلاس نشستهبود. سرش به طرف راست خم بود. تخم چشمهايش در منتهااليه سمت چپ. هر دو چشم دوخته شده بود به نقطهي نامعلومي در سقف و دندانهايش را روي هم ميفشرد. پشت سرش دختر بچهي ديگري را از زير كتف به صندلي پشت بلندي بسته بودند تا نشسته بماند. هيكلش تكه گوشتِ بيحالتی بود که انگار اسكت نداشت. چتري موهاي طلايياش تا روي ابروها آمده بود. چشمهاي درشت آبياش يكجا نميماندند. در حفرهي چشمها بدو بدو مسيرِ بيانتهايي را ميدويدند. انتهاي كلاس سمت راست پسري هم سن و سال عزيز روي نيمكت نشستهبود. دندانهای درشت فک بالاییاش در دهان جا نشدهبودند. فک پائین آنقدر عقبتر بود که با گردن یکی شدهبود. به محض ورودم از جا بلند شدهبود. آمده بود جلو. خيلي نزديك. توي صورتم.
- سلام. من حامدم. حامد. دست بده! اسمت چيه؟
به همه شان سلام كرده بودم. تمام تلاشم را كرده بودم تا صدايم نلرزد. با حامد دست دادهبودم.
- بيا بشين پيش من! بیا! بیا!
رفتهبودم نشسته بودم كنار حامد. بچه ها اعتراض كردهبودند كه خانم بايد كنار ما هم بنشينيد. همين كار را كردهبودم. كنار تكتكشان نشستهبودم. دستها و انگشتان لاغر و كجومعوجشان را گرفتهبودم. برایشان قصه گفتهبودم و بعد با کمک معلمشان نقاشی کشیدهبودند. دوستشان داشتم.
صبح روز بعد مادر عزيز آمده بود كتابخانه. با هم گپ زده بوديم.
- عزيز ديشب تا صبح نخوابیده! از ذوق! كه كي صبح بشه من بيام براش كتاب ببرم. بعدم گفته بايد حتما كتابا رو به موقع تحويل بديم و كتاب جديد بگيريم.
- چقدر خوبه كه انقدر علاقمنده.
- چقدر از قصهاي كه ديروز براشون گفتيد خوشش اومده. ميگه من ميخوام كتاب بگيرم بخونم بعد براي بچه ها قصه بگم.
- اينكه عاليه. چطوره تمرين كنه روز جشن براي بچه ها قصه بگه.
*****
سالهاست چنين برفي اينجا نيامدهاست. از لبه هاي سقف قنديل هاي بزرگي آويزان است. آقای علیزاده آمدهاست پائین. “هر چی برف پارو کردی بیار. این آدمبرفی باید خیلی بزرگ بشه!” علیزاده زدهاست زیر آواز. آی غمگین میخواند. با هم میخوانیم، با هم گریه میکنیم. برفها را گلوله میکنم و میدهم به مادرِ عزیز. میگویم کجای آدمبرفی بگذارد.
*****
تا رسید افتاد لبهی ایوان. باد، برفها را تا وسط ایوان آوردهاست. علیزاده برفهای پشتبام را میریخت توی حیاط. مادر عزیز مشت مشت برف میزد توی سرش. محکم. میلرزید. نفسش بند آمدهبود. یک چیزهای نامفهومی میگفت و گریه میکرد.
*****
صبح روز جشن باران گرفتهبود. خانم مدير با والدين هماهنگ كردهبود كه بچهها مستقيم بيايند كتابخانه. سرويس ها يكييكي ميآمدند. آقاي عليزاده دويده بود درِ حياط را باز كردهبود تا سرويسها بيايند تو. بچهها خيس نشوند. راننده پياده ميشد. ويلچير را از صندوق عقب ميآورد باز ميكرد. بچه ها را مينشاند روي ويلچير. آقاي عليزاده ويلچيرها را ميبرد به رديف در سالن ميچيد. صندليهاي چند رديف جلو را جمع كردهبوديم. همه آمدهبودند. مجري،گروه موسيقي و نمايش عروسكي. عزيز دير كردهبود. با مادرش تماس گرفتهبودم. جواب ندادهبود. ميخواستم آقاي عليزاده را بفرستم خانهشان كه پيدايشان شدهبود. چشم هاي مادر عزيز پف كرده و قرمز بود. ميخواست برود. نگهاش داشتهبودم. عزيز رفتهبود توي سالن.
- عزيزجان خوبي؟
- بله خانم.
- خيس شدي!
- خانوم ما خيلي بارون و دوست داريم. برف و بيشتر.
- پس كاش برف بياد.
- بله خانوم كاشكي. ما تا حالا برف نديديم. توي كتابا خونديم.
- شبيهه اون سار كوچولوه شدي كه همه چيز و تو كتابا خونده بودا!
خنديده بود. قشنگ میخندید. باصدا. چشمهایش برق میزد و صدای خُرخُر خفیفی میداد.
- بیشتر دوست داریم برف بیاد قصهی ننه سرما رو بگید بالاخره! آدمبرفی درست کنیم.
- میگم حتما! وقت زیاده! آمادهاي براي قصهگويي؟ دنيا چقدر بزرگه ؟
- خيلي خانوم. من خیلی این قصه رو دوست داشتم.
جشن را سپرده بودم به مربيها.
- حالتون خوبه؟ چيزي شدهبود دیر کردید؟
منتظر تلنگر بود. بغضش شکستهبود.
- خانوم این بچهی من که این شکلی نبود! سالم بود!
جعبه ي دستمال كاغذي را هُل مي دهم جلو.
- خدا ذلیلش کنه این مرد و !
- سلام بچه ها. من امروز مي خوام براتون يه قصه بگم. كي ميدونه دنيا چقدر بزرگه؟
- دیشب دوباره پا شدهبود اومدهبود در خونهمون. خانم من چند سال دوندگی کردم تا ازش جدا بشم. پا شدم اومدم تو این محله که دیگه دستش بهمون نرسه. دوباره گشته پیدامون کرده.
- يكي بود، يكي نبود. غير از خداي مهربون هيچ كس نبود. روزي از روزها بچهاي از مادرش پرسيد، مامان تو چقدر من و دوست داري؟ مامانش گفت اندازهي تموم دنيا، بچه هه گفت: تمام دنيا يعني چقدر؟ مامانش گفت ميخواي خودت بري و ببيني تمام دنيا چقدره؟ اين شد كه بچههه رفت تا دنيا رو بگرده و ببينه چقدر بزرگه.
- خانوم آخه کودوم آدمِ نمک به حرومی ورمیداره پاهای سالم بچهشو چندبار میشکنه؟ خدا الهی به زمین گرم بزندت! آخه پولی که از این راه بیاد تو زندگی آدم خوردن داره؟
- اول رفت نشست لبِ حوضِ خونهشون. بچه هه با ماهیا دوست بود. ازشون پرسید ببینم شما میدونید دنیا چقدر بزرگه؟ ماهیا گفتن آره دنیا خیلی بزرگه قدّ این حوضه!
- معلوم نبود کودوم گوری میرفت چه آشغالی میکشید که دیگه اصلا از خود بیخود میشد. خانوم من معتاد زیاد دیدم. این شکلی نمیشن. این اصلا دیوونه میشد. هیچکس و دیگه نمیشناخت.
- گربهی سیاهه هم اومد لبِ حوض. یه کم به ماهیا نگاه کرد. داشت تو سرش نقشههایی میکشید برای ماهیا که بچه هه گفت خوبه حواسش و پرت کنم. ازش پرسید ببینم تو میدونی دنیا چقدر بزرگه؟ گربه هه گفت میو میو بله که میدونَوم بیاو بریم روی دیواور تا نشونت بدووم
- گور به گور شده چند بار پای بچه رو شکست. تا کوچیک بود. گذاشت همینطور جوش خورد تا ببره با خودش گدایی. جز جیگر زده. مادرت به عزات بشینه الهی. به خدا خانوم من تا همین دیشب نفرینش نکردهبودم.
- بچههه برگشت به گربههه گفت آخه من که نمیتونم بیام بالای دیوار. گربههه گفتهبود خوب پس دیگه من نمیدونم. اصلا دنیا قدّ همین حیاطه.
- خانوم من دارم جون میکنم تا بتونم کرایه یه اتاق و در بیارم. صب تا ظهر که این طفل معصوم میره مدرسه میرم کارگاه قالیبافی. یه دارم زدم تو خونه که عصرا این بچه تنها نباشه. مرتیکهی لندهور حالا پاشده اومده از ما پول میخواد. دوباره اومده میگه این برا گدایی خوبه.
- همون موقع سر و کلهی یه پرندهی بزرگ پیداش شد. به بچههه گفت میخوای من بهت نشون بدم که دنیا چقدر بزرگه؟ بچههه گفت بله معلومه که میخوام بدونم اما چهجوری؟ پرندههه گفت بیا سوار من بشو من میبرمت دنیا رو بهت نشون میدم. دنیا خیـــــــــــــــــــــــــــلی بزرگه!
- خانوم راش ندم آبرومو تو محله میبره. خانوم بچهم دیشب تا صبح نمیخوابید. بهش پول ندادم. داشتم و ندادم. دعوا راه انداخت. آخرش جلوی بچه گفت. بهش گفت خودم زدم چلاقت کردم. آشغال عوضی. خانوم این بچه تا صبح رنگ خواب و به چشمش ندید. من باید چی بهش میگفتم؟
*****
آب گرم آوردم. دست گذاشتم روي شانههايش. بيشتر لرزید. صدایش داشت در میآمد. بلندتر گريه کرد. بلندتر. لاي چادرش سه كتاب پيچاندهبود. داد دستم. برف ها را مشت کرد و توي سرش کوبید. مشت كرد و توي سرش کوبید. مشت کرد و کوبید. دستش را محکم گرفتم. داغِ داغ بود. آتشبود توی این سرما. زمين مرا کشید. نشاند مقابلش. عليزاده كپهي ديگري برف ریخت پائین. كلاغ ها بلند فرياد کشیدند. قلبِ يخ زدهام ریخت.
- عزيز حالش خوبه؟
- خانوم باباش! باز اومد دعوا راه انداخت. خانوم بچهمو هل داد!
- کجاست؟ الان عزیز کجاست؟
- عزيز اصرار داشت كتاباشو به موقع تحويل بده.
*****
دانههای برف درشت و درشتتر میشوند. باید امروز قصه را تا ته بگویم. ننه سرما نه ماه از سال میخوابید. وقتی که بیدار میشد، پا میشد تنهایی دست به کار میشد. ها میکرد ابر سیاه پیدا میشد. هو میکرد برف میاومد سرما میشد. کلهی آدمبرفی تا پشتبام رسیده و همینطور بزرگ و بزرگتر میشود. محله کمکم بیدار میشود و سروکلهی بچهها پیدا. صدای خندهی بچهها میپیچد توی حیاط. هیچکدام توی خواب هم چنین آدمبرفیای ندیدهاند. برای مادرِ عزیز دیگر اشکی نمانده. میدود میرود دو تا شاخهی بزرگ برای دستهای آدمبرفی پیدا میکند. ننه سرما وِرد میخوند. سنگارو یخ میزد و میترکوند. مینشست چارهی چمباره میکرد، لحاف پنبهای شو پاره میکرد، پنبهها رو مشت مشت پایین میریخت، رو زمین گوله گوله برف میبارید. بچهها حلقه زدهاند دور آدمبرفی غولپیکر. مادر عزیز میخندد. آدمبرفی میخندد. بچه ها میخندند. ذوق کردهاند. همهی بچهها را جمع میکند و از حیاط میرود بیرون. “من برم شال و کلاه عزیز رو بیارم”. علیزاده رفته روی پشتبام تا چشمهای زغالی آدمبرفی را بگذارد و دماغش را و لب بزرگ خندان. آدمبرفی سرش را میچرخاند رو به من. لبخندش بزرگتر میشود. قشنگ میخندد. باصدا. چشمهایش برق میزند و صدای خُرخُر میدهد و میگوید ” دنیا خیلی بزرگه”.
بيست شهريور هزار و چهارصد
بازنويسي بيست و ششم آبان هزاروچهارصد
بازنویسی ششام دیماه هزار و چهارصد و دو
فائزه

