پیراهن گلدارت را کی میپوشی؟
پیراهن بلند گلدار بنفش و سبز را که پارچهاش را سالها پیش از بندر ترکم خریدهام از کمد لباسهای اتاق کنار حمام میکشم بیرون. چروک شده. گذاشته بودمش وسط لباسهایی که به ندرت میپوشم و در اتاق خودمان نیست. من از آنهایی هستم که زیاد و متنوع لباس دارم. مثلا برای شلوار دم پا کش خردلی، کت کوتاه میل کبریتی زرد را انتخاب میکنم با تیشرت سبز گلدار و روسری ای که به تازگی خریدم و دیگر حالا فقط دور گردنم را میگیرد. آن هم سبز یشمیاست و مربعهای حاشیهاش رنگ خردلی هم دارد. حوالی کمر پیراهن چروک است. قبلترها به ندرت سراغ پیراهن و دامن میرفتم. امروز بدم نمیآید که تولد است، متفاوت بپوشم. «تو پیرهن پوشیدی» گوشی را از وسط میز شلوغ جلوی آیینه بر میدارم و برایش اسمس میزنم. یک دقیقه نگذشته که با یک لهجهی اصفهانیای که حالا متن توی اسمس شده، جواب میدهد. «چیتو؟» با یک شکلک خنده. قبلتر در موردش حرف زده بودیم و من میخواستم مطمین شوم که پوشیده.
«چطوره؟ بهم میاد» ایستادهام جلوی آیینه دم در ورودی خانه. کیان وسط تلویزیون دیدنش سرش را بر میگرداند. چشمهایش را کمی گرد کرده و باز به تلویزیون دیدن ادامه میدهد. «بهت میاد، همین رو بپوش مامان» یکبار پارسال تابستان که تصمیم گرفته بودم همین لباس را بپوشم، گفته بود: «مامان با این نیا دم مدرسه، آخه یک جوریه» واقعا هم یک جوری بود. هم کمتر انتخاب من. لااقل جاهایی که ما تردد میکردیم و در میان عموم مردم عجیب بود. «من که میگم نپوش. آخه توی پارک رفتن خودش دردسره حالا میخواین توپ بازی هم بکنید احتمالا، سخته.» حالا کیان و علی دارند با هم در این مورد حرف میزنند. من هم همان طور که نشستم وسط گل قالی تا امتحان کنم و بفهمم وقتی مینشینم چقدر راحت است، دارم از بحثشان توی دلم میخندم.
من هم چندان مصمم نبودم. به هر حال عادت ندارم و راحت نیستم. مثل تجربههای جدیدتری که این مدت کردهام. برای اینکه بیشتر نظرها را بشنوم باز اصرار کردم. «حالا شما هم یکباره همه چیز را با هم میخواین» متوجه هستم که ذهن آدمها تا بیاید ساختارهای ذهنیاش را بشکند طول میکشد. این ما زنها بودیم که چالش اصلی را در درون خودمان تجربه کرده بودیم. تفاوت حالا با یکسال پیش به اندازهی یک جهان است. چه آنچه در من و احتمالا در بخش بزرگی از زنان جامعه رخداد داده است و درونی است. چه آنچه بیرونیتر است و به جامعه مربوط است. از روزی که برای اولین بار روسریام را با ترس و لرز انداختم دور گردنم بیشتر از شش ماه گذشته. هر بارش برای ما که داریم تمرین آزادی میکنیم یک تجربهی جدید بود.
«تو رو اینجا پیاده میکنیم. ترافیکه. اول خاقانی میایم دنبالت» خیابان شلوغ بود و من مثل روزهای دیگر که در ماشین هر زنی را میدیدم که روسری اش را دور گردنش انداخته هوار میکشیدم یا ایول میگفتم. خیلی کم بیرون آمده بودم و شاید یک ماهی گذشته بودکه جنبش زن زندگی آزادی سر بلند کرده بود. گریه، غم، ترس، اضطراب و هزار فکر و خیال دیگری که در عمیقترین حالت تجربه کرده بودم، مرضهای مختلف شده بود و از پا درم آورده بود. زیاد بیرون نرفته بودم. مدرسه کیان هم تازه شروع شده بود و مزید بر علت بود. «خوبه، پس من آروم، آروم میام اون سمت» نمیخواستیم اولین برخوردهای با به اصطلاح خودشان بیحجابی، جلوی کیان اتفاق بیفتد. در را زدم به هم و پیاده شدم. قبلش در ماشین، کافه، محله و جاهای این چنینی امتحان کرده بودم اما در وسط شهر و درست جایی که حساسیت روی آن هست، نه. اوایلش احساس استصیال داشتم. چیزی نگذشت که با دیدن آدمهایی مثل خودم انرژی گرفتم. شجاعتم بود که آهسته آهسته بزرگتر شده بود.
رایم را زدند و پیراهن برگشت توی کمد. از بین لباسها شلوار بگ سبز و تونیک آبی آسمانی را انتخاب کردم که خیلی راحت بود و خوراک پیکنیک رفتن. آنها را پوشیدم. هنوز شال همراه خودم میبرم. واقعیتش این است که از ست کردن رنگش با لباس هنوز لذت میبرم. شاید هم عادتی که تا بیاید فراموش شود زمان میخواهد.
«واقعا قراره بریم توی پارک؟ اون هم روز تعطیل اصفهان؟» از شنیدن اکراه چند بارهاش خسته شدم. بدون اینکه زیاد سرم را برگردانم به مونیتور خیره میشوم. «آره دیگه. اینم یک جوره. به نظرم باز باش توی تجربه کردن» من کجا بودم دو سال پیش؟ شاید درست در همین نقطه. تمایل چندانی نداشتم در تجربههای این چنین شریک شوم. شاید نوعی جدا افتادگی از جامعه را تجربه میکردم. احساس می کردم ما تکههای جدا از همیم که درک مشترکی از هم نداریم. گاهی زندگی و خوشی آدمها در نظرم بیخیالی جلوه میکرد. بیشتر از آن که زیست جمعی برایم اهمیت داشته باشد خزیدن در تنهایی و فردیت خودم برایم مهم بود.
این روزها اما، بیشتر دوست دارم در شهر باشم. شش ماه دوم سال هزار و چهارصد و یک با آدمهای نزدیک و همسو گذشت. نخی نامریی ما را به هم وصل کرده بود. نخی که رنج مشترک آن روزها ساخته بودش. خُلقم که میگرفت و داشتم خفه میشدم به نسترن زنگ میزدم که میخوای بریم توی شهر ببینیم چه خبره؟ همان جا نقطههای اتصالم بیشتر شکل گرفت. حالا همگی یک پرچم داشتیم. تازه شجاعترینان که تصمیم گرفته بودند تغییر را رقم بزنند. دیگر آدمهای خوشحال به نظرم الکی خوش نمیآمدند. یک نماد داشتیم برای مبارزه. مبارزه برای زندگی.
حالا که به نظر همه چیز آرامتر به نظر میرسد ما دارم کمکم خیابانها را فتح میکنیم. باز نخی ناگسستنی همهمان را به هم وصل کرده است؛ تلاش برای زندگی و حقوق اولیه، همان طور که میخواهیم. اینطور است مه وقتی خوب نگاه میکنم میبینم فاصلهای که میان خودم با خیابان و شهر حس میکردم کمتر شده است.

