ساعت بیست دقیقه به یک است، و قراره امروز من بروم دنبال امید.
-امید مامان، زنگ خونه تو چمنای پارک منتظرتم.
-آخه مامان من”
– دیگه هشت سالته، ببین بعضی بچه ها تنهایی میرند خونه،امروز تو چمنها منتظرتم.”
با قد کوتاه و موهای شاخ شاخ شده اش، چشمهایش را می مالد و می داند که راه فراری ندارد، آویزانم میشود
-پس رو نیمکت اول پارک بشین،دیر نیا، دور هم نشین،
شادی:” مامان، تو رو خدا، تو رو خدا، وایسا اینجا تا من دوچرخه پایی کنم.
اگه می خواهی شادی را خوشحال بکنی، یا برایش نودل درست کن یا بگذار تا هرچه دلش میخواهد با وسایل ورزشی پارک بازی کند.
صندلیهای پارک پر شده اند. فقط نیمکتهای چوبیه میز زیبای شطرنج خالی است.
ولی اینجا را برای پیرمرد عینکی، جلیقه خبرنگار پوش، که هر روز در همین ساعت بساط ناهارش را با وسواس و لذت خاصی پهن میکند می شناسیم.
کیسه برنجی را روی میز میگذارد، یک دستمال به عنوان سفره روی میز پهن میکند، پاکت غذا باز میشود، یک قاچ طالبی یا هندوانه بریده می شود، قبل از نشستن دستمال مخصوصی روی نیمکت می اندازد و با لذت و وسواس خاصی شروع به خوردن غذایش می کند.
عجیب است، امروز نیا مده، نیست، ندیدمش.
مانند سگ کوچولویی که هر بار که نزدیک خانه میشوی از دور برایت پارس میکند و تا در را باز میکنی آنچنان با اشتیاق به بغلت می پرد و لیست می زند و با همین کارهایش به آن دل می بندی و دلت برایش تنگ میشود.
این تنهایی، وسواس، لذت پیرمرد در خوردن ناهار تک نفره اش که هر بار برای ریختن اشغال میوه و پاکتش به طرف سطل در رفت و آمد است، شاید به این بهانه، پارک را دید می زند و پاهایش را ورزش می دهد، برای من هم یک روز ندیدنش باعث نگرانی است.
-“امیدوارم خوب باشه، چیزیش نشده باشه، حتما جایی رفته، اگه همسر داشت یا همسر خوبی داشت به این نیمکتهای چوبی پارک دل نمی بست، حداقل دختری داشت که با زنگهای تیر و پی تیرش به خونش دعوتش میکرد و نمیذاشت تنها ناهار بخوره، چه دنیایی درس کردیم برا خودمون.
تا بچه ایم، میگن بزرگ شو، درس بخون، پول دربیار تا خودت و خونوادت در رفاه باشی و هر روز دست زن و بچه ت را بگیری و به این ور و اون ور برید، نمی دونیم وقتی میخونیم و میدویم، بزرگه را که شدیم، اول تنهایی، چه کنم چه کنم، نگرانی حقوق، بیمه، زنه ولت نکنه، شوهره با یکی دیگه نپره، بچه ات از راه به در نشه،
آیه یاس، بسه، همین که حقوقی هست شکر، بچها م سالمن شکر، بقیه اش را هم خدا بزرگه،. پیرمرد هم حتمنی خوبه، یا زنش سفر بوده، برگشته، یا خودش سفر رفته، بلاخره سرش به خوبی گرمه.
چه نیمکتی، انگار نیمکته داغه. “
چند روزی است که پیرمرد نیامده، و کسی دلش نمی آید روی نیمکتهای چوبی نیز شطرنج بنشیند. نیمکتها هم منتظر پیرمرد جلیقه پوش هستند.

