چشمهایت

نگران نباش، چیزی نیست . میگذرد.  امروز هم مثل بقیه ی روزهاست. یکی از روزهای آخر پاییز .   میدانی  فقط آسمان کمی  دیوانه تر شده، آفتاب و باران را کنار هم دارد. دو تکه ابر سفید را ببین در آسمان بالای سرت، برقشان چشمت را میزند . انگار دو نفرند که هم را تنگ در آغوش گرفته اند .  اولی زنیست با موهای بلند و لباس سفید و دیگری مردیست که دستش را دور کمر او حلقه کرده . ببین زن ازگردن مرد آویزان شده، میخواهند هم را ببوسند انگار . دارند نزدیک تر میشوند و آغوششان  تنگ تر.

قطره ی آبی خودش را میکوبد به صورتت ، میخواهد با سیلی از خواب بیدارت کند . نگاهت را از ابرها میگیری ، زنیست با چادر مشکی که چیزی از صورتش پیدا نیست . سکه ای را پرت کرده طرفت و یکراست  افتاده در گودال آبی که کنارت جمع شده.  میخواهی چیزی بگویی .  با دهان پر نمیتوانی حرف بزنی . به چشمهایش خیره میشوی ، طوری نگاهت میکند که کنجکاوی بدانی چه میبیند. تا یک جایی با چشم زن را دنبال میکنی ولی نمیتوانی گردنت را بچرخانی . سرت یخ زده موهای پشت سرت دارد خیس میخورد روی زمین، سردت است میدانی کاش یک چیزی بود میکشیدی روی خودت…

نمیدانی چرا اینجایی. کنار جاده، پای کوه، زیر درخت، با دست و پایی که تکان نمیخورند و صورتی که رو به آسمان مانده . یادت می آید؟  گفته بودی در زندگی لحظاتی هست که به چشم میبینی که داری با سرعت هزار کیلومتر به یک دیوار عمود بر جاده ، یک صخره یا یک پایان نزدیک میشوی و در آن لحظه زمان متوقف میشود، همه چیز جلوی چشمهایت تبدیل به یک قاب عکس میشود از همه ی روزهایی که گذراندی. مثل عکس یک چشمه آنقدر زلال  که میتوانی تمام سنگهای کف آن را یکی یکی برداری و انگار که بار اول است که میبینیشان با تمام ابعاد حقیقی لمسشان کنی و این تماشا درد دارد… و جواب دادم که روحت دارد بزرگ میشود و گفته بودی گاهی آنقدر بزرگ میشود که فکر میکنی هر لحظه میترکد و گفته بودم که نگران چیزی نباشی کسی که امید دارد نمیتواند بمیرد .  یادت هست ؟

صدای آدمهای اطرافت را میشنوی ؟ چقدر شلوغش کرده اند . زن دارد با پلیس حرف میزند ، لبخوانی میکنی ، نمیدانی میگوید مست بوده ، سخت بوده …نمیفهمی، تو را میگوید؟  رویش را آنطرف میکند ، دیگر صورتش را نمیبینی. 

یک نفر می آید بالای سرت، میخواهی بگویی سردم است . کتش را درمی آورد میکشد رویت، مینشیند بالای سرت .دستت را در دستش میگیرد و به دیگری که نمیبینی اش میگوید دارد دیر میشود.

از اینجا ماشین له شده را میبینی که تا فرمان در سنگ فرو رفته و مطمئن میشوی که دیگر چیزی درست نمیشود.  دیگر شیشه ی جلو ندارد. بهتر شد برای گنجشکها که دیگر نتوانند با شیشه ی ماشین توخودکشی کنند. یادت هست میگفتی: ” گنجشکها ضعیفند، باید موقع طوفان یک جایی یک گوشه در سوراخی لانه ای چیزی بمانند تا هوا صاف شود، اما آخر سودای پرواز کار دستشان میدهد . در طوفان نمیتوانند دوام بیاورند، بالهایشان خسته میشود خودشان را میسپارند به دست طوفان و آن بیرحم میکوبدشان به شیشه ی ماشینها”

صدای آدمها در گوشت میپیچد ، همه باهم بالای سرت حرف میزنند. نگاهت میفتد به مردی که موبایل به دست ایستاده ، از زوایای مختلف عکست را میگیرد . هر از گاهی زل میزند به ساق پایت… نمیخواهی ببینی اش. نگاهت را برمیگردانی به سمت کوه ، دو دختربچه پای کوه نزدیک ماشینت روی خورده شیشه ها بازی میکنند. دستهای هم را گرفته اند . دور هم میچرخند و میرقصند. کمی آنطرفتر زنیست که در سکوت آنها را میپاید.  میخواهی بگویی مواظب باشید روی خورده شیشه ها ، نمیتوانی. دختر کوچکتر حواسش به توست، میرود از پای کوه یک گل سفید بیابانی میچیند، خط سرخ روی زمین را که از ماشینت تا جایی که هستی کشیده شده میگیرد و به سمتت میدود . خواهر بزرگتر پشت سرش می آید. به دختربچه فرمان ایست میدهد. نزدیک که میشود قدم ها را آهسته تر میکند . می ایستد. باز قدمها را آهسته برمیدارد دستش را به سمتت دراز میکند. دستت را تکان میدهی که گل را بدهد. گل را روی سینه ات میگذارد و فرار میکند .دستت هنوز تکان میخورد، می آوریش بالا و میکشی روی خیسی پیشانی ات و خورده شیشه ها را پاک میکنی. میدانی خوبست که درد نداری.

صدای زنگ موبایل مدام از سمت ماشین می اید. دلت تنگ میشود برای کسی که یادت نمی آید کیست. نمیدانی او میداند که اینجایی ؟ داری گرم میشوی انگار . ابرها را فراموش کرده بودی. نگاهت را میگردانی سمت آسمان. یکی را باد برده. دیگری مانده با تیغه ای از تابش سرخ غروب  که از شکمش میگذرد . دارد در آسمان پخش میشود. خوابت می آید،  چشمهایت را ببند.

***

“امروز روز خوبی برای لبخند زدن است” این جمله را روی یک تابلوی بزرگ در خروجی اصفهان به سمت شیراز زده اند ویک استیکر مزخرف پوزخند هم چسبانده اند زیرش ، طوریکه در شروع مسیر طوری بخورد توی صورت راننده که خواب ، فکر و خیال، غم و غصه و همه چیز از سرش بپرد. بیفایده سعی میکنم بخندم، آینه را میگردانم طرف صورتم. یک طرف لبم کشیده میشود به سمت گونه و طرف دیگر سر جایش میماند و به جایش پلکم شروع میکند به زدن. خودم را نمیشناسم .

بابا همیشه میگفت جاده مال زن نیست یا نمیدانم زن مال جاده نیست چیزی شبیه به این و حالا هم روزی هزار بار میگوید “پس تو چرا مراقبش نبودی؟” . بابا نمیداند که تو یک ماه نبودی. نمیداند من یک ماه نخوابیدم. بابا نمیداند با هم بودیم که من داد زدم: “در ماشین رو قفل کن” . فکر میکند خوابگاه شیراز بودیم. نمیداند ترا بردند و من که این سیاهی نحس کثیف را روی سرم پیچیده بودم ، جا ماندم. تا یک هفته نمیدانستم کجایی. نمیدانستم با تو چه کار میکنند. نمیدانستم دیگر کجا باید بروم به چه کسی التماس کنم. روزی که آمدی بیرون میدانستم دیگر زنده نیستی . چشمهایت میگفت که دوام نمی آوری…

هنوز وارد یکنواختی کفی یزدخواست نشده خوابم میگیرد میخواهم همینطور برانم . میدانم یک اتفاق بد دوبار نمی افتد ولی دیگر نمیکشم. می آیم پیش پسرک قهوه چی که کنار جاده قبل از کفی چادر زده . همان که همیشه با هم میرفتیم . یک اسپرسوی دبل میخورم. سراغ تو را میگیرد میگویم مردی و خودم  را راحت میکنم. توضیح دادن حالت برایم بی اندازه سخت است. میپرسد چرا چطور؟ میگویم نمیدانم. تا بیمارستان سیگار میکشم اما تمام نمیشوم . بی توقف تا بیمارستان مطهری مرودشت میرانم. چند دقیقه مینشینم روی صندلی روبه روی آی سی یو، نفس میگیرم، گریه نمیکنم، با لبخند وارد میشوم. لباس آبی گشاد آی سی یو و دمپاییهای آبی گشادتر را میپوشم. در میان تختها میگردم، نمیشناسمت. پرستار کمکم میکند و بالای سرت می ایستم. یک توده ی ورم کرده ی سفید که از هر طرفش یک لوله بیرون زده با سری به اندازه یک هندوانه که انگار هر لحظه از هم میپاشد. فرض میکنم میفهمی ، گریه نمیکنم. دستت را راحت پیدا میکنم . نوک انگشتهای رنگی رنگی ات که یک هفته پیش ژلیش کردی زیر توده ی سفید هم پیداست. میترسم به دستت دست بزنم و از هم بپاشی. انگشتم را میکشم روی ناخن های زیبایت که انگار تنها جای سالم مانده در بدنت است. میدانم میفهمی . دستم را میگذارم پشت کمرم . فشارش میدهم در کمرم به دستم تکیه میدهم که نیفتم. حرفی نمیزنم. میدانم میشنوی. وقت تمام است باید بروم. چشمهایم را میبندم. در خیالم بغلت میکنم. میبوسمت. بیرون می آیم. 

سه ساعت است که نشسته ام روی این صندلی و به در نگاه میکنم. هنوز جرات نمیکنم چیزی بپرسم. همین که روی این تخت خوابیدی و این دستگاه دارد صدای قلبت را پخش میکند یعنی زنده ای و بیشتر از این چیزی نیست که بخواهم بدانم. پرستار آی سی یو میگوید بروم استراحت کنم اگر کاری داشته باشند زنگ میزنند.

یک هفته است که خوابیدی و من بیرون این در نشسته ام. روزی ده دقیقه میتوانم تماشایت کنم. امروز پانسمان روی چشمهایت را باز کردند. مردمکها زیر پلکهای بنفشت میلرزند. سطح هوشیاری ات سه است و این یعنی زنده ای . دیگر میتوانم حرف بزنم ، میدانم میشنوی…مامان میگوید عروس هلندیها یک هفته است که غذا نخورده اند. بابا امروز میگفت اینطوری از گرسنگی میمیرند. باید زود ببرمت خانه. مامان هنوز هیچ چیز نمیداند فکر میکند پایت شکسته گفته ویدیو کال بگیرم و من نمیدانم چه کنم. 

برای غذا میروم به کافه ی کنار بیمارستان. فقط همبرگر دارد که همیشه کمی سوخته. با یک گربه ی بی دم دوست شده ام . با هم میخوریمش. بوی آدم جزغاله شده میدهد. بیشترش را گربه میخورد.

امروز یک لوله به عرض نیم سانت از دماغت فرو کرده اند توی معده. میگویند باید غذا بخوری . یک قوطی مثل شیرخشک داده اند به من میگویند در آب حل کن با سرنگ بکش و تزریق کن در لوله تا وارد معده شود. هر وعده سه گاواژ. هر سه ساعت یک وعده. یک لیست دارو داده اند که تهیه کنم. قرصها را باید در آب له کنم و تزریق کنم در همان لوله ی NG توی دماغت. تخت را هم باید کمی بیاورم بالا که غذا از معده وارد ریه نشود.  جرات کرده ام و به دستهایت دست میزنم. جابه جایشان میکنم که خشک نشوند. همه ی عضلاتت آب شده استخوانی که پوستی از آن آویزان است انگار رخت پهن کرده باشی روی بند رخت. از دو طرف شکمت از بین دنده ها دو لوله رد کرده اند که به شیشه هایی وصل است که روزی یک بار از خونابه و چرک پر میشود . میگویند ریه ها آب آورده و کار نمیکند. بدنت داغ است. دیگر چیزی رویت نمیکشیم و با دستمال خیس روی پیشانی روی شکم ، پاها هرجایی که زخمی نباشد تبت را پایین می وریم. 

بیست روز است که اینجاییم و دیگر عضوی از بیمارستان شده ام. اینجا موبایل آنتن نمیدهد. هروقت که برای خوردن غذا میروم بیرون به همه ی تلفنها جواب میدهم. همه می آیند و میروند. اتاقت پر از دسته گل شده. بعضی گریه میکنند، بعضی در سکوت تماشایت میکنند، بعضی راهکار میدهند و من هر روز منتظر پایان ساعت ملاقاتم.

در آستانه ی در ایستاده ام و تماشایت میکنم. چشمهایت را باز میکنی و نگاهم میکنی. “سلام عزیزم” و می آیم طرفت و همچنان به جای خالی من در ورودی اتاق نگاه میکنی. “دختر قوی منو میشناسی؟” و همچنان به درگاه نگاه میکنی . دوباره خودم را در تیررس نگاهت قرار میدهم و جابه جا میشوم . فقط به در نگاه میکنی آنهم با یکی از چشمهایت. آن چشم دیگر پنجره را تماشا میکند. میترسم وچشمهای تو هم پر از ترس است. حالا بیست و چهار ساعت است که کنار تختت نشسته ام و چشمهای تو باز است. اشک میریزی. پرستار میگوید به خاطر باز ماندن چشمهاست. چشمهایت را با گازو چسب میبندیم. باید بخوابی. 

همراه تخت بغلی دایم تماشیمان میکند. دیگر نمیتوانم زیر سنگینی نگاهش دوام بیاورم. میدانم دوست نداری کسی با ترحم نگاهت کند. می ایستم جلوی زن ، درچشمهایش نگاه میکنم و پرده ی بینمان را میکشم.

سی و چند روز است که اینجاییم . گودی زیر گلویت را سوراخ کرده اند و یک لوله ی کلفت چپانده اند تا عمق ریه ات و لوله را به اکسیژن ساز وصل کرده اند که تنفست قطع نشود. پوست دستهایت خشکیده ناخن هایت بلند شده و موهای سرت که روز اول زده بودند یکی سانتی بلند شده. شکل پسربچه های تخس شده ای که یک جای سالم در بدنشان ندارند. دست و پاهایت بی اختیار دائم در حال حرکت است و هر لحظه ممکن است به خودت آسیب بزنی. امروز آنقدر تکانها شدید است که سرم را میگذارم روی شکمت و با یک دست دستهایت را و با دست دیگر پاهایت را نگه میدارم. پرستار نوارهای سبزی آورده که دست وپاهایت را ببندیم به تخت . نمیگذارم ، خیالت جمع باشد. سیتی اسکن میگوید هیدروسفال شده ای، مغزت آب آورده و فشار مغزت بالا رفته و این یعنی یک لوله هم باید بزنیم توی مغزت تا آب اضافی دایم خارج شود.

 میخواهم بگویم عروس هلندیها حالشان خوب است، به نبودنت عادت کردند، تخم گذاشتند و روی تخمشان خوابیده اند. مامان حالش بهتر است و دیگر مثل قبل بیتابی نمیکند. هر روز برایت صدقه می اندازد و همین خیالش را راحت میکند. همین که این روزها را از نزدیک نمیبیند حالش خوبست. من به تصمیم تو احترام میگذارم . نگران دانشگاه هم نباش. اوایل هر روز زنگ میزدند . تا حالا حتمن هر دومان را اخراج کرده اند . همان دو سه باری که آمدند دیدنت آنقدر ترسیدند که فکر نکنم دیگر پیدایشان بشود. میگویند در آبادان هنوز چند خانواده هستند که جنازه ی عزیزانشان را از آوار متروپل بیرون نکشیده اند. یا حتی خیلیها هستند که آبان سه سال قبل برای اعتراض از خانه بیرون رفتند و هیچوقت برنگشتند. من خیلی خوشبختم که جنازه ی ترا دارم. همین برایم کافیست. خب همیشه که صدقه ی مامان کارساز نیست. یک بار هم خواست تو از آن قویتر است. نمیپرسم چرا. نمیخواهم بدانم چرا. میخواهم بگویم نگران چیزی نباش، اینجا همه خوبند ، منتظر چیزی نباش ، اگر میخواهی برو، اینجا کسی منتظر ما نیست.

امروز یک نفر به آی سی یو اضافه شد . مردی تصادفی که یکی از پاهایش را هم از دست داده. نگاهشان نمیکنم. میدانم دوست دارند با دردشان تنها باشند.

یادت هست بچه بودیم، من کلاس سوم بودم، تو هنوز مدرسه نمیرفتی. مامان رفته بود خرید. رفتیم بالای کمد رختخوابها. آنجا خانه ساخته بودیم، یک خانه ی ممنوعه که فقط خودمان از آن خبر داشتیم؟ یادم هست صدای در آمد . از ترس از بالای کمد رختخوابها پریدیم پایین. من اول پریدم . دستم را باز کردم که تو را هم بگیرم. به هوای بغل من پریدی ولی از ترس دیدن مامان دستهایم را جمع کردم. تو با کمر خوردی زمین و از حال رفتی . آنروز قبل از رسیدن آمبولانس یک کتک سیر از مامان خوردم که یادم بماند همیشه باید مراقب خواهر کوچکترم باشم. آنروز آرزو کردم کاش من به جای تو افتاده بودم…

از وقتی به بخش منتقل شده ای میتوانم کنارت روی آن صندلی چرمی تخت شو بخوابم. نصفه شبها میایم بالا توی تخت سرم را میگذارم کنار سرت. امشب کنارت میخوابم. نفسم بند می اید. دارم خفه میشوم سنگینیت روی قفسه سینه ام قابل تحمل نیست. میدانم که تویی ولی چهره ات پیدا نیست. گوشت را گذاشته ای روی دهانم. میگویم بچه بلند شو دارم خفه میشوم. میخواهم صورتت را ببینم . دستم را 

می اندازم آن طرف سرت که صورتت را بکشم به طرف خودم. هر قدر این کار را تکرار میکنم برمیگردی سر جای اول. لوله زیر گلویت کنده میشود . انگشتم گیر میکند در سوراخ  گلویت . نمیتوانم بیرون بکشمش. داری خفه میشوی. دست و پاهایت در هوا میرقصد. جیغ میزنم ناله میکنم. نمیشنوی. صدایم در نمی آید. با تکانهای پرستار بیدار میشوم و دیگر مجاز نیستم کنارت بخوابم…

امروز دقیقن چهار ماه است که اینجاییم . با گربه ی بی دم آمده ام کمی خوراکی بخورم . از درختها نوارهای سبز رنگ آویزان است. هیچ چیز دلم نمیخواهد. برایش یک تن ماهی و برای خودم یک ساندویچ آماده میخرم . هردو از همبرگر خسته شدیم. گنجشکها را میپاید …

مرد تصادفی امروز مرد . قلبم پاره شد بی آنکه دیده باشمش. میگفتند راحت شد . میگفتند به هر قیمتی نباید آدمها را نگه داشت و من نمیدانم تو میخواهی بمانی یا بروی . همینطور که حرف میزنم داری خواب میبینی . گوشه ی لبت میخندد. دوست دارم بدانم از تماشای چه چیزی لبخند میزنی. چشمهایت انگار دارند بازی بچگیهایمان را تماشا میکنند، مدام دنبال توپ این طرف و آنطرف میچرخند. دکتر گفته یک ساعت بیشتر بدنت در یک حالت نماند . جا به جایت میکنم. و برای اولین بار میبینم که کمرت و زیر بغلت سوخته. اینها زخم بستر است. دیگر زخمهایت از خودت بیشتر هستند . دیگر باید با زخمهایت حرف بزنم. دیگر جایی نمانده که سالم باشد . دیگر نمیخواهم ببینمت. نمیتوانم.

 دکتر میگوید درد نمیکشی و من خوشحالم …میگوید دیگر خوب شده ای باید برویم خانه. میپرسم “چطور مگر میشود؟” میگوید در خانه یک تخت بیمارستان لازم داریم و یک دستگاه اکسیژن ساز و دیگر هیچ.  میپرسم “آنوقت خودش در خانه خوب میشود؟” میگوید تو دیگر خوب شده ای باید برویم خانه…

                                                                          فرشته کدخدایی مهرماه هزار و چهارصد و دو

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

5 پاسخ

  1. شروع داستان عالی بود،داستان پر کشش وجمله ها بجا.این واقعیت تلخ را بسیار خوب نوشتی.در این دنیایی که همه جا از تلخی صحبت میشه خیلی دوستدارم قلم بسیار خوب شما یک واقعیت شیرین را نقل کنه و من بیصبرانه منتظرم تا از خواندنش صد چند برابر لذت ببرم .

  2. فرشته جان نوشته‌ی پر از احساسی بود. طوری نوشته بودی که انگار از نزدیک لمسش کرده ای. برای من اینکه خطاب به کسی نوشته شده بود بسیار جذاب بود. جزییات بیمارستان و حالت بیمار را خیلی خوب درآورده بودی و برای خواننده باور و تصورش را راحت کرده بودی. اگر بنا بر ابهام تا انتهای متن نداشته باشی باید بگویم خط داستان هنوز گنگ است اما اگر هدف همین گنگی و خواب و خیالیست که پیش رویمان گذاشتی که عالی.

  3. فرشته جان نوشته‌ی پر از احساسی بود. طوری نوشته بودی که انگار از نزدیک لمسش کرده ای. برای من اینکه خطاب به کسی نوشته شده بود بسیار جذاب بود. جزییات بیمارستان و حالت بیمار را خیلی خوب درآورده بودی و برای خواننده باور و تصورش را راحت کرده بودی. اگر بنا بر ابهام تا انتهای متن نداشته باشی باید بگویم خط داستان هنوز گنگ است اما اگر هدف همین گنگی و خواب و خیالیست که پیش رویمان گذاشتی که عالی.

  4. چقدر با احساس می نویسی فرشته جان
    چقدر دلم می خواهد تو هر هفته چیزی بنویسی و من بخوانم
    و من انقدر هنوز توی داستان هستم که نمیتوانم تحلیل کنم یا نظری بدهم
    فقط دلم میخواهد یک داستان دیگر از تو بخوانم
    همین

  5. کم پیش می‌آید که نفهمم متنی که مشغول خواندنش هستم تمام شده. معمولا مدام چک میکنم کجای متنم ولی این یکی جوری منسجم و پرکشش بود که نفهمیدم کی ناگهان تمام شد.
    زاویه روایت خیلی جذاب بود و نیمه اول داستان شاعرانه. بیش باد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *