چندبار می‌شود مرد؟

گیج شدم .محیط اصلا برایم آشنا نیست.دیوارها گاهی هستند گاهی نه.از پنجره بزرگ که همیشه و همه جاهست نور شدیدی میتابد. اتاق معلق است .هیچ صدایی نمیشنوم.به هر طرف نگاه میکنم سمت دیگر خالی میشود .درست روبرویم تعدادی آدم ایستاده اند که شمارششان امکان ندارد.مثل مولکولهای اجسام تکان میخورند.هر لحظه تعدادشان کم و زیاد میشود.مرز تنشان زیگزاگی میلرزد.همه فقط لباس سفید پوشیده اند.دست و پاهاشان ازتنه جدا میشود دوباره میچسبد.تنشان در قابهای مربع و مثلث شکل گیر افتاده.گوشه های چشمشان به پایین کش آمده وگاهی تا زمین میرسد.در سرم صدای اقیانوس می پیچید.شاید زیر آبم!نه از آب خبری نیست .آدمهایی که در زندگی کمتر از پنج بار مرده اند. نوشته ی بالای سرشان هم کمکی به من نمیکند.در نور فضا غرقند.صورتهایشان را درست نمیبینم.بعضی ها دستهایشان را روی صورت گذاشته اند.احساس میکنم چندنفر گریه میکنند.ناامیدی فضا بر وجودم نشسته.از دور فریاد میزنم .هیچ کس صدایم را نمیشنود .اصلا من را میبینند؟نگاهم را میچرخانم دوباره روبه رویم تعدادی آدم با لباس سفید ایستاده اند. تعدادشان بیشتر از قبلیها ست.همانطور مولکولی میجنبند.درقاب گیر کرده اند.با دیدنشان صدای سرم قوی تر میشود.روی تابلوی بالای سرشان به جای پنج، بیشترازپنج نوشته شده.اصلا مگر میشودبیشتر از یکبارمرد که آنها بیشتر از پنج بار هم مرده اند؟آدمهای قبلی باید در زاویه دیدم باشند اما نمیبینمشان.همه جا بجز روبه رو خلأ است.از میان دیوار جاده ای بی انتها پیداست.زمین ترک خورده.حس انتظار دارم .نمیدانم انتظار چه چیزی را میکشم.

اتاق سرد است و رنگ خاکستری سردترش میکند.اینجا کجاست؟چرا اینجا آمدم ؟چشم میچرخانم .مثل اتاق قبلی نیست .دیگرهر طرف راکه نگاه میکنم بقیه قسمتها حذف نمیشود .حالا صدا هم میشنوم.کلماتی نامفهوم.صدا ها سرم را سوزن سوزن میکند.بلوزو شلوار گشاد خاکستری پوشیده ام .پشت میز بلندی ایستاده ام.اتاق پراست از صندلیهای پشت هم چیده شده. آدمها با لباس سفید وارد میشوند.صندلیها پر و در چشم بهم زدنی خالی میشود .تکرار این پرو خالی شدن ذهنم را آشوب میکند .در ردیف من تعدادی آدم پشت میزهای بلند ایستاده اند که درست مثل من لباس خاکستری پوشیده اند.نمیدانم ردیف آدمهای خاکستری پوش تا کجا ادامه دارد .هرچه نگاه میکنم طولانی تر میشود .اتاق با امتداد نگاهم کش می آید.تعدادی از خاکستری پوشها راکه قبل از من و خیلی دورتر ایستاده اندمیشناسم.این آدمهای مشهور چرا اینجا هستند؟در نبود آنهادنیا را چه کسی اداره میکند؟هیتلر چقدر با غروردر ردیف خاکستری پوشها ایستاده.مردی که تاحالااورا ندیده ام با کتاب آشنایش پشت میز بلند درست بعداز هیتلر ایستاده.میدانم او خیلی قبلتراز هیتلرزندگی میکرد.زن پیر تاجش را بالا میبرد.لباس خاکستریش را مرتب میکند.مردان آشنا با ریشهای بلندپشت میز نماز میخوانند.مرد چشم بادامی با تانکهای کوچک روی میز بازی میکند.خیلی خاکستری پوش مشهور هست که میشناسمش.فارق از زمانهای مختلف زیستنشان در یک ردیف ایستاده اند.خیلیهاشان هنوز زنده اند.نگاه کردنشان بدنم را میلرزاند.چشمانم را از آنها میگردانم.بالای اتاق خیلی دورتر از خاکستری پوشهامیز بزرگی است.پشت میز سه نفر نشسته اند .بدنشان مشخص نیست .شاید وجود ندارند.صدایشان را میشنوم.از خاکستری پوش اول سوال میکنند.سوال و جوابها که شروع میشود محیط تاریک میشود.قبرستان سردو قبرهای شکسته.هرچه سعی میکنم چشمانم بسته نمیشود.ناچارم به دیدن،آن هم بازاویه دید سیصدو شصت درجه.محیط که روشن میشود نفس راحتی میکشم.ازاینکه دوباره در قبرستان تاریک خواهم بودپر ازاصطراب شده ام.سفید پوشان روی صندلیها جابجا میشوند .هم همه صدایشان در فضا میپیچد.فریادهایشان را بلند تر میشنوم.تیزی سوزنها بیشتر در سرم فرو میرود .خاکستری پوش اول نیست .صندلیها پرو خالی شد. تعداد خاکستری پوشهای قبل از من ، با سرعت کم میشود.شنیده بودم مرد جوان خاکستری پوش برای پیشرفت انسانهارامثل مورچه میبیند.مورچه ها تمام بدنش را پوشاندند.فریاد میزند.جمله منظورم این نبوددرسرم میپیچد.مجری تلویزیون خاکستری پوشیده .سرش داخل تلویزیون گیر کرده و میچرخد.سعی میکند با دستانش سرش را نگه دارد.دیوانه وار فریاد میزند.بدون اینکه حرکت کنم لحظه به لحظه به میز بزرگ نزدیکتر میشوم.حس میکنم فقط باید جواب دهم.جوابهایی که نمیدانم سوالشان چیست از ذهنم میگذرد.من نکشتم .من نمیخواستم اینطور شود.اصلا متوجه نشدم.منظورم این نبود.نمیدانم چند بار این جمله ها را تکرار کردم .خیلی به میز بزرگ نزدیک شدم.دیگر از افراد مشهور خبری نیست.همسایه طبقه دوم هم در ردیف خاکستری پوشها ایستاده.صداها را واضح تر میشنوم.خاکستری پوشها را واضحتر میبینم.چهره بعضی ها برایم آشنا ست.خاکستری پوش فقط جواب میدهد.جملات تکراری.سفید پوشان خشمگینند.تعدادشان خیلی کمتر شده.فریاد میزنند.دهانشان راآنقدر باز میکنندکه میخواهند خاکستری پوش را ببلعند.با گفتن بعضی از جوابها خاکستری پوش پودر میشود و دوباره با فریاد برمیگردد.از پودر شدن میترسم .نوبت من است.قبرستان سرد.قبرهای شکسته.مرده هایی که از قبر بیرون آمده اندو مرا نگاه میکنند.عرق کرده ام.تنم بی اختیار میلرزد.لرزشم با برگشت به محیط هم قطع نمیشود.تعدادی از سفیدپوشان را میشناسم.من چطور آنها را کشته ام؟ از من چه میخواهند؟من هیچکدام را نکشته ام .اصلا من نمیتوانم مورچه ای را بکشم چه برسد به آدم. خواهرم هم بینشان هست.چرا به من نگاه نمیکند؟میخواهم نجاتم دهد.آنطرف تر شاگرد قدیمیم را میبینم.چشمانش را میدزدد.حباب بالای سر خواهرم را نگاه میکنم.مهمانی دوستمان در حباب نشان داده میشود.خواهرم میان مهمانها ایستاده.من هم هستم.چندسال پیش است؟یادم نمی آید.من حرف میزنم.خواهرم فقط نگاه میکند.چشمانش پراز پرسش است.سرش را پایین میاندازد.این چه حرفی بود گفتم؟صدایم میلرزد.منظورم این نبود.خواهرم ناپدید شد.خواهرم مرد.چهره های آشنا بیشتر شدند.خیلی ها را کاملا میشناسم .خیلیهارا مطمینم جایی دیده ام.تعدادحبابها خیلی زیادشد.به حبابهای درهم رفته نگاه میکنم.بعضی از روزها را یادم هست.عزیزانم ناپدید میشوند.میمیرند.کاش آدمهایی که میشناسم من را نبینند. دختر فریاد میزند.میخواهد من را ببلعد.چقدر آشناست.یادم آمد.روزی همکلاسیم بود.چهره های آشنا و نا آشنا فریاد میزنند.حبابها آنقدر در هم رفته اند که تشخیصشان برایم ممکن نیست.من دایم جوابهای قبل را تکرار میکنم .اینبار سوالها را میشنوم .تو دوستت را کشتی؟تو کشتی!توزخمی کردی!سرم بزرگ شده.احساس میکنم به زودی پودر میشوم.متلاشی شدم.

پیراهن سفید گشادی پوشیدم.وسط اناق معلق ایستاده ام.دیوارهابه هم نزدیک میشوند.احساس خفگی میکنم. درست نمیدانم زیر کدام تابلو بایستم.کمتر از پنج یا بیشتر؟ فرصتهای از دست رفته ام ازجلوی چشمانم ردمیشوند.فیلم زندگیم در تمام فضا پخش میشود.در گهواره خوابیده ام.مرد از پله های هواپیما پایین می آید.هیچ احساسی ندارد.من در گهواره مردم.صدای آژیر را میشنوم.وضعیت قرمز اعلام میشود.زیر پتو در آغوش مادرم میمیرم.پدر میخواهد برود.مادر نمیداندکه آیا پدر بر میگردد؟پدر گونه ام را میبوسد.هنوز نرفته دلم تنگ میشود.پشت سرش میدوم.وسط حیاط میمیرم.مردان انگلیسی حرف میزنند.زنان میخندند.من نمیفهمم فقط از تلویزیون نگاه میکنم.میدانم دوباره زمستان را راحت گذراندند.مادرم گریه میکند.اشکهایش را میبینم و میمیرم.فیلم زندگیم قطع میشود.به اطرافم نگاه میکنم.دست و پای جدا شده ام میچسبد.قلبم سر جایش است.معلم ادبیات سال دوم راهنماییم خیلی دورایستاده.لباس خاکستری پوشیده.سرم را پایین می اندازم.دوست ندارم من را ببیند.درست میگفت من چرند مینوشتم .ای کاش دفتر انشایم را پاره نمیکرد.من انشایم را خیلی دوست داشتم.احساس مردن کردم.از آن روز دیگر ننوشتم.رشته ریاضی انتخاب کردم .مهندس شدم.استاد مدار منطقی وارد اتاق میشود.خاکستری پوشیده.روزی که به خاطر ده دقیقه دیر کردن به من صفر داد در سرم میچرخد.آن ترم مشروط شدم.احساس مردن کردم.دختر که بلند نمیخندد.صدای آشنا که دایم این جمله راتکرار میکند،میشنوم.به من اخم میکند.خجالت میکشم.دیگر بلند نخندیدم اما مردم.چقدر به او محبت کردم.به من دروغ گفت.فرصتم را دزدید.دیگر محبت نکردم.راست میگفتندبرای زندگی کردن بایدآموخت .یاد گرفتم.به هیچ کس اعتماد نکردم.مردم امازندگی کردم.چقدر خاکستری پوش آشنا میبینم.قلبم فریاد میزند.روزهای مردنم در ذهنم رژه میرود.کاش طور دیگری میگفت.کاش اصلا نمیدیدمشان کاش در این دوره به دنیا نمی آمدم .کاش قضاوتم نمیکرد.کاش جوانتر بودم.اگر به دروغ پشت سرم حرف نمیزدحتما کارم درست میشد.نه من اصلا نمیتوانستم .من نمیدانم.من مرده ام.

فریاد میزنم.مطمینم که میخواهم خاکستری پوشهای زندگیم را ببلعم ولی هنوز نوبتم نشده.زیر تابلوی بیشتر از پنج می ایستم.

                                                  پایان

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

2 پاسخ

  1. سوژه بسیار جالب و جذابه و خوب هم تمام شده ولی چون جملات خیلی کوتاهن انگار به نوشته سرعت میدن و گاه پرش. یه کم شتاب جملات کمتر بشه عالیه + چند غلط نگارشی
    تخیل عالی حتی می تونه بیشتر به جزئیاتش پرداخت .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *