هواتاریک است.صدای جنگل آزارم میدهد.اندک مهتابی که از لای شاخه هاممکن بود جنگل را روشن کند زیر ابرهای فشرده گیر کرده.از راه رفتن خسته شده ام .می ایستم .دوعدد قرص کودیین را همزمان میخورم .میگرن آنچنان پس سرم را چسبیده که منتظرم سرم را از پشت متلاشی کند.باد که به پیشانیم میخورد درد شدیدتر میشود.لبه کلاهم را کمی پایین میکشم تا تمام پیشانیم را بپوشاند. کلاهم پارچه ای ونازک است.خیلی گرم نمیکند امابرایم شانس می آورد.سالهاست که هرجا پای شرط بندی در میان است،این کلاه هم باید باشد.اگر هوا گرم باشد و نتوانم سرش کنم راحت در جیبم جا می شود.بیشتردوران نوجوانیم با شرط بندی برای انجام کارهای ترسناک واکثرا پیروز گذشت.ترس را نمشناختم و مدعی بودم.فقط یکبارترسیدم و البته هیچ کس نفهمید. ازمدرسه برمیگشتم که جنازه شکارچی را میان انبوه جمعیت دیدم.تنم لرزید.خرس جنازه راتکه تکه کرده بود .زنی میان مردم روستا ایستاده بودوفریاد میزد.از آن به بعدوقتی که برای رفتن به مدرسه جنگل رامیگذراندم، درختان بلند ،سرم فریاد میزدند. جنگلبانی را دوستدارم ولی نتوانسته ام با صدای جنگل کناربیایم . روزها زمان زیادی در جنگل پرسه میزنم اما هنوز هم وقتی باد میان درختان بلند جنگل میپیچد بدنم مورمور میشود.اگر پای این همه پول در میان نبود هرگز تنها درشب به جنگل نمی آمدم.آن روز در دفتر جنگلبانی پولها را که روی میز دیدم دلم لرزید.هر پنج نفرآنقدر که قول داده بودندروی میز گذاشتند.تمام مدتی که پولهارا میشمردند،ذهنم درگیر بود.نمیخواستم کسی بجزمن قبول کند.شرط را پذیرفتم .حالابا خودم فکرمیکنم آخرش چه میشود؟ اگرنتوانم تا آخر جنگل بروم و از برکه عکس بگیرم که میبازم و نهایتش لخت پریدن درآب یخ برکه است و چاییدن در زمستان. با برنده شدن اما،نه تنها درست و غلط بودن این راز برملا بلکه بدون شک زندگی من هم عوض میشود.پول کمی نیست میتوانم خانه نیمه کاره ام را تمام کنم،دستش را بگیرم و برویم زیر یک سقف.فکرش هم شیرین است.وام اداره هم ارزانی خودشان.راه می افتم .از ساختمان جنگلبانی خیلی دور شده ام.تا برکه بایدکمتر ازدوکیلومتر مانده باشد.اما هرچه درمسیر جلوتر می آیم جنگل برایم نا آشنا تر میشود.فانوسم را بالا میگیرم .تونل درختی ،میان افراها روشن میشود.صداها صدبرابراز روز بیشتراست.جغدها فریاد شومشان را بر سرم میکوبند.میان فریاد جنگل صدای پا میشنوم .فکر کنم بیشتراز هزارنفر باشند که در جنگل میدوند.هرچه جلوتر میروم صدای پاها بلندترمیشود.شاید مرده هازنده شده اند و در جنگل سرگردانند.چه فکر مزخرفی !مگر امکان دارد شبها قبرستانی انتهای جنگل باشد و صبحها به برکه تبدیل شود؟چرا باید این راز از قدیم مانده باشد؟خوب هرکس به قبرستان میرسید میتوانست عکس بگیرد و به همه نشان دهد.اگر هم تا حالا کسی در شب این جنگل را تا برکه سالم نرفته ،پس چه کسی این راز را فهمیده که گفته؟همه اش چرند است.از همه بی منطق تر موقعی است که میگویند حتما باید تنها بروی تا قبرستان را ببینی.این است که این راز مسخره تا حالا مانده.هر چه میخواهد باشد برایم مهم نیست .به من چه!من عکسم را می آورم و پول را میگیرم .فرقی نمیکندبرکه باشد یاقبرستان.هرچند یقین دارم برکه است.سر درد خیال افتادن ندارد و سرما هم به کمکش آمده ودرد را به تمام استخوانهایم فرستاده.نمیدانم ازخیس شدن لباسهایم با نم جنگل است یاترسیدم که اینطور بدنم یخ زده.انگار جنگل کش آمده .نور فانوس هم هر لحظه کمتر میشود شاید نفتش تمام شده.این صدای خش خش پایی که از پشت می آید هم امانم را بریده. بر میگردم صدا قطع میشود.حتما حیوانی تعقیبم میکند و همینکه برمیگردم می ایستد تا من پیدایش نکنم.مطمینم در این قسمت جنگل حیوان خطرناکی نیست. نهایت شغالهایی هستند که در شب برای پیداکردن طعمه به سمت روستا سرازیر میشوند.حتما خیالاتی شدم .در این سیاهی، شاخه های درخت هم دستان اسکلتهایی را میماند که به سمتم دراز میشوند.بارش پی در پی چند روز گذشته همه جا را گل کرده و پایم در گل فرو میرود .چکمه های جنگل بانی عجب جنسی دارند.احساس میکنم زمین را میشکافند و جلو میروند.جنس آمریکایی همین است.شانس آوردم کفشهایم به موقع رسید.هنوز هم بعداز دوسال به خاطرهیکل کنده ام لباسهایم دیرتر از همه به دفتر جنگل بانی میرسد.صدای فریادی ذهنم را پریشان میکند.فانوس را بالا میگیرم.صدا از سمت چپ می آید.سوسوی فانوس قسمت تاریک سمت چپم را روشن میکند.دوباره فریاد.اینبار صدا از سمت راست می آید .فانوس را به راست میگیرم.فریادها پشت هم تکرار میشود.مطمینم از پشتم کسی فریاد میزند و به من نزدیک میشود .باید فرار کنم.میدوم.گل روی چکمه پاهایم را سنگین کرده.سرعتم کم است.دستی پای راستم را میگیرد.زمین میخورم فانوس کمی دورتر می افتاد.هنوز روشن است.تفنگ از روی کتف چپ ،کنارم می افتد.سعی میکنم پایم را ازدستش بیرون بکشم .پایم را فشار میدهد چقدر زورش زیاد است.دستم را داخل جیبم میبرم .چاقو را میگیرم.وجودش را ندارم به عقب نگاه کنم.باید هرطور شده پایم را از کفش بیرون بکشم.عرق سرد روی پیشانیم نشسته.با پای چپم پشت کفش را گشاد میکنم.چرا حرکتی نمیکند؟پشت کفش را بیشتر پایین میکشم.صدای فریادها خاموش شده.حتی جغد هم دیگر نمیخواند..لحظه ای بیحرکت میمانم .مچ پای راستم تیر میکشد.دستانم را روی زمین میگذارم و چهاردست و پا میشوم .پایم رهاشده.کمی جلو میروم و فانوس را برمیدارم .به عقب نگاه میکنم .چکمه آمریکایی لای ریشه درخت گیر کرده.خیالم راحت میشوداما هنوز صدای قلبم را میشنوم.به درخت تکیه میدهم و روی ریشه های از زمین بیرون زده اش مینشینم.درد از مچ پا تا رانهایم بالا آمده.ران گوشتیم را زیر دستان بزرگم آبلمو میکنم.اثر میکند .دردکمی کمتر میشود.کوله پشتی را از پشتم بیرون می آورم .کلاه را از سرم میکشم.قمقه آب را روی صورتم کج میکنم.آب از پیشانیم روی بینی سر میخورد.با دست موهایم راکه جلوی چشمانم راگرفته کنار میزنم .حرارت به دستم میرسد.بدنم داغ است .تب دارم اما سردم است.شانه هایم میلرزد .زانوهایم را بغل میکنم .از درد پای راستم فریادم بلند میشود.سرم را به درخت تکیه میدهم .قورباغه ها میخوانند .دورم میچرخند.با هر پرش به من نزدیک میشوند.کیف مدرسه را کنار رودخانه پرت میکنم.قورباغه ای را که با طناب به درخت بستم به پشت میخوابانم.شکم سفیدش را نگاه میکنم.تیغ را به طرف شکمش میبرم .باید شکمش را بشکافم تا بتوانم تشریح کنم.قورباغه های دیگر به طرفم حمله میکنند.روی سرم میپرند.با دست قورباغه ها را از سروصورتم پایین می اندازم .تعدادشان زیاداست.مثل کنه به سرو صورتم چسبیده اند.هرکدام را که میگیرم بلافاصله جایش پر میشود.پای راستم تیر میکشد.چشمهایم را باز میکنم.خوابیده بودم؟کابوس دوران کودکی که بعداز همان یکبار تشریح ماهها همراهم بود حالابه سراغم آمده.باران آرام میبارد.فانوس زیر باران مانده.فانوس را کنارم میکشم.سرم گیج میرود.خوابم می آید.سردم است.باید آتش روشن کنم .حتما باران شدید میشود.به ساعتم نگاه میکنم قبل از روشن شدن هوا باید به برکه برسم.اگر باران شدید شود دیگر نمیتوانم بروم.به سختی بلند میشوم.نمیتوانم روی پای راستم بایستم.وزنم را روی پای چپ می اندازم .از کدام طرف باید بروم؟فانوس را بلند میکنم .کورسویی از فیتیله مانده که زور روشن کردن مسیر را ندارد.گم شده ام.جنگل برایم نا آشنا شده.از سمت راست صدایی میشنوم.فانوس را به راست میگیرم .در سیاهی جنگل باریکه ای با نور مهتاب روشن است.درست میبینم راه برکه همانجاست.کوله پشتی را برمیدارم .به طرف مسیر باریک روشن شده میروم.پای راستم را روی زمین میکشم.باران روی سرم میکوبد.فانوس خاموش شده .پای چپم در گل فرو میرود.با دست گلها را کنار میزنم و پایم را بیرون می آورم.هرچه جلو میروم به مسیر روشن نمیرسم .لباسهایم خیس شده .آب به لباس زیرم هم رسیده .چکمه هایم پر از آب و سنگین شده اند.باد در میان درختان میپیچد.به صورتم سیلی میزند.چشمانم دودو میزند.خیلی به مسیر روشن نزدیک شدم به نظر می آیدآنجا باران نمیبارد.همه ابرها بالای سر من جمع شده اند.دیگر توان راه رفتن ندارم .زانو ام خالی میکند.هیکلم روی جاده روشن می افتد.روی جاده باران نمی بارد. پاهایم در تاریکی مانده .سیل باران روی پاهایم سرازیر است.سینه خیز جاده را جلو میروم .همه بدنم که روی جاده روشن میرسد،سنگینی باران تمام میشود.سردم هست.دستها و پاهایم بیحس شده .گله شغالها را میبینم که دو طرف جاده کمین کرده اند و با چشمان قرمز نگاهم میکنند.تعداشان زیاد است.اگر به من حمله کنند تکه و پاره ام میکنند.تفنک را از پشتم در می آورم.شغالها تکان نمیخورند.سعی میکنم بلند شوم.نمیتوانم .کمی نیم خیز میشوم.صدای زوزه شان در سرم میپیچد.به انتهای جاده نگاه میکنم .از میان درختان برکه پیداست.دستم را در جیبم میبرم .کلاه نیست.هرو جیب را چک میکنم .شغالها از دوطرف جاده به طرف برکه میدوند.وارد جاده شدند.ضربه های پاهایشان را روی بدنم حس میکنم.روی جاده پخش میشوم.صورتم را به زمین میچسبانم .دستهایم را پس سرم میگیرم .از من عبور میکنند.صدای پاهاشان دورمیشود.سرم را بلند میکنم.برکه را میبینم .سینه خیز جلو میروم.نمیدانم کی به آخر جاده میرسم.مه غلیظی بالای برکه پیداست.مه به طرف جاده می آید.برکه از من دور میشود.مه قورتم میدهد.پچ پچ میشنوم .انسانی ناله میکند.همه جا سفید است .چندمتر ازاطرافم را بیشتر نمیبینم .مه آرام آرام از من میگذرند.درختان با صدای بلند سرم فریاد میزنند.با زور تن سنگینم را روی جاده به جلو میکشم.هنوز پچ پچ ها را میشنوم.جاده تمام وبرکه پیدامیشود.قبرستان رامیبینم.سنگ قبرها و تابوتهای معلق روی آب.مهتاب قبرستان را روشن کرده.باید جلو بروم .عکس بگیرم .دوربین را از کوله پشتی بیرون میآورم.لنگان لنگان به طرف قبرستان میروم.تابوتی با در بازجلوتر از همه قبرها پیداست.کنارش میروم .مرد شکارچی پاره پاره در تابوت خوابیده .صورتش پوشیده از خون خشک شده است.عکس میگیرم .سنگ قبرها و تابوتها روی آب تکان میخورند.دستم را روی شاسی دوربین فشار میدهم .نمیدانم چه تعداد عکس میگیرم .صدای پچ پچ ها بلندترمیشود .چشمانم سیاهی میرود.می افتم.
باهم از پله های خانه مان بالا میرویم .روی در ریسه کشیده شده.لامپهای رنگی روشن و خاموش میشوند.لباس عروسی پوشیده .میخندد.مادرم کل میکشد.پله ها زیر پایمان میلرزد.همه جاتاریک میشود.تکانها بیشتر میشود.
-آقا چیکار میکنید؟آروم باشید سرم از دستتون در میاد؟
نفسم به زور بالا می آید.درد شدیدی در قفسه سینه احساس میکنم.صدای نامفهوم زنی را میشنوم.از لابه لای مژه هایم نور میبینم.صبح شده.سایه ای تکان میخورد.چشمانم را به سختی نیمه ،باز میکنم .زن با روپوش سفید بالای سرم ایستاده.
-خانم من کجا هستم؟
انعکاس صدای خودم را در سرم میشنوم.
-شمارو دم صبح آوردن بیمارستان .
دیوارهای آبی دور سرم میچرخند.چشمانم را میبندم .
بوی الکل مشامم را نیش میزند.سرم سنگین است.چشمانم را به سقف باز میکنم.هرنفسی که میکشم قفسه سینه ام شکافته میشود.با صدایی شبیه به گربه ای که ناله میکند میپرسم :
-کی آورد؟
-معلوم نیست .پشت در بیمارستان افتاده بودید.
سرم آویزان قطره قطره داخل لوله میچکد..شب گزایی را یادم می آید.صدای جنگل در سرم میپیچد.پلکهام سنگین میشود.چشمانم بی اختیار بسته میشود.صورت خونی شکارچی در تابوت پشت چشمانم پیدا میشود.من قبرستان را دیده ام.شرط را برده ام.چه بلایی سرم آمده.باید عکسهارا چاپ کنم و نشانشان بدهم.
-چیزی همراهم نبود؟دوربینم کجاست؟
صدایم در گلو خفه است نمیدانم پرستار میشنود؟سعی میکنم چشمانم را باز کنم .به پرستار نگاه میکنم .میخواهم دوباره بپرسم .پرستار سرنک را وارد سرم میکندو قبل ازاینکه من حرفی بزنم جواب میدهد:
-چرا یه کوله پشتی.
خیالم راحت میشود .چشمهایم را میبندم.هرچه بود به خیر گذشت.قطعا این آخرین باری خواهد بود که شرط بندی میکنم.میخواهم بخوابم اما دلم طاقت نمی آورد.باید دوربین را ببینم تا خیالم راحت شود.سعی میکنم بدنم را روی آرنجم بلند کنم. فکر میکنم قفسه سینه ام درحال شکافته شدن است.از درد ناله میکنم .روی تخت می افتم.سرفه میکنم .درد بیشتر میشود.خفه میگویم:
-لطفا کوله پشتیو برام بیاریداز توش…
دستانش را روی شانه ام میگذارد و آرام فشار میدهدتا بدنم ثابت شود.پتوی راروی بدنم بالا میکشد.
-اصلا تکون نخورید!احتمالادنده هاتون مو برداشته.ممکنه دردتون زیاد بشه.اگه چیزی میخواید من براتون میارم.
نمی توانم چشمانم را باز کنم .درد در تمام سلولهای بدنم پخش شده.باید دوربین را کنار خودم نگه دارم .
-لطفا دوربینمو از توی کوله بیارید بیرون
سرم را میچرخانم .از لای پلک نیمه بازم به پرستارنگاه میکنم.در کمد را باز میکند.نمیتوانم درد را تحمل کنم.با هر نفسم خنجری به قفسه سینه ام فرو میرود.آرام ناله میکنم.باید بگویم در سرمم بیشترمسکن بزند.قمقمه را روی میز میگذارد .کوله را سرو ته میکند و تکان میدهد.کلاه نخی روی زمین می افتد.
-آقا توی کولتون فقط یه قمقمه هست و
خم میشود کلاه را از زمین بر میدارد.
واین کلاه.دیگه چیزی نیست.

