
زندگی در جریان است.
زندگی در جریان است. داستان آزاد. -آقا راحت باشید. بیاید تو! مرد کلاه بافتنی را از سرش درآورد .نگاهی به دستان ضمختش که لکه های

زندگی در جریان است. داستان آزاد. -آقا راحت باشید. بیاید تو! مرد کلاه بافتنی را از سرش درآورد .نگاهی به دستان ضمختش که لکه های

دکتر رسول خیوهای سلمان باهنر بالای پُل سیّدِ خندانِ تهران، پشت جُلفا، سایه اندازِ کویِ ارسباران، تپهای سرسبز، بدون خودنمایی، دیدگاهی مُشرف به میانههای شهر

آدم هرچه بزرگتر ميشود، حرف هاي بيشتري براي نزدن پيدا ميكند. شما چقدر حرف برای نزدن داريد؟ از همان حرفهاييكه توي راهنمايي يا دبيرستان ميرفتيد

یکی از بهترین دلخوشی هایم همین پرسه زدن های گاه و بیگاه است ، پرسه هایی بی هدف ، ولنگارانه و خاص خودم ، ورود

نسرین صحرایی در میان مهی غلیظ و بارانی که ریز ریز می بارید همراه دوستانم از شهر به سمت روستای محل سکونتمان می رفتیم. راننده

هنوز ننشسته شروع می کند ، صدای تیزش را روی سرش انداخته . – پس کی میخوای بوتاکس کنی ؟ ریخت خودتو تو آینه دیدی

ستاره حوالی شش صبح بیدار شد. مثل هر روز قبل از هر کاری گوشی موبایلش را در گرگ و میش هوا گرفت جلوی صورتش و

هنوز اینجایم، مبهوت و وامانده. ایستاده وسط غولهای آهنی لندهوری که مرتب جایشان را عوض میکنند. تقصیر خودم است، نباید میگفتم میتوانم. باید میفهمیدم که