تجربه‌نگاری نویسنده زیستن

آدم هرچه بزرگ­تر مي‌­شود،‌ حرف هاي بيشتري براي نزدن پيدا مي‌­كند. شما چقدر حرف براي نزدن داريد؟ از همان حرف‌­هايي­ كه توي راهنمايي يا دبيرستان مي­‌رفتيد مي‌­نشستيد ته كلاس گوشه‌­ي سمت چپ و تا آخر كلاس ديني يا علوم ­اجتماعي در حاشيه‌­ي كتاب­ براي دوست­‌تان مي‌­نوشتيد. يا بعدتر در دوران دانشجويي با هم‌­خوابگاهي‌­تان از سرِشب شروع مي­‌كرديد و تا خودِ صبح طول مي‌­كشيد و آخر سر يكي‌­تان همين‌­طور كه آن ديگري داشت از قهر و آشتي با دوست پسرش حرف مي­‌زد بعد از گفتن چند آهان يا اوهوم با چشمان نيمه‌­بسته،‌ در گرگ و ميش صبح زود خواب­تان مي‌­برد. اما هيچ رويش ننوشته كه آن دوست ته كلاس دوران راهنمايي و دبيرستان يا آن رفيق گرمابه وگلستان دانشگاه تا كي قراراست در همه­‌حال گوش مفت و از آن مهم‌­تر بي‌­قضاوت شما باقي بماند. در جريان زندگي، شما مي‌­شويد پسربچه‌­ي وسط دايره‌­ي گچي قفقازي و اتفاقات مي‌­شوند زناني كه هر يك ادعاي مادري‌­تان را دارند. اين مي‌­شود كه آخر شما به سمتي كشيده يا هل داده مي‌­شويد و بعد وقتي سيب‌­تان پس از هزار جور گشتن مي‌­افتد كف دست­تان، معلوم نيست دوست قديمي و رفيق شش دنگ‌­تان حالا كجاست! آنچه ثابت است ماهيتِ وجود حرف‌­هاي نزدني‌­ست. حرف‌­هايي كه هستند. تمام نمي‌­شوند اتفاقا حجم‌­شان بيشتر و بيشتر مي‌­شود و از حالتي به حالتي ديگر تغيير شكل مي‌­دهند. حرف­‌هايي كه مي­‌دانم حتي آدم‌­هاي برون­گراتر هم ته دلشان دارند. واي به حال آن كه درون­گراترها، يا خجالتي­‌ترها يا ماخوذ‌به‌حياترها! مهارت بروز هيجانات هم که نباشد، حرف‌های مانده بغض می‌شوند در گلو، اشك می‌شوند پشت پرده‌­ي پلك­ها، لك و پيس روي پوست و هزار درد و مرض ديگر. حرف‌های نزده معمولا از جنس شادي و لذت هم نيستند. كم پيش می‌آيد. بيشترشان رنج‌­اند و درد، گاهي حسادت يا حسرت. مثل بچه‌­اي كه وقتي جلوي ميوه‌­فروشي موز خواسته و به جايش يك كشيده‌­ي آبدار از پدرش خورده بعد فهميده كه اگر بچه‌­ها را در كوچه با دوچرخه‌­هاي نو ديد، بايد بدود برود توي خانه، سرش را فرو كند در متكاي چرك­‌سوخته،‌ بي صدا گريه‌­كند و منتظر بماند تا دوچرخه‌­ي بچه‌­هاي كوچه كمي كهنه شود و چندبار زمين بخورد و چرخ­‌هايش خوب گِلي شود تا صاحبش اجازه دهد يك بار تا سر كوچه سوار شود و دوري بزند. شايد تو يك جايي از نزديك­‌ترين كسان‌­ات چنان دردت گرفته‌­است كه فقط مرگ جاي كبودي‌­اش را خاك خواهدكرد. پس حرف، سفت سر جايش نشسته و سفت‌­تر دسته­‌هاي چوبي صندلي را چسبيده و توي چشم­‌هاي تو زل‌­زده‌­است. دلت مي‌­خواهد گاهي با صداي بلند بهش بگويي نمي‌­خواهي لااقل يك سري تا مستراح بروي؟ تفاوت آن­جاست كه من و شما و آن ديگري هر يك به نوعي حرف­‌هاي نزده‌­مان را مي‌­زنيم. يعني تهِ ته‌­اش خودش راه‌اش را پيدا مي­كند. غير از اين باشد كه غم‌باد مي‌­گيريم و به چهل پنجاه نرسيده بوي حلوا­مان تا هفت خانه آن­­طرف‌­تر رفته‌­است. يكي‌­مان حرف­‌هاي نزده‌­اش را مي­‌كند كار. از اله صبح تا بوغ سگ جان مي­‌كند. پول درمي‌­آورد. بنز و بي‌­ام‌­دبلو مي‌­اندازد زير پايش. از پشت‌­بام هر ساختمان بلندمرتبه‌­اي كه مي‌سازد به هرطرف كه كوهي را ببيند خيره مي‌­شود،‌ چشم­‌هايش را مي‌­بندد و بوي موهاي اولين عشقش مي­‌وزد توي صورتش. بعد آهي مي‌­كشد، سيگاري آتش مي‌­زند و ­مي‌­رود سوار بنز معهود مي‌­شود و با صداي بلند با ابي مي‌­خواند ” من و بگير از همهمه،‌ من و به خلوتت ببر”. آن يكي حرف­‌هاي نزده­‌اش را مي‌­كند زور، از روي ويلچير چنان نيزه را پرتاب مي‌­كند، تو گويي حرف­‌هاي نزده­ آمده نشسته روي دايره‌­ي قرمز وسط سيبل و او چشم‌هايش را نشانه گرفته‌­است. بعد وسط آب خوردن مي‌­بيند زده‌­است توي گوش مدال طلاي پارالمپيك. نمي‌­داند چه­‌كار بايد بكند در اين لحظه. اول چندبار بطري را كه نمي‌­داند درش را بسته يا نبسته محكم مي‌­كوبد روي پاهايش بعد همين‌طور فرياد مي‌­زند و مشت‌­هايش را به نشانه‌­ي پيروزي در هوا پرتاب مي­‌كند و اين يعني آره زدم آن حرف­‌ها را. من ديگر كاري در اين دنيا ندارم. همين الان هم حاضرم دست بگذارم در دستان حضرت عزرائيل. آن­‌يكي حرف­هاي نزده‌­اش را مي‌­كند آواز،‌ هر غروب يا هر آخر هفته يك درخت تنهايي لب رودخانه، كوچه پس كوچه­‌اي،‌ زيرِ پلي، مسير كم ترددي، قله‌­ي كوهي پيدا مي‌­كند، صدايش را در گلويش مي­‌اندازد و بسم‌­الله. زير درخت لب رودخانه بيشتر در گوشه­­‌ي غم­‌انگيز مي‌­خواند،‌ زير پل در دشتي اوج مي­ گيرد و در كوچه پس كوچه­‌ها عشاق مي‌­خواند.

يكي هم مي‌­شود من كه شايد دير ولي بالاخره نويسنده زيستن را برگزيدم. راهي براي فرار،‌ حرف‌­زدن، داد و فرياد راه انداختن،‌ نق‌­زدن و در يك كلام راهي براي زيستن. تازه فهميده‌­ام آن نويسنده‌­ي زبردست آثار كودكان، آنجا كه در خيال جنگلي مي‌­آفريند و خارپشت هنرمندي كه از فرط عصابيت از شيرخان، سلطان جنگل، تمثال مبارك وي را نقاشي مي­كند و از تيغ­هاي پشتش به ساير حيوانات عصباني جنگل مي­‌دهد تا چشم­‌هاي شيرخان را مثل دارت هدف بگيرند،‌ دارد چه مي‌­كند. دارد چه مي‌­گويد. و چه باهوش است و چه راه زيركانه‌­اي را براي بيان حرف­هاي نزده‌­اش انتخاب كرده‌­است. حالا دو سالي‌­ست كه دارم در كنار نویسندگان مشق مي‌­كنم و هرچه مي‌­گذرد مي‌­بينم كه چقدر عبارت نويسنده زيستن، براي اين راه – راهِ دشوار دل‌خواه- هوشمندانه برگزيده­‌شده‌است. ديگر به گوشِ خصوصی در خفا نياز ندارم. مخاطبانی، کلماتم را پیدا خواهندکرد كه جهانم را بخوانند. مي­خواهند قضاوت كنند يا نه. نمي‌­هراسم. چون داستان يعني خیال و کدام خنگی، خیال را قضاوت می‌کند؟! حالا آزادم آن­چه را زيسته‌­ام در جهاني واقعي يا غیرواقعی براي ديگران تعريف كنم. از ترس­‌ها، حسرت‌­ها، عشق‌­ها و اميدهايم بگويم و در جواب سوال تكراري مگه چيزي شده؟ خوبي؟ كمكي از من برمي‌­آد و … بگويم ” اين‌ها همه‌­اش داستان است. تو هم بيا نويسنده بزي!”

                  فائزه؛ اردیبهشت هزار و چهارصد و یک

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *