پرتغالی در دستان دخترِ مو خرگوشی
از دو سه روز پیش که پدرم ساک بیمارستانش را بسته و روی مبل، روبروی تختش گذاشته است، همهمان را به آدمهایی بیدستوپا و مضطرب تبدیل کرده است. پیشازظهر، وقتی میخواستیم ببریمش برای بستری شدن، خبر مرگِ پدرِ میانسالِ یکی از فامیلهای نزدیکمان را آوردند. هر چقدر سعی کردیم با خوشمزه بازی هنگام تنظیمِ جدولِ شیفتِ همراهِ بیمار، بین خودمان؛ پدر را بخندانیم، سکوتش را چسبید و رها نکرد. بیحرفیِ آدمی که همیشه مقتدر و گاهی خیلی شوخ بوده، اطرافیان را میترساند. گیرم اطرافیانش چهار پسرِ رشید باشند که حالا ندانمکارترین آدمها شدهاند. دم رفتنش خواست مجبورم کند به مراسم خاکسپاری و ترحیمِ مرد میانسال بروم. دید که پابهپا میکنم و میخواهم از زیر بارِ اینجور کارها در بروم پس تو پارکینگ خانه تنها گیرم آورد و با لحنی سنگینتر از آنچه انتظار داشتم گفت: تنها کاری که ریا درش مُجازه، حضور در کفن و دفنِ دیگران است آدم را یاد مردن میاندازد. این چیزی بود که خودم هم میدانستم اما این نهیب، چیزی قدیمی را که از یاد برده بودم، زنده کرد. مرد پالتو پوشِ تو خالی را. بچه که بودم وقتی مردم قدمبهقدم، تابوتی را روی زمین میگذاشتند و برمیداشتند تا ترسِ میّت بریزد – از آن سوراخ تنگ و گِلهای خیسِ یخ کردهای که قرار بود بریزند روی تنش و رابطهی بین او و دنیای زندهها را برای همیشه قطع کنند- محال بود یک جائی در قبرستان، رد شدنِ محوِ آقای مرگ را نبینم. مردِ پالتوپوشِ بیچهرهای که همیشه عادت داشت ناغافل بچرخد و حفرهی تاریک و عمیقی که تمام تنش بود را، به من نشان بدهد. آن اوائل سیگار هم میکشید. وقتی پشت به من بود دودی را میدیدم که مثل پنجهای استخوانی از جایی که میتوانست دهانش باشد بیرون میداد. به گمانم مرگ هم از وقتی فهمیده بود سیگار عامل سرطان است دیگر فقط جفت دستهایش را میچپاند توی جیبهای پالتو و هیچ غلطی غیر از خودنمائی در برابر چشمهای وحشت زدهی من نمیکرد. از آخرینباری که به قبرستان رفتهام، از نوجوانیام تا حالا او را آنجا سرگردان و وِلمعطل، رها کردهام. حتما باید از فرط عصبانیت غیرقابل پیشبینیتر از آن روزهایش شده باشد. مادرم خیلی مهربان است و با پنبه سر میبُرد. فهمیده است دارم میروم طبقهی بالا، تا چایی نباتم را بریزم توی لیوان کندوئی بزرگ و بنشینم میان کتابهایم و همهی چیزهای واقعی را فراموش کنم، پس صدایم میزند و همان توصیهی پدرم را تکرار میکند اما با دلیلی عامیانهتر. «مراسمهایشان را برو، تا ما که مُردیم برامون بیان!» این طور لوس شدنِ مادرم مال وقتهائیست که بینهایت غمگین است.
حالا من، درست در روزهایی که با هربار عکس گرفتن از دخترهای کوچکم و دیدن حالتِ ناغافلِ فریز شدهی چهرهشان در صفحهی پررنگ و لعابِ موبایل، گولِ ساقهای فریبندهی زندگی را میخورم؛ قرار است مرگِ بیبدن را دوباره ملاقات کنم. یقین دارم او مثل دوالپائی که خباثت خود را به زشتترین و بیرحمانهترین روش نشان میدهد به من خواهد چسبید و با من از قبرستان به خانهام خواهد آمد. بیستسالی میشود که فراموشش کردهام و این تاوان سختی خواهد داشت. خواهد آمد و خودش را مثل بویِ زُهمِ لاشه روی تمامِ خانه خواهد نشاند. با سوزاندنِ حبه قند و نیمهباز کردنِ هیچ پنجرهای هم بویِ کهنسالش از بین نخواهد رفت. از رسوائیام پیش دخترها و زنم میترسم. آن طفلکیها خیلیخیلی روی من حساب باز کردهاند. فکر میکنند کلماتِ کتابهای توی قفسهها مرا قدرتمند کردهاند. نمیدانند پولکهای کاغذی، نامرئی و خیالی هستند و همه کار میکنند غیر از ایجاد امنیت!
مادرم و زنم که پیاده میشوند به دروغ میگویم الان میآیم. ماشین را ده متری جلوتر میبرم و بین دو ماشینِ دیگر طوری پارک میکنم که کسی مرا نبیند. پیاده نمیشوم. فقط شیشه را تا نیمه پائین میدهم. دخترهای مرد میانسالِ مُرده، زار میزنند، مادربزرگِ سرحالشان دعایی طولانی را با صدایی بلند میخواند، عاقل مردها و عاقله زنهای فامیلشان پراکنده در گوشههای محوطه ایستادهاند، سه چهار بچهی چهارپنج ساله بیخبر از میلِ بزرگترها، میوه کاجهای خشک و پُف کرده را برای هم پرت میکنند. یکی از بچهها پرتغال درشتی را به زحمت در یکی از دستهای کوچکش گرفته و سعی میکند موقع پرتابِ نارنجکهای درختی، پرتغالش را نیاندازد. این حجم نارنجی رنگ، تنها چیزِ گرمی است که در تمام چهارسوی این قبرستان میتوانم ببینم. سختم است در این موقعها که آدمها آسیب پذیر و احساساتیاند خودم را آفتابی کنم. از غار امنی که میشود در آن احساسات مردم را نوشت تا میدان بیدروپیکری که باید در آن لمسشان کنی کیلومترها فاصله وجود دارد. شیشهی نیمهبازِ ماشین خودبخود بالا میرود و صدایی غیر معمولی میدهد. خیلی زود میفهمم که این بیتردید بوی مرد پالتوپوش است که میخواهد فضای ماشین را پُرکند. بو را میشناسم بخاری غلیظ و رَوَنده است که رنگ بنفشِ کدری دارد. دریچههای بخاریِ ماشین میچرخند و کیپ میشوند. خودم را در لباسم فرو میبرم. گاز مسموم کنندهای که دارد فضای داخلی خودرو را پر میکند مرا ته نشین میکند توی گودیِ صندلی. سرم را بالا نمیآورم. یقین دارم مرا پیدا کرده است. بله از انتهای آخرین ردیفِ کاجها، از قطعهای که شنیدهام مخصوص قبر افغانیها و نوزادهای سرِ زا رفته است دارد میآید به طرف ماشین. او قیافهی مرا که بعد از بیست سال تغییر کرده به جا آورده است. اگر مثل آدمها چشم داشت نیاز بود بروم نزدیکش و بگویم هی رفیق چطور مرا یادت نمیآید؟! من، همان ترسوی بیست سال پیشم. اما چشمهای او درون بخار بنفشی است که میسُرد روی آسفالت و خودش را مثل پنجههای رشد کننده به بدنهی ماشین میمالد و از درزهایی که همیشه در این ماشینهای مزخرف ایرانی پیدا میشود تو میکِشد. بخار بنفش، خبر حضور مرا به او رسانده است. کاش وصیتم را نوشته بودم. در تمام این سالها، شوخی و جدی به خیلیها گفتهام که تنها بند وصیتم این است که حق ندارید بیائید توی غسالخانه و کونِ برهنه و عضلاتِ ول افتادهی بدقوارهام را تماشا کنید، اما نوشتن وصیتنامه چیز دیگریست، حکم سندِ قابل اجرا را دارد. اکنون من مردی چهل سالهام که از ترس مرگ، رادیوی ماشینم را روشن کردهام و حالیام نیست که هیچ کدام از موجهای رادیو راه نمیدهند و فقط صدای فش فش شنیده میشود. من مردی در آستانهی میانسالیام که تا همین دیروز تنها دغدغهام درست کردن یک فایلPDF از لیست کتابهای کتابخانهام بود تا بریزم روی گوشی و با اتکا به آن، کتاب تکراری خریداری نکنم. ای کاش دخترهایم را همراه آورده بودم آنها هیچ کجا تنهایم نمیگذارند. هر دو دقیقه یکبار میآیند و به بهانهای بغلم میکنند. اگر بودند میتوانستم با نگاهی عاجزانه به آنها بفهمانم که دهانم کلید شده و نمیتوانم فریاد بزنم و آدمها را برای کمک بطلبم. اگر بودند؛ دختر کوچکترم که خیلی زبل و بیپرواست خودش را میانداخت روی شانهی چپم و دست لاغر و ظریفش را دراز میکرد، با نوک انگشت، قفل کودک را میزد و کلید پائین آورندهی پنجرههای عقب را به کار میانداخت. نه! من برای مردن آماده نیستم. فشارِ خیالی دخترم روی شانهی چپم یادم میاندازد که غیر از آن فایل PDF کذائی یک دلخوشی دیگر هم دارم. تصمیم گرفته بودم موقع برگشتن به خانه یک گونی پرتغال بگیرم و مثل سالهای قبل صبحهای زمستانی، بجای چائی، سر صبحانه به دخترها آب پرتغال بدهم. پس بگذار صدای تقتقِ تُردِ میوههای کاج روی زمینِ مصلی با آن موزائیکهای صیقلی و لیز، آن پالتو پوشِ فریبکار را فراری بدهد. سرشکستگیِاش از بازنشستگیِ ناغافل را در سرعتِ دور شدنش، در حالیکه پالتویِ عاریتی را در سطل بزرگِ تفکیک زبالهی شهرداری میاندازد میبینم. دختر بچهای با موهای خرگوشی از بالای درخت کاج با چتری که خالهای بزرگِ نارنجی دارد پائین میآید. کلهی بانمکِ یک خرسِ عروسکی به شکم پیراهنش بافته شده است. پاهایش که به زمین میرسد موهای بورش را طوری تکان داد تا فقط من بتوانم آخرین رمقهای آفتابِ دم غروب را رویشان ببینم. این بار شیشه ماشین را خودم بالا میدهم و خودم را از پشت فرمان بیرون میکشم. رفتن از این دنیا برایم به دلپذیرترین بازیِ کودکیام رُخ گردان شده است. از میانِ بازیِ بچهها میگذرم و بیتوقفی برای سلام و عرض تسلیت به غسالخانه وارد میشوم، تماشاگرانِ جلویِ حوضچهها که مثل درختانِ کاج، بوی کافور میدهند را رد میکنم. درست تا پشتِ باسنِ مرده شورِ جوان پیش میروم. در نشئگیِ عجیبی که به من دست داده است باید هم مردشور جوان به شکل مضحکی پاچهها و آستینهای کت و شلوار آبینفتیاش را تا کرده باشد و هیچ هم از خودم نپرسم که یعنی این بابا لباس کارش همین است؟ خوش موقع است، چون، طرف، بیاینکه اخم و تَخمی بکند یا امر بکند دورتر بایستم، مماس شانهاش نگاهی به من میاندازد و از منی که نمیداند تازه همین الان رسیدهام میخواهد تا بروم و تابوت پلاستیکیِ سبکی را که بیرون، پشتِ در گذاشتهاند برایش بیاورم و … من اکنون مردی میانسالم که هنوز دارم میروم تابوت را برایتان بیاورم. دراز بکشید و از سواری مفت و مجانی دلچسبی که پیش رو دارید لذت ببرید.
13/10/1395
روزِ بستری شدن پدرم در بیمارستان برای جراحی سرطان روده
مصادف با روز خاکسپاری مرحوم علی محمد فاضلی
فردای روزی که دو خواهر بزرگترِ یکی از دوستانم همزمان دو دختر به دنیا آوردند.

