خانه مادربزرگ ،خانه ای قدیمی بوددرگیلان .میان باغ بزرگ پدری .در باغ ،بجز خانه مادر بزرگ ،دو برادرش هم خانه داشتند .بزرگتر از خانه مادر بزرگ .به لطف همجواری این سه خانه ،تابستانها ،باغ پر میشد از هیاهوی نوه های قدو نیم قد .یه قل دو قل والک دولک . خانه مادر بزرگ از خانه دو برادرش جلوتر بود .با یک در مجزا به کوچه .از جاده باریک بیرون باغ ،میشد خانه را دید .مثل خیلی از خانه های آن زمان ،بنا شده از چوب و گل ،با شیروانی به رنگ زدزنگ که قهوه ای مینمود.لذت بالا رفتنم از نردبان چوبی ،رسیدن به اتاق تاریک زیر شیروانی ،تابیدن نور به چشمانم با باز کردن پنجره کوچک سقف و از آن بیشتر هیجان نشسن روی سقف وسر خوردن سانت سانت روی ورق شیروانی ،رسیدن به ناودانی و تماشای زمین از آن بالا،هنوز در جانم مانده .خدا میداند از آن بالا آسمان چقدر نزدیک تر بود.خانه دو طبقه داشت .طبقه اول با پله هایی که از نمای ساختمان بالا میرفت ،به طبقه دوم میرسید.انتهای هر پله ،به جای نرده ،چاله کوچکی بود برای نشست شمعدانیهای قرمز . تراس بزرگ طبقه دوم با نرده های چوبی آبی که مسولیت تمدید رتگ هرساله اش با دایی بود ,شروع و ختم میشد به سه اتاق .ازبعداز سه باری که خانه طعم سور وسات عروسی راچشیده بود،هراتاق نام یکی از بچه های مادربزرگ را به یدک میکشید .فصل سرما بوی خاک باران خورده ی حیاط بر دیوارهای کاه گلی تراس مینشست.نسیم گرم تابستان پرش می کرداز بوی شالیزار آماده به کشت.در یکی از آن تابستانهای گرم بود که مادر بزرگ بی مقدمه شروع کرد از جوانیش گفتن .زن آن زمان بودن .دور از چشم پدر و برادر سختگیر ،درحیاط شانه بر موهای پریشان زدن و دیدن یار . یار عاشق .مهروآزادیی که به زن بال و پر داد و شد عشق جاودانه .از آن روز به بعد فهمیدم که چرا مادر بزرگ بعد از یارش تنها ماند .حیاط کوچک جلوی خانه ،پر بوداز بوته های گل روز قرمز زیر پنج درخت پرتقال و دونارنج .همین چند درخت کافی بود تا عطر بهار نارنج در بهار ،مدهوشت کند .حوض کوچک زیر درخت پیر انجیر و شیر آبی که برای بالارفتن از درخت انجیر ،برایم پله اول حساب میشد ،بی شک شیطنتهای کودکانه ام را نیاز بود.صدای مرغ و خروسهایی که گرگ ومیش هوا ،مادر بزرگ از باغ پشتی با لهجه شیرین و حرکات خاصش ،به سمت لانه اشان ،زیر پله ها ،میکشاندتکمیل میکردسمفونی زیبای روستا را .همینها بس بود تا من عاشق خانه مادربزرگ باشم .مادر بزرگ زنی زیبا بود.با چشمان آبی که در گودی چروکهای صورتش هنوز گیرا بود.رگهای صورتش زیر پوست سفیددودو میزد .بافت موهای حناییش را حمام به حمام باز میکرد .این اواخر که تهران خانه دایی زندگی و حمام رفتنش آسان شده بود هم ،عادتش را ترک نکرده وهنوزموهایش را میبافت .هماهنگ با پیراهن گلدار رنگی ،لچکش را که بالای سر گره میزد بیشتر گیلانی میشد.مستقل بود.اززنهای زمان خودش ،دور .اخلاق مردانه اش در تضاد ظاهر کاملا زنانه اش ،راه را برای مشورت گاه و بیگاه مردم روستا به خانه اش باز کرده بود . هیچ کس نمیتوانست روی حرفش حرفی بزند. اندک سوادی داشت و امضا و مهری با نام لیلا که در آن زمان خاصش میکرد .حاج لیلا صدایش میزدند .شاید این نامیدن هم برمیگشت به خلق و خوی مردانه اش .وابستگی اولین فرزندتنهادخترش ،که من باشم به مادر بزرگ سبب شده بود کمتر تنها بماند .به خانه ما که می آمد،ساک برگشتش را که میبست ،گریه های من مجبورش میکرد چند روز دیگر بماند .در آخر باید من را باخود به گیلان میبرد تا راضی شوم .افسوس که این بردنها تنها تا قبل از شروع مدرسه بودو بعداز آن ،لذت تنها با مادربزرگ ماندن ،خاطره ای شد ،ماند در ذهنم .من حالا پرم از خصوصیاتی که او برایم به یادگار گذاشت. همراه مادربزرگ ،چند روز زودتر به گیلان آمده بودم .بقیه مانده بودند تا آخر امتحانات خرداد برادر بزرگترم .حیاط بین سه خانه ،پر شده بود از هیاهوی بچه ها ی تازه از راه رسیده .دیر رسیدم .بساط الک و دولک که دوست داشتم جمع شده بود .الک و دلک ،عجیب بازی بود که توانست از اجدادمان تا نسل ما دوام بیاورد .حالا دیگر تغییر نسل هم مثل آن زمانها نیست .انسانها در چشم بهم زدنی از نسلی به نسل دیگر میروند با هزاران تفاوت .همه چیز در غبار زمان محو میشودحتی بازیهای شیرین کودکانه .
چوب بلند بازی دست رضا مانده بود .رضا چوب را در هوا میچرخاند و یار کشی میکرد .ابروهای سیاه پرپشتش را در هم کرده بودوبا غرور همیشگیش به هر کس که میخواست با چوب اشاره میکرد .آنی فرد نام برده ،با فریادی بلند از شادی ،به گروهی که پشتش بود ،ملحق میشد .چقدر زود از بازیهای کودکانه فارغ و اسیر بازیهای روزگار شدیم .حالا رضا فرسنگها دور تر از گیلان دل نوشته های هجرت اجباریش را استوری میکند با هشتکهای اعتراضی .
توپ زیر بغل مینو ،که طرف دیگر یارکشی بود،نشان از شروع وسطی میداد.مینو سرچرخاند .موهای بورش تکان خورد.به رامین که روی سنگ بزرگ کنار چاه نشسته بود اشاره کرد . به نظرم گروه مینو قدر نیامد .میدانستم رضا حتما مرا انتخاب میکند کنارش ایستادم .او گفت مریم .تیم ما قوی تر بود .خیالم راحت شد .به طرف رامین رفتم و مقابلش ایستادم .لبخندهای شیرین کودکیش که روی صورت تپل قرمزش حک شده بود در خاطرم مانده .بین ما ،رامین تنها کسی بود که به آرزوی کودکیش رسید.معلم شد.همیشه از شغلش با آب و تاب تعریف میکرد .دستی در نوشتن داشت .گاهی برای رونامه مطلب مینوشت .چند سال آخر ممنوع الکار شد.بارها برایم از رنج اینکه دیگر نمیتوانست به مدارس مناطق محروم برود ،گفته بود.روزی که شنیدم آرام ودرخواب نیمروزی سکته کرده و بیدار نشده ،بی اختیار یاد نوشته ای از کریستین بوبن که چند روز پیش زیر پستی در اینستاگرام خوانده بودم افتادم .در نقاشی لحظه ای هست که نقاش میداند دیگر تابلویش تمام شده .چرایش را نمیداند.فقط به ناتوانی ناگهانیش در ایجاد هر گونه تغییردر تابلو اعتراف میکند .تابلو و نقاش وقتی از هم جدا میشوند که دیگربه هم کمکی نمیکنند .وقتی که تابلو دیگر نمیتواند چیزی به نقاش ببخشد .وقتی که نقاش دیگر نمیتواند چیزی به تابلو اضافه کند.
گروه رضا بسته شد .مینو به خاطره که آخرین نفر مانده بود نگاه کرد . خاطره دستانش را روی دسته ویلچر برادرش چرخاند .من بازی نمیکنم .چندبار گفتم بازی نشستنی کنیم که مرتضی تنها نمونه ؟
کمترمیدیدمشان .رشت زندگی میکردند.خانه عمویشان،دیوار به دیوارباغ خانوادگی ما بود. هربار ،چند روزی که مهمان عمو بودند ،برای بازی پیش ما می آمدند.مرتضی چرخ ویلچر را چرخاند و به طرف در رفت .خاطره دنبالش دوید .رامین از روی سنگ کنار چاه بلند شد .شلوارش را تکاند .بچه ها نرید منم حوصله وسطی بازی کردن ندارم . از کیف مدرسه ای که کنارش بود ،برگه مقوایی آبی را در آورد .خاطره تو جای من بازی کن !من و مرتضی ماروپله بازی میکنیم .لبخند خاطره درفریادهای بچه ها گره خورد .
زمانی که به خودم آمدم آخرین نفری بودم که وسط ایستاده بود.تمام امید بچه ها به پرش با خطای ده بار توپ ،از اطراف من بود ،برای برگشت دوباره به وسط .توپ میرفت و می آمد .من آنقدر به خودم کش و قوس داده بودم که مثل رخت خیسی که در چلاندن مانده باشد،در هم تابیده بودم .توپ دهم که از بالای سرم گذشت آنچنان پریدم که دستم به آسمان رسید .از بل گرفته شده ،موفق توپ را به سینه ام چسباندم .ماند شور و هیجان گروه ما و خستگی مانده برتن گروه مقابل.امیر با دست بر شانه هایم کوبید . ضربه، هیکل ریزه ام را تلو تلو خوران ،با توپ چسبیده به سینه ،از زمین بیرون انداخت. مرتضی که چند دقیقه ای بود کنار زمین آمده و تشویقم میکرد ،ویلچر را به سمت ما سراند .امیر را ازچند سال پیش ،زمان کلاس نهضت سواد آموزی میشناختم.پسر گلناز ،معلم نهضت بود .سالی که همه همسالهایم آماده بودند برای ثبت نام مدرسه ،مادربزرگ هم خانه مابود .با مادرم از مدرسه به خانه برگشتیم .خوشحال از اینکه نیمه دومی بودم و یک سال دیگر زمان داشتم که با مادر بزرگ به گیلان بروم ، ثبت نام نشدنم را خبر دادم .از نظر مادر بزرگ نوه در دانه اش شکست خورده بود .برای انکه ضربه شکست ،از ریتم زندگی عقبم نیندازد، بدون چک وچانه من را با خود برد .ثبت نام در کلاس نهضت سواد آموزی روستا وهمکلاسی مادر بزرگها شدن ،زیر نگاههای سنگین مادر بزرگ که همیشه از بیرون در به من می انداخت،بس نبود. دفتری که روی جلدش جدول ضرب داشت خرید و آن سال تا آخر پاییز کل جدول ضرب را به من خوراند.امیرتوپ را از دستم گرفت .خشمگین از باخت مسلم ،با صدای بلند خطاهای سرزده از من را شمرد.من دیگه بازی نمیکنم .رضا بین ما قرار گرفت بر تخت سینه ی امیر کوبید .برو خونتون هرری .امیرتوپ را از من گرفت .توپ منو بده برم .توپ برایم آشنا آمد .صبح دیدم که مادر بزرگ برای برادرم همین شکل توپ را خریده بود و در کمد اتاق ما قایم کرده بود .البته توپی هم برای پسر دایی خریده بود و در اناقشان قایم کرده بود.رضا دست امیر راکشید .خواست توپ را از دستش بگیر که امیر هلش داد.دعوا بالاگرفت .رامین ویلچر مرتضی را از ما دور کرد و به خاطره داد.مینو لباس امیر را میکشید تا از دست رضا رهایش کند . رامین میان مشتهای پرتابی رضا جا خالی میداد و با فشار تنه ،به عقب میراندش .میان فریادهای رضا و امیر فقط صدای مینو که گاهی برای خاتمه دعوا حرفی میزد ،شنیده میشد .درپی جداکردن آنها ،از هرکه هر چه بر می آمد انجام میداد.رضا میخواست امیر را بدون توپ به خانه بفرستد .امیر زیر بار نمیرفت .دایم از گم شدن سه توپی که تا آن روز با خودش آورده بود گلایه میکرد .جمع با کشیدنهای مینو از پیراهن امیر به جلوی در کشیده شد .باشنیدن جمله شاید خودت توپهامو دزدیده باشی ،مشت محکم رضا ،بر صورت امیر حوالی شد .امیر دست بردار نبود و پشت هم رضا را به دزدی متهم میکرد .مینو پیراهن امیر راکشید و از لای در بیرون انداختش .در را بست .پشتش را به در چسباند.با دست قفل در را گرفت .رنگ سبزه صورت رضا کوره ذغال شده بود .فریاد میزد و ناکام از کشتن امیر، فحش ها را در هوا پرتاپ میکرد .
جمع کم کم متفرق و بلندیهای گوشه گوشه ی حیاط ،پذیرای مهمانان ناخوانده شد. رضا دست بردار نبود.تمام ناسزاهای تازه آموخته اش را بدرقه امیر کرد. ساکت شد.کش شلوارش را جابجا کرد .اسکناسهای مچاله را از جیب بیرون کشید .چروک اسکناسها را باز کرد .تفش را روی زمین پراند.با گفتن جمله کی با من میاد بریم توپ بخریم ،در باغ را باز کرد.
.یاد توپ کمد اتاقمان افتادم .اگر میاوردم ،مادر بزرگ که نمیفهمید ،بعد از بازی میشستم و سر جایش میگذاشتم .خاطره روبه روی مینو ایستاد.سنگهای انتخابی یه قل دوقل را به اونشان داد.هرجمله که میگفت پی بندش تاکید میکرد که برای بازی به توپ نیازی نیست .رضا بی توجه به حرف های خاطره بیرون رفت .چیزی از توپ نگفتم .مرتضی و رامین کنارم ایستاده بودند .شنیدم که مرتضی از دکتری که چند سال یکبار به ایران می آید ،قرار عملش در تابستان و وسطی بازی کردنش از سالهای بعد میگفت .رامین با تایید حرفهایش مقوای ماروپله را بازکرد .مهره ها را سر جایی که بازی از آنجا ناتمام مانده بود چید . خواست بازی نیمه تمامشان را تمام کنند.
.از لابه لای درختان ،تکانهای دامن گلدار مادر بزرگ را دیدم .هر روز همان زمان برای خرید نان و باخبر شدن از احوالات روستا به بازار محله ،دور میدان کوچک روستا میرفت .از در حیاط کوچک خانه خودمان از باغ بیرون رفت .مطمین بودم تا برگشتن مادر بزرگ ،زمان کافی برای انجام کاری که تمام سال تحصیلی منتظرش بودم ،دارم .هیچ کس حواسش به من نبود .شیروانی خانه مادر بزرگ صدایم میکرد .از شمعدانی های روی پله و چوبهای افقی نردبان اتاق زیر شیروانی در چشم بهم زدنی گذشتم .اتاق زیر شیروانی پایان مرحله اول و شروع مرحله بعد شد.پنجره روی شیروانی را باز کردم .آسمان در قاب کوچک پنجره چشمک میزد .روی شیروانی نشستم .آهسته آهسته خودم را به سمت ناودانی سراندم .روی ناودانی ،نسیم خنک بهاری که زور آخرش را میزد ،لابه لای موهایم پیچید .
دیر یادم آمد که لباس سفید پوشیدم .هر دو جیب پشت شلوارم با رنگ شیر وانی زنگ زده ،مهر شده بود .مادر بارها به مادر بزرگ از بی لیاقتیم ،در پوشیدن لباس روشن ،گفته بود .مادر بزرگ اما معتقد بود لباس سفید از همه رنگها بیشتر به من می آید و اصرار در خریدن آن .جز پشت شلوارم ،لبه پایین تیشرت سفیدم هم قرمز شده بود .با دست لکه ها را تکاندم .دو طرف لبه تیشرت را به هم مالیدم.فایده ای نداشت .حیف از تمام حواسی که برای کثیف نشدن لباسم در بازی هفت سنگ خرج کرده بودم .بیخیال شدم .وقت تنگ بود .باید از آن بالا تاج سر درختان پرتقال را میدیدم .مرغ و خروس هایی که مثل مورچه شده بودند ،کوه سبزی که خیلی بزرگتر به نظر میآمد و آسمانی که از نزدیکتر در آغوشم میکشید .نگاهم که از آسمان به زمین رسید رضا را دیدم.جلوتر از همه با لب و لوچه آویزان پیچ جاده را پیچید .دستان خالی کنار بدنش تاب میخورد .حتما مادر بزرگها همه توپهای اصغر آقا را برای نوه هایشان خریده بودند.بهتر بود توپ کمدمان را برایشان ببرم .روی ناودانی پاور چین پاورچین به طرف خانه عموی مرتضی رفتم .برای برگشت ورسیدن به پنجره ،از آنجا راحت تر شیروانی را بالا میرفتم .اتصال دوقسمت ورق ،درست بالای دیوار حیاط آنها بود . جای پای مناسب برای من.همیشه برگشتن برایم سخت تر بود .درست مثل زمانی که از نرده بان منبع آب بالای چاه بالا میرفتم .زمان برگشت یادم می آمد که هنوز از پایین آمدن از نردبان به آن بلندی میترسم .
انتهای ناودانی ایستادم .جوجه هایی که پشت مادرشان مارش میزدند درحیاط همسایه توجهم را جلب کرد .حتما تازه بدنیا آمده بودند .خوشبحال خاطره .عروسک پارچه ای آشنای دختر عموی خاطره ،از بافت مویش بر بند حیاط گیرشده بود .کهنه های سفید شسته شده روی بند آویزان بود.چکمه های سیاه بلند ماهیگیری عمو داخل حوض ،کنار تورها رهاشده بود .آن طرف تر تلی از جعبه ،نامرتب روی هم ریخته شده بود.انگارپشت جعبه ها چیزی بود . با شاخه وبرگ های بزرگ بریده شده از درخت شب خسب پوشیده شده بود.از لابه لای برگها لکه های سفید و زرد پیدا بود .برای آنکه به درست بودن فکرم پی ببرم ،به دیوار همسایه نزدیکتر شدم .گردنم را دراز کردم .از انتهای برگ ها،پشت جعبه ها کاملا مشخص بود .درست فکر کرده بودم .اجسام مخفی شده توپ بودند .سه توپ که اگر میشستیشان درست میشد شبیه توپهایی که از صبح دیدم .تمام جملات خاطره که از شیرینی بازیهای نشسته تعریف ونگاههایی که به برادرش میکرد ،در ذهنم مرور شد .همانجا نشستم .دستهایم را باز کردم .چشم دوختم به پیچ جاده .منتظر ماندم تا پیچ ،رسیدن مادر بزرگ را نوید دهد.
پایان


2 پاسخ
مریم جان
روایتت مثل همیشه شیرین و جذاب بود. در میان نوشته هایت آنهایی که از عمق خاطراتت می آیند خیلی به من می چسبند مثل همین. منتها در مورد این روایت نه می توانم بگویم خاطره نویسی بود و نه داستان و نه حتی ناداستان. به نظر می رسید خودت هم فعلا همه را به شیرینی ریخته ای بیرون تا بعد ملات داستان دیگری شوند. به نظرم می شود از این فضایی که ایجاد کرده ای استفاده کنی و داستان رضا، مینو، رامین،خاطره و مرتضی یا خود مادربزرگ را بنویسی. اگر قرار باشد به داستان تبدیل شود که مقدماتش زیاد است و همان اولای کار قلاب می خواهد.
ایده ای که به ذهنم رسید این بود که آن جا مه مریم در ایام کودکی از نردبانی می رود بالا به سمت اتاق زیرشیروانی، از آن اتاق وارد یک فضای مجیک رئال بشود. با توجه به اینکه بچه ی کنجکاویست انگار به داستان میچسبد.
پاراگراف آخر را هم خوب متوجه نشدم. یعنی خاطره چون برادرش نمی توانست بازی کند توپ ها را می برد قایم میکرد؟
ممنون از نظرات خوبتون .در واقع قسمت اصلی داستان را دوست داشتم قایم کردن توپ از طرف خاطره به خاطر برادرش بنویسم که حتما باید پر رنگ تر توضیح بدم .در مورد پیشنهاد پنجره سقف شیروانی هم بسیار پیشنهاد جالبی است .سپاس گزارم.