مرگ

باز نویسی مرگ

نسرین صحرایی

اردیبهشت ۱۴۰۲

ساعت ها پشت فرمان نشستن و یک نفس رانندگی کردن امانم را بریده است.بهمن شب رو نیست. به محض تاریک شدن پشت فرمان خوابش می برد.

«راحله جان چیزی توی بساطت داری بدی حالم  جا بیاد؟»

سیب سفت و پر آبی دستم می دهد.یک گاز محکم به آن میزنم و آبش می پاشد روی سرو صورتم. با لبه ی آستینم آن را پاک میکنم. خوردن سیب خواب را از سرم نمی پراند. جلوی چشم هایم تار شده. همه چیز انگار موج دارد‌. پلک هایم روی هم می رود به سختی چشمهایم را باز نگه می دارم. ترسم از چپ کردن ماشین است. بهمن کنارم نشسته و خر و پفش گوش فلک را کر کرده. بعد از کلی دوا و درمان چند ماه دیگر بچه دار میشود. بی انصافیست که با خواب آلودگی من همه ی رشته ها پنبه شود. از جاده اصلی  وارد خاکی می شوم. در کنار درختی توقف میکنم. راحله بیدارو مثل همیشه نگران است.

« خیلی خسته ام و اصلا حوصله ی سفر طولانی رو ندارم»

« منصور جان روت میشد بگی برای عروسیت نمیام؟ »

« نه والله،بچه ی با مرامیه اصلا نمی تونستم نه بگم. کلی توی راه اندازی تراشکاری کمکمون کرد. »

از وقتی با اصغر آشنا شدیم و بوسیله ی او  با هیات  محل ارتباط پیدا کردیم شرایطمان از زمین تا آسمان تغییر کرد. کلی  وام برایمان جورکرد و حتی بعداز راه اندازی تراشکاری سفارش کلی کار برایمان گرفت وگرنه در پرداخت اقساط وام در می ماندیم.  

بهمن چرتش پاره میشود «داداش منم میگم نباید این دوستارو از دست داد.خیلی بچه ی با مرامیه »

« با خیلی از کله گنده ها ارتباط داره.دستش خیلی بازه »

امیر حسین هم بیدار می شود « بابا جون پس کی میریم عروسی؟ »

« میریم بابا جون، تو بخواب بزار بابا هم بخوابه تا زودتر برسیم »

از راحله پتوی سفری می گیرم و روی شانه هایم می کشم.  چشمهایم را می بندم. چشم که باز می کنم  ده دقیقه به چهار صبح است. سه ساعتی می شود که خوابم برده. هوا هنوز تاریک است و وقت نماز هم نشده. کاملا سرحال شده ام. بد جوری ادرارم گرفته. کاپشنم را بر می دارم و آهسته از ماشین پیاده می شوم‌. توی صندوق عقب دنبال دبه ی آب می گردم و بعد از آن دنبال جایی امن برای راحت شدن.

 ماه گرد گرد است و زیر نور مهتاب می شود جلوی پا را دید. به روبرو نگاه می کنم. بالای تپه ی کوچک روبرو تک درخت بزرگی دیده می شود. جای خوبی برای منظور من به نظر می رسد. به طرفه العینی به درخت می رسم. با خیال راحت پشت آن می روم و بالاخره موفق می شوم. هوا سوز سردی دارد. چشمم به دیدن اطراف باز می شود.پایین تپه، روبروی جایی که نشسته ام چند سایه ی سیاه در حرکتند. سه نفر دارند چیزی را به کمک هم حمل و دونفر بیل به دست آنها را همراهی میکنند. در نور مهتاب چند قبر می بینم که روی آن ها پوشیده از سنگ و دور بعضی ها نرده های فلزی کشیده شده است. پشت تپه قبرستان است. درخت را محکمتر می چسبم. می ترسم اگر درخت را رها کنم از تپه سرازیر شوم. با آنکه پهنای درخت زیاد است ولی کمی خود را جمع و جور میکنم. سایه های سیاه  بارشان را بر زمین میگذارند. به غیر از صدای نامفهوم آن ها که سکوت قبرستان را می شکند چیزی شنیده نمی شود. می ترسم صدای نفس کشیدنم را بشنوند.

یکی از مردان بیل بدست در زیر نور چراغ قوه ی همراهش شروع به کندن زمین می کند. صدای برخورد بیل با زمین در فضا می پیچد‌. وحشت من بیشتر می شود. در این سرمای سحرگاهی آذر ماه نم عرق را بر پیشانی ام حس می کنم. کاش کمی کوتاهتر و لاغر تر بودم. بهتر می توانستم خود را پنهان کنم. با هر فشاری که به بیل وارد می کند مقداری خاک کنده می شود و با حرکتی دیگر خاک را در همان نزدیک می ریزد. طولی نمی کشد گودالی و در کنار آن تلی از خاک  بوجود می آید. قلبم دارد از حلقم بیرون می زند. آب دهانم را نمی توانم قورت دهم. شاید به دنبال گنج هستند، یا می خواهند مال دزدی را در خاک پنهان کنند، شاید جسد باشد. اگر از وجود من باخبر شوند حتما بلایی سرم می آورند. دست در جیبم میکنم که موبایلم را درآورم. یادم می افتد آن را در ماشین گذاشته ام. اگر بهمن را خبر کنم سرو صدا ایجاد می شود و برای هر دوی ما خطر دارد. در پاهایم جانی نمانده. دلم می خواهد بنشینم اما ترجیح می دهم ایستاده بمانم. ایستاده بهتر می شود  فرار کرد. برگ های خشک زیر پایم خش خش می کنند. سعی می کنم کوچکترین حرکتی نکنم.

چند نفری بار را بلند می کنند و در گودال می گذارند و شروع می کنند به خاک ریختن روی آن و با خالی کردن دبه ای آب روی خاک کارشان تمام می شود و به سمت ماشینی شبیه آمبولانس که جلوی قبرستان پارک شده می روند و به سرعت دور می شوند.

با آنکه سرما در مغز استخوانم نفوذ کرده از درون می سوزم. چسبیده به درخت در جایم میخکوب شده ام که ناگهان دستی به شانه هایم می خورد. از جا می پرم « حتما منو دیدندو آمدند دخلم رو بیارند»

به پته پته می افتم. صدای بهمن را می شنوم « داداش نصفه شبی کجایی نگرانت شدم » از ترس دهانم خشک شده و زبانم بند آمده «چرا ترسیدی پهلوون مگه جن دیدی؟» هنوز به تنه ی درخت چسبیده ام. دستم را میگیرد.  مرا از درخت جدا می کند و آرام آرام به پایین تپه می برد. وجود بهمن کمی آرامم می کند. کم کم زبانم باز می شود و ماجرا را برایش تعریف می کنم.

« من میگم جسد بوده .بنده ی خدایی رو کشتند و آوردند اینجا چالش کردند. حتما خلافکار بودند. خدا خواسته تو شاهد باشی. بیچاره خونوادش حتما چشم به راهشن. نمیدونن فلک زده گوشه ی این قبرستون زیر یه خروار خاکه! »

دندانهایم بهم می خورد. « درسته هوا سرده ولی نه انقدر که داری میلرزی حتما چاییدی »

به ماشین می رسیم بهمن کمک می کند در ماشین بنشینم. بخاری ماشین را روشن می کند. راحله از سر و صدای ما بیدار می شود «منصور تو که چیزیت نبود چرا داری  میلرزی نکنه سرما خوردی؟» پتو را روی شانه ها و دستهایم می کشد و یک لیوان چای داغ به دستم میدهد. از گرمای لیوان چای و خوردن آن حالم کمی بهتر می شود و از درون گرم می شوم.

 بهمن اصرار دارد کمی بخوابم. هرچه تلاش میکنم بخوابم موفق نمیشوم. از فکر قبرستان بیرون نمی آیم. بهمن سرش را به صندلی ماشین تکیه می دهد و چشمانش را میبندد. لحظاتی بعد صدایم می کند. « داداش خوابت برد؟ »« نه! خواب به چشمم نمیاد » راحله از پشت سر آهسته می گوید « حالت بهتره؟ »

« نگران نباش بخواب »

بهمن سرش را به طرفم برمی گرداند « اگه قتل باشه تکلیف چیه؟»

راحله با نگرانی می گوید« کی کشته شده؟ چرا چیزی نمیگی؟ »

« هیس …..بچه بیدار میشه میترسه! »

.فکر و خیال دست از سرم بر نمی دارد. « اگه اون چیزی که چال کردند جسد باشه تکلیف چیه؟ این بیچاره کیه؟ چرا کشتنش؟ مگه مسلمون نبود که اینجوری خاکش کردند؟ شاید خودشون مسلمون نبودند، به قول بهمن حتما کار خدا بوده که من امشب اینجا باشم و اون صحنه رو ببینم »

امیرحسین بیدار می شود « مامان جیش دارم »

می خواهم از ماشین پیاده شوم که راحله نمی گذارد « شاید سرما خوردی استراحت کن من میبرمش » و رو می کند به بهمن« اگه شما با ما بیایی خیلی بهتره »

ترس را در چهره اش میبینم.بهمن همراه آنها می رود و زود برمیگردند.

بهمن کنارم می نشیند« من اصلا خوابم نبرد »

« ببین بهمن اگه توی اون گور جنازه ی یه آدم باشه ما مسئولیم خبر بدیم بلکه خونوادش خبر بشند »

« بزار نماز صبح رو بخونیم چشم »

یادم می افتد نماز نخوانده ام. از ماشین پیاده می شوم و وضو میگیرم.

بعد از نماز به بهمن آهسته میگویم « قبل از رفتن یه سر بریم قبرستون بعد به پلیس زنگ بزنیم »

« اینا نمیتونن با ما بیاند.سمانه که با این وضعش اصلا صلاح نیست بیاد. بیا دوتایی بریم و زود برگردیم »

« منصور جان من میترسم »

« بیا این سوئیچ رو بگیر در ماشین رو قفل کن ما زود برمیگردیم »

از تپه بالا می رویم. خورشید دشت و تپه را روشن کرده. تمام علف های زیر پایمان خشک و زرد است و زیر پایمان خش خش صدا می کند. کمی تپش قلب دارم. هرچه جلوتر میرویم اضطرابم بیشتر می شود. درخت بالای تپه خالی از برگ است مگر چند شاخه ی بالای آن که برگهای قرمز و زرد و قهوه ایی دارد. گرمای خورشید با آنکه رمقی ندارد ولی اول صبح خیلی می چسبد و حالم را کمی بهتر می کند. وقتی به بالای تپه می رسیم جمعیتی را در قبرستان می بینیم. بهمن هیجان زده می گوید

 « ایول، مردم فهمیدن. من نگران دردسر خبر دادن به پلیس بودم. کلی وقتمون گرفته می شد. »

« انقدر  خوش خیال نباش شاید خودشون مراسمی دارند. »

از تپه پایین می آییم و وارد قبرستان می شویم. به سمت گور می روم. « خدا کنه اینجا مال دزدی چال کرده باشن و جسد توش  نباشه »

خاک روی آن هنوز خیس است. از آنجا به سمت عده ای از اهالی روستا که دور هم جمعند می رویم. سلام و علیکی می کنیم و می پرسم مراسمی دارید؟ مردی روستایی جلو می آید « از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون،قوم و خویشی داریم که صبح زود به ما خبر داد مامورها جنازه ی پسرش رو آوردند اینجا و به خاک سپردند. از ما کمک خواستند که جنازه رو ببرند ده خودشون. ما هم اومدیم کمک. »

« کی کشتش؟چرا کشته شده؟ مگه چه گناهی داشته؟.»

« گناه که چی بگم، امام که نبوده ولی بینوا گناهی هم نداشته. ناکام جوون زحمت کشی بوده. از اصفهان به خوزستان مسافر می برده و میاورده. مسافر کش بوده. نون خونواده میداده. چی گفته چی شنفته، عصبانی بوده، راپورتش دادند؟ نمیدونم خدا عالمه. پلیس بین راه دستگیرش میکنه، بقیه ی ماجرارو هم که گفتم.»

بهمن در گوشم یواش می گوید« بیا بریم ،خودمونو قاطی نکنیم »

مرد روستایی دیگری به طرفم می آید و می گوید« مادر مرده رو نشونش کردند.چند روز پیش توی مراسم اون طفل معصوم ایذه ای که توی شلوغی های هفته ی پیش ایذه کشته شد رفته بوده .جوون پر شوری بود و سر نترسی داشت. دیده بودمش.»

راه می افتیم از آنجا خارج شویم که چند ماشین جلوی قبرستان پارک می کنند و سرنشینان آن با عجله بر سر زنان و شیون کنان داخل قبرستان می شوند.

کنجکاو می شوم و می ایستم. چند نفر از اهالی روستا  بیل به دست  به طرف آنها می روند و بعد از گفتگوی کوتاهی به سمت گور تازه حرکت می کنند‌

تمام حواسم متوجه آن هاست. دنبالشان به راه می افتم. بهمن دستم را می کشد و در گوشم می گوید « بیا بریم  بچه ها منتظرند. به عقد نمی رسیم » 

« تو برو اونا رو از نگرانی در بیار. زودی میام »

« تو هم بیا مگه ندیدی زن داداش چقدر نگران بود؟ »

به حرفش گوش نمی دهم. دستم را از دستش بیرون می کشم و خودم را به آن ها می رسانم. مشغول پس زدن خاک می شوند. خاک نرم است و به راحتی به جنازه می رسند. چند نفر به سختی قسمتی از آن را از گودال بیرون می کشند. تا به حال نبش قبر ندیده بودم. تمام بدنم یخ می کند. جسد در کاوری سرمه ای رنگ است. مردی بغض آلود می گوید « بزار ببینم خودشه؟ »

با لرزش دست زیپ کاور را باز میکند. دماغ و نصف صورتش از یک طرف له شده و کبود است. چهره اش از نیمه ی آسیب دیده قابل تشخیص نیست و مجبور می شوند آن را به طرف نیمه ی سالم برگردانند. مرد گریه کنان در حالی که می لرزد و صدایش به سختی قابل تشخیص است می گوید« خودشه » قلبم تیر می کشد

 « ای وای من یعنی مجازات  فحش و ناسزا اینه؟ » « یعنی اون روزایی که از درد نان به خود میپیچیدم و به همه ی خلایق  بدو بیراه می گفتم باید به این روز می افتادم؟ »

کمک می کنند و جنازه را همراه با کاور از گودال خارج  کنند. مردی تمام زیپ را باز می کند. جوان با لباس ها و کفشی که به پا داشته در گور گذاشته شده.

تمام کسانی که دور قبر هستند با دیدن جنازه با صدای بلند لا اله الا الله می گویند. موهای بدنم سیخ می شود. قادر نیستم قدم از قدم بردارم و از آنجا بروم.زنی بر سر زنان با دستانی زمخت و کار کرده از میان جمعیت خود را به جسد می رساند و با شیونی که به ضجه ای دردناک شبیه است می گوید « ای کرکم، بوم، همه کسونم » و در کنار جسد از حال میرود.مادرم را میبینم روزی که جنازه ی داداش محمود را از جبهه آوردند. خودش را روی او انداخت و از حال رفت. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شود. « چرا اینهمه جوانمرگی؟ »

همراهان زن گریه کنان در حالی که بر صورتشان چنگ می زنند به سمتش می آیند و می گویند « مادرت بمیره کرک »

جوان جان باخته بیست و یکی دو ساله به نظر می رسد. جسد را در کاور می گذارند و او را روی دست بلند می کنند. و به سمت ماشین های جلوی قبرستان می برند. مردم روستا لا اله الا الله گویان او را تا جلوی ماشین بدرقه می کنند. جسد را در صندوق عقب ماشین می گذارند‌. عده ای زیر بغل مادر داغدیده را می گیرند و او را به سمت ماشین می برند‌. می گویند او را به قبرستان آبا و اجدادشان در نزدیکی ایذه خواهند برد.

بهمن به طرفم می آید. دستم را می گیرد « چرا ول نمی کنی؟ دنبال دردسر می گردی؟ ما نباید قاطی اینا بشیم »

 به طرف تپه و ماشین می رویم. راحله با نگرانی به ما نگاه می کند واز ماشین پیاده می شود. « چی شد؟ بالاخره فهمیدید داستان چیه؟»

« بعدا برات میگم جلوی بچه چیزی نگو»

 سفره ی صبحانه را پهن می کنند. میلی به چیزی ندارم. بهمن کنارم می نشیند « داداش دیر میشه یه چیزی بخور تا راه بیفتیم.به عقد نمیرسیم »

دهانم خشک و تلخ است. راحله با چهره ای پریشان نگاهم می کند و می گوید« منصور جان  نا سلامتی داریم میریم عقد کنون .رنگ به صورتت نیست » 

لقمه ای می گیرد و به زور مجبورم می کند بخورم. سمانه آهسته به راحله می گوید « از نصف شب که از خواب پریدم و آقا منصور رو با اون حال دیدم حال خوشی ندارم. شکمم سفت شده انگار بچه تو شکمم قولنج کرده و بی حرکت مونده »

اضطرابم بیشتر می شود. انگار مرگ و ترس از مرگ همه جا را گرفته. « اون بچه ی ایذه ای دیگه چرا کشته شده؟ اگه بچه ی بهمن بمیره چی؟ »

بهمن مضطرب به سمانه نگاه میکند« چی شده سمانه ، داداش ببینم یه کاری دستم میدی؟»

سعی می کنم به خود مسلط شوم و می گویم« چیزی نیست زن داداش یه بنده خدایی مرده. شما خودتو ناراحت نکن »کمک می کنم بساط صبحانه را سریع جمع کنیم و به راه بیفتیم.

از جاده ی خاکی وارد جاده ی اصلی می شوم. پایم را روی پدال گاز گذاشته و به سرعت به سمت ایذه می رانم. هرچه تلاش می کنم آرامشم را حفظ کنم نمی شود.« امیرحسین من هنوز خیلی کوچیکه. خیلی مونده تا معنی خیلی چیزا رو بفهمه خیلی مونده تا طعم خیلی چیزا رو بچشه. هنوز خیلی مونده که یه جاهای حداقلی رو توی این دنیا ببینه. این اولین سفرشه. اگه من جای اون پدر و مادر ایذه ای بودم دیوونه میشدم » عصبی که باشم کنترلی روی سرعت ندارم. با سرعت زیاد میروم بطوریکه راحله اعتراض می کند و بهمن ادامه می دهد « داداش آروم تر برو مراقب سمانه باش! »

راحله رو ترش کرده و می گوید« ما این عروسی رو نخواستیم»امیر حسین  با بغض می گوید« من میخوام برم عروسی خودتون قول دادین» جوان کشته شده به نظرم سن و سال اصغر را داشت. لابد او هم خواهان کسی بوده و شاید در شرف عروسی بوده ویا  چنین روزی قرار بوده کسانی از راههای دور و نزدیک به عروسی اش بروند.

سمانه می گوید« من که صد بار بهت گفتم با اتوبوس بریم »

بهمن میگوید« سمانه جان خودتو ناراحت نکن برای بچه خوب نیست.»

سرعت ماشین را کم می کنم. اسم روستایی که جنازه را به آنجا برده اند بر روی تابلویی در کنار جاده می بینم. در لحظه ی کوتاهی تصمیمم را می گیرم و فرمان را به سمت چپ جاده می پیچانم و وارد مسیر روستا می شوم.

« چه کار می کنی ؟راه رو اشتباهی رفتی »

جواب نمی دهم.

« داداش حالت خوبه؟داری اشتباهی میری »

« نه!بزار یه سر بریم ببینیم چه خبره »

« چه خبره؟ به ما چه ربطی داره چرا ول  نمی کنی؟  خواست دنبال دردسر نره »

چیزی نمی گویم و به راهم ادامه میدهم. راحله می گوید« منصور جان معلوم هست چت  شده؟ از بس تو ماشین نشستیم خسته شدیم. فکر این بنده ی خدا باش! »

« یه کم طاقت بیارید  بالاخره شمارو به عروسی می رسونم »

سمانه« میگن زن حامله بره تو قبرستون شگون نداره »

جنازه داداش محمود رامی بینم که مادرم خودش را روی او انداخته و با ضجه های دردناکش می گوید« می خواستم دامادت کنم » 

چرا هر خاطره ای که از مرگ دارم بیشتر مرگ جوان است؟ پس کی این جوانمرگی تمام می شود؟ جاده ی روستا مرا به دنبال خود میکشاند. نمی توانم نروم. عروسی اصغر و مرگ این جوان و خاطره ی محمود همه انگار در هم پیچیده اند.

امیر حسین« شگون چیه زن عمو»

در آینه به امیر حسین نگاه می کنم .

« چی میگی بابا جون؟»

« زن عمو میگه شگون نداره »

« زن عمو حالش خوب نیست »

راحله کلافه شده و امیرحسین را از روی پایش روی صندلی ماشین می گذارد شیشه ی ماشین را کمی پایین می کشد و می گوید

« حالا این کیه که تو دنبال جنازه ش راه افتادی؟ »

« جنازه چیه راحله، جوون مثل ماه بود.داماد بود »

حوصله ی هیچ صدایی را ندارم کاش کسی چیزی نمی گفت. سرم از درد در حال انفجار است. گاهی وقت ها سکوت  مثل نفس  کشیدن است.

امیرحسین« مامان شگون چیه »

راحله « ول کن امیر حسین حوصله ندارم »

امیر حسین« خسته شدم چرا نمی رسیم؟ »

جاده خاکی است و کمی سرعت ماشین را کم میکنم که جلو را بهتر ببینم.

بهمن« به ما چه که طرف یه چیزی گفته و حالا یا مرده یا کشته شده. حتما حقش بوده »

می خواهم جلوی خودم را بگیرم و چیزی نگویم ولی نمی شود.

« بهمن از خدا بترس »

بهمن« از خدا می ترسم که میگم »

« تو یه بچه تو راه داری  فکر کن و حرف بزن »

بهمن« برا همین میگم بابا ول کن یه کم به فکر سمانه باش »

نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم « پس چرا کسی به فکر مادر اون بینوا نبود‌ و این بلا رو سرش آوردند. مگه اون مادر نداشت؟ »

« داداش چی میگی از کی داری طرفداری میکنی؟ »

انگارهمین دیروز بود. تمام ماشین آلات تراشکاری کارگاه را برای مخارج بیماری پدر فروختیم. وقتی که او مرد ما ماندیم و یک ماشین قراضه و تنها کاری که از ما بر می آمد مسافرکشی توی خیابان های بی در وپیکر تهران بود. از صبح تا شب سگ دو میزدیم که آن هم خرج تعمیر ماشین می شد.

« مثل اینکه یادت رفته بعد مرگ بابارو »

صدای گریه امیر حسین بلند می شود « من می ترسم.بابا و عمو  دارن دعوا می کنند  »

راحله« منصور خسته شدم  بسه دیگه! »

پایم را روی ترمز می گذارم. ماشین که توقف می کند سرم را روی فرمان می گذارم و چند لحظه ای سکوت برقرار می شود.

رو می کنم به بهمن و می گویم« یادت رفته روزای مسافر کشی با اون ماشین فکسنی رو؟ یادت میاد هر وقت خرج و دخل جور در نمیومد فحش عالم رو نثار بنی بشر می کردم؟ »

بهمن « حالا که چی؟ »

« خدایی بگو اگه با بچه های هیات ایاق نبودیم می تونستیم از اون وضع نجات پیدا کنیم »

« گیریم تو راست میگی »

« پس سر جات بشین و حرف نزن »

پایم را روی پدال گاز می گذارم و به راهم ادامه می دهم.

« اون جوون ایذه ای تو ماشین چی گفته؟ چه کسی این کارو در حقش کرده؟ مغزم داره منفجر میشه. پس کی جواب سوالامو پیدا می کنم؟»

مادرم همیشه میگفت «اگه قیامت نباشه این زندگی به هیچ دردی نمیخوره چون توی این دنیا اتفاق هایی میوفته که هیچ وقت برملا نمیشه. دلخوشی ما روز قیامته. »حتما دلیلی داشته که من شاهد خاکسپاری این جوون باشم.» گاز ماشین را بیشتر میکنم و به راهم ادامه میدهم.

سمانه« داریم کجا میریم؟ »

ترمز میکنم.« زن داداش اگه ناراحتی من پیاده میشم و شما برید. بهمن تو بیا پشت فرمون بشین من بعدا با یه وسیله میام پیش شما »

راحله« مگه من میزارم تنهایی  بمونی، منم پیاده میشم. »

« بابایی کجا میری؟منم میام »

امیرحسین دوباره میزند زیر گریه و راحله با ناراحتی می گوید« عروسی به ما نیومده » 

 « برو داداش من پشت فرمون نمیشینم »

دوباره ماشین را راه می اندازم و در جاده ی روستایی به پیش میروم.

هزار فکر توی سرم می آید. جاره نشینی در خیابان مرتضوی، کار شبانه روزی بی حاصل.  قیافه مادر آن بینوا در قبرستان مرا به یاد مادرم می اندازد. از بیاد آوردنش تنم می لرزد. از وقتی صورت آن جوان را دیدم توی آینه ی ماشین نگاهم که به صورتم می افتد یاد صورت له شده ی او می افتم.

بهمن آهسته می گوید « داداش خواست خدا بوده انقدر خودتو ناراحت نکن ‌هر کی یه قسمتی داره »

« من تا اینجاش قبول دارم خواست خدا بوده که من شاهد ماجرا باشم ولی بقیه شو قبول ندارم. »

« چرا کفر میگی »

« چه کفری؟ اگه منم دیشب که خوابم میومد نمیخوابید م و به رانندگی ادامه میدادم و ماشین چپ می کرد خواست خدا بود؟»

همه سکوت می کنند‌. امیر حسین با شیرین زبانی می گوید « بابا جون داری کجا میری؟ چرا منو عروسی نمیبری؟ »

« چرا بابا جون میبرمت عروسی »

کمی جلوتر می رویم و به روستا می رسیم. در آنجا جمعیت زیادی دیده می شود‌. همه به یک سمت می روند. منهم ماشین را به آن طرف هدایت میکنم. دلم گواهی میدهد مسیر را درست می روم. مردم تقریبا تمام راه را پر کرده اند و مجبورم پشت سرهم کلاج و ترمز بگیرم. مردان و زنان پیاده با شنیدن صدای چرخهای ماشین خود را کنار می کشند و منهم آهسته آهسته جلو می روم. به قبرستان می رسیم. ماشینی که جنازه را برد آنجا پارک شده است. ماشین را جلوی قبرستان پارک میکنم « شما اینجا بشینید. زود برمیگردم.»

بهمن زیر لبی می گوید « چرا بیخیال نمیشی؟ »

سکوت می کنم.« پس سر جدت زودتر برگرد »

امیر حسین از پشت شانه ام را می گیرد و با شادی می گوید « آخ جون! بابا جون رسیدیم؟ عروسی همینجاست؟ چقدر شلوغه چرا منو نمیبری؟ من میخوام عروس عمو اصغر رو ببینم »

« بابا جون میبرمت اینقدر عجله نکن. بشین تو بغل مامان زودی بر می گردم »

راحله هم با اخم و تخم می گوید « منصور تورو خدا بس کن دیگه »

اصلا حوصله ندارم. از ماشین پیاده می شوم و سوئیچ را به بهمن می دهم. به طرف قبرستان می روم. نجا پر از جمعیت است. آفتاب تمام پهنه ی روستا و قبرستان را گرفته. جنازه روی دستان چند نفر از غسالخانه بیرون می آید. برایش نماز می خوانند. دوباره آن را بلند می کنند. مردانی با ساز و دهل و زنان با پاشیدن نقل و گل او را همراهی می کنند‌. زنان کل می کشند و دختران جوان دستمال در هوا تکان می دهند. اینجا عروسی است.یا خاکسپاری؟ تا به حال چنین خاکسپاری را ندیده ام. از لابلای جمعیت خود را به نزدیک قبر می رسانم. بعد از تشییع، جوان را کنار قبرش می گذارند «جوان مسلمان بوده و با آداب مسلمانی به خاک سپرده می شود.  چرا سحرگاه او را بدون هیچ آدابی به خاک سپردند؟ »

مادرش با ضجه های سوزناکی شعری محلی برایش می خواند و روی او خم شده و تکان میخورد انگار کودکش را در گهواره خواب می کند. بقیه ی زنها با او دم می گیرند و اشک میریزند. او را در گور می گذارند. سکوت همه جا را میگیرد. مردی  برای او تلقین می خواند و سپس سنگ لحد بر روی او می گذارند. با ریختن اولین بیل خاک صدای ساز و دهل بلند می شود. با هر بیل خاک، گل های پرپر شده و نقل است که بر گورش ریخته می شود. عده ای از زنان شال از سر باز می کنند و با ضربه ای که بر دهل زده می شود مشتی از موهایشان را قیچی می کنند و بر روی خاک او می ریزند. ای کاش این همه جوان که در خاک رفتند مثل دانه های گیاه سبز می شدند. پدرم وقتی کودک بودم برایم قصه ی رستم و سهراب را تعریف می کرد. در آن قصه این سهراب بود که می مرد. پدرم می گفت « سنت سرزمین ما جوانمرگی است »

بعد از پایان خاکسپاری روی گور جوان  آب و گلاب می پاشند و قالیچه ای پهن می کنند. عده ای آیینه و شمعدان و اسفند و نان و عسل و ظرفی پر از سیب و انار روی آن می گذارند.

« امیر حسین درست می گفت. اینجا عقد کنانه. کاش اونو با خودم آورده بودم. اما اگر سراغ عروس و دوماد رو می گرفت باید بهش چی می گفتم؟»

انگار در مه حرکت می کنم. حال خودم را نمی فهمم.

زمان متوقف وهمه چیز برایم بی تفاوت شده. پاهایم سست و تحمل وزنم را ندارد‌. سنگی آن سوی قبر،  دور از جمعیت میبینم به سوی آن می روم. مردم دسته دسته با هم  گفتگو می کنند «حالا مادر و پدر بینواش چی میشن؟ کی براشون نون میاره؟ مگه چه کرده بوده؟ تفنگ که دست نگرفته…..میگند می خواستند دامادش کنند…..محمود رادرلباس دامادی میبینم مادرم اسفند روی آتش می ریزد و به پیشوازش می رود. دستمال های رنگ و وارنگ در هوا تکان می خورد. اصغر با لباس دامادی می آید چقدر چهره اش شبیه این جوان ایذه ای است. صورتش از شادی برق می زند برایش دست تکان میدهم رویش را به سمت من برمی گرداند. آن طرف صورتش له شده است. خشکم میزند‌. داداش محمود برایم دست تکان می دهد عروسش به طرفش می رود و گلهای یاس سفید است که بر سر و رویشان می ریزند. اصغر در کنار محمود به طرف او نقل می پاشد و محمود دستهای او را می گیرد و زیر بارانی از گلها دور می شوند.

 از بین جمعیت خود را  بیرون می کشم. دیگر تحمل این همه صدا را ندارم. روی آن سنگ می نشینم. دلم میخواهد ساعتها آنجا بنشینم بدون آنکه به چیزی فکر کنم. به نقطه ای خیره می شوم و نمی دانم چه مدت در این حالم. وقتی به خود می آیم که قبرستان خالی شده. به سمت ماشین نگاه میکنم امیرحسین شیشه را پایین کشیده و برایم دست تکان میدهد. از جا بلند می شوم و از قبرستان خارج می شوم. صدای امیر حسین را میشنوم «آخ جون بابایی اومد» به سمتش می روم. « چرا منو نبردی عروسی مگه اینجا عروسی نبود ؟عمو اصغر و عروسش کجاند؟ خودم صدای سازشونو شنیدم. حالا که تموم شده اومدی؟»

« آره بابا جون اینجا  عروسی بود ولی عروس و دومادش زود رفتند. به درد تو نمی خورد. تو رو  جایی می برم عروسی  که عروس و دومادش زود نرند.»

سوار ماشین می شوم. در آینه به راحله و سمانه و امیرحسین نگاه می کنم. بجز امیر حسین که سراسر اشتیاق است آن دو خسته و گرفته اند. به بهمن آهسته میگویم « دلم شور میزنه. اصغر رو دیدم که دست در دست داداش محمود با هم میرفتند.» ماشین را روشن می کنم و با سرعت به طرف ایذه می رانم.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *