کارتن مقوایی پر از جوجه های رنگی مافنگی کنار پیاده رو ،لب جوی خشک زیر درخت زیتون تلخ تازه کاشته گذاشته شده بود،توی جو زیر پل سیمانی گربه ایی چشم انتظار موقعیت برای بدست آوردن یکی از آنها از جایش جم نمیخورد و محو تماشای پرهای رنگین شده بود و گاهی مزه دهن میچشید و با زبان صورتی دور دهنش را میلیسید. خورشید سوزانی مستقیم بر سر و تن آنها می تابید. جایشان تنگ بود، همه تو هم تپیده بودند،جا نبود کز کنند ،بخوابند.پشت سرهم تو سر هم نوک می زدند و کاکل هم را میکنند.
همه تو سری میخوردند،گرمشان بود، از گرسنگی و تشنگی له له میزدند و هیچ کس روزگارش از دیگری بهتر نبود. روی هم میپریدند وبال بال میزدن که شاید دست از قضا یکی از آنها انتخاب شود.
فروشنده کلاه بسر روی چهارپایه آبی کنار آب سردکن داد میزد
«بدو بدو سه تا جوجه ده هزار»
بعضی از کودکان از جوجه ها میترسیدند و بعضی از آنها با انگشتان ظریف به سراغ جوجه ها رفته و بال و پاها را میکشیدند تا صدای جیغ جیک جیک بلند شود و با لبخند رضایت دست از سر آنها برمیداشتند.
کودکی با پدر بزرگ خود کنار جعبه پر از جوجه های به مانند بلال دانه رنگی کنار هم چلانده شده ایستادند.
دستی سیاه سوخته و رگ در آمده وارد کارتن شد و انگشتان ضخمت به کندو کاو در آمد ،و باسنگدلی وخشم و بی اعتنایی در میان آنها به درو افتاد و آشوبی پدیدارکرد و شروع به چرخ زدن مابین جوجه ها کرد.
«نه این یکی مردنی هست »
سرگیجه عجیبی به جوجه ها دست میدهد و چندتا از آنها ته مانده غذای دیروز را پس میدهند.
بلاخره یکی از جوجه های آبی انتخاب میشود مرد یکی از بال آن را میگیرد و از کارتن در می آورد ،صدای جیک جیک جیغ مانند میشود و داخل پلاستیک میرود و درش را گره محکم میزنند. دست بزرگ کیسه پلاستیکی را از فروشنده میگیرد و به دستان ظریف کوچک میدهد.
انگشتان ریزه سر گره خورده نایلون را میگیرد و شروع به چرخاندن میکند.کودک زیرلب میخواند
«جوجه آبی من تاب تاب عباسی!»
صدای جیغ جیک جیک جوجه فروخته شده دورتر میشود.
جوجه ها تمام تلاش خود را میکنند که زیر بال همدیگر بروند که گرما پوست و استخوان آنها را نسوزاند. یکی از جوجه های ریقوندی که دیگر رمق تکان خوردن ندارد همانجا بدنش بی حس میشود و دیگر نمیتواند روی پاهاش با یستد با نوک باز روی جوجه های درحال بال بال زدن می افتد آنقدر جوجه ها وول میخورند تا به ته کارتن میرسد و همانجا زیر پاهای بیگانگان کارش تمام میشود.
دست پینه بسته چرکین وارد میشود و جوجه تازه تلف شده را برمیدارد و جلوی گربه چشم در انتظار می اندازد .گربه در چشم بر هم زدنی جوجه را برداشته و زیر پل ناپدید میشود.


4 پاسخ
چه موقعیت داستانی بامزه ای. به نظرم قابلیت تبدیل شدن به یک داستان را دارد. اگر داستانش خوب نوشته شود و خوب به ریزه کاری ها پرداخته شود چیزی شبیه داستان های هوشنگ مرادی کرمانی می شود. بیشتر به گربه و جوجه ها فکر کن. توی سرشان چه می گذرد؟ دنیا را چطور میبینند؟ آن جوجه ی فروخته شده که رفت توی کیسه پلاستیکی، خواهر و برادری نداشت؟ نکند جوجه ای که مُرد کس و کارش بود؟
ممنون از اینکه نظر دادید من موافقم درسته دوباره بازنویسی خواهم کرد .
داستان درون مایه جالبی دارد. من را یاد داستانی از هوشنگ مرادی کرمانی انداخت که در ان پسرکی ماهی شب عید میفروخت. آنجا داستان از زبان ماهی روایت میشود و زاویه جالبیست. به نظرم خواندنش برایت خوب باشد.
یه جاهایی داستان توضیح زیاد شده بود. مثلا سه خط نوشتن برای اینکه بگویی جوجه ای مرده به نظرم زیاده. و اینکه هنوز خط داستانی شکل نگرفته. من نفهمیدم باید برای اینکه گربه غذایی خورد خوشحال شوم یا برای مردن جوجه ضعیفی ناراحت.
ممنون از نظرتون بله من خودم خیلی داستان های هوشنگ مرادی کرمانی را دوست دارم و خوب یکمی از اون نظر نوشتم و خوب هم داستانم داره باز نویسی میشه