از تخت پایین آمدم.نور خورشید به وسط اتاق می رسید .همه چیز دور سرم چرخید . بوق ماشینها گاهی ممتد وگاهی ضربه ضربه پشت هم ، در سرم پیچید .از راپله صدای پا،شنیدم. پاها برای پایین رفتن ،روی پله ها کوبیده میشد .حتما آسانسور خراب شده .همسایه ها بلند بلند حرف میزنند.تبریک میگویند .میخندند.
صدای زنگ طولانی شد .مجبور شدم از اتاق بیرون بروم .آیفون را برداشتم .خواهرکوچکم بود .فریاد میزد .بیا پایین.ازکوچه صدای ساز ودهل عروسی آمد.دویدم .داخل آسانسورتنها بودم .چرا آسانسور فقط پنج طبقه دارد؟شاید مستی دیشب هنوز ازسرم نپریده.فرقی نمیکند من باید به همکف برسم.آسانسور طبقه همکف باز شد .
همه جا ساکت است .تنها ماندم .در شهر خاک مرده پاشیده اند.کرکره مغازه ها پایین است .میان جاده باریک ایستادم .هیچ ماشینی رد نشد.روی جاده، خیلی دورتر ازمن آب جمع شده .تشنه ام.
از وسط میدان صدای آواز آمد.زیر هشتی برج چند نفر ساز میزدند.مردجعبه شیرینی را جلو آورد .نفهمیدم برداشتم یا نه .خواهرکوچکم در خیابان میرقصید .خواهر دومم میخنددو اشک میریزد.پسرم کنارم ایستاده .کی آمده ؟ساک شنا روی شانه اش .میخواهد با دوستش به استخر برود .
پدرم گریه میکند .عینکش را بالابرد .اشک چشمش را پاک کرد .خندید .کنارش ایستادم .عطر تنش را شنیدم .
میدان سعادت آباد شلوغ است .مردم میرقصند .سرایدار خانه خیابان شانزدهم هم اینجاست.به من تبریک گفت.
با مادرم در خیابان ولی عصر هستیم .چقدر دلم برای درختان ولی عصر تنگ شده بود .برادرم دست تکان داد .بلند بلند میخندید .درگوشم گفت دیدی من درست میگفتم ؟مرد با لباس بلوچی جلوی ماشینها میرقصد.همه دست میزنند.دخترخواهرم باله میرقصد.چرا هنوز نرفته بودند ؟حتما بلیطشان را کنسل کردند.دیگر نمیروند.کجا رفت ؟دلم برایش تنگ شد .چرا بغلش نکردم .چرا نبوییدمش .تاریک است .پسرموتور سوار ترانه میخواند .مادرش دست میزد .میخندد.دختر با روپوش سفید از کنارم رد شد .دسته نرگسها را به طرفم گرفت .چشمک زد .چقدر آشنا بود .مادر و پدرم به طرف جمعیت رفتند .چرا مامان فسنجان نپخته بود ؟من که گفته بودم دلم برای فسنجانهایش تنگ شده !
پا برهنه روبه روی دریا ایستادم .روی پل ترافیک است حتما خیلی طول میکشد تا به قسمت آسیایی برسیم .دست همسرم را روی شانه ام حس کردم .گریه کردم .دوست ندارم ببیند که گریه میکنم .گونه ام رابوسید.ترسیدم .کوچه ها تنگ و تاریکند .تنها ،با پاهای برهنه ،روی سنگ فرش کوچه ای غریب میدوم .در سالن تئاتر مودا، مهمانی بزرگی است .نمیدانم چه میگویند .زبانشان نا آشناست .چند نفرشان را میشناسم .زن همسایه با همسرش میرقصد .به من میخندد.دختر جوان پشت بلندگو ترانه آشنا میخواند.اومیداند درایران هم جشن گرفتند ؟باید آماده شویم . زودتر باید برگردیم ایران.
بوی گیلان آمد .مادر بزرگ روی تراس ایستاده ،صدایم میکند .باران در هوا مانده .به زمین نمیرسد .مامان بزرگ لباسهام خشکه .با پیراهن سفیدم میچرخم .موهایم را دوگوشی بستم .دستان کوچکم را نشانش میدهم که مطمین شود زخم نشده .مادر بزرگ خندید.
درخانه پدری فیلم برادران لیلا را میبینیم .چقدر خوب که دوباره با هم میبینیم .من قبلا دیدم .همه گفتند ما هم دیدم .همه خندیدیم .خیلی دوست داشتم با شما ببینم .
حیاط خانه مادر بزرگ آب پاشی شده.از بالای درخت انجیر پریدم .سبک شده ام .پرواز رادوست دارم .از بالا ،شهر را میبینم .چقدر شبها استانبول زیباست .چراغهای شهر چشمک میزنند.دریا زیر نور ماه میدرخشد .اردغان روی سقف ماشین آواز میخواند .ملکه انگلیس برایش کف میزد .کنار رودخانه خروشان جنگل عباس آباد ایستادم.چقدر این پیکنیک هم مثل همیشه چسبید .دوستم با سر تایید کرد .نمیتوانست حرف بزند .پسرش را روی پا خوابانده و تکان میدهد .لالایی به جانم نشست .خواهر کوچکم آمد .عکس گرفت .با فیلتر عکسش را درست کرد .کی با هم میریم هند؟ خبر داد که خواهرمان نرفته .امسال باهم بریم تبت.
جنازه را از پله های هواپیما بالا بردند .گفتم مردم نباید اجازه بدهند .برادرم جدی بود .ما که مثل آنها نیستیم .مردم خسته اند.شادی میخواهند .درست میگفت .زن و مرد دست در دست هم میرقصیدند .ترانه میخواندند.دور آتش میچرخیدند.شهر شلوغ بود .ترافیک چمران سنگین شد.همه از ماشینها بیرون آمدند.هرکس میخواست میتوانست پرواز کند .پشت فرمان نشستم .پسر خواهرم را بغل کردم .زیر گردنش را بوییدم .سرش را به سرم چسباند .کیف کردم .از شیشه باز ماشین به آسمان نگاه کردم .آدمها در کنار بادکنکها پرواز میکردند.اشک ریختم .به مادر نگاه کردم .لذت بردم .خندیدم .دلتنگ نبودم .مرد ناآشنایی در ترافیک چمران نزدیکم آمد.شنیدی که بایدن مرد ؟تو یکی از سخنرانیهاش سکته کرد.
هرسه روی پل انزلی کنارهم ایستادیم .خواهرم عروسک خرسش را بغل کرده .برادرم توپ را زیر پایش ثابت نگه داشت .من سعی دارم جلوتر بایستم .پدرم دایم میگویددر یک ردیف بایستید .پدرم عکس گرفت .به طرفش دویدم .نخ بادبادک را گرفتم .یادم است که بادبادک از زمین بلندم میکند .دوست داشتم دوباره پرواز کنم .
بلوار جلوی خانه خلوت است .از دور دریا پیدا ست .دریا رانگاه کردم .کشتی وسط آب لنگر انداخته .باد آمد .هوا سرداست .تابستان خیال آمدن ندارد .اصلا اینجا درست و حسابی تابستان ندارد .لباس خواب تنم است .چه خوب هوا تاریک است .پاهایم برهنه است .تا کسی ندیده باید بروم بالا.دویدم .آسانسور خالی است .دکمه چهارده را زدم .آسانسور تاریک شد .تکان نخورد .درش باز نشد .پسرم بیتابی میکند .بغلش کردم .گریه میکند .گرمم شد.نفسم بالا نمی آید .
زنگ ساعت موبایل در سرش پیچید .دستش را به طرف میز کنار تخت دراز کرد.صدا قطع شد .یادش آمدکه امروز یکشنبه است .پتو را روی سرش کشید.به خودش قول داده بود هر یکشنبه برای یوگا به پارک برود .پتو را کنار زد .چشمانش به سقف دوخته ماند.پرده با زور نسیم لای پنجره ،تکان میخورد .لبه تخت نشست .بلند شد .بی اختیار روی تخت برگشت .دوباره ایستاد .تلوتلو خوران از اتاق بیرون رفت .آب را روی صورتش پاچید .خوابش پرید .موهایش را دم اسبی بست .پیراهن و شلوار سفید پوشید . وارد آشپزخانه شد.ظرفها ی کثیف مهمانی دیشب روی میز پخش بود .رومیزی سالن،مچاله شده روی زمین آشپزخانه افتاده بود .بطری های خالی کنار ظرفشویی ایستاده بودند .بطری شراب رابرداشت .خندید .یعنی دیشب این یه بطریو من تنها خوردم .از مهمانی،پرده پرده یادش آمد .چوب پنبه را کشید .خواست جرعه آخر را بخورد .منصرف شد .تکه نان خشکی که از دیشب در سبد جامانده بود خورد .با خودش فکر کرد بهتراست زودتر بروم که تا بیدار نشدند برگردم .آسانسور طبقه دوازدهم چشمک میزد .دکمه را زد . طبقه چهارده ایستاد .آسانسور خالی نبود .مرد همسایه سعی داشت با اصرار چیزی را به پسرش تاکید کند .سوار شد .نفهمید مرد به پسرش چه میگفت .هنوز زبانشان را خیلی یاد نگرفته بود.تند که حرف میزدند، کافی بود یک کلمه را نفهمد ،رشته جمله از دستش در میرفت .به آینه نگاه کرد .چشمانش دودو زد .چشمانش را مالید .بیحرکت ماند.نگاه پرسشگر مردکه منتظر بود او دکمه را بزند ،ندید.مرد همانطور که لباس پسر را مرتب میکرد دستش را از جلوی او دراز کرد ودکمه صفررا فشارداد.
مه صبحگاهی به بالای دریا رسیده بود .کشتی سیاه بزرگ مثل همیشه وسط دریا بود.ابرمانندچتربزرگی که دسته اش در دودکش کشتی گیر کرده باشد، به نظر می آمد.گز نسیم تنش را لرزاند .بلوار را به طرف دریا پایین رفت .مرغهای دریایی بالای سرش به طرف دریا پرواز میکردند .به نظرش آزادترین موجودات پرنده ها هستند .از وقتی به استانبول آمده بود با مرغهای دریایی حرف میزد .روبه روی دریا ایستاد .راه درازی آمده بود.نفهمید کی رسید .تا حالا این مسیر را پیاده نیامده بود .قرار بود پارک برود ،چرا اینجا بود ؟ ساعتش را نگاه کرد .عقربه ها را درست ندید . زیر انداز را پهن کرد .پشت به دریا نشست .چشمهایش را بست .موج ها صدایش میزدند .چشمانش را باز کرد .ایستاد .دستهارا بالای سر قلاب کرد و کشید .روی پنجه پا ماند.بدنش نرم و هماهنگ خم و راست میشد .زن بلوند نزدیک شد.از او اجازه گرفت .باسر قبول کرد .زن روبه رویش ایستاد .هماهنگ با او دست و پایش را تکان داد .با هم ورزش کردند.مرد نزدیک شد .اجازه گرفت .شروع کرد .آنطرف تر دو مردسیاه پوست و یک زن به آنها نگاه میکردند .نزدیک شدند.شروع کردند .مردی که کنار ساحل میدوید ،ایستاد .نگاه کرد .نزدیک شد .شروع کرد .دیگر هیچ کس اجازه نمیگرفت .شروع میکرد .تعدادشان زیاد شد.جمعیت روبه رویش ایستاده بودو هماهنگ با او ورزش میکرد.دمای بدنش بالا رفته بود .لپهایش گل انداخته بود .حس پرواز در وجودش دودو میزد .حرکات را توضیح میداد .همه آنقدر هماهنگ بودند که گویا زبانش را میفهمیدند .نشست .همه نشستند .چشمها بسته شد .دم و بازدم های عمیق جاری شد .ذهنش را رها کرد .به صدای درونش گوش کرد .در ذهنش رودخانه ای خروشان در جریان بود.به اعماق رودخانه رفت.مردآشنای زیر آب ،زنده شد .خندید .اوهم خندید .مرد چیزی گفت .درست نمی شنید .با دقت به لبهای مرد نگاه کرد .آرام زمزمه کرد آزادی.همه تکرار کردند آزادی .صداها در سرش پیچید .پشت هم زمزمه میکرد .جمعیت تکرار میکرد .جز خودش ،هیچ کس معنی آنچه میگفت نمیدانست .مانترای دسته جمعی تکرار میشد .(مانترا عبارتست از مجموعه ای از واژه ها و آواهایی که با آهنگ خاصی در مدیتیشن یوگا به دفعات تکرار می شد).طنین مانترای آزادی در جانش نشست .
صدا ها کم شد .دیگر هیچ کس تکرار نمیکرد .جمعیت صدایی از او نمیشنید .زنی که در صف اول نشسته بود چشمانش را باز کرد .با دست به پهلوی کناریش ضربه زد .چشمها یکی یکی باز شد .جمعیت ایستاد .به طرف دریا دویدند .او آرام سوار بر موجها خوابیده بود .مرغهای دریایی بالای سرش میچرخیدند .بادبادک با نخ رها اوج میگرفت .دختر بچه با پیراهن سفید به دنبال بادبادکش به طرف دریا دوید.
پایان


4 پاسخ
خیلی متن روان و سرحالی بود. لذت بردم
بسیار جذاب بود فقط از یک جایی راوی از اول شخص به سوم شخص تغییر کرد که نمیدونم دلیل خاصی داره یا نه …در کل زیبا و روان .
مریم جان این داستانت با اختلاف زیاد از بهترین کارهات بود. جریان سیال ذهن کسی که انگار خواب میبیند فوق العاده پرکشش و لذت بخش بود. شروع قوی و پرکششی داشت. در تمام طول خواب من داستان رو با هیجان دنبال کردم و البته در قسمت پایانی هم. ولی برام جالب بود که وقتی زاویه دید رو عوض کردی انگار که اون توصیف ها یا واژه هایی که چندان به متن نمی چسبند و در نوشته های قبلی هم تکرار می شدند برگشتند! می خوام بگم که اتفاقا برخلاف اون چیزی که فکرش میکنی و چند مرتبه سرکلاس مطرح کردی، وقتی من راوی می نویسی خیلی بهتر مینویسی. راحت تر مینویسی. باورپذیرتر میشه و در مجموع کلمات همه سر جای خودشون قرار میگیرن.
ببین برای مثال اینها از روانی و شسته رفتگی متن کاسته :
با خودش فکر کرد بهتر است زودتر برود ……. میشه نوشت زودتر رفت فلان کار را بکند
حس پرواز در وجودش دودو میزد … معمولا چشم آدمها وقتی خیلی خسته هستن و گیج خوابن و اینا دو دو میزنه
اون توضیح مانترا عبارت است از …. زیرنویس شود خیلی متن را زیباتر می کند و درستش هم همین است
پایان بندی و بخش جمع شدن آدم ها رو هم من خیلی دوست داشتم
و نکته پایانی اینکه با توجه به اینکه تم آزادی بوده میشود با مصادیق بیشتری حتی در خواب ها تم را تقویت کرد. مثلا خواب ها حاوی مصادیقی باشند از آزادی. آزادی هایی که راوی دنبالش بوده و لی نداشته.
آفرین مریم جان
آفرین
مریم جان بسیار عالی خیلی لذت بردم. تکمیل بود پیشنهاد خاصی براش ندارم. فقط زمان فعلها به نظرم بعضی جاها باید حال باشه که شما ماضی نوشتی . چندتا مثال پیدا میکنم و برات میفرستم
مثلا جمله ی پدرم گریه میکند و الی آخر به نظرم باید بشه: پدرم گریه میکند، عینکش را برمیدارد، اشک چشمش را پاک میکند و الی آخر
ممنون و زنده باد که مینویسی