تاکسی را کنار جاده پارک کرده بود.در تاریکی،رودخانه ی ته دره دیده میشد .نیم ساعت بود که ماشینی از آنجا ردنشد.جسد پتو پیچ را از صندوق عقب بیرون کشید .کشان کشان به لبه ی پرتگاه رساند .خم شدبا هر دو دست جسد را به طرف پرتگاه هل داد.دوزانو لبه پرتگاه نشست .صدای جریان آب در سرش پیچید.چنگ در موهای پس سرش برد و فریاد کشید .
بچه ها در کوچه باریک فوتبال بازی میکردند .حامد با لنگ شیشه جلو تاکسی را تمیز کرد .توپ زیر پای حامد پرت شد .به طرف بچه ها برگشت و سرشان فریاد زد که مبادا توپ به شیشه ماشین بخورد .سامان که روی صندلی راننده نشسته بود،صندلی را تا آخر عقب کشید تا پاهای بلندش جا گیر شود .به یک طرف خم شد .سیمهای زیر فرمان رابررسی کرد .اینا همشون درسته .نمیدونم چرا دزد گیرش کار نمیکنه ؟حامد در ماشین را باز کرد .از پشت یقه سامان راکشید .بیاکنار بابا،دراز!تو اگه از دزدگیر سرت میشد که نمیرفتی پیش حسن کلیدی کارکنی .با دست به بیرون اشاره کرد .بیا ببینم خودم چکار میتونم بکنم .تو برو همون فقل سازیتو بکن !
رضا با موتوراز حیاط بیرون آمد.واردکوچه شد.منتظرماندتا توپ به خارج بازی پرتاب شود .ازمیان بازی بچهه ها گذشت .کنار تاکسی ترمز کرد .سلام رفقا! چه خبره سر کوچه وایستادید؟حامد سیگاری گیراند .آق مهندس کجا میری ؟مگه دانشگاه تعطیل نشده ؟
رضا موتور را خاموش کرد .کنارشان ایستاد .حامد سیگار را میان لبش نگه داشت .کاپوت را بالا زد .با لنگ روی موتورماشین را پاک کرد .آق مهندس تو چیزی از موتورماشین سر در میاری ؟رضا موتورش را کنار کشید .سرش را چندبار تکان داد .پس تو چه جور مهندسی هستی ؟من کامپوتر میخونم .چه ربطی به موتور ماشین داره ؟
در خانه ای که درست چسب در پشت تاکسی بود باز شد .زن با دست محکم به در تاکسی کوبید .این قراضه رو یکم ببر جلوتر نمیشه اومد بیرون . روی چهار چوب ایستاد .گردن کشید و از بالای سقف تاکسی به پسرش نگاه کرد .حامد!تلفنت خودشو کشت .مگه قرارنبود بری باغ ؟میخوای این یکی هم از کار بیرونت کنه ؟حامد دستش را در هوا تاباند .به مادرش اشاره کرد که داخل برود .دستش را روی شانه رضا گذاشت .داداش منو تا باغ رجبی میرسونی؟امروز مهمون داره .رضا من و من کرد .حامد بدون اینکه منتظر جواب باشدپشت موتور نشست و دستش را به طرف دوستش درازکرد . کارم فوری فوتیه .جنگی بر میگردیم . رضاسوییچ را داد و ترک موتور نشست .
با صدای بلندنوشته ی روی در راخواند .عمارت رجبی .از همان جلوی در دور تادور باغ را برانداز کرد .
-صاب کارت عجب باغی داره !چه استخری!
حامد دستش را روی شانه دوستش گذاشت و از باغ خارج شدند .در را بست .
-رضا تو برو سر کوچه من تا چند دقیقه دیگه کارهام تمون میشه میام .تورو اینجا ببینه عصبی میشه .ایول داداش!
رضالب و لوچه اش را کج کرد. دور شد.فریادزد.این بود کار فوری ؟دو ساعته سر کوچه ام .زود باش !
آفتاب گرم تیرماه بر فرق سرش کوبید .آب طالبی را در لیوان چرخاند .آخرین قلپ را سر کشید .حامد از ته کوچه به طرفش دوید.
-کارت تموم شد ؟پولم گرفتی؟
حامد انگشتانش را میان موهای پر پشت مشکیش کرد و موها را به عقب کشید .
-از پول خبری نیست.دستمزدمم نداد ،چه برسه به قرضی که خواستم. عوضی میگه پول نقد ندارم .تاشب کارت به کارت میکنم.
-مگه تلفنی نگفت بیا پولم بگیر ؟
حامدبا تکان سرتایید کرد.
-خوب حالا تو بیادتینجا بمونی؟
-نه وقتی مهمون داره دوست نداره من اینجا باشم .کارام تموم شده .فقط یه سیگار بخرم بهش بدم .تن لششو انداخته تو استخر میخواد سیگار بکشه .سیگارو بدم باهم میریم .
حامد گاز موتور را چرخاند .اولین بار بود که قرار سفر داشتند.تصویر خواهرهای دوقلویش که از خوشحالی رفتن به سفربالا و پایین میپریدندجلوی چشمانش روشن و خاموش شد .پدرش بعد از سالها کارکردن روی تاکسی توانسته بودبرای تعطیلات تاکسی را از صاحبش بگیرد .حامدبه خودش فحش میداد و دایم تاکید میکرد که باید موتور تاکسی را تعمیر کند.تعمیر نشه تو جاده کار دستمون میده .رضاترک موتور حرفهای دوستش را درست نمیشنید .گوشش را به او نزدیکتر کرد .چراغ قرمز شد.موتور ایستاد .
-نگران نباش تا شب میریزه به حسابت .
.از چهارراه گذشتند.
-خیلی پفیوزه .این بار اولش نیست .چندبار منو پیچونده آشغال.دارم براش جون میکنم هم توخونه براش کار میکنم هم تو مغازه ازم بیگاری میکشه.توی این دوسال هزار رقم چک دستم داده براش نقد کردم نزاشتم یک قرونش اینور اونور بشه .صدای بوق ماشینها در گوش حامد پیچید .هجوم باد گرم بر سرش کوبید .زیر لب دایم بدوبیراه میگفت .رضادهانش را به گوش حامد چسباند .معلومه خیلی پولداره .البته صرافها همشون همینطورن .
رضا روی صندلی کنار استخر نشست .از دلپيچه ها خبري نبود.فقط دور نافش زوق زوق ميكرد كه قابل تحمل بود.لپ تاپ را روی پاهایش گذاشت . با چشم باغ را دورزد.نگاهش از بالای سرحامد و سامان که روی زمین،کنار استخر نشسته بودند ردشد.مردمک سبز چشمانش روی غلام که طناب پيچ، پاي درخت ،با گردن آويزان ،شل وبی حرکت افتاده بودخیره ماند.طبق نقشه قرار بود حامد طوری ضربه بزند که فقط بیهوش شود.با خودش فكر كرد نكند گردنش شكسته ومرده باشد.عرق روی پیشانیش را پاک کرد.خواست لپ تاپ را ببندد که فایل بچه های دبیرستان منتظری را باز کرد .صدای شادی بچه ها در آخرین روز مدرسه در سرش پیچید .با حامد و سامان کنار تور والیبال ایستاده بودند .چند سالی بود که در مدرسه زندگی نمیکردند .ازوقتی پدرش دیگر توان تمیز کردن مدرسه را نداشت ،با کمک معلم ها خانه ای اجاره کرده بودند .حقوق بازنشستگی پدر و خیاطی مادرکه با وجود بیماری تا آخرین روزها هم کارکرد،کفاف زندگیشان را نمیداد .گاهی با نوشتن پایان نامه دانشجوها چندرقاضی میگرفت .خیره به عکس ماند.حامد وسط ایستاده بود.سنگینی دست حامد را روی شانه اش حس کرد .کنار حامد مثل فیل و فنجان بودند .حامد آن زمانها هم ورزش میکرد .یکبار هم به خاطر رد و بدل کردن مکمل بدنسازی با یکی از همکلاسیها، از زنگ اول تا زنگ آخر هردوی آنها جلوی در اتاق ناظم ایستاده بودند .سامان با فاصله از حامد ایستاده بود.سرتراشیده اش را که زیر نور آفتاب برق میزدزیر دست حامد به زور صاف نگه داشته بود .مثل همیشه میخندید وبا وجود تاری عکس اسکن شده ،ته حلقش مشخص بود.هنوز پدر سامان نمرده بود .مادرش شوهر نکرده بود .سامان با مادر بزرگش زندگی نمیکرد .صدای رد شدن خودکار عکس گرفته شده که تازه به دوربینها اضافه شده بود از ذهنش عبور کرد .آن روز توانسته بود از مادرش اجازه بگیردوبرای اولین بار بادوستانش تمام محله راگشت بزند .حامدکتی را از روی ماشین گلزده کنار گل فروشی محل برداشت .صورت داماد که دنبال کتش پریشان ،اینطرف و آنطرف میگشت در ذهن رضا مجسم شد . هرچه به حامد گفت که کت را برگردانند گوشش بدهکار نبود . تا شب با کت داماد درمحل چرخید و با خنده های بلند هر آنچه کرده بود تعریف کرد .به دوستانش نگاه کرد .به نظرش بجز چشمانشان که برق آن روزها را نداشت ،همه اجزای صورتشان همان شکل بودکه در عکس میدید .مار شکمش بیدارشد و پیچید .با دست شکمش را آبلمو کرد .لپ تاب را بست.حامد تیشرت و شلوارش را در آورد و داخل استخر شیرجه زد .با کف دست در آب کوبید و بلند بلند خندید.رضا آب پاچیده شده روی صورتش را پاک کرد . كيف دلارها را از روی صندلی کنار استخر برداشت تا خيس نشود .چند قدمي دورشد.کیف را روی شکمش فشار داد.زیر فشار کیف ضربان دور نافش حس شد.فشاردستش را بیشتر کرد.
-بچه ها بپرید تو آب!
رضا بی توجه به حرف حامد روی صندلی زیر سایبان نشست .نسیم پاییزی از کناره های باز صندلی پهلوهایش را سیخ زد.باد دل دردش را بیشتر کرد.کف پاهایش را روی صندلی گذاشت .زانوهایش را به شکمش فشار داد و در صندلی فرو رفت .سامان نیم خیز شد .صندلی را باخود جلو کشید .روبه روی رضا نشست .با چشم به دستگاه دی وی آر اشاره کرد.حاجی دوربینهارودرست چک کردی دیگه ؟همشون خاموش بود؟نیوفتیم تو هچل؟
رضا سرش را به نشانه تاییدتکان داد .تنها چیزی که ازش نگران نیستم دوربینهاست .همونطور که گفتم کاری کردم که اگه چک کنن ،فکر میکنن به خاطر خطای داخلی چند ساعت قطع شده و خود به خود دوباره خطا بر طرف شده و دوربینها وصل شدن .با دست به حامد اشاره کرد .یکی باید حامدو جمع کنه .تا کسی سروکلش پیدا نشده بیریم بیرون . کنار استخر ایستاد .
بابا حامد اين چه كاريه ؟چه وقت آب بازيه؟بيايد زودتر بريم !
حامد صدا در گلو انداخته بود .فرياد ميزد و بلند بلند ميخنديد.رضا به دوستش نگاه کرد .یاد شبی افتاد که حامد به تعمیرکار موتورتاکسی التماس میکرد که یک هفته برای دستمزد فرصت بگیردو تعمیر کار قبول نکرد و موتور را تعمیر نکرده ،بست .
-تا شب وقت داريم .آيه ياس نباش!نميدوني روزهایی که میومدم اینجارو تمیز میکردم چقدر دوستداشتم توي اين استخر شنا كنم .اين دوربينها و اون نگهبانه،غلام پيري خرفت!هميشه سد معبر بودن.
سامان چشمانش را ريز كرد .دستش را سایه بان کرد .به آسمان نگاه انداخت .
-بد نميگه رضا!ما هم یه بار مثل اینا زندگی کنیم .
بادی به غبغب انداخت .صدا کلفت کرد .آفتاب خوبیه .آب تني مي چسبه.به رضا اشاره کرد .پسر دوتا آب پرتقال بیار !
خندیدوتيشرت را از تن در آورد .با شلوارش تا كرد و روي صندلی گذاشت .لبه استخر نشست پاهایش را در آب انداخت.سردی آب بدنش را لرزاند .آهسته خود را به طرف آب سراند .دلبيچه های رضا رهايش كرده بود .دوباره زوق زوق ها به سراغش آمدند .روي صندلي زير سايبان نشست.از هفته پیش که مجبور بودبه پیشنهاد حامد جواب دهد،ازخواب و خوراک افتاده بود.هیچ وقت به او اعتماد نداشت.حامد درست گفته بود. همه چیز جور بود.باغ و خانه را مثل کف دستش میشناخت.سامان قفل ساز بودوتوانست گاو صندوق را باز کند .باگذراندن کار آموزی در شرکت دوربینهای مداربسته او هم کارش را درست انجام داد.همانطور که حامد گفته بود گاو صندوق پر از دلاربود.باورش نمیشد که چقدر زود مشکل وجود صاحب خانه حل شد.از وقتی که خبر تصادف رجبی را از حامد شنیدو قرارشد هرچه زودتر نقشه را عملی کنند،درست نخوابیده بود.هر شب کابوس به سراغش آمد .مانکنهای جاندار زن و مرد دورش میچرخیدندو او هربار که فکر میکرد یکی از مانکنهای پشت سرش را میشناسدو سعی میکرد برگرددو نگاهش کند از خواب میپرید.سرش را روی پشتی صندلی گذاشت .چشمانش را بست .تصویر مانکنهای کابوسش درسیاهی پشت چشم نمایان شد.
حامد دستش را دور گردن سامان انداخت .با دست دیگر رضا را به طرف خودشان صدا کرد.
-راستی بچه ها بهتون گفتم اونروز که تاکسی تو راه خراب شد و نرفتیم سفر،برگشتیم خونه،رجبی عوضی تماس گرفت که مهموناش رفتن وبیام این باغو براش تمیز کنم .باورتون نمیشه اینجا چه خبر بود فقط شیشه های مشروب خالیشو که شمردم بالای بیست ملیون میشد.حالا معلوم نیست با اینهمه پول تا فردا زنده است یا نه؟ قربون خدا برم خودش کارهارو جور کرد ،باورم نمیشد اینقدر راحت و بی دردسر پولهاروبرداریم .
رضا کنار استخر ایستاد .
بیاید بیرون بریم .من دلم شور میزنه .کسی نیاد ؟غلام بهوش نیاد؟
حامد دیوانه وار خندید .
-مرتیکه زن و بچه هاش که اونور آبن وفقط یه دوست از خودش خرفت ترداره ،که اونم سفرشو به دوستش ترجیح داد .احمق با اون صدای کلفتش دیشب توی بیمارستان چقدر تاکید کرد که مواظب رجبی باشم و هرچی شد بهش خبر بدم .آخه الدنگ تو از اونور دنیا چکار میتونی بکنی؟
چندبار طول استخر را شنا کرد .ایستاد و به غلام نگاه کرد.
-این پیری هم که فکرنکنم دیگه به هوش بیاد.
دوباره خندید .
-ولی راست میگی مهندس!الانه که رجبی از کما در بیاد و بیاد سروقتمون.من یکی که تا زیر نور ماه هم شنا نکنم از اینجا نمیرم بیرون .
رضا لب تاپ را داخل کیف گذاشت .خواست به غلام سربزند ،منصرف شد .
-بابا ندید بدیدا !بیاید زودتر بریم من اصلا حالم خوب نیست .
-ايسکات كردم داداش من .کی حال داره تا شب اینجا بمونه .استخرشونم ارزونی خودشون .بيا تو آب ميخوام مسابقه بزاريم .طول استخر را شنا کرد .طرف دیگر استخر از آب بیرون آمد .
-هركي بيشتر زير آب بمونه ،ده درصد بيشتر سهم میبره .مسابقه سه سوته تموم میشه میریم .سخت نگیر !به زندگی با این همه پول فکر کن !
سامان از راه رفتن ایستاد .به لبه استخر تکیه داد و گفت :
-اگه سه تایی بریم زیر آب کی بشه داورمون؟
حامدچندبارپشت هم شنا کرد .به نفس افتاد .به لبه استخر نزدیک شد .به رضا نگاه کرد .
-دوربین این بالا رو روشن کن !بشه داورمون .هرسه با هم سرمونو میکنیم تو آب .آخرش دوربینو چک میکنیم وبعدشم پاكش ميكنيم.
سامان دستانش را روي لبه استخر گذاشت و با پرشي خود را بالا كشيد و نشست.
-عوضی!در هر صورت معلومه تو برنده ای.
-ديوس دراز !هنوزم تا نرفته زیر آب میای بالا ؟خوب بجای باز کردن در خونه های مردم یکم ورزش میکردی و سيستم تنفسيتوصفا ميدادي بد نبودا.
رضا كيف دلارها و لب تاپ را روي صندلی گذاشت .دل دردش تمام شده بود و ديگر حتي از زوق زوق ها هم خبري نبود .نمی توانست حامد را منصرف کند ،تصمیم گرفت هرچه حامد میگفت را انجام دهد تا هرچه زودتر از باغ بروند.
-حالا جدي ميگي حامد ؟واقعا دوربينو روشن كنم ؟
-آره روشن كن خودتم بپر تو آب !واسه خاطر من بيايد مثل قديما مسابقه بديم .اون ده درصدبيشترم مال شما .سگ خورد .نخواستيم.فقط يه بار ديگه ببرمتون.
-اينبار كور خوندي حامد خان !گول هيكلتو نخور.بزار دوربينو رديف كنم نشونت ميدم. آفتاب مهر زور گرم كردن آب استخر را نداشت .اندام ريز رضا در آب لرزيد .چند بار سرش را زير آب برد ،چشم به كف استخر دوخت و نفس حبس كرد .صورت استخوانيش قرمز شده بود و سبزي چشمانش در كاسه از خون ميچرخيد .صداي كف زدن برگ درختان بلند باغ در سرش پيچيد.دوباره زوق زوق ها به سراغش آمدند .كنج استخر دورتر از دوستانش به ديوار چسبيد و با دست شكمش را فشار داد.
-خوب حامد خان من كه آماده ام.
-چرا با زير شلوارت اومدي؟اونم در مياوردي
خيس شد كه.
رضا دست به جیبش برد.دستش را همانجا نگه داشت.
-يكم سردمه .اينطوري بهتره.حامدبلندخنديد.
-لباس خیس که بدتره .نچايي آق مهندس!.مادرت از اون دنيا بياد دم خونمون بگه تقصير تو بود پسرم سرما خورد.
رضا به سمتش هجوم برد.
-خفه شو نكبت.
حامد كه همچنان ميخنديد ،گارد گرفت .سامان بين آنها ايستاد و رضا را گرفت و عقب برد و گفت:
-حامد بس كن ديگه ،چرا الكي ميخندي؟
حامد دست راستش را دور گردن سامان قلاب كرد و بادست چپ سرش را در آب فرو برد .
-بابا كچل !اونقدر سرت آفتاب خورده رنگ ان شده ،يكم بزار موهات بلند شه.ميترسي شپش بزني ؟
سامان زير دستان بزرگ حامد تقلا كرد و با قدرت سرش را از آب بيرون كشيد .چندبار نفس كشيد و آب از دهان و دماغش بيرون پريد.
-حامد دست بردار!گردنم شكست .دارم خفه ميشم .همه فن هاي كارتتو رو من پياده كردي .من كه گفتم ما زمين خورده ي شما .داداش از ما بكش بيرون!اصلا تو آخر ورزشكاراي دنيا ما ريقو.
حامد آرنجش را خم كرد .گويي روي سكوي مسابقات فيت نس ايستاده باشد ،چندبار فيگور گرفت و اندام ورزشكاريش را به رخ كشيد.سرش را زير آب كرد و طوري بيرون آورد كه موهاي پرپشتش كه روي صورت چسبيده بود با حركت آب به عقب رفت و روي سرش خوابيد.
-سامان تو برو اون كنج ،رضام كه جاش خوبه ،منم ميرم اون سر.
و چند قدمي جلو رفت و نزدیک صندلي كه كيف دلارها روي آن بود ايستاد .
سامان زير چشمي به رضا نگاه انداخت و هردو ناخواسته چند قدم جلو رفتند.
-چيه بي ناموسا!در مورد من چي فكر كرديد؟اصلا رضا تو بيا جاي من!
-نه بابا نميخواد.زودتر شروع كنيم كه از اين باغ لعنتي بريم بيرون.
-چشم هرچي آق مهندس بگه.
با شمارش حامد هرسه سرهایشان را زیر آب بردند .رضا زير آب چشمانش را بست .كابوسی كه چند شب همراهش بود،به سراغش آمد.مانكن هاي زن و مرد برهنه ،جان داشتند و دورش ميچرخيدند.چشمانش را در آب باز كرد و بلافاصله دوباره بست .مانكن ها به او نزديك تر شدند.هم همه صدايشان زير آب پيچيد.اينبا رچشمانش را باز نكرد احساس كرد يكي از مانكن ها از پشت به او نزديك مي شود.سنگيني دست مردانه اي را روي شانه هايش حس كرد .با فشار به ته استخر هل داده شد .نفسش بند آمده بود .چشمانش را باز كرد.فريادزد.فشار آب ته دماغش راسوزاند.سعي كرد با دستانش دستي كه گلويش را فشرده بود باز كند و خود را برهاند .فايده نداشت .دو دست مثل طنابي دور گردنش گره خورده بودو لحظه به لحظه تنگ تر ميشد .جسدشناورسامان با او برخوردكرد و به عقب برگشت .چشمانش سياهي رفت و احساس خفگي امانش را بريد.دستش را با زور به جیب شلوارش رساند.چاقو را بيرون کشید .بي نشانه ،تا جايي كه مي توانست با قدرت ،به پشت ضربه پراند .صداي فريادحامد در سرش پيچيد.قفل گلويش كمي آزاد شد.چاقو در گوشت فرو رفت .چاقو را بيرون كشيد.دوباره فرو كرد و چند بار تكرار كرد.گلويش آزاد شد .اب قرمزشد.طعم خون را درگلو احساس کرد. سرفه كرد و آب و خون از دهان و دماغش بيرون پاشيد.جسد گردن شكسته سامان را كنار زد. تلو تلو خوران خودش را به لبه استخر رساندوآويزان شد.جسم بي جان حامد روي آب در امتداد سامان شناور ماند.
از استخر بیرون آمد .طاق باز روی زمین دراز کشید .دردو کوفتگی بدنش به دلپیچه ها اضافه شد .دستانش بی اختیار میلرزید .اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد .بلند شد .پاهایش سست بود .خودش را روی صندلی انداخت .به استخر نگاه کرد .با صدای بلند گریه کرد.
هرسه روی جدول کنار خیابان نشسته بودند .حامد کاغذ را زیر ذره بینی که از آزمایشگاه مدرسه دزدیده بود گذاشت .کاغذ آتش گرفت .سامان همانطور که به ساندویجش گاز میزد گفت :یه کاغذ دیگه بزار .حامد دستش را دراز کرد و ساندویج سامان را قاپیدو فرار کرد .سامان پشت سرش دوید .حامد ساندویج را باز کرد و داخلش تف انداخت و بلند بلند خندید .کل ساندویج را خورد .صدای خنده های حامد در سرش پیچید.چشمانش سیاهی رفت .لپ تاب را از کیف بیرون آورد .دستگاه دی وی آر را روی پایش گذاشت .فیلم را تا زمانی که حامد سر سامان را زیر آب کرد و گردنش راشکست ،نگه داشت و بقیه را پاک کرد .دستگاه را طوری تنظیم کرد که دوباره بعد از یک ساعت به صورت خودکار ضبط کند .به نظرش یک ساعت زمان کافی داشت تا جسد حامد را سوار تاکسی کند.
دلپیچه ها امانش را برید .کنار جاده ایستاد .پشت سنگ بزرگی نشست .احساس کرد روده اش هم از بدنش خارج میشود .شلوارش راتانیمه بالاکشید .عق زد .خون آب لزج از گلویش خارج شد .ضعف تمام وجودش را گرفته بود .تلو تلو خوران به طرف تاکسی رفت .هوا تاریک بود .ریتم آرام برف پاک کن قطرات ریز باران را از شیشه کنار میزد . تصمیم گرفت بایستد .منصرف شد .داخل جاده فرعی خاکی پیچید .پیچ ها را بالا رفت .کنار جاده ایستاد .
سپر تاکسی مماس با دره بود .درهای جلو باز .سامان روی صندلی شاگرد نشسته و قلیان میکشد .حامد روی صندلی راننده نشسته .از آینه به او که پشت ماشین ایستاده بود وهل میداد نگاه کرد.تاکسی به طرف دره سرازیر شد.بالای دره ایستاد. حامد و سامان با صورتهای خونی میخندیدند .دلارها میان دره به پرواز در آمدند.حامد بالای سرش ایستاد .یکطرف صورتش له شده بود.خواست دستان حامد را از گلویش بازکند .انگشتان حامد کنده شد .خون روی صورتش پاچید .هر انگشتی که کنده میشد احساس خفگی بیشتر میشد .نفسش بالا نیآمد .فریادش در سینه حبس شد.با شنیدن صدای مهیبی از خواب پرید .
-بابا ببخشیددوباره دستم لرزیدسینی افتاد .چرا اینجا خوابیدی ؟
رضا با بالشت دستش روی کاناپه کهنه نشست .دیشب خوابم نمیبرد اومدم تلویزیون ببینم نفهمیدم کی خوابم برد.من که میگم شما هیچ کاری نکن!
-همین چندقدمم راه نرم و این کارای کوچیکم نکنم ،دیگه میوفتم.
رضا سینی را از روی زمین برداشت و روی کابینت گذاشت.
-مگه امروز کلاس نداری ؟دیروزم که همه روزو خوابیدی نرفتی دانشگاه.حالت خوبه؟
رضا سرش راتکان دادوبه طرف دستشویی رفت .
-یکم دلپیچه دارم ،چیزی نیست .
پدر سینی را برداشت کنار سماوررفت.استکانها را روی سینی گذاشت.
-امروز توی نونوایی مادر حامدو دیدم ،میگفت ازپریشب گوشی حامد خاموشه ،دیشب باباش رفته بیمارستانی که صاحبکارش توش خوابیده ،پرسوجو کرده دوروزه که اونجام نرفته .صاحب کاره هم مرده .
رضا روی چهارچوب ایستاد .مرده ؟
-آره مرده ،همون دوروز پیش . مامان حامد میگفت آخرین بار حامد با تاکسی از خونه رفت بیرون .شب تاکسی دم در بود .گویا حامدشب که دیر میومده سوییچو یه جایی پشت پنجره میزاشته و میرفته بیمارستان .سویچم سر جاش بود اینا فکر کردن حتماحامد رفته بیمارستان .
روی نیمکت روبه روی آبمیوه فروشی نشست .عینک آفتابی را روی بینی جابجا وکیفش را بغل کرد .آب پرتقال را مزه مزه کرد.تصویرجسد باد کرده ی سامان جلوی چشمانش ماند .بوی تعفن بینیش را سیخ زد.عق زد.کنار جوب رفت.بالا آورد.روی جدول نشست .ته کوچه معلوم بود .کوچه خلوت بود .ماشین سفید شاسی بلند وسط کوچه پارک بود .آب حیاط شسته شده به وسط کوچه رسیده بود .سر در بزرگ عمارت رجبی ،آخرین خانه کوچه بن بست ،پیدا بود .بادشاخه های درخت بید کنار در عمارت را تکان میداد.همه چیز مثل اولین روزی بود که این عمارت را دیده بود .به موقع جنازه های غلام و سامان را در باغ دفن کرده بود.خواست بلند شود ،سرش گیج رفت .فضای سرش پر بود از کابوسهای شبانه که روزهاهم گاهی به سراغش می آمد.کابوسهایش از هفته پیش بیشتر شده بود .از دیشب تصمیم گرفت هر زمان که از خواب میپرد دوباره قرص بخورد .اثر قرص نیمه شب، از سرش نپریده بود .صدای دستگاه آبمیوه گیری در سرش پیچید.خودش را که زیر آب استخر دست پ پا میزد دید.کنارموتورش ایستاد.مانکن ها ی جاندار که حالا یکی را مشناخت دورش میچرخیدند.حامد گلویش را فشار داد.نتوانست سوارموتورشود .وقتی در این محل خبری نیست لزومی ندارددوباره به بیمارستان سر بزند.روی نیمکت دراز کشید .پلکهایش سنگین شد.به مادرش که آنطرف خیابان ایستاده بود لبخند زد.چشمانش را بست.حرفهای کارگر آبمیوه فروشی که برای دوستش از عقب افتادن اجاره خانه اش میگفت میشنید .
-حاجی !اینجا جای خواب نیست .پاشو!
چشمانش را به زور باز کرد .سامان کنارش نشست.خیلی جوانتر بود.می خندید.از فردامیخواست سرکار برود.چند روز بود که دیگر مدرسه نمی آمد.رضا دست در کیفش کرد .پولها را به طرف سامان گرفت .بلند شد .جک موتور را بالا کشید .کارگر آبمیوه فروشی با تعجب به دلارهایی که گرفته بود نگاه کرد .من و من کرد .
-آقا ببخشید!منظورم این نبود که پول بدید .این نیمکت برای نشستن مشتریهاست .
رضا سوار موتور شدوبه طرف مادرش رفت.
-آقا عینکتون جاموند.
مادرلباس سفید پوشیده ومیان گلهای رز باغچه ایستاده بود.همه شیرهای آبخوری را باز کرد .مادر به طرفش دوید.اوخندید.مادر خندید .با هم شیرها را بستن .باران بارید .حیاط مدرسه خیس شد.مادر پیراهن مردانه را تن پدر سایز کرد.سوار موتور شدند.وسط آنها نشست.پدر خندید.نگران شد.حتما میفهمند.پلیس می آید.سامان کلید بزرگی را نشانش داد.سامان کلید را به طرف آسمان گرفت .پرواز کرد.ازته کوچه ماشین پلیس پیداشد.پلیس دنبالش دوید .صدای آژیر پلیس درسرش پیچید.درکوبیده شد.عرق کرد.یقه لباسش خیس شد.ازخواب پرید.
پدر وارد خانه شد.از صدای آژیر پلیس بیدار شدی؟سراسیمه بلند شد .پشت پنجره رفت.پلیسها فهمیدن ؟
تو که چیزی نگفتی؟پتو را بلند کرد کیف را برداشت.کابینت را باز کرد.پدر با تعجب نگاه میکرد. چی شده خواب دیدی؟چند وقته اصلا حالت خوب نیست.نمیخوای دکتر بری؟
رضا سعی کرد خودش را کنترل کند.پتو را برداشت و به طرف اتاق رفت .نگران نباش بابا خواب بد دیدم .صدای آژیرپلیس واسه چی بود؟
-قاسم دوباره زنشو کتک میزد.همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد.زهرا خانم میگفت اگه پلیس نمیرسید زن رو کشته بود.
کیف دلارها را روی دوشش انداخت .به بهانه دانشگاه از خانه بیرون رفت.ازروزی که مادر بزرگ سامان را در صف نانوایی دید که از او در مورد رفتن نوه اش با حامد به ترکیه پرسید،از ترس دیدار دوباره مادر بزرگ ،کمتر در محل میچرخید.مادر بزرگ میگفت که نوه اش با حامد در مورد رفتن به ترکیه صحبت کردند و او از پشت پنجره شنیده بود .آن روز زبانش بند آمد.نتوانست حرفی بزند .مادر بزرگ فکرکرد او از رفتن نوه اش با خبر است.با موتوربی هدف در شهر میچرخید .باد به صورتش سیلی میزد.باران تند تر شد.کنار ایستگاه اتوبوس ایستاد .روی صندلی ایستگاه نشست .دختر بچه با لباس زرد کنار مادرش نشسته بود .
مامان امشب واسه تولدم کیک میخری؟نه مامان خودم میپزم .دختر بلند شد.پاهایش را به زمین کوبید.قراربود امسال دیگه خودت نپزی.من کیک باب اسفنجی دوست دارم.یکم یواش حرف بزن.بابات تازه رفته سرکار.سال دیگه کیک میخریم .رضا چشمهایش را بست .پچ پچ های مادر و دختر را میشنید.مطمین بود حامد همه بچه ها را وادار کرده که دروغ بگویند.همه از حامد میترسیدند.مدیر فریاد زد.بچه ها تک تک نام رضا را گفتند.آقای مدیر بخدا ما با توپ نزدیم به شیشه دفتر .حامد شیشه رو شکوند.مدیر عصبانی شد.دروغ هم میگی؟مادردستان پسرش را گرفت.رضا به چشمان سبز مادرش نگاه کرد .من مطمینم تو راست میگی پسرم .ولی باید خسارت شیشه رو از پول تو جیبی خودت بدی.رضا دسته ای دلار از کیف بیرون آورد .به طرف مادرش گرفت.زن دلارها رانگرفت.دخترگفت مامان بگیر برام کیک بخر .رضا دلارها را روی صندلی گذاشت .دور شد.مامان چقدر خوبه که تو با منی.مادر خندید.موتور کنار ایستگاه اتوبوس جاماند.
از خواب پرید.روی کاناپه نشست.نور تلویزیون به چشمش خورد.تلویزیون را خاموش کرد.تاریک شد.مادرکنارش نشست.شال گردن طوسی میبافت.مامان واسه کی میبافی؟واسه بابات.
بابا امروزرفت شهرستان.چرا دیر اومدی خونه؟
اومدم تاتو تنها نباشی.مامان تو هم شنیدی حامد و سامان واسه خانواده هاشون پول میفرستن؟مادر لبخند زد.بابا میگفت مامان حامد گفته یه پاکت پراز دلار، لای در حیاطشون گذاشته.مادر بزرگ سامانم همینو گفته.بابا میگفت خودشون ترکیه هستن.پول میفرستن واسه دوستشون .اون میزاره لای در.مادربه چشمان پسرش نگاه کرد.رضا چشمش را دزدید.سرش را روی پای مادرش گذاشت و خوابید.
هوا روشن شده بود.مقداری دلار در پاکت گذاشت.پاکت را داخل کابینت انداخت.کیف را روی شانه اش گرفت.از خانه بیرون رفت.بی هدف در خیابانهای شهر پرسه میزد.نفهمید چند ساعت راه رفته.پاهایش دیگرتوان قدم زدن نداشت.روی جدول نشست.کلاه بافتش رادرآورد.مادرش کنارش نشست.مرد زباله کرد سرفه کرد.مامان چند روزی بودکه سرفه نمیکردی.مادر خندید.مامان دیگه با این حالت کارنکن!ما پولدار شدیم.توی یه مسابقه برنده شدم.
-آقا برو اونور .دلت خوشه.
مرد زباله گرد با دست به سینه رضا کوبید.رضا عقب عقب رفت .کنار جدول افتاد.مامان دروغ نمیگم ،واقعا من برنده شدم.دستش را داخل کیف برد.دلارها را بیرون کشید.به سمت مادرش گرفت.مردزباله گرد به من ومن افتاد.
-آقا قربونت .اینا واقعیه؟
اطرافش را نگاه کرد.آقا دوربین مخفیه؟
رضا ایستاد.مامان دروغ نمیگم .من برنده شدم .مادرش رفت .رضا پشت سر مادر دوید.زمین خورد .دوباره بلندشد.دوید.آقا!آقا!کلاه تونو جاگذاشتید.
روی چمنهای پارک دراز کشید.بارانی کرمش را تا کرد و زیر سرش گذاشت.تابش نور خورشید چشمانش راسوزاند. خیره به خورشید ماند.مامان کجا رفتی؟چرا گمت کردم؟سامان کنارش ایستاد.سر سامان جلوی نور را گرفت.خوب شد اومدی رفیق مامانم باورنکرد.باید تو بهش بگی!حرف منو قبول نمیکنه.باغبان شیر آب را دور کرد.به طرف رضا برگشت .پاشو پسرم !میخوام سبزه هارو آب بدم .خیس میشی.رضا نشست.سامان!بهت دلار میدم.قول بده بیای به مامانم بگی.دلارها به طرف سامان گرفت.باغبان خندید.
-اینها چیه؟
-باشه تو با من بیا!پیداش میکنم.بلند شد.پشت شلوارش را تکاند.آرام دور شد.پیرمرد با تعجب به بارانی جامانده نگاه کرد.
هواتاریک شده بود.کنار دره ایستاد.کیف خالی را پرتاب کرد.سنگینی دست حامد را روی شانه اش حس کرد.خندید.به سامان که کنار حامد ایستاده بودو سر تراشیده اش را به زور زیر دست حامدصاف نگه داشته بود نگاه کرد.سامان خندید.ته حلقش مشخص شد.رضا به عقب نگاه کرد.مادرش آنطرف جاده خاکی با لباس سفید ایستاده بود.به مادرش لبخند زد.برگشت.منتظر شمارش حامد ماند.صدای رودخانه در سرش پیچید.حامد فریاد زد:
-یک دو سه. پایان


یک پاسخ
پر کشش و گیرا بود فقط بعضی قسمتها خیلی شبیه سریالهای ایرانی بود که شاید تو بازخوانی بشه جذاب ترشون کرد