نتوانستم بیشتر از دو سال به رژیم گیاهخواری پایبند بمانم با وجودی که میدانستم برای تولید یک کیلوگرم گوشت گوساله پانزدههزاروپانصد لیتر آب و برای تولید یک کیلوگرم گوشت مرغ سههزارونهصد لیتر آب مصرف میشود. همانطور که نتوانستم روتین پیادهروی که یکمرتبه پانزده شانزده سال پیش و یکبار در ایام همهگیری کرونا ایجاد کردهبودم را حفظ کنم. حتی نتوانستم در سن هشت سالگی جلوی ورود پسرم به فضای مجازی را بگیرم علیرغم تمام مطالعاتم در مورد معایب حضور و استفادهی کودکان از فضای مجازی. جلوی این قبیل شکستها و ناکامیها را نمیتوان گرفت. بیتعارف. همهمان تجربهاش کردهایم.
به هر حال من جاناتان سفران فوئر نیستم که برای تصمیمگیری در مورد تغذیهی نوزاد تازه متولد شدهاش هفتبار با شرکت تایسون فودز در اسپرینگدیل آرکانزاس، بزرگترین تولیدکننده و تامینکننده گوشت مرغ و گاو در سراسر جهان مکاتبه کرد تا درباره صنعت گوشت و دامپروری بیشتر بداند و دربارهی نحوه کارکرد مزارع، مسائل زیستمحیطی و سلامت و رفاه حیوانات با آنها صحبت کرد و تازه بعد هم یافتههایش را در کتاب حیوانخواری منتشر کرد.
مهلقا ملاح هم نیستم که جمعیت زنان مبارزه با آلودگی محیطزیست را تاسیس کرد، در خانهی خودش بدون تولید حتی یک گرم زباله و یا هدررفت یک قطره آب زندگی کرد و مادر محیطزیست ایران شد.
من یک آدم معمولی هستم که فقط موفق شدهام در برابر حذف دبهی آب از سینک ظرفشویی خانه مقاومت کنم. دبهای که بارها و بارها مورد بیاعتنایی و خشونت واقع شد و هرکسی با آن به شکلی مخالفت کرد. سردستهی مخالفان همسرم بود و بعد مادرزنِ داماد دوستاش. اما من نه تنها مانع حذفش شدم که حالا خودم مروج استفاده از دبهها در سینکهای ظرفشویی کل خانواده و دوستان و آشنایان شدهام.
اولین دعوای بزرگ سر دبهی توی سینک عصر روزی اتفاق افتاد که مهمان داشتیم. این دعوا میتوانست به کل، بساط دبهی جمعآوری آب شستشوی سبزیجات و میوهها را از سینک ظرفشویی و سبد خشک کردن پوست میوهها و تفالههای چای و قهوه را در بالکن، برای همیشه جمع کند. تازه یک هفته بود که جمعآوری آب خاکستری را شروع کردهبودم. هرچند سالها قبل در جریان انتخاب موضوع پایاننامهام با این مفهوم آشنا شدهبودم.
ساعتها توی سایت دانشگاه، اِلزِویِر و سایِنس دایرِکت را زیرورو کردهبودم تا در مقالات علمی پژوهشی دنیا ارتباطی میان گرین مارکتینگ و تولید، بازاریابی و فروش محصولات دوستدار محیطزیست پیدا کنم. هرچند امروز این مباحث در ادبیات رشتههای مدیریت انرژی و بازاریابی، چندان موضوعات جدیدی نیستند ولی شانزده هفده سال پیش هم در دنیا و بیشتر از آن در ایران جدید بودند. یافتههایی پیدا کردهبودم که نشان میداد برای اینکه محصولات و خدمات سبز فروش بروند باید ابتدا ذهن مشتری با مضرات استفاده از محصولات و خدمات عادی آشنا بشود. بعد این موضوع دغدغهاش بشود طوری که مثلا به دنبال خریدن کفشی باشد که به جای هشت هزار لیتر، آب کمتری در تولیدش استفاده شدهباشد و یا از قالب پنیری استفاده کند که آب مجازی کمتری خوردهباشد. آن روز به عنوان یک دانشجویِ خوشحال فکر میکردم با انتخاب میزان مصرف آب از میان عواملی که محصولات یا خدمات را دوستدار طبیعت میکنند، موضوع را خوب غربال کردهام و حرفی برای گفتن دارم. آن دانشجوی کارشناسیارشدِ مدیریت بازرگانی، گرایش بازاریابی با حجمی از مقالات مدیریت پسماندِ آب و انرژی و بازاریابی سبز با فلش هشت گیگی که از حجم مقالات بهروز سنگینی وزنش را احساس میکرد پیش استاد راهنمایش رفت. بالاخره موفق شدهبود پیوند باریکِ مبارک و میمونی میان این موضوعات برقرار کند و امیدوار بود که بتواند همبستگی قویای میان متغیرهای فرضیاتاش پیدا کند. استادِ راهنما سختگیر بود و دقیق. نمیتوانستی همینطور روی هوا موضوعی را با او در میان بگذاری. حتی برای بیان ایده و موضوع پایاننامه باید نیمچه پروپوزالی آماده میکردی. نه اینکه فقط بروی حجمی از مقالات را بریزی روی کامپیوتر هِندلی عهد بوقش و تا بیاید فایلها باز بشود شروع کنی به حرف زدن از ایدههای پراکندهات. استاد پس از نگاهی سرسری به مقالات پرسید “پروپوزالتم نوشتی؟” فایل را روی کامپیوترش باز کردم تا ببیند. از بالای عینک مطالعه ته استکانیاش نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت: ” دانشجوی ارشد بودی نه؟”، “مگه رشتهات مدیریت انرژیه؟ اینا چیان؟” تا بیایم پیوند باریکی که مثل نخ تسبیح موضوعات را در ذهنم به هم متصل کردهبودند شرح دهم؛ فلش را درآورد و روی میز سُر داد طرف من.
به این ترتیب روی بیربطترین موضوع به موضوعات مورد علاقهام کار کردم و آن پایاننامه در صنعت خودرو را برای همیشه در یکی از قفسههای کتابخانه که در دارد و معلوم نیست چی تویش است گذاشتم. درست شبیه بقایای خاطراتی دور که نمیخواهید هر روز دستتان را بگیرند ببرند توی کوچه پس کوچههای خیالات یا مثل آینهی دق جلوی چشمتان باشند.
ولی موضوعات به این راحتیها دست از سر ما برنمیدارند. شاید جای گرم و نرمی پیدا کردهباشند و توی ذهنمان خوابشان بردهباشد ولی بالاخره روزی با تلنگری، نشانهای دیدنی، شنیدنی یا بوئیدنی از یک جایی سروکلهشان پیدا میشود. بعد بسته به اینکه ما چقدر بهشان توجه کنیم یا نادیده بگیریمشان فرمان رفتار ما را در دست میگیرند و ناخودآگاه وقتی حواسمان پرت گیروگورها و چالهچولههای زندگی است، تحت تاثیر قرارمان میدهند.
بعدها همچنان به موضوع محصولات سبز – محصولاتی که علاوه بر پاسخگویی به نیازها و خواستههای مصرفکنندگان، با هدف کاهش اثرات منفی محیطزیستی در طول چرخهی حیاتش طراحی شدهباشند- و مشخصا میزان آب مصرفی در تولیدشان کنجکاو ماندم و مطالعه کردم. همهی اینها باز هم منجر به نگارش کتاب یا مقالهای نشد. بلکه منجر به تغییراتی از نظر دیگران جزئی، اعصاب خردکن و دستوپاگیر از جمله دبهی توی سینک شد. این تغییر از نظر دیگران جزئی مینمود ولی چندان هم جزئی نیست. اگر تا حالا این کار را نکردهاید با خالی شدن اولین دبهی ماست یا ترشی شروع کنید. بیایید ته ظرف ماست آبی بگردانید و جرعه دوغی سر بکشید، بعد دبه یا سطل را بگذارید زیر شیر آب. آنوقت اولین چالشتان میشود شستن قابلهها با وجود دبه. آن قدر دبه را جابهجا میکنید تا نقطهی بهینه در ظرفشویی یا اطراف آن را پیدا کنید. آب توی دبه ممکن است در تابستان بعد از گذشت یک روز بو بگیرد و یا لزج شود و اگر فرصت خالی کردن آب را نکرده باشید آماج انتقادات اطرافیان قرار میگیرید مخصوصا زمانی که شما تنها عضو متعهد خانواده به دبه باشید. خواهید دید که این تغییر چندان هم جزئی نیست و اتفاقا پایبندی به استفاده از آن، ممارست میطلبد. حالا به فرض اینکه تغییری کوچک هم باشد، بسیاری از اتفاقات بزرگ، درنتیجهی تغییرات کوچکی که گاهی حتی به چشم نمیآیند رخ میدهند. مهمترین چیز پایبندی و تبدیل کردن آن به روتینی غیرقابل حذف است. گاهی لازم است ما جلوی دهانِ موجودِ کمالگرایِ وراج درونمان را بگیریم تا اینقدر در کارهای کوچک ما دخالت نکند و آیهی یأس نخواند و ما را از پیمودن راهی طولانی در مسیر زمان منصرف نکند. یک درصد بهبود در هر روز و رها نکردن همان یک درصد در سیصدوشصتوپنج روز سال میتواند منجر به تغییری بزرگ در یک سال شود.
آن شب مهمان داشتیم. برنجها را چند مرتبه شستم و آب دورریزش را با قیف، جوری که قطرهای از آن توی سینک نریزد، ریختم توی دبه. پنجشنبه بود و فردا نوبت آبیاری گلدانها. اتفاقاً از وقتی آب مربوط به شستشو یا خیساندن برنج و حبوبات را پای گلها میدهم، رشد و گلدهیشان بهتر شدهاست. زاموفیلیای کنار تلویزیون و سانسوریاهای پشت در تراس چند پاجوش جدید زدهاند و بنفشه آفریقاییها افتادهاند به گل دادن. توی بالکن آب برنج و حبوبات از همه بیشتر به کاکتوسها ساخته و امسال پر از غنچه شدهاند. گلهای اپونتیا بزرگ و زرد است. جان آدم را به لب میرساند تا گل بدهد و جان آدم را بیشتر به لب میرساند تا گلاش باز شود. وقتی هم باز میشود فقط یک روز عمر میکند. بعد گل پلاسیده میشود و باید منتظر بمانی تا چند ماه بعد محافظ دور تخمدانِ گل، قرمز شود و تبدیل شود به میوه. اما مامیلاریا الونگاتا گلهای ریز و زیاد سفید میدهد و حدود یک ماه میماند. از اوایل اسفند غنچههای ریز، خودشان را زیر تیغهای فِرخوردهی زرد مخفی میکنند و از اوایل فروردین کمکم و باحوصله باز میشوند تا وقتی دیدوبازدیدهای ایام عید برسد به خانهی ما بشوند نقل محفل.
دبه با آخرینبار شستن برنج پر شدهبود. گذاشته بودمش پایین و دبهی دیگری جایگزین کردهبودم. زنگ در ورودی که به صدا درآمد با عجله رفتم تا پاکتهای میوه و جعبهی شیرینی و بقیه خریدها را از همسر محترم بگیرم. جعبه را داد به من و پاکتهای میوه را برد مستقیم بگذارد توی سینک. کاملا قابل پیشبینی بود که دبه را نبیند و سه لیتر آب بریزد روی فرش کوچک پایین سینک و مابقی آب به لطف سرامیککار محترمی که شیببندی کف آشپزخانه را انجام داده، راه پذیرایی را در پیش بگیرد. پسرمان که تازه شروع کردهبود به چهاردستوپا رفتن بیاید دستهایش را چلپ چلپ بزند توی آب روان به سمت پذیرایی و دستش را بگذارد توی دهانش. دعوا بالا بگیرد که این چه کاریست و استدلال پشت استدلال که این دو سه دبه آب مگر چقدر در حجم آب مصرفی ما تاثیر میگذارد! و سخنرانی درمورد اینکه بیشتر هدررفت آب در بخشهای صنعتی و کشاورزیست نه در بخش مصرف خانگی و حالا بچه که پسآبِ شستشوی سبزیجات و برنج و غیره را خورده اسهال میگیرد و کل مهمانی را زهر مارمان میکند. به علاوه همهی این حرفها زمانی زدهشد که داشت با جورابهای خیس در آشپزخانه و بعد در تمام نقاط خانه رژه میرفت.
راست میگفت. آمارهای جهانی هم حرفش را تایید میکنند. حدود هفتاد درصد از آب در بخش کشاورزی، بیست درصد به صنعت که شامل تولید انرژی و برق هم میشود و فقط ده درصد در بخش مصارف خانگی استفاده میشود. ولی من نه کشاورز بودم نه صنعتگر و نه قانونگذار. یک مادر خانهدار بودم که فهمیده بود هر روز فقط در سینک ظرفشوییاش بین پانزده تا بیستوپنج لیتر و در هفته بین صدوپنج تا صدوهفتادوپنج لیتر آب خاکستری تولید میشود و این میزان فقط دربرگیرندهی آبهاییست که میتواند از هدررفتشان جلوگیری کند. با یک حساب سرانگشتی هر خانوار سه نفره ایرانی در سال میتواند بین پنجهزاروچهارصدوهفتادوپنج تا نههزار لیتر آبِ خاکستری، فقط از محل سینک ظرفشوییاش جمعآوری کند و از آن برای آبیاری گلها و گیاهان، پر کردن مخزن فلاشتانک و شستشوی خودرو و یا حیاط و بالکن استفاده کند. همهی اینها بدون در نظر گرفتن میزان هدررفت آب در سرویس بهداشتی و حمام و غیره است.
آن شب مامان که از منطقهای کوهستانی، خوش آب و هوا و با وفور منابع آبی میآمد با دیدن سگرمههای درهم دامادش و از ترس مریض شدن نوهاش رفت در تیم امیر و بابا که از کویر میآمد و در کودکی مسئول پر کردن کوزههای آب از آبانبار برای خانه خودشان و پدربزرگش بود، آمد در تیم دخترش. یاد خاطرات کودکیاش افتاد. زمانی که ارزش بهدستآوردن هر چیزی خیلی بیشتر از صِرفِ پرداخت پول برای آن بود و همهی اعضای خانواده برای بهدستآوردن آن چیز تلاش میکردند. زمانی که آب شُرب لولهکشی وجود نداشت و یک خانوادهی هشت نفری مثل خانواده بابا باید آب آشامیدنی را از تنها آبانباری که زیاد هم به خانهشان نزدیک نبوده، کوزه کوزه میآوردند و قطعا موقع خوردن حواسشان جمع بوده که یک قطرهاش را هم هدر ندهند. بابا با خنده تعریف کرد معضلی که موقع آوردن کوزهها از آبانبار داشته این بوده که طبق یک قانون نانوشته، درحالی که در هر دستش کوزهای بوده، نوک دماغش میخاریده و برای اینکه در آن گرما زودتر برسد خانه کوزهها را زمین نمیگذاشته، نوک دماغش را با تیرهای چوبی برق سر کوچهها میخارانده. موضوع برای نوههای بزرگتر جالب شد و بابا همینطور خاطره گفت و فضا را تلطیف کرد و بچهها تلاش کردند خاراندن نوک دماغشان با تیر چراغ برق که هیچکدام نوع چوبیاش را ندیدهاند؛ شبیهسازی کنند و بیشتر بخندد.
با مرور این خاطرات چیزی درون بابا تکان خورد. از همان چیزهایی که هیچوقت از یادِ آدم نمیرود و بالاخره روزنهای مییابد و نیرو و انگیزهای میشود برای تغییر. بابا از فردا دبهای در سینک خانهشان گذاشت و عکسش را در صفحهی اینستاگرامِ پر مخاطبش استوری کرد. در مزایای استفاده از آب خاکستری نوشت و عدهی زیادی را با خودش همراه کرد و البته باعث شد مامان زنگی به دخترش بزند و دستت درد نکنهی جانانهای به او بگوید بابت باز کردن پای بابا به قلمرو آشپزخانه خودش و اضافه شدن دبهای جاگیر در سینک ظرفشویی.
همهی اینها من را واداشت تا به ایدههایی فکرکنم که به جای دبه دبه آب جمع کردن، بشود آب توی سینک را در مخزنی بزرگتر جمعآوری کرد. مثلا به شکلی که در سینکهای دو لگنه، یکی مخصوص شستوشوهای بدون مواد شوینده باشد و یکی مخصوص شستن با مواد شوینده. آب سینک اول خودبهخود برود در مخزنی ویژه جمعآوری بشود و آب سینک دوم وارد فاضلاب شود.
دعوای آنشب به خیر گذشت. بچه اسهال نگرفت ولی ما هم دیگر راجع به موضوع آب با هم حرفی نزدیم و من ایدههای بعدیام را با مستقیما با بابا در میان گذاشتم. قرار گذاشتیم و یک روز با هم لولهکش بردیم باغ و ایده را در کمتر از یک هفته عملیاتی کردیم. باز هم بابا عکس و فیلم ابتکار تازه را پست و استوری کرد و دایرکتهای فراوانی گرفت از اینکه چه کسی این کار را برایش انجام دادهاست. بابا عکس و فیلمی از آقای لولهکش گرفت و اطلاعات تماسش را پست و استوری کرد و به این ترتیب کار آقای لولهکش گرفت و دیگر وقت سرخاراندن نداشت.
آقای همسر استوریهای بابا را دید و کمکم گاهی سر حرف را باز کرد. قضیه برایش جالب شدهبود و از تابستانی که فشار آب خیلی کم شد و مخصوصا ما را در طبقهی پنجم آپارتمان با مشکلات جدی مواجه کرد و دبههای آب بارها در سرویس بهداشتی، در خاموش نکردن کولر و خیلی مواقع بحرانی دیگر نجات داد، دلش با دبهها صاف شد. به رویش نیاورد ولی دیگر هم آنها را مزاحم نپنداشت و حتی دیدم که گاهی یواشکی جوری که کسی نبیند زردآلوها را جوری شست که آب هدایت شود توی دبهی زیر شیر.
پروژه بعدیام را گذاشتهام مطرح کردن این طرح با مدیر ساختمان. قبلا از چند پیشنهادم برای گلکاری باغچهها و کاشت گلها و گیاهانی که مناسب مناطق گرمسیری و کم آبتر باشند استقبال کردهبود. حالا اگر بفهمد که ما پنج واحد میتوانیم در سال چیزی حدود چهلوپنجهزار لیتر آب داشته باشیم و با خیال راحت با آن باغچه آب بدهیم، حیاط و پارکینگ و ماشینهایمان را بشوییم حتما از این ایده خوشش میآید و بقیه اهالی ساختمان را هم مجاب میکند که موافقت کنند و معضل نظافت دیربهدیر حیاط و پارکینگ هم که میگذارد پای کمآبی حل خواهدشد.
درست است من جاناتان سفران فوئر و مهلقا ملاح نیستم. ولی کمکم دارم بخشهایی از وجودم را میشناسم که اگر قبلتر شناخته بودم روی موضوع پایاننامهام پافشاری کردهبودم و با یک روترشکردن استاد راهنمایم پا پس نکشیدهبودم. با کمی تغییر، روی مثلا آمیختهی بازاریابی یک محصول یا خدمت سبز و شیوههای بازاریابی آن کار میکردم. شاید به این نتیجه میرسیدم که بازاریابی محتوایی میتواند روش موثری برای فروش رفتن این محصولات باشد. شاید رسالهام نمیرفت در یک کمد دربسته در کنار بقیه چیزهایی که آنقدر زیبا، جذاب، مفید یا باعث افتخار نیستند که در ملاعام به نمایش گذاشتهشود. شاید با اطلاعات آنروز و تغییرات بازار اینروزهای این محصولات پلتفرمی طراحی کرده بودم برای بازاریابی و فروش محصولات سبز از جمله آنهایی که آب پنهان کمتری در درونشان داشتهباشند.
فائزه
بیست و نهم خرداد هزار و چهارصد و دو


یک پاسخ
عالی و خیلی تاثیرگذار بود فائزه جان. بی وقفه خوندمش و همینطور که میخوندم داشتم فکر میکردم دبه ی خالی کجا داریم. خیلی لذت بردم