بی‌بی

سرما آنقدر زیاد است که زیر پتو و کرسی ذغالی باز هم نوک انگشتان پاهایم کرخ می شود. 

-جهانگیر اگر تو بودی آنقدر برای زمستان چوب جمع آوری می کردی که ما از سرما به خود نلرزیم. کی به خانه برمی گردی؟ این جنگ لعنتی کی تمام می‌شود؟ دلم برای آن چشمان سبزت و روی آفتاب سوخته و قاه قاه خنده هایت تنگ شده است. بچها برایت اشک می‌ریزند، علی هر روز سر کوچه می‌رود و منتظر تواست، از غذا افتاده و با هله هوله زنده نگهش داشته ام. 

-بی بی عطیه! کجایی؟ گاوت موقع زایمانش است. بی بی؟ 

-آمدم، 

قلم و کاغذ را می‌اندازد، چادر بلند را بر تن می‌کند و پابرهنه، دوان دوان پله ها را چهار تا یکی می‌کند و به آغول می رود. 

-او وه! چه خبرته؟ جونم مرگ شده،زهره ترک شدم، گفتم گاو مرده. 

بی بی، گردن گاو را می چسبد و نوازش می‌کند، از علی می‌خواهد به دنبال حاج یحیی برای به دنیا آوردن گوساله برود. 

علی با پاهای گلی و صورت سرما زده و کبود و دندان‌هایش چون تق تق تگرگ  بر برکه یخ زده، بهم می‌خوردند، بر چارچوب در ول شد، 

-حاجی در کنار منقل بافورش خوابیده بود و هرچه صدایش میکردم نمی شنید، انگار هزار سال است نخوابیده، نگرانش شدم، به خاله هاجر گفتم برود سراغش، مشد حسن هم به صحرا رفته بود. 

-نه نه ت به عزات بشینه، برو سراغ دکتر درمانگاه، بلاخره آدم زاونده،گاو براش چیزی نیس، پا شو، تق تق راه انداخته اینجا. 

علی دست به تیره در گرفته و پا به فرار می‌گذاره. 

چون ابری زود ناپدید میشود

-الهی خدا به گم چکارت نکنه، خاک بر سرت نکنه جهانگیر، اینم از مردم بی غیرت این ده، خاک بر سر من سه ساله منتظر تو نشستم، 

گاو ناله می‌کند و کف همچنان از دهانش خارج می‌شود، بی بی، تشت آب گرم را آورده و دور گاو را با آتش گرم می‌کند و هرچه از خاطرات کودکیش به یاد می‌آورد، به کار بست تا گاو و گوساله را نجات دهد، ناگهان ناله سرد گاو به هوا رفت و در میان کوهی از برف خاک شد. 

خاله هاجر – زن بی گاو، زن بی شوهر می ماند، که نه سرمایه دارد، نه خوراک، نه دلگرمی، بی بی، نه شوهر، نه گاو ندارد و از بیوه هم بیوه تر اس، یحیی تو از سر خر بیارش پایین که به پای جهانگیر تا کی نشسته، زن سوم کدخدا شود واز این فلاکت راحت شود. تو این سن و بچه ها، مرد جوان نصیبش نمی‌شود. 

بهش بفهمان، جوانی ت را سر خیره سریت گذاشتی، دیگه بس است. 

حاجی سر منقل تلو تلو می‌خورد و سخنان خاله چون دودی بود از شش به بیرون آرام هدایت شود، و با چشم اطاعت می‌کرد و با نفس، تنها روایت. 

بی بی، با موهای پریشان، و دامن بلند قرمز و کل کشان چون زلزله وسط حیاط خانه خاله آمد، حاجی از ترس ذغال بافور را به پایش انداخت و خود را سوزاند، خاله بچه به بغل سراسیمه، از اتاق به حیاط خودش را رساند و یادش رفت چارقد به سر بکشد و از بند رخت عرق چین یخ زده را  بر سر کشبد. 

بچه های بی بی به دنبالش گریه می‌کردند. یکی شلوارش را خیس کرده بود. 

-چه شده خاله؟ جهانگیر آمده؟ چرا مو پریشان کرده ایی؟ مرده اس یا آمده اس؟ 

بی بی، می چرخید و کل می کشید و دست بر موها می‌کرد و در این حین بیهوش شد. او را به اتاق کشاندند. 

از میان کمری دامنش نامه و عکسی را پیدا کردند. 

عکسی بود از رنگ فیروزه ایی اتاق و پرده قناری رنگ و موهای فر فری پر پشتش، خود بی بی بود. 

سلام جهانگیر جان

بی بی، علی، سمیه، خانه فیروزه ایی، پرده قناری، تنور گلی، خروس جنگی، همه منتظر تو هستیم. دیگر طاقت چشمان در هم کشیده و نمک غذای سخن چینی مردم ده را ندارم، از مرد و زن و کودک و پیر من را به مسخره گرفته اند و بی بی دیوونه، صدام می زنند. 

شرمنده درخت بید سر چشمه و کلاه در‌ی سیاهت شده ام. فقط آه و حسرت برایم باقیمانده که برات بفرستم و دسته گلی خشک شده ات که یادگار دوران خوش با تو بودن است، همیشه روی چشمان طوسی من غیرت داشتی و شبهای نقره ات بودند، آنها را با گلهایت پوشاندم که خیالت راحت باشد، در نبود تو هم چشم نامحرم به آنها تیر رس نشده است و بی بی در میان حجب و حیا و در زیر درخت بید اول ده، چشم انتظار تو می ماند. 

دوست دار تو 

بی بی تنها 

نامه در دستان خاله مچاله شد و در پشت آن دست خطی معلوم شد. 

سلام به خواهر عزیز، همسر جهانگیر که چون برادرم بود. 

خواهرم، من فرمانده اسدالله بخشی هستم. جهانگیر 3 سال مردانه در این میدان جنگید و از هیچ تلاشی برای وطن و مردم آن دریغ نکرد، جوانمردانه جنگید و چون ستاره ایی در قلب آسمان مردم کشورش خواهد ماند. 

متاسفانه ما دو ماه است جهانگیر فلاحتی را بر اثر اصابت شلیک گلوله تانک از دست داده ایم و منتظر نامه ایی بودیم که به شما اطلاع دهيم. گلوله به سنگر جهانگیر اصایت کرده بود و همه نامه ها و مدارک شناسایی او را از دست داده بودیم. 

خدا به شما و خانواده محترم ش صبر بدهد. شهیدان هرگز نمی میرند و در دل ما زنده اند. 

پیکر این شهید عزیز در اهواز به خاک سپرده شد، چون از محل اعزام و زندگیش خبری نداشتیم و هیچ کس از زندگی او اطلاعی نداشت، فقط به روستای خالدآباد  اشاره کرده بود. 

برای اطلاعات بیشتر به شهر اهواز، بخش جنگ مراجعه کنید. 

یا علی

التماس دعا 

خاله بر سر میزد و حاجی یحیی در هپروت گریه میکرد و دور بی بی، کل می کشیدند، 

-جهانگیر بی کس، نه نه و آقا نداشتی،که به عزایت بشینه، ای بیچاره بی بی، بی بی، 

غلام به سرتاسر ده رفته و همه را خانه خاله جمع کرد، بی بی را به اتاق مسجد بردند و چارقد سیاه به سرش انداختند و شروع به عزا داری کردند، 

دکتر درمانگاه به اهواز و مرکز جنگ زنگ زد و از مرگ جهانگیر مطمئن شد. 

عکس آخر جهانگیر برای 6 سال پیش بود که برای تمام کردن مدرک سیکلش گرفته بود، پسر جوان و چشم سبز با ته ریش طلایی که زور زوری جوانه زده بود.

نه خواهری، نه برادری، جهانگیر و بی بی هر دو جز خودشان کسی را در دنیا نداشتند، سه سال پیش که جهانگیر را برای اجباری می‌بردند و بعد به جنگ کشیده شد، فقط  یکبار به ده آمد و به عشق بی بی، چند روزی می ماند و زود به منطقه بر میگشت. چندین بار به بی بی گفته بود،

– اهالی ده بخاطر حسودی پدر و مادر ما را کشتند، پدر من و تو گنجی در قنات پیدا کردند و چون کدخدا متوجه شد همه خانواده ما را جز من و تو که کوچک بودیم زنده نگهداشت و بقیه را با سم در غذایشان کشت و گنج را بیشترش را برای خودش و بقیه را بین روستایی‌ها تقسیم کرد تا دهانشان را ببندد، بگذار از سربازی برگردم، هر دو از این جهنم می‌رویم. 

بعد از شب هفت هیچ کس بی بی و بچه هایش را در ده ندید، تنها یادگار او عکس پوشیده از گل او بود و چون گلی پشت آن باقیمانده. 

لاله قیصری 

تیر 02

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

یک پاسخ

  1. درود و آفرین بر خانم نویسنده. تحسین به شجاعتت در تمرین روایت خاصه خلق فضاهای داستانی و ماجرا پردازی. بی‌تردید این متن را بعد از آگاهی بیشتر از تک گویی درونی، بیرونی، مونولوگ، دیالوگ و … همچنین وقوع و تعریف کردن بازنویسی اساسی خواهی کرد. بیش باد! بیش!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *