تخت خواب

آرام پتو را کنار زد و دست دخترش را روی تشک گذاشت . برای اینکه صدای جق جق فنر تخت در نیاید خیلی سریع ایستاد .رگ کمرش گرفت و نزدیک بود صدای ناله اش بلند شود .پاورچین پاورچین به سمت سالن کوچک خانه ی اجاره ای اش در مرکز شهر رفت .ناچار بود با کرایه ی بالای آن منطقه کنار بیاید تا هزینه و زمان رفت و آمدش را کم کند. ساعت دیواری نیمه شب را نشان می داد. یکراست به سمت آشپزخانه رفت و دو تکه نان لای سفره گذاشت .کمی هم پنیر داخل نعلبکی کنار قابلمه روی قر شده ی داخل یخچال گذاشت تا بچه ها صبح ببینند و مدام زنگ نزنند. همه ی کارها در تاریکی انجام می شد تا دخترها بیدار نشوند که البته چشمانش به نبود نور عادت داشتند. لباسهایش را روی مبل رنگ و رو رفته ی پایه شکسته آماده کرده بود. در آپارتمان را با احتیاط باز کرد و راهرو را نگاه کرد. کفشهایش را دست گرفته بود تا صدا ندهند. کلید را پیچید و قفل کرد.تفس راحتی کشید چون اگر تا قبل از خروجش یکی از دخترها بیدار می شد حالا حالا ها گرفتار بود تا دوباره بخوابد. خدارو شکر لامپ راهرو سوخته بود .به سمت راه پله رفت و چهار طبقه را با جوراب بی صدا طی کرد.در ساختمان هم قفل نبود . روی پله ی کوچه کفشهایش را پوشید و زمین خیس را تا انتها دوید .پراید مشکی جلوی خیاط خانه ی آقای منظوری منتظر بود. آن ردیف مغازه ها دوربین نداشتند. نور تابلوها در خیابان باران زده منعکس میشد و بوی نم خوابش را حسابی می پراند. دوست داشت همانجا روی پله ی بقالی احمد آقا بنشیند و تا خود صبح نفس بکشد تا عباس آقا و شاگردش کرکره نانوایی را بالا دهند و عطر نان تازه محل را پر کند . بربری را از این دست به آن دست همانطور داغ ببرد خانه و دو قلوها را بیدار کند. سه تایی نیمرو و نان تازه بخورند و غش غش به صدای نخراشیده ی عباس آقا وقتی نان را از تنور در می آورد و آواز ترکی می خواند بخندند. در ماشین را باز کرد و آرام روی صندلی عقب نشست . سلام کوتاهی داد و جوابی نشنید. در عوض آه بلندی از انتهای گلوی راننده بیرون زد. صورتش را به سمت بیرون چرخاند و با انگشتش قطرات باران را از پشت شیشه لمس کرد. یاد شهرشان افتاد که همیشه خیس بود و ابری و سبز. چقدر دلش برای همه تنگ شده بود. حتی برای پسر خاله چاقش که انقدر جواب منفی شنید تا خاله مجبور شد نفرینش کند که خیر نبیند. لبخند زد و با خودش گفت اگر زنش شده بودم الان من هم بالای نود کیلو بودم و شاید به بوی گوشت و قصابی هم عادت کرده بودم. ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. کیفش را باز کرد تا ساعت موبایل را چک کند. تازه یادش افتاد گوشی را زیر بالش جا گذاشته. محکم روی پیشانیش کوبید و بلند گفت: اگه بچه ها بیدار شن زنگ بزنن چی؟ ” . راننده در آینه نیم نگاهی کرد و پوزخندی زد. از حرفش پشیمان شد ولی سعی کرد خونسرد باشد. شیشه را کمی پایین داد و نفسی عمیق کشید. چاره ای نبود و باید دعا می کرد که نیاز به تماس نشود. از جلو بیمارستان مادر عبور کردند. دوقلوها را کنارش گذاشتند تا شیر بدهد. هر دو با هم گریه می کردند. مات و مبهوت نگاهشان می کرد. مسعود با خنده یکی از بچه ها را در آغوشش گذاشت و خانم پرستار را صدا زد تا کمکش کند. چه حس عجیب دردناکی بود. ترمز صدادار ماشین عقبی وارداش کرد به عقب نگاه کند. به آنها برخورد نکرد ولی چند فحش نثار راننده کرد که بیموقع ترمز زده بود.

باز هم مسعود پشت فرمان بود و مدام غر میزد. انگار رادیو روشن بود و قطع نمیشد. از صاحبکار عوضی اش ، از گرانی ، از بی وفایی اقوامش و همه چیز و همه کس گله داشت . در آن لحظات دوست داشت دهانش را بگیرد و مستقیم در چشمهایش خیره شود و بگوید خفه شو! چشمهایش سبز بود و درشت.

راننده با صدای خفه ای گفت: ” رسیدیم بفرما.”

وقتی خواست در را ببندد شیشه جلو را پایین داد و گفت: یادت باشه قدر منو ندونستی. بالاخره یه روز چوب دل شکستن رو می خوری.”  

نگاهش نکرد و با خودش فکر کرد زندگی خودِ او را شکسته چرا باید دل دیگران برایش مهم باشد!.

سه بار زنگ را زد و در بلافاصله باز شد .از میان درختان و سنگفرش حیاط به آرامی گذشت تا بیشتر هوای تمیز شمال شهر را ببلعد.از پله های تراس که بالا میرفت سایه نگین را دید که در شیشه ای راهرو را باز می کند. قلبش دوباره از جا کنده شد. سلام بلندی داد و مثل همیشه جواب گرمی تحویل گرفت .با هم وارد سالن شدند .خیلی شلوغ بود. به کسی نگاه نکرد و یکراست به سمت اتاق پشتی رفت . بوی سیگار و دود و ادکلن  همه جا را پر کرده بود. نگین گفت اگر چیزی میخواهد قبل از کار بخورد ولی ترجیح داد زودتر شروع کند تا صبح زودتر برگردد. قبلا کنار خیابان می ایستاد و بیشتر دنبال ماشین مدل بالا بود تا بوق بزند.اما خطر کار زیاد بود چون باید به هر مکان ناشناسی میرفت .یکبار دم صبح طرف بقدری مست بود که او را با دیگری اشتباه گرفته بود و حسابی کتک زده و بیرون کرده بود. لباسهایش را در کوجه پوشیده بود و با بدن کبود و ورم کرده چند کیلومتر تا جایی که ماشین باشد بین باغها پیاده رفته بود .اما نگین راحتش کرده بود. هم خوب پول میداد هم حواسش جمع بود کسی مست یا چت نشود. ماشین برایش میفرستاد و محل امنی داشت.

لباسهایش را در آورد و دو تکه ی توری قرمز را پوشید .جلو آینه رفت و کمی آرایش کرد. عطر روی میز را زیر گردنش زد و روی تخت دراز کشید.چقدر دوست داشت یک تختخواب بخرند و با مسعود کنار هم بخوابند.از بس تشک و پتو وسط اتاق پهن و جمع کرده بود مهره های کمرش صدا می داد. هیچوقت هم حوصله نداشت آنها را صاف روی هم بچیند و همیشه یک دیوار کج کنار اتاق در حال فرو ریختن بود .

در باز و لامپ روشن شد.آهسته کفت لطفا چراغ را روشن نکنید.صدای بم دلنشینی گفت: ” اوه چه رمانتیک و مودب!”.

همان مکالمه ی خسته کننده ی همیشگی که عزیزم اسمت چیه ، چند سالته ، وای عجب هیکل و پوستی !.

حالش از این دروغها به وقت سر مستی بهم می خورد. مرد کنارش دراز کشید .هنوز چشمانش بسته بود.

نمیتوانست به صورت آنها نگاه کند و همه را با قول نگران حال خوشت نباش رام میکرد تا به چشمانش کار نداشته باشند.باید غرق می شد تا بتواند. در افکار و تصوراتش باید او میشد تا بتواند.

آن زن با اداها و عشوه ها و نازها که روی رختخواب گل گلی اش خوابیده بود و شوهرش را در آغوش گرفته بود. همان رختخوابی که روز قبل ملحفه اش را شسته بود و بوی تمیزی میداد. یک ساعت تمام پشت پنجره ی حیاط خانه قدیمی شان ایستاده بود و دلبری او را کامل از بر بود. او هیچ فیلمی با این صحنه ها ندیده بود.هیچ داستانی با این حرکات نخوانده بود‌. فقط به او گفته بودند هر چه شوهرت خواست همان را انجام بده .  او هم به خواست مسعود مطیع بود و با تصمیم او باردار شده بود.

چرا مسعود تا بحال از او اینها را نخواسته بود؟ کارشان که تمام شد در را باز کرده بود و مثل روحی سرگردان بالای سرشان ایستاده بود. هر دو لال شده بودند .فقط توانسته بود بگوید: ” گم شید. از خونه من گم شید بیرون کثافتا.” 

تا یک هفته بچه ها را گذاشته بود خانه ی دوستش . فقط گریه کرده بود و جیغ کشیده بود.رختخوابها را در حیاط آتش زده بود.همینطور عکسهای عروسی را. بعد از یک هفته لباس رنگی اش را پوشیده بود و کنار خیابان محله ای در بالا شهر ایستاده بود. زیاد طول نکشیده و چم و خم کار را زود یاد گرفته بود.اوائل بچه ها را هم با خودش می برد.آخرین بار که همراهش بودند یک نیسان ایستاد. باران می آمد و نمی توانست بیشتر منتظر ماشین بهتری بماند.بچه ها ذوق کرده بودند که برویم پشت وانت سوار شویم.آنها را فرستاد عقب و کار را در ماشین تمام کرد. فردا دخترها سرما خوردند و مدام پرسیدند چرا آقای راننده ایستاده بود و دور نمی زد.  آپارتمان جدیدی اجاره کرده و اولین چیزی که خرید تختخواب بود . مسعود دیگر نیامد ولی دخترها کنارش می خوابیدند.

از بس تنش را فشار می دادند تا چند روز بعد که نوبتش بشود بدن درد داشت. سینه هایش همیشه کبود و دردناک بودند. زیر دلش انگار رخت می شستند و لگد می کردند تا چلانده شوند. دخترها به گردن زخمش عادت کرده بودند .گفته بود بیماری پوستی دارد و آنها هر روز می بوسیدند تا زودتر خوب شود. چقدر شب کش دار و عجیبی بود .مدام خاطرات بچگی و نوجوانی و ازدواج در سرش می چرخید.

همان روزی که مسعود تا در خانه دنبالش آمد و برایش آدامس بادکنکی پرت کرده بود. تا روزی که با خاله و شوهر خاله اش برای خواستگاری آمدند و  فقط یک شاخه میخک سفید دستش بود‌. کاش عزیز و آقاجون زنده بودند و برمی گشتم شهرمان. شاید به عزیز دردم را می گفتم و سبک می شدم . شاید الان به جای این تخت کثیف روی تخت ایوان خانه ی خودمان زیر پشه بند آقاجون خوابیده بودم. با این فکرها زمان برایش سریع تر می گذشت. خودش هم نمی دانست چطور هم فکر می کند هم جواب آن عوضی ها را می دهد. بعضی هایشان از زنانشان می گفتند که جقدر دست و پا چلفتی و سر به راه هستند. بعضی ها در سکوت گورشان را گم می کردند و برخی سیری ناپذیر از آغوش همسر زیبا و طنازشان به بهانه های واهی به خانه ی نگین حمله ور شده بودند. هوا داشت روشن می شد. کارش سخت بود ولی درآمدش بد نبود‌.این نفر آخر بود و بعد می توانست به خانه برگردد. روز قبل از صبحهای کاری نان می خرید تا به دلش بد نیاید که حرام است. در باز شد و سریع چشمانش را بست .صدای کمربند و شلوار و تیشرت را تشخیص می داد. سمت دیگر تخت فرو رفت و دستی به صورتش خورد. حرفهای تکراری اش را شروع کرد: ” چه دست مردونه ای! بیا بغلم ببینم چی میخوای تو!”. انگشتان مرد روی گردنش حرکت کرد و ناگهان قلاب شد . هر دو دست دور گردنش حلقه شد .با همان چشمان بسته گفت : جیکار میکنی مرتیکه؟” .

_”چشاتو باز کن زنیکه ی عوضی ببینی چیکار می کنم!”.

باورش نمی شد بعد از ۶ سال صدای او باشد . چشمانش را باز کرد. دو حلقه سبز در حوض خون به او زل زده بودند. دستها را از دور گردنش باز کرد و در جا نشست. پهلویش داغ شد وسوخت. خواست از تخت پایین بیاید ولی چشمانش تار شد. باز هم سوزشی در شکمش احساس کرد. ملحفه سفید سرخ شده بود و دستانش می لرزیدند.

_ ” مسعود بچه ها خونه تنهان برو پیششون.”

صدای جیغ نگین می آمد ولی او خسته بود ‌.هوا روشن شده بود و وقت خواب  بود .

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *