حراج جان

روناک  کنار بخاری مشغول بافتن دستکش بود با  صدای در از جا پرید. ژیار و ژیان با موهایی پوشیده از برف و پاهایی که تا مچ خیس بود وارد خانه شدند. سریع خود را به بخاری رساندند. ژیار جوراب هایش را در آورد و روی بخاری  گذاشت . برای آوردن هیزم به حیاط رفت.با چند تکه چوب در حالی که می لرزید به اتاق برگشت .هیزم ها را داخل بخاری گذاشت.صدای جرقه های آتش در فضای اتاق پیچید.

«امسال زمستون خیلی زود شروع شده»

مادر بافتنی اش را کناری گذاشت و گفت:

«هنگه ژال همیشه برای رسیدن زمستون هوله»

ژیار دستانش را روی بخاری گرفته و بهم می مالید.«من و ژیان فردا صبح زود همراه سیروان به بانه میریم»

«چرا بانه؟»

«به طرف مرز بریم. سیروان گفته هر باری که بیاریم حدود دویست سیصد هزار تا کاسب میشیم.»

روناک داشت برای آن ها چای می ریخت که دستش لرزید و استکان چای از دستش به زمین افتاد.

سه سالی میشد که ژیار در دانشگاه  جامعه شناسی می خواند.

پدرش تا زنده بود با جابجایی مسافر از سنندج به سایر نقاط کردستان مخارج خانواده را تامین می کرد .ژیار هم هر سال تابستان که به هنگه ژال برمیگشت همراه ژیان در باغ های اطراف و در فصل گردو چینی بانه مشغول به کار می شدند.دومین ماه تابستان  بود که اردلان در مسیر سنندج به قروه از جاده منحرف و در دره سقوط کرد.دو روز بعد جنازه اش به روستا رسید.ژیان باید پاییز امسال به بانه می رفت و وارد دبیرستان می شد. هنوز غم مردن اردلان  برای روناک تازه بود .ژیار همراه برادرش  هرروز به دنبال پیدا کردن کار بود‌.دیگر نمی توانست به دانشگاه برود.اگرچه در دانشگاه دولتی درس می خواند ولی زندگی در شهری مثل تهران  پرهزینه بود و بعد از مرگ پدر دیگر امکانی برایش نبود.

روناک پرسید«پس دانشگاهت چی میشه؟»

-مرخصی می گیرم.

-تا کی؟

-شاید اگه خوب کار کنم بتونم زود برگردم دانشگاه

-.حیفه ترکش نکن.

-فعلا که به نون شب محتاجیم.

ژیان توی حرف ژیار پرید و گفت«چاره چیه,؟ چه کنیم مادر؟راضی میشی گدایی کنیم؟»

-لابد تو هم میخواهی دبیرستان نری؟

-خوب معلومه که نمیرم.با کدوم پول برم.

روناک دست بر گردنش برد و گردنبند طلایی را که یادگار اردلان بود با انگشتانش لمس کرد.دستبند و انگشتر را فروخته بود.مرگ اردلان و مخارج زندگی و تعمیر پشت بام خانه  که در سرمای زمستان بر سرشان آوار نشود شوخی بردار نبود. گردنبند تنها یادگار اردلان بود که گفته بود« نگهش دار تا شب عروسی ژیار»

ژیان گفت«نه دیگه ! اینو نفروش .مگه قرار نبود گردنبند رو به عروس ژیار بدی؟ منم کار می کنم .دبیرستان دیر نمیشه.»

ژیاربا نگاهی به گردنبند گفت

«از این به بعد من و ژیان نون آور این خونه ایم.»تا به حال بار مسئولیت اینگونه بر شانه هایش سنگینی نکرده بود.به یاد دانشگاه  و تارا همکلاسش افتاد که  از سنندج آمده بود. خاطره ی پیاده روی های از میدان انقلاب تا کوی دانشگاه همراه تارا بدجوری دلتنگش می کرد.

از هنگه ژال برای تارا گفته بود و از کوه و جنگلش.دلش می خواست هر چه زودتر آنجا را ببیند.

 روناک نگاهش به ژیار خیره شد.چقدر هرروز بیشتر شبیه پدرش میشد.صورت پهن و دماغ کشیده و شکستگی ابروی چپش درست شبیه اردلان بود.روناک با خود فکر کرد که شانه های پهن او تکیه گاه کدام دختر خواهد شد. وحشت از اینکه کوچکترین آسیبی به او برسد تنش را لرزاند.صورتش سرخ شده بود و شدت ضربان قلبش را در سینه حس می کرد.با بغض گفت «نمیخوام یه مو از سرتون کم بشه»

ژیار به آرامی گفت«مادر دنیا که به آخر نرسیده قرار هم نیست بلایی سرمون بیاد.این دفعه  میریم اگه خوب نبود دورش رو خط می کشیم»

روناک  به ژیان نگاه کرد تازه پشت لبش سبز شده بود.چشمان عسلی اش و چهره ی زیبایش که کم کم داشت مردانه می شد قلب او را بیشتر فشرد و بی تابش کرد.چاره ای نبود .تصمیمشان را گرفته بودند.

 تا نزدیک صبح بیدار ماند و دو جفت دستکش برای پسرانش بافت و مقداری غذا برای راهشان آماده کرد.

صبح زود با بدرقه ی مادر از خانه بیرون رفتند.برف در حال باریدن  و زمین  سفید شده بود‌. رد پاها که در حال پر شدن از برف بود دیده میشد.سوز سردی می وزید.به میدان ده رسیدند‌. سیروان کنار چند نفر در حال گفتگو بود‌. به محض دیدن آن ها همگی سوار ۳اف و وارد مسیر مالرو شدند. ژیار به عقب برگشت و نگاهی به روستا کرد .شاید این آخرین باری بود که آنجا را میبیند.منظره ی کوه و جنگل در آن وقت صبح چهره ای وهم آلودی به روستا داده بود. ماشین در مسیر ناهموار برفی به راحتی حرکت می کرد.سمت راست جاده جنگل بود و بعد از آن کوهستان دیده می شد.از کناره ی راه در سمت چپ رودی خروشان در جریان بود. کم کم ارتفاعات مرزی روبرو نمایان شد‌. آخرین نقطه ی مرزی در ارتفاعات قرار داشت.کوهستان روبرو پوشیده از برف بود.سیروان گفت« شکر خدا دیروز همه ی کولبرا سالم رسیدند.بیچاره خونواده ها .تا اونا نرسند چراغ خونه هاشون از شب تا صبح میسوزه.پریشب ۲۲خونه توی هنگه ژال تا صبح روشن بود. دیروز ده تا کولبر داشتم .هشتصد کیلو بار آوردند.امید به خدا شما هم سالم بر می گردید.فقط خیلی مراقب باشید.»

ژیان دل تو دلش نبود و نگاهش به ژیار بود و ژیار هم چشم به دهان سیروان که چه می گوید.تا پایان راه مالرو با ماشین رفتند و از آن به بعد باید پیاده می رفتند.کولبرهایی که در مسیر بودند می توانستند برای آنها که اولین بارشان بود راهنماهای خوبی باشند.به پایان مسیر ماشین رو رسیدند.از ماشین پیاده شدند.از اینجا به بعد باید پیاده می رفتند.کوههای بلند و راهی صعب العبور نشان از سختی کار می داد.ژیار با نگاهی به راه مکثی کرد.بدجوری ترسیده بود.بیشتر دلش برای ژیان شور میزد ولی به روی خودش نیاورد‌.تا اینجا آمده بود ند و باید کار را تمام می کردند. دستی در جیبش کرد.سیب میخک کوبی را که اتارا در آخرین روزی که در دانشگاه یکدیگر را دیده بودند و به او داده بود لمس کرد.دستش را از جیبش بیرون آورد.یاد تارا

عزمش را برای رفتن راسخ ترکرد و به دنبال کولبرهای دیگر به راه افتاد. ژیان نگاهش به ژیار بود.وقتی برادرش به راه افتاد او هم به دنبالش حرکت کرد. بالا رفتن از ارتفاعات پیش رو دشوار به نظر می رسید ولی چون باری نداشتند قابل تحمل بود.هوا سوز بدی داشت.و برف همچنان می بارید. کولبرهای دیگری جلوتر از آن ها در حال بالا رفتن از ارتفاعات و رفتن به طرف مرز بودند.ژیار از آن بالا به پایین نگاه کرد .دره ی عمیقی بود‌ دست هایش را در دستکش پشمی کرد و به راهش ادامه داد. ژیان همچنان  پشت سرش حرکت می کرد.بعد از مدتی که در حال رفتن بودند، کولبرها نقطه ی صفر مرزی را نشان دادند و برجک دیده بانی مرزبانی دیده شد.آن ها شروع به درست کردن جای پا برای پایین رفتن کردند.سه متر از کوه پایین آمدند و دوباره در ارتفاع سه متری کانال،  بالا رفتند.آن ها پا در جای پای  کولبر ها گذاشتند تا در حالی که از دید مرزبان ها پنهان می مانند از مرز رد شوند.به ابتدای معبر آنسوی مرز رسیدند.ماشین های عراقی آمده بودند و بارها آن جا بود. بارها در گونی های بزرگی با طناب های راه راه سفید و قرمز پیچیده شده بود.جلو رفتند. مزد حمل هر بار بر اساس وزنی که داشت بود. باید صدو چهل کیلو بار بر دوشت می گذاشتی تا بیشترین مزد را میگرفتی.ژیار فکر کرد که حمل صد و چهل کیلو بار برای آن ها با اولین تجربه بسیار زیاد است. بار تلویزیون را گرفتند.ژیار کمر خم کرد.بار بر روی دوشش جا گرفت.فشاری در ستون فقراتش احساس کرد.با طناب سفید و قرمز بار را روی دوشش محکم کرد.طناب سه دور دور سینه اش تابیده شد.و بعد دور دستانش.فشار طناب را روی دستانش حس کرد.رگهای گردن و دستش بیرون زده بود.نوبت به ژیان رسید. بعد از محکم کردن بار بر روی دوش او حرکت کردند.ژیان وقتی دید برادرش گله ای نمی کند  از سختی بار هیچ نگفت.با مشقت زیاد از کانال مرزی رد شدند .از ترس رفتن روی تله های انفجاری نفس در سینه ی شان حبس شده بود.در آن سوز و سرما عرق از سر و رویشان جاری شده بود.می ترسیدند که با اندکی بی احتیاطی جان خودشان که هیچ، به بار آسیبی وارد شود.

وارد راه کوهستانی شدند.باید از آنجا تا پای ماشین پیاده می رفتند.جاده را برف پوشانده بود و مه جلوی دیدشان را می گرفت.دو روز بود که برف می بارید.نگرانی ژیار بیشتر شده بود.جایی که راه کمی پهن تر شد کناری ایستاد و به ژیان راه داد تا جلو تر از او حرکت کند .وقتی ژیان جلوتر از او می رفت و جلوی چشمش بود خیالش راحت تر بود.هر بار که از فشار بار احساس کمر درد و خستگی می کرد فکر گرفتن دستمزد تحملش را بالا می برد.ژیان وقتی می دید همپای برادر بزرگش در نبرد زندگی است مغرور تر میشد و احساس مردانگی بیشتری می کرد.از کودکی الگویش ژیار بود .همیشه آرزو داشت که همپای برادرش باشد و حالا در کنار او بود و با او برای زندگی تلاش می کرد.

.صدای نفس نفس زدن هایشان سکوت کوهستان را می شکست.از نفس افتاده بودند.در یکی از پیچ های جاده راه کمی پهن تر شد .آنجا برای استراحت مکان مناسبی بود.ژیار گفت بایستند و کمی استراحت کنند.بار را با دقت از دوش خود باز کردند و کناری گذاشتند و بر روی سنگ بزرگی که آنجا قرار داشت نشستند.

ژیان گفت«دستام از سرما میسوزه داره بی حس میشه.» به زور دستکش ها را به کمک دندان هایش در آورد و دست ها را جلوی دهانش گرفت تا گرم شوند. طناب روی دستش  را کبود کرده بود و جای آن را میشد بر روی دست هایش دید. ژیار کمی نان و خرما از زیر شالی که دور کمرش بسته بود در آورد و با هم خوردند.دست در جیبش کرد تا دستانش گرم شوند که دوباره سیب میخک کوبی شده در دستش قرار گرفت .در قلبش شورعشقی بپا شد و شدت سرما را برایش قابل تحمل کرد‌.

صدای سقوط سنگ ریزه ای در کوهستان پیچید. پیرمرد کولبری از راه رسید و با بار سنگینی که بر دوش داشت نفس نفس زنان از آن ها خواست جایی برای نشستن به او بدهند.آن ها کمی خود را کنار کشیدند و جایی برای او باز کردند. پیرمرد بارش را از روی دوش باز کرد و آن را آرام بر زمین گذاشت و کنار آن ها نشست.نای حرف زدن نداشت.سیگاری روشن کرد و مشغول کشیدن شد.کمی که حالش بهتر شد گفت« این صدمین باری هست که تو این راه بار میارم.چشم بسته میتونم راه برم.شاید چند بار دیگه بیشتر نتونم بار بیارم.

«ژیان گفت«یه کار سبک تر بکن»

«درست میگی باید یه فکر دیگه ای بکنم.شاید برم دنبال چاه کنی.دیگه جونی برام نمونده .وقتی میرم خونه توان خم و راست شدن ندارم.دکتر میگه کمرت آسیب دیده و نباید بار برداری .

ژیار گفت«دکترا یه چیزی میگند .البته وظیفه شونه بگند»

« نمیخوام نگاه بچه هام به سفره ی دیگرون باشه.یه عمر با شرافت زندگی کردم و بچه هام سر سفره ی خودم بزرگ شدند.

«بچه هات چه می کنند؟»

 برای دخترم خواستگار اومده. پسر خوبیه.دخترم پسندیدش. نمیشه که اونو تا ابد تو خونه نگه داشت.

ژیار گفت «پدر جون انقدر سخت نگیر کار عروسی خودش جور میشه»

«چه جوری جور میشه؟.»

«خودشون زندگیشونو روبه راه می کنند»

«نباید اول زندگیشون ظرفی برای پختن غذا و خوردنش وگازی برای پختنش داشته باشند؟.شب سرشونو رو چی بزارند؟»

«نمیدونم  چی بگم»

پیرمرد همینطور که سیگار می کشید آهی کشید و گفت«اینقدر باید کار کنم که کمرم خودش به صدا در بیاد و بگه بسه دیگه!»

رو به ژیار کرد و گفت «بسه دیگه  خیلی ناله کردم. توی این کوه و سرما این چه بوییه میاد؟ و با خنده گفت.ببینم اون  سیبت رو» 

ژیار با شرم سیب را از جیبش بیرون آورد و به او نشان داد. پیرمرد سیب را گرفت و جلوی بینی اش برد و آن را  بویید. با آه جانسوزی گفت« چه بویی ! یادش بخیر! با چه شوری شروع کردیم و زندگی باهامون چه کارا که نکرد.انقدر سختی میکشم که همه چی رو فراموش کردم.» بعد از مکثی سیب را با دستش چرخاند و گفت

«چه خوب شد دیدمت جوون.منو بردی به اون دور دورا.وقتی برگشتم خونه برای زنم تعریف می کنم سیبت چه بوی خوشی داشت آی جوونی!» و سیگار دومش را روشن کرد و در حالیکه به دوردست خیره شده بود مشغول کشیدن آن شد.

ژیار سیب را گرفت و در جیبش گذاشت و به پیرمرد گفت«هنوزهم عاشقی وگرنه اینطور جون نمیکندی»

پیرمرد با تبسمی به دود سیگارش در هوا خیره شد.

ژیان به راهی که پشت سر گذاشته بودند نگاه می کرد.در برف و مه کولبری را دید که آهسته آهسته نزدیک میشد.وقتی به آنها رسید با آنکه با روسری و شال کلفتی دور سر و قسمتی از صورتش را پوشانده بود ولی زیبایی صورت و برق نگاهش به خوبی نمایان بود.شاید هفده هجده ساله بود. همسن و سال خودش به نظر می رسید.

سلامی کرد و در گوشه ای بارش را از خود باز کرد و بر زمین گذاشت و به دیواره ی کوهستان تکیه داد.دستکش هایش را درآورد.رد طناب بر روی دستش دیده می شد. پوست دستش در اثر سرمای زیاد قرمز و ترک خورده بود.آن ها را جلوی دهانش گرفت و بعد از چند بار ها کردن زیر بغلش گذاشت.بعد از دقایقی دوباره دستکش ها را به دست کرد.از خستگی زیاد روی زمین پر از برف نشست.پیرمرد او را شناخت و گفت«پرشنگ جان حال مادرت چطوره؟»

«زیاد خوب نیست عمو جان.دلم پیش اونه.وقتی میخواستم بیام میگفت نرو»

کمی که خستگی در کرد از روی زمین بلند شد. بارش را بست  و به راه افتاد.

پیرمرد همانطور که دود سیگار را بیرون می داد گفت«بابا جون خیلی مواظب باش .خدا به همراهت باشه.»

پرشنگ بر روی برف آرام آرام قدم بر می داشت و جای پایش بر روی جاده بجا می ماند.

ژیان چشم به رفتن او و جای پاهایش دوخته بود.

دقایقی بعد ژیار و ژیان بارشان را بستند و براه افتادند. پیرمرد سیگار سومش را هم روشن کرد و مشغول کشیدن شد.

ژیان جلو می رفت و ژیار به دنبالش.ژیان گودی جای پای پرشنگ را می دید که با برف پر می شود و پایش را بر جای پای او می گذاشت و می رفت. پرشنگ گفته بود که بارش کارتن سیگار است .

ژیان با خود گفت«وزن سه کارتن سیگار باید برای یک دختر خیلی سنگین باشه.وقتی هر کارتن بیست و پنج کیلو وزن داشته باشه پس دختره برای خودش پهلوونیه!»

در جاده ی مالرو همه چیز بین زن و مرد مساوی بود.خطر، سنگینی بارو سختی حمل بار همه بطور مساوی برای همه ی شان بود.

«کاش می تونستم بهش کمک کنم.»

هوا رو به تاریکی میرفت.هیچ ستاره ای در آسمان دیده نمی شد.هیچ صدایی نبود.نه پرشنگ حرفی می زد و نه ژیان و ژیار.فقط برف بود که می بارید و صدای باریدنش به گوش می رسید‌.

پیر مرد بعد از کشیدن سیگار بارش را محکم بست و به راه افتاد.هر چه جلوتر می رفتند سرمای هوا بیشتر و راه برفگیر تر می شد.سرما در تنشان نفوذ کرده و دست و پایشان سوزن سوزن میشد.با سختی راه می رفتند و از سرمای زیاد ناخن ها و استخوان های پایشان درد گرفته بود. ارتفاع کوه زیاد بود و راه باریک. چشم ژیار به پرتگاه افتاد.از ترس توی دلش خالی شد.به ژیان گفت «فقط جلوتو نگاه کن.اصلا پایین رو نبین»

اگر سقوط می کردند چیزی از آنها باقی نمی ماند و جنازه ی شان هرگز به دست روناک نمی رسید.قدم هایشان را آهسته تر کردند.کف کفش هایشان پر از برف شده بود وراه رفتن را مشکل تر می کرد.

صدای سرفه ی پیرمرد سکوت کوهستان را شکست.به نظر می رسید به آنها نزدیک شده.پیر مرد صدا زد جوون سیبت رو خوب نگه دار ولی یکباردیگه بده اونو بو کنم .ژیار داشت می گفت « باشه وقتی رسیدیم….» که در یکی از پیچ های تند جاده ناگهان صدای برخورد بار پیرمرد به دیواره ی کوهستان و سقوط او همراه با فریادش در کوه پیچید.ژیار سراسیمه برگشت و او را دید که با بارش در حال سقوط به ته دره است .دیگر کار از کار گذشته بود.هیچ کار نمی توانست بکند.پاهایش سست شده بود.خشکش زده بود.پایش به لبه ی پرتگاه نزدیک شده بود که با صدای فریاد پرشنگ بخود آمد.ژیان را دید که می خواهد به عقب برگردد و پرشنگ فریاد میزند  «تکون نخور وگرنه خودت هم میری ته دره.پاتو محکم روی زمین فشار بده.کاری نمیتونیم بکنیم باید به راهمون ادامه بدیم».ژیار با سختی زیاد پایش را از لبه ی پرتگاه کنار کشید و با بغض گفت«دخترش چی میشه؟»

پرشنگ گفت«تو این راه خیلی از این اتفاق ها میفته باید دلت سخت بشه.تا حالا چند بار از این اتفاق ها دیدم.اولش خیلی سخته ولی کم کم عادت میکنی.»

سرمای جانکاه کوهستان و سنگینی بارو سختی راه قدرت هر واکنش احساسی را از آنها می گرفت.

پرشنگ ادامه داد« هیچکس نمی تونه کاری بکنه. توی این راه  همه مون ممکنه بمیریم.چاره ای نداریم جز رفتن .»

ژیان گفت« تو هم مراقب خودت باش»

گرمایی به صورت پرشنگ دوید و به راهش ادامه داد.

از چند پیچ سخت دیگر عبور کردند.بعد از چند ساعت پیاده روی در کوهستان سپیده زد و هوا کمی روشن شد.بارش برف کمتر شده بود ولی سرما همچنان قدرتمندترین حاکم کوهستان بود.آسمان ابری بود و خورشید توان خودنمایی نداشت.به محل سوار شدن به ماشین رسیدند.سیروان منتظرشان بود.ژیار گفت«پیرمرد بیچاره رفت ته دره» سیروان آهی کشید و گفت«داشت دخترش رو عروس می کرد»و سیگاری روشن کرد و چند قدمی به سمت کوهستان رفت و به آنجا خیره شد‌. قاچاقچی ها در کنار ماشین های حمل بار منتظر تحویل گرفتن بار بودند. ژیار زانوانش را خم کرد تا گونی بار از پشت به زمین برسد.طناب را از دور دست هایش باز کرد و بار را به زمین گذاشت.بعد از او ژیان بارش را بر زمین گذاشت.هر دو بعد از تحویل بارشان با انگشت های متورم و کبود در حالیکه اسکناس های ده هزار تومانی را در دست هایشان می فشردند به طرف ماشین سیروان حرکت کردند.پرشنگ نیز بعد از تحویل بارش به سمت ماشینی که با آن آمده بود رفت.بعد از سوارشدن به راه افتادند.ژیان چشم به راهی دوخته بود که پرشنگ دور می شد.  دقایقی بعد سیروان  ماشین را روشن و به طرف هنگه ژال حرکت کرد.زمانی نگذشته بود که سر ژیان بر روی شانه ی ژیار خم شد. او با وجود سرمای زیاد به خواب عمیقی رفته بود‌.هنوز به روستا نرسیده بودند که تکان شدیدی خورد و برای لحظه ای از خواب پرید و به اطراف خود نگاه کرد و دوباره به خواب رفت.کولبری که کنار ژیار نشسته بود آهسته گفت«داره خواب میبینه»

ژیان خواب می دید.شاید  خواب سقوط پیرمرد و خواب جای پای پرشنگ را. ژیار بیدار بود و سیب تارا را در دست گرفته و سخت در فکر بود.فکر اینکه چند روز دیگر باید دوباره این راه را طی می کردند.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

3 پاسخ

  1. خیلی از مطالب را با دیالوگ گفته بودید ۰توصیف و کنش کم بود.به شخصیت اصلی کم پرداخته شده بود و همزاد پنداری نداشتم .سوژه ای که انتخاب کردید بارها نوشته و گفته شده منتظر کشمکش و پیام جدیدی بودم .موفق باشید

  2. نسرین جان
    پیش از هر چیز، اشتیاقت به نوشتن و زیاد نوشتن و بازنویسی کردن و انتخاب سوژه های سخت ستودنی است.
    اما بعد
    در روایتت بیشتر تعریف داریم تا وقوع، بگذار ما خودمان ببینیم و با شخصیت ها و این فضای سخت خشن ارتباط برقرار کنیم.
    بعضی جملات و دیالوگ ها هم مستقیم گویی دارند که می توانند در بازنویسی های بعدی بهتر شوند.
    روش من این است که برای مدتی از نوشته فاصله میگیرم شاید بد نباشد کمی به روایت زمان بدهی تا در ذهنت بیشتر قوام بیاید

  3. نسرین جان
    ممنون برای بازنویسی. دیالوگ ها هنوز جای کار دارد و مستقیم گویی‌اش زیاد است. همه چیز را نگو. بگذار مخاطب خودش کشف و شهود کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *