چه فرقی می‌کند؟ من یا تو!

چه فرقی می‌کند من یا تو؟ «بازنویسی»

تازه از خواب بیدار شده‌بود. موهایش را سریع پشت سرش گره کرد. آشپزخانه شلوغ بود. لابلای ظرف‌های شسته‌نشده‌ی سینک گشت تا یک لیوان تمیز پیدا کند. کتری را گذاشت روی گاز. لیوان آب ولرم را که از شیر آب پر کرده بود آورد و خودش را روی تنها مبل هال انداخت. خانه‌اش روی هم رفته پنجاه متر بود. یک اتاق که دو نفر در آن به زور می‌توانستند بخوابند. هال و آشپزخانه که عملا بخشی از هال بود و چند کابینت داشت. فعلا با هزار التماس از عموی دختر عمه‌ طاهره‌اش زیر قیمت کرایه‌اش کرده بود. «جانان چرا انقدر دیر جواب می‌دی پس؟» تلفن حسابی زنگ خورده بود و جواب نداده بود. «دستم بند بوده دیگه لابد. سلام و  علیکت کو حالا؟» نشسته بود لبه‌ی کاناپه و موهای باز شده‌اش را با انگشت تاب می‌داد. «مامان کارت داره. می‌گه دلم هول برداشته می‌خواد پاشه بیاد اونجا» خودش را سریع جمع و جور کرد و از روی کاناپه بلند شد. این چیزی نبود که در این وانفسا دوست داشته باشد. «بده ببینم چی‌ می‌گه؟» در همان هال سی و پنج متری راه می‌رفت. «بببین جانان من دل تو دلم نیست. اینجا همه می‌گن چطوری چند ماهه اون دختر رو گذاشتی اونجا و اومدی؟ حالا اون موقع سهیل ذلیل مرده بود، یک مرد داشتی بالای سرت. حالا چی؟» جانان نگذاشت حرفش تمام شود. «شماها و همسایه و فامیل که خیلی حرفاشون برات مهمن فقط مرد بالا سر رو می‌بینید. کاری ندارید چه گهی میخوره دیگه. فقط یک مردی باشه. حالا چی؟ فکر اینکه پاشی بیای اینجا رو از سرت بیرون کن. من جای خودمم نیست توی این خونه.» دستش را گذاشت روی زیر دلش که همان وقت تیر کشید. «آخه طاهره هم اونجا نیست که بسپارمت به اون» جای گوشی تلفن را عوض کرد. «حالا اون وقت که سپرده بودی مثالا چه غلطی می‌کرد؟» آرام گفت. مادرش انگار که نشنیده باشد. «صدات خوب نیمد» کلافه سرش را چرخاند «چیزی نگفتم» گل خشک شده‌ی رز توی لیوان را برداشت و برگ برگ کرد. «پس جان آقا جانت خیلی مراقب خودت باشی توی  اون شهر درن‌دشت» از اینجا به بعد که خیالش راحت شد قرار نیست سر و کله‌ی خانواده‌اش پیدا شود شروع کرد به چشم گفتن‌های پشت سر هم و اطمینان داد از اینکه خودش از پس هر چیزی بر می‌آید.

«چی می‌خوری؟ هر چی‌ می‌خوای سفارش بده» گارسون انگار که هما خانم را بشناسد، حسابی تحویلش می‌گرفت. «اوضاع رو به راهه؟ دکترت که انگار راضی بود» جانان انگشتش را گذاشت روی جوجه کباب بدون استخوان با برنج. «آره خوبه. می‌گه بدنت جواب می‌ده. سالمه» هماخانم گارسون را صدا زد. «یک سالاد و نوشابه هم می‌خوام» عینکش را آورد پایین. «دوغ بخوری برات بهتره» خودش را آورد جلوی صندلی و دستش را تکیه داد به میز. «ببین جانان من خیلی خاطرت رو خواستم که اینا رو بهت معرفی کردم. شرایطتت رو دیدم. هم وضع مالیت هم جسمیت. می‌خوام بگم که حواست رو زیاد جمع کن. اینا خیلی محتاج این کارن اما حساس هم هست. ببین با کی میری و میای، چی میخوری، چی می‌بینی. بالاخره همه‌ي این‌ها مهمه براشون. پول هم خوب می‌دن بهت. فقط این چند وقت رو حسابی حواست باشه که انشالا این دوره هم به سلامتی بگذره» جانان چشم‌های عسلی‌اش را گرد کرده بود و داشت با دقت گوش می‌داد. «جوجه رو کدوم طرف بگذارم؟» گارسن که آمد حرفشان را قطع کردند. گرسنه بود. سریع شروع کرد به غذا خوردن. «حواسم هست. نمی‌دونید چقدر به پولش نیاز دارم»

امیر صندلی ماشین را خوابانده بود و توی ماشین لم داده بود. ماشین‌ها جلویش دوبل پارک کرده بودند. می‌دانست که سودابه به این زودی‌ها نمی‌آید. در پیاده رو چند نفر روی پله‌های درمانگاه نشسته بودند. زنی کودک دو ساله‌ی خانواده‌ای را برانداز می‌کرد. یک شکلات از توی کیفش در آورده بود که به دخترک بدهد و سر صحبت را باز کند. امیر رویش را برگرداند. سودابه داشت نوبتش می‌شد. کنار در مطب ایستاده بود تا وقتی مریض آمد برود تو. «مدارکت رو بده» پرستاری که کنار دست دکتر کار می‌کرد به چند نفر بعدی این را گفت. سودابه نشسته روبروی دکتر و سعی می‌کرد از لابلای گره ابرو‌ها و حالت صورتش پیش‌بینی کند که او چه خواهد گفت. «ببین دیگه دفعه بعدی برای تو وجود نداره. چند بار سقط و آی‌وی‌اف یعنی دیگه این بدن نمی‌تونه جنین رو نگه داره. سنت هم که داره میشه چهل. یا بهزیستی یا رحم اجاره‌ای.» سودابه خودش را آماده کرده بود. چندین سال در بیمارستان و این کلینیک و آن کیلینیک فرسوده‌اش کرده بود. مدتی بود در مورد رحم اجاره‌ای شنیده بود. خانم‌های مطب، آگهی های نزدیک کلینیک و چیزهایی که خودش روی اینترنت خوانده بود مجابش کرده بود. «شما کسی رو می‌شناسید که بشه» حرفش را قطع کرد. «پرستارا راهنماییت می‌کنن. فکر نکن خیلی گزینه‌ی بدیه» هما خانم حواسش به میز دکتر بود. هر کیسی که پیدا می‌کرد و جوش می‌خورد نزدیک بیست میلیون گیرش می‌آمد. یک شماره تلفن آماده از توی جیبش درآورد و قبل از اینکه سودابه به پرستار بعدی برسد توی دستش گذاشت. «سر وقت تماس بگیر» امیر خوابش برده بود. سودابه که در ماشین را باز کرد یکهو از خواب پرید و تا آمد بفهمد کجاست و چی شده، چهره‌ی غم زده سودابه نظرش را جلب کرد. «خب، بگو. چی گفت دکتر؟» کیف بزرگ پر از مدارک پزشکی‌اش را بغل گرفت. صدایش می‌لرزید. «میگه دیگه اصلا نمیشه. برین بچه بیارین یا رحم اجاره‌ای» امیر فرمان را محکم چسبیده بود تا از پارک در بیاید. «بابا این کار خیلی سخته. پولش زیاده که حالا اون به جهنم. کی باشه طرف که ما نُه ماه بچه‌مون رو بدیم دستش. فکر کن چی می‌خوره؟ با کیا رفت و آمد می‌کنه» سودابه شیشه‌ی ماشین را پایین داد. «گرمه؟ یا من گرممه؟» افتاده بودند توی ترافیک خیابان شمس‌آبادی که همیشه، فرقی نداشت صبح یا عصر شلوغ بود. «به نظرم فشارت رفته بالا» اوایل که دکتر می‌آمدند بعدش حتما کافه یا رستوران می‌رفتند.  برای اینکه سودابه خودش را جمع و جور کند و به درمان خوب جواب دهد،امیر این راه را انتخاب کرده بود. زیاد اهل حرف زدن‌هایی که سودابه دوست داشت، نبود. کمی قدم مي‌زدند بعد در یکی از کافه‌های همون حوالی چهارباغ چیزی می‌خوردند. «بریم کافه رادیو؟» قطره عرق سردی از توی گردن سودابه سُر خورد و تا وسط سینه‌اش رفت پایین. «می‌دونی من بهزیستی رو هم پرس و جور کردم. به این راحتی‌ها نیست. بچه‌های زیر دو سال طرفدار دارن زیاد. اونم دختر. تازه تو الان چهل و پنجی منم که نزدیک چهل. چند سال طول می‌کشه این کار. مامان بابای پیر می‌خواد چیکار بچه؟» امیر توی فکرش داشت گزینه‌های دیگر را مرور می‌کرد. خانم طهرانی رفیق مامانش که یکبار بیست سال پیش برای خاله نسرین بچه پیدا کرده بود، یادش آمد. توی بیمارستان نوزاد را نشان خاله داده بود و گفته بود پدرش خیلی بدبخته. نمیخواد ببردش خونه و اینطور شده بود که خاله نسرین، مریم را آورده بود خانه. بعد یاد حرف‌های مادر افتاد که هر بار مریم هر مشکلی پیدا می‌کرد آخر جمله‌هایش را با یک «بالاخره ژنتیک خیلی مهمه» می‌بست و قضیه را فیصله می‌داد. اصلا مهم هم نبود که مساله عشق و عاشقی است، اخلاق‌های کج و کوله‌ی بلوغ است یا کمردرد و یک مریضی جسمی.  «گرم شد انگار. گرمه واقعا» امیر شیشه را داد پایین. باد پاییزی برگ درخت‌های بلند عباس‌آباد را توی هوا می‌رقصاند.

جانان روسری گلدارش مانتوی کرم را گذاشته بود لبه‌ی کاناپه و نگاهش می‌کرد. بلند شد و نگاهی به چند دست لباسش انداخت. نمی‌دانست شلوار لی بهتر بود یا شلوار پارچه‌ای مشکی؟ برایش مهم بود که موجه به نظر برسد. رژ کمرنگ یک خط چشم مشکی کوتاه و کمی رژ گونه زد. خودش را در آیینه ورانداز کرد. نیم‌رخ شد. شکمش را جلو آمده تصور کرد. «خاک بر سرت سهیل!» از پشت آیینه دستی لبه‌ی آن را محکم گرفت. «چرا خاک تو سر من؟» چشم هایش را گرداند سمتش. شلوار مشکی را گرفت دستش. «نمی‌دونی؟ همه می‌دونن تو بودی که زندگی رو خراب کردی. کی بود هر دفعه غلط کردمش به راه بود؟ باز می‌دیدی سر و گوشش جنبیده؟» همانطور که دکمه‌ی شلوارش را می‌بست به سمت مبل کاناپه رفت. سهیل زودتر آمده بود نشسته بود آنجا. «حالا کجا داری میری با این ریخت؟» لیوان آب روی میز را برداشت و تا ته سر کشید. «دیگه به تو ربطی نداره این چیزا؟» هنوز جلوی آیینه ایستاده بود. روسری بزرگ گلدار سرخ و زردش را گره نزد و لبه‌اش را انداخت روی شانه‌اش. لیوان آب روی میز جلوی کاناپه را سر کشید و بیرون رفت.

هما خانم گفته بود با هم می‌رویم دفتر آقای مهندس. همان حوالی با هم قرار گذاشته بودند. از اولین ایستگاه مترو سوار شده بود و چهل و پنج دقیقه‌ای طول کشیده بود تا جانان برسد. هما خانم یک عینک آفتابی بزرگ زده بود و روبروی چهارراه داشت به گوشی موبایلش ور می‌رفت. «یکم دیر کردی» با سرش اشاره کرد که زود برویم. «حرفام رو که یادته. این نه ماه باید خوب زندگی کنی. درست. درست بخوری. درست بخوابی. با آدم‌های درست حسابی بری و بیای. پولشم میدن احتمالا. اگه خوششون بیاد ازت، البته. ولی میاد. نگران نباشی‌ها»  سیصد و پنجاه میلیون با خرج خونه و خورد و خوراک انقدر برای جانان مطلوب بود که چشم‌های پشت سر هم بگوید و تند تند پشت سر هما خانم برود. امیر و سودابه قرار گذاشته بودند که اول سودابه جانان را ببیند و اگر خوشش آمده بود به امیر که همین حوالی شرکت بود پیام دهد تا بیاید. هما خانم قبلا همه‌ي چیزهایی را که قرار بود سودابه بداند به او گفته بود. سنش و شرایط مالی و اینکه چون جانان از روستا آمده از آن آدم‌های ندار نیست که هر کاری بکند و وجدان دارد. چند تا حرف گل درشت هم اضافه کرده بود که معامله را جوش دهد. سودابه برای راضی کردن امیر سه هفته‌ای وقت گذاشته بود. «از خودت بگو. زندگیت چطور می‌گذره؟ چه کارهایی می‌کنی» هما خانم آمد جلوی صندلی و خواست توضیح دهد. «بذار خودش بگه» جانان روسری‌اش را مرتب کرد. «راستش یک سالی هست طلاق گرفتم. تا حالا از همون پس اندازم خوردم. حالا می‌خوام کار کنم. تو خونه بودم. یکی دو تا فامیل داریم اینجا. فامیل دور. اونا کمک کردن خونه بگیرم.زیاد رفت و آمد ندارم» هما‌خانم پرونده‌ی مفصلی که پزشک سودابه تاییدش کرده بود را داده بود دست سودابه و او داشت با دقت وراندازش می‌کرد. «تو هم بیا ببینش. دختر خوبیه» پیامک را برای امیر فرستاد.  

جانان چشم‌هایش را که باز کرد نور پنجره‌ی شرقی ساختمان افتاده بود روی دیوار روبرویی. وسط تخت دو نفره خوابیده بود. برای اینکه بچرخد سمت راست اول نشست بعد خودش را جا‌به‌جا کرد تا بتواند دوباره بخوابد. پتوی سبز و خردلی الیاف را کشید روی خودش تا دوباره کمی‌ بخوابد. نیم ساعت بعد صدای زنگ در بیدارش کرد. راننده بود. «اینا رو خانم براتون فرستادن. گفتن تاکید کنم که ماهی‌ها شسته است و تا نرفته توی فریزر یک وعده اش رو درست کنید» کفش‌هایش را درآورد و با آرنج در نیمه باز را کامل باز کرد که تمام خرید‌ها را بگذارد سر جایش. «گفته بودن مغزیجات براتون بگیرم، چطوره پسته‌هاش؟» آقا کاظم راننده و یک جورایی خونه زاد امیر و سودابه بود. برنامه‌اش این بود که شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها به جانان سر بزند. امیر تاکید کرده بود که نمی‌خواهد جانان خرید برود یا به او فشاری وارد شود. در را بست و رفت. جانان شالی که دور خودش پیچیده بود را بر داشت. اوایل تا می‌آمد یک چادر گلدار می‌انداخت سرش. کم‌کم انگار آقا کاظم شده باشد پدرش سخت نمی‌گرفت. با هر لباسی که بود فقط یک شال می‌انداخت. روبروی آیینه‌ی قدی کنار آشپزخانه ایستاد، خودش را توی آیینه ورانداز کرد، کمی جلو رفت و چشم‌های پف کرده‌اش را با انگشتش ماساژ داد. عقب‌تر رفت. نیم رخ شد و شکم جلو آمده‌اش را دید. پیرهن گشاد زردش را از عقب کشید و به برآمدگی شکمش نگاه کرد. «الان که اول ماه هشته بزرگه من چطوری دو ماه دیگه زیر لباس قایمش کنم؟» رویش را گرداند سمت پنجره‌ی هال. «چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ تو که نخواستی؟ نموندی؟» سهیل دستش را گذاشته بود لبه‌ی آیینه و آمده بود جلو. «برو کنار ببینم. غلط می‌کنی به من دست بزنی. اونوقت که داشتیم با هر بدبختی‌ای داشتیم زندگی می‌کردیم زدی و رفتی سراغ الواتی. خونه‌ی این و اون موندن و آخرشم گرفتار این زهر ماری شدن وگرنه الان کی توی شکمم بود؟ بچه‌ی خودمون. اونی که همه می‌گفتن بچه‌ی جانان و سهیل ماه میشه به هر کدوم بره»   سهیل آمده بود جلوتر و می‌خواست دستش را بیندازد توی کمر جانان. لباسش را محکم گرفته بود و صورتش را آورده بود جلو. هرم نفسش که بوی تند بهمن کوچیک می‌داد زد زیر دماغش. خودش را از لابلای دستانش درآورد. رویش به سمت آیینه گرداند. دستش را روی دست سهیل که فقط انگش‌هایش مانده بود روی آیینه فشار داد و فریاد کشید. «گمشو از توی زندگی من عوضی» انگار که کوه کنده باشد انرژی‌اش را از دست داد. دستش را گرفت به دیوار و خودش را به تختخواب رساند.

صبح روز یکشنبه بود. جانان برای اینکه آب و هوایی عوض کند آماده شد. مانتوی گشاد کیمونوی یشمی‌اش را برداشت و قبل از آنکه تنش کند جلوی آیینه بازش کرد. تقریبا سه برابر خودش بود. احتمالا هنوز می‌توانست شکم جلو آمده‌اش را در پیچ و تاب پارچه مخفی کند. تلفن زنگ خورد. دستش را گذاشت رو کمرش و به سختی خم شد. «بفرمایید؟» نشست لب مبل. «کجایی تو دختر؟ خونه‌ات رو عوض کردی نباید خودت زنگ بزنی و شماره‌اش رو بدی به ما. آقاجان انقدر نگرانت شده می‌خواسته بیاد اونجا. انقدر گشته تا آدرس رو پیدا کنه» دل توی دلش نبود. به گمانش نُه ما مخفی کردن خودش کاری ندارد. سابقه‌ی قهر کردن داشت و بعد از ماجرای سهیل و طلاقش چند باری تهدیدشان کرده بود. «چی شده مگه حالا؟» نگران بود که بارداری‌ای که هیچ کس نمی‌تواند در روستا بفهمدش، لو رفته باشد. «سهیل اومده بوده اینجا» قلبش تندتر می‌زد. بدنش گر گرفته بود. «خب؟ که چه غلطی کنه؟» بند‌های انگشت دست چپش را محکم فشار می‌داد تا صدا بدهد. «گفته میخوام برگردم. رفتم کمپ ترک کردم.»  بلند شد ایستاد. «بهش بگو اگه این دفعه آدرس منو بدین به این، به خدا» خدا را طوری بلند گفت و تکرارش کرد که مادرش هم وحشت کرد. «به خدا یک بلایی سر خودم می‌آرم» تلفن قطع شده بود. نشسته بود کف خانه و گریه می‌کرد.

شروع کرد به سریع راه رفتن. به نفس افتاده بود. از کوچه‌ی کنار سبزی فروشی گذشت. نگاه سنگین سبزی فروش را از قبل رسیدن به مغازه‌اش حس کرده بود. خودش را لابلای همان مانتوی یشمی گشاد پیچید. حس می‌کرد یک نفر دنبالش کرده است. «چته؟ چرا داری انقدر تند تند راه میری» دستش را محکم گرفته بود. «ولم کن. گمشو اونطرف» سهیل بود. سر حال‌تر شده بود. «چرا اینطوری میکنی خانومی؟» هنوز اما مثل وقت‌های نئشگی حرف می‌زد. «من می‌گم بیا برگردیم. به خدا من فهمیدم بدون تو فایده نداره» از همان حرف‌هایی که همین آخری‌ها شب می‌زد و صبح یادش رفته بود. اما روی فرم آمده بود. جانان آن قدر ترسیده بود که تمام تنش عرق سرد کرده بود. «چی حالا قایم کردی زیر لباست. خوب بهت ساخته بدون من. چاق و چله شدی» داشت در دستان سهیل تقلا می‌کرد که مانتوی گشادش چسبید به تنش. شکم جلو آمده‌اش افتاد توی لباس. «وایسا ببینم چه غلطی کردی تو؟ مگه چند ماه گذشته؟ رفتی صیغه شدی؟ آقاجان می‌دونه دخترش به چه گُه خوری‌هایی افتاده؟» خودش را خم کرده بود که بتواند دست سهیل را که داشت می‌رفت کمرش را بگیرد، کنار بزند. «خفه شو. حرف دهنت رو بفهم.» مردی از انتهای کوچه با سرعت نزدیک شد. «خانم شمایی؟ این کیه؟» آقا کاظم بود. سهیل شوکه شده بود. «تو دیکه کی هستی مرتیکه؟ کار توئه لابد؟» آقا کاظم زیر بغل جانان را گرفت و کمکش کرد تا سوار ماشین شود. «حرف دهنت رو بفهم» تر و فرض نشست پشت فرمان و تا قبل از اینکه سهیل بیاید و بتواند در ماشین را باز کند، گازش را گرفت. «کی بود این خانم؟» جانان با پشت دست آب دهانش را که سُر خورده بود روی چانه‌اش پاک کرد. «لابد الواته. نمی‌شناختم» آقا کاظم از توی آیینه چشم‌هایش را ورانداز می‌کرد. «اگه من نرسیده بودم چی؟ تا حالا ندیده بودیش توی محله؟» جانان شروع کرد به مرتب کردن روسری و مانتویش. سریع این کار را انجام می‌داد. چشم‌هایش را از آیینه دزدید. «من که زیاد نمیام بیرون. ولی نه.» دلش می‌خواست به آقا کاظم اعتماد کند. در این نزدیک به هشت ماه شاید مهربان‌ترین کسی که دیده بود همین آقا کاظم بود. گاهی به جای خانم ، دخترم صدایش می‌کرد. موهای یک دست سفید پر پشتی داشت. که او را یاد پدربزرگش می‌انداخت. دلش می‌خواست بگوید این سهیل بود. شوهر سابقم که رفت و معتاد شد و زندگی‌مون رو به باد داد. دلش می‌خواست بگوید جان عزیز‌ترین آدم‌هات من رو از این خونه ببر. این عقل درست و حسابی نداره. من این بچه رو به دنیا بیارم، بعدش. بعدش چی؟ خودش هم نمی‌دانست بعد از اینکه این چند ماه که مثلا همه چیز ردیف بود، تمام شود چه غلطی باید بکند. می‌خواست از آقاجان بگوید از اینکه یک بار، محض رضای خدا یک بار هم نتوانسته درست و حسابی با او حرف بزند. جوری که دعوا به پا نکند و بشود یکبار رویش حساب کرد. دلش می‌خواست به امیرآقا و سودابه بگوید و آن‌ها جانان را ببرند پیش خودش. تنهایی می‌ترسید. «خانم! جانان خانم! نمی‌خواین برین تو؟» کیفش را زد زیر بغلش. «چرا، چرا، راستش یکم ترسیده‌ام. ولی شما هستین دیگه. بیاین تا بالا باهام. بقیه‌اش دیگه حله» پیاده شده بود که اگر نیاز است کمکش کند. «نمی‌گفتی هم می‌آمدم» نور ماه از لابلای آپارتمان‌های بلند کوچه افتاده بود روی ماشین و گربه‌ای از انتهای کوچه می‌گذشت. «به آقای مهندس نگین. نگران می‌شن. سودابه خانم هم همینطور. دیگه بیشتر مراقبم»

آقا کاظم نشست پشت فرمان. موبایلش را درآورد و به امیر پیام داد. «فردا شرکتین آقا؟ صبح اول وقت بیام چک‌ها رو ببرم؟» در پیام ننوشت که کار واجبی دارم. ساعت حوالی ده شب بود. «تا فردا که نمیشه کاری کرد» این را بلند گفت و راه افتاد. موتوری که ماشین را تا روبروی خانه تعقیب کرده بود هم به راه افتاد.

آدم‌های تار. آدم‌های محو. چراغ‌های گرد با نور‌هایی که با هر بار پلک زدن وضوحشان را از دست می‌دادند. صدای آدم‌ها. اما کم. خفیف. لمس‌های بی‌مورد. یکی دستش را گرفته بود. یکی فشارش را چک می‌کرد. این‌ها تنها چیزهایی بود که حس می‌کرد. بیرون اتاق امیر و سودابه راه می‌رفتند. سودابه فشارش افتاده بود. روی صندلی توی راهرو نشست. «لازم نبود به نظرم. زیادی بود حرفات» امیر بالای سرش و بی اعتنا به حرف سودابه ایستاده بود. رویش به سمت اتاق بود. «اگه تهمت زده باشی بهش چی؟ اصلا اینکه حالا با کسی رفته باشه و اومده باشه هم شد دلیل برای اینکه وایسی جلوش و هر داد بزنی؟ بابا طرف حامله‌است! داره بچه‌ی ما رو توی شکمش بزرگ می‌کنه» امیر آمد جلو. «الان این حرفات چه فایده‌ای داره؟ خودتم می‌دونی. اگه با اون شوهر قبلی الواتش گشته باشه، بچه‌ی همه‌ی اون وقتا رو توی شکمش بوده. شرط کرده بودیم. نگفته بودیم اینا رو بهش؟» سودابه سرش را میان دو دستش گرفت. فقط پاهای آدم‌ها را می‌دید. کفش‌های سفید، کفش سیاه. باز کفش‌های‌ سفید، کفش قهوه‌ای. یک کفش سفید ایستاد جلویش «همراهش شمایید؟» سودابه سریع بلند شد. «قرصا روی بچه چه اثری داره خانم دکتر؟ خیلی وضعش خرابه؟» در چشم‌های سرخ و پر اشک سودابه نگاه کرد. برگه‌ی نسخه‌ را داد دستش. «فعلا چیزی نمیشه گفت. دعا کنید»

فاطمه آبان ماه ۱۴۰۲

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

6 پاسخ

  1. شروع خوب ،اتاق کوچک منو به این فکر انداخت که حتما جانا یک کاری با اجبار انجام میده.داستان که تمام شدمن هنوز منتظر ادامه بودن.شخصیتها معرفی شده و منتظر داستانی که قراره اتفاق بیوفته هستم.

  2. شروع خوب ،اتاق کوچک منو به این فکر انداخت که حتما جانا یک کاری با اجبار انجام میده.داستان که تمام شدمن هنوز منتظر ادامه بودن.شخصیتها معرفی شده و منتظر داستانی که قراره اتفاق بیوفته هستم.

  3. فاطمه جان
    داستان گیرا بود و خوب قلم تو آدم را وامیدارد بنشیند تا ته بخواند.
    اما بعد
    به نظرم شخصیت ها زیادند. مثلا دختر عمه طاهره چه نقشی دارد در داستان و بعد تازه عمویش
    شاید اگر همین دو تا حذف بشوند خیلی بهتر باشد چون تقریبا شخصیت دیگری را نمی توانی حذف کنی
    در عوض به نظرم سهیل باید کمی پر رنگتر شود و فردیت پیدا کند چون در آخر داستان میبینیم که قرار است تاثیرگذار باشد
    به عنوان پیشنهاد داستان می‌تواند اصلا از زمانی که سهیل همه چیز را می‌فهمد شروع شود و فلش بک بخورد
    و در نهایت چند اشکال نگارشی که حتما در بازنویسی تصحیح می شود.
    خوشحالم که شروع کردی به نوشتن

  4. موضوع جالبه و کشش داره. ولی شخصیتها خیلی پررنگ نیستند و بهشون پرداخته نشده .آخر داستان اشاره به گردن رو متوجه نشدم به چه علته!
    جا داره ادامه پیدا کنه

  5. فاطمه جان
    صحنه ی کلافگی جانان پشت تلفن خیلی عالی بود
    همینطور کشش و تعلیق ایجاد شده در طول داستان
    ممنون که زیبا مینویسی

  6. آفرین
    بارنویسی خیلی بهتر شده
    می دونستی استاد نوشتنِ لحظات خواب و رویا و اینایی
    مثل اون داستانی که آخرش خانومه غرق شد؟ نمیدونم یه مرگ لذت بخشی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *