مرگ لب ایوان

روزهای اول زمستان است. هوای اصفهان سرد و آلوده است و ما برای فرار کردن از هوای آلوده‌ی شهر به روستا پناه آورده‌ایم. من، علی، کیان و محمود که اغلب سال‌های آن زمان را با هم سفر می‌کردیم، آمده‌ایم نیسیان. بابا پیام‌ داده است که کلید باغ پیش آقای زاهدی است. بقیه در ماشین نشسته‌اند تا من بروم و کلید را بگیرم. روبروی در یک استخر بزرگ است که مادرجون به زبان روستا همیشه می‌گفت: “سَرخِ دم خونه‌ی صدیقه‌مون از بهترین سَرخای روستاست” برگ‌های پاییز دیگر کم کم رفته‌اند زیر آب استخر و دارند می‌پوسند. کلون در را میزنم. مثل همیشه سر حال و پرانرژی در را باز می‌کنند. قدی کشیده، بدنی ورزیده و صورتی آفتاب سوخته ایستاده است روبروی در. “بیاین تو حالا، کجا می‌خواین برین؟” علی سپرده بود که مزاحمشان نشویم و نرویم تو. “نه، اینطوری مزاحمته برای شما، ما می‌ریم باغ” کیان پشت سر من آمده و از تعارفشان استقبال می‌کند. خودشان تر و فرز می‌روند جلوی ماشین. علی و محمود را قانع کرده اند و همه با هم از در ورودی خانه که پشت به همان سَرخ است می‌رویم تو.

حیاط مثل همیشه تمیز و مرتب است. برگ‌های زرد و نارنجی هنوز توی باغچه و آبراه وسط حیاط خودنمایی می‌کنند. دو اردک، همان‌هایی که احمد آورده برایشان در آب دارند یله و رها آبتنی می‌کنند. نور اوایل صبح پله‌ها و طبقه‌ی بالا که قسمت قدیمی خانه است را اخرایی کرده. وارد می‌شویم. چند روز بیشتر از شب چله نگذشته‌. خانه حسابی گرم است و کنار بخاری نشستن می‌چسبد. اول برایمان چای می‌ریزند. در همان استکان‌های کوچک قدیمی. خاله، در واقع خاله‌ی مامان و عمه‌ی بابا توی اتاق نشسته‌اند. “ننه، کی اومده؟” با صدای نازک و آرامی می‌پرسند. جالب است که این بار پسرشان، آقای زاهدی را شناخته‌اند. من بلند می‌شوم و سلام و علیکی می‌کنم قبل از اینکه وارد سوالات تکراری “شما کی هستید؟” که احتمالا بارها و بارها با جواب ثابت باید توضیح بدهی. “انگار خاله دلشون چای می‌خواد” همان طور که با دقت دارند چای دوم را می‌ریزند استکان مخصوص خاله را می‌دهند دست من. “چند تا خورده‌ها، یادش رفته”چشم‌هایشان را یک جور خاصی ریز می‌کنند. “آخی، چیکار می‌شه کرد؟!” خاله در آخرین اتاق که از آشپزخانه مشخص است، نشسته‌اند. شاید حدودا ۵۰ کیلو، خمیده اما به غایت زیبا. من عاشق دست‌های کشیده‌ی خاله‌ام که مدل ظریف‌تر دست‌های مادرجون است. “چای را دوست داره توی این بخوره، قند‌ها رو هم بگذار توی این کوچیکه. اینا رو دوست داره و قبول می‌کنه” آلزایمر چند سالی بود که مهمان خاله بود. مثلا خاله یادش نبود چند شکم زاییده، خواهرانش همه فوت کرده‌اند‌. سرنوشت یک پسرش معلوم نیست. مادر و پدرش در قید حیات نیستند. گاهی از من می‌پرسید: من چند تا بچه دارم؟ منم توضیح می‌دادم اول علیرضا، بعد، بعد تا می‌رسیدم به اعظم که کوچک‌ترین بچه بود. بعد خاله یک حساب سرانگشتی می‌کرد و می‌گفت: هفت تا؟! چشم‌هایش را درشت می‌کرد و بعد می‌خندید و جوری که همراه با کمی حیا باشد خودش را نزدیک تر به من می‌کرد و می‌گفت من چقدر بچه آوردم.
بعد از چای نوبت رسید به سینی تنقلات شب چلّه. یک ظرف پر انار پوست قرمز، برنجک، شاه‌دانه، گردو و بادام‌هایی که روی بخاری به حال خودشان بو داده شده بودند. همه را گذاشتند توی سینی فلزی و آوردند گذاشتند روی فرش قرمز اتاق که نورهای مایل زمستان روشن‌ترش کرده بودند.
ما تا عصر همان‌جا ماندیم به اصرارشان. “کجا می‌خواین برین؟ منم تنهام‌. شب چله‌ام که بچه‌ها اومدن و زود رفتن. نشستیم با هم دیگه.” ناهارهایمان را با هم گذاشتیم روی سفره و تا عصر گپ زدیم. از همان گپ و گفت‌ها که در حساب عمرمان نیامد.
چند سال گذشته است. ما انگار یکی از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌مان را از دست داده ایم. برایم در همان روزهای نخست علاوه بر مواجه‌ی سنگین و غافلگیرانه مرگ یک نکته جالب است. ما چقدر به‌شان وابسته بودیم. هر چه بیشتر می‌گذرد بیشتر شمار روزهای خوب با هم بودنمان یادم می‌آید. دیروز فکر می‌کردم بیشتر از همه‌ی دایی‌ها و عمو‌هایم آقای زاهدی را در این چند سال اخیر دیدم. تقریبا هر هفته در بهترین کیفیت زمانی زندگی. حالا برای همیشه روستا، باغ، قنات وَنا، مزرعه وُشِه، گِزو و خانه‌ی خاله که از کودکی آنجا خاطره داریم یک چیز بزرگ کم دارد. یک آدم سراسر شور، زندگی و امید.

سکوت شب همه جا را فرا گرفته. یک بنر از چهره‌ی شما توی ایوان شمالیست. بابا دارد خاطرات خوبتان را تعریف می‌کند. صدای آب استخر داخل حیاط که شُره می‌کند توی جوی با پرنده‌ی تنهای روی درخت گردو هم کوک شده‌اند. هر جا که نگاه می‌کنم به شکل غریبی نیستید. به گمانم مرگ این بار مچ‌مان را خیلی محکم خواباند. خاطرات روستا به وزنه‌ی سنگینی از فقدان وصل شده‌اند و رفته‌اند افتاده‌اند ته چاه. هر چه نگاهشان می‌کنم تاریکند و دور.

فاطمه مهرماه ۱۴۰۲

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *