داس

باقر داس را درست میزند جایی که باید بزند.در چشم به هم زدنی شاخه ازتنه درخت جدا میشود.دیده ام وقتی که داس را در دستش میگیرد و کارمیکند،روح نواز چطور زیر چشمی نگاهش میکند.با اینکه روحنواز هیچوقت نمیگذارد کسی سر از کارش در بیاورد ولی من احساسش را به باقر تشخیص میدهم.میدانم در دلش بارها تحسینش کرده.به باقر حسودی میکنم نه به خاطر داس زدنش.چون،هجده سالش هستو قیافه ای مردانه دارد.یک سال هم از روح نواز بزرگتر.برخلاف باقر من خیلی لاغرم.قدم بلندتر است اما پاهای درازم توی ذوق میزند.وقتی میدوم به قول پدرم شلنگ تخته می اندازم.از همه بدتردوسال از روحنواز کوچکترم .او با من مثل بچه ها رفتار میکند.موهای زردو ابروهای کم پشتم باعث شده سنم کمتربه نظر بیاید.البته ازامسال که بجز پشت لبم موهای ریشم هم در آمده صورتم جا افتاده تر شده .اماهر طور شده باید فکری برای داس زدن بکنم.نمیدانم اصلا چرا هنوزهم باید در روستااستفاده از داس اینقدر مهم باشد و از آن مسخره تر نشان مردانگی؟این روزها که دیگراز کمباین استفاده میشود.من هیچ وقت اجازه ندارم در مزرعه کارکنم چه با داس چه بی داس.مادرم میگویدفقط بایدهمیشه خودکاروکتاب همراهم باشد .باید درس بخوانم و برای خودم کسی بشوم تا از این روستا نجات پیدا کنم.حتی تابستانها که همه بچه ها برای برداشت گندم به مزرعه میروند من باید در خانه بمانم و کتابهای انگلیسی که دایی برایم از شهر می آورد بخوانم.من فکر میکنم چون مادرم خودش نتوانست به دانشگاه برود برای من اصرار دارد.زمان او روستای ما فقط مدرسه ایتدایی داشت و مادرم برای رفتن به راهنمایی و دبیرستان مجبور بود به چند روستا پایین تر برود .البته به قول خودش با گذراندن هفت خان رستم تا دوم دبیرستان خواندولی زود ازدواج کرد.دایی اما دانشگاه رفته .در شهر زندگی میکند و معلم زبان انگلیسی است.تا دو سال پیش که عزیز زنده بود بیشتر به روستا می آمد.بعد از عزیز خانه را اجاره دادندو دایی هم در شهر ماندگار شد.چند روز است به خانه ما آمده و قول داده تمام تابستان را پیش ما بماند.میدانم دایی کار کردن باداس را خوب بلد است.امروزحتما از او میخواهم که به من یاد بدهد.اوهمیشه همه چیز من را خوب درک میکند.البته نباید عجله کنم .بهتراست اول درسهایی که خواسته انجام بدهم بعد که از من راضی بود حتما قبول میکندکار باداس را یادم بدهد.از این به بعد وقتیکه خواستیم آتش روشن کنیم،من با داس شاخه ها را جدا میکنم .حتما روح نواز تعجب میکند.وقتی با تعجب نگاه میکند چشمانش قشنگتر میشود.مردمک سیاه درشتش میدرخشد .اولینبار این برق را وقتی دیدم که متن انگلیس پشت جعبه رنده نایسر دایسر را برایش معنی کردم.برایم تمام جعبه های وسایل جهاز عمه اش را آورد تا پشتش را بخوانم.آن روزروسری سورمه ای سر کرده بود.صورت گردش سفید تر به نظر می آمد.وقتی گفتم رژ لب صورتی بهت می آید سرخ شد.سریع بادست لبهایش را پاک کرد و گفت عمه میخواسته رژش را امتحان کند به لبهای من زد.آنقدر محکم روی لبش کشید که دیگر اثری از رژ نماند.چندبارخواستم بگویم من که کاری ندارم چرا پاک میکنی؟اما نگفتم.میخواهم از روح نواز برای دایی تعریف کنم و بگویم که دوستش دارم.دایی او را میشناسد.روح نواز و مادرش همسایه عزیز بودند.تا چهلم عزیز که دایی در خانه بودقیزبس خانم ، مادر روح نواز ،برایش غذا می آورد.مادرم همیشه از او تعریف میکند و میگوید که قیزبس خانم زن مهربانی است.وقتی بابا به شهر میرود همیشه از آنها میپرسد که اگر چیزی میخواهند برایشان از شهر بیاورد.روحنواز پدر ندارد.چند سال پیش سر زمین با سم سیب زمینی مرده است.چیزی از پدرش یادم نیست.همه میگویند روحنواز خیلی شبیه پدرش بوده.پس خوشبحال قیزبس خانم.روحنواز دوستدارد معلم بشود و در روستا درس بدهدتاآرزوی پدرش را بر آورده کند.هر وقت دایی را میبیند در مورد دانشگاه تربیت معلم میپرسد.سال بعد کنکور دارد.دایی برایش کتابهای کمک درسی آورده و میگوید از امسال باید شروع کند.شاید شروع کرده چون از روزی که دایی کتابها را به او داده کمتر در روستا میبینمش.البته بعید میدانم این باشد.حتما مشغول کاردیگری است و به قول خودش به کسی ربطی ندارد.هر چه باشد من بلاخره سر در می آورم.پارسال که کم پیدا شده بود و هرچه میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد.روزها پشت خانه عزیز قایم شدم و کشیک دادم.بلاخره از خانه زد بیرون .تا شهر دنبالش رفتم و فهمیدم به آرایشگاه مونا میرود.عصری من را پشت در آرایشگاه دید.آنقدر تعجب کرد که خودش هم نفهمید چرا برایم توضیح داد که برای یاد گرفتن آرایشگری به آنجا می آید.حالا هم خواهم فهمید که چکار میکند.من هم مثل روحنواز تصمیم دارم دانشگاه قبول شوم.البته میخواهم بازیگر شوم.مادرم نمیداند.میترسم خوشش نیاید.ازپارسال که برای شیر تعزیه شدنم تا صبح با پدرم مخالفت کرد فهمیدم.درست شب قبل از عاشورا حبیب آقا که همیشه نقش شیر عاشورا را بازی میکرد از نردبان افتاد و پای راستش شکست.قبلا به او گفته بودم خیلی دوستدارم یک روز نقشی در تعزیه داشته باشم .چون قد و هیکلم هم شبیه خودش بودازپدرم اجازه گرفت تا من در نقش شیر بازی کنم.لباس شیر را که میپوشیدم هیچ چیز از صورتم معلوم نبود و مردم روستا متوجه نمیشدند.آنروز برای اولین بار بابت قد درازم خداراشکر کردم.هر سال آنقدر بادقت تعزیه را نگاه میکردم که نقش حبیب آقا را حفظ بودم.بر خلاف نظر پدرم که فکر میکرد از عهده اش برنمی آیم ،نقش را درست بازی کردم و هیچ کس متوجه غیبت حبیب آقا نشد.بعد از مراسم با مادرم به خانه قیزبس خانم رفتیم از ماجرا که باخبر شد باورش نمیشد،چند بار برایم اسپند دود کرد.روحنواز از من چشم بر نمیداشت و دایم میپرسید واقعا تو بودی؟همان سال علاقه ام به بازیگری را به دایی گفتم وبه دایی قول دادم که قبل از رفتن به دانشگاه کامل انگلیسی حرف بزنم.میدانم بازیگری که انگلیسی بلد باشد ممکن است در فیلمهای خارجی بازی کند.در پیج هومن سیدی انگلیسی حرف زدنش را دیده ام.امروز باید تمام تمرینهای دو درس اول کتاب جدیدم را تحویل دایی بدهم.از روستا دور شده ام.همیشه برای درس خواندن به اینجا که پر است از مزرعه گندم می آیم.راه دور است و گاهی خسته میشوم .اما بچه ها کمتر به اینجا می آیندوبرای درس خواندن مناسب است.داس را میان گندم ها بی هدف میتابانم .از گندم زار خارج میشوم وزیر درخت چنارکنار جاده می ایستم .داس را  درهوا میچرخانم.به نظرم کار سختی است که با این انحنای تیز بتوانی شاخه بزنی.میدانم حتی بلد نیستم داس رادرست در دستم بگیرم.چقدر کار دایی سخت خواهد بود.برای اولین روز چه چیزی به من که تا حالا داس دست نگرفته ام یاد خواهد داد؟نوک تیز داس را محکم به تنه درخت میزنم.در تنه فرو میرود.طولی نمیکشد که می افتاد.خنده ام میگیرد.روی سنگ بزرگی مینشینم .کتاب را روی زانوهایم باز میکنم.همیشه اولش مواظب هستم تا کتابم تا نخورد ولی درس های آخرمجبور میشوم کتاب را بدهم مادرم بدوزد.از دیروز صبح که بلاخره بعداز چند روز روحنواز را در میدان روستا دیدم صورتش از ذهنم بیرون نمیرود.روسری قرمز سرش بود و معلوم بود کمی رژ قرمز به لبهایش زده.لبخند میزد.به طرف من آمد. معلوم بود حواسش اصلا به اطرافش نیست.خیلی به من نزدیک شد ولی من را ندید .سلام کردم.انگار که ترسیده باشداز جاپرید.سینه به سینه من ایستاد.چه خبرته!چرا داد میزنی؟خبری از لبخند چند دقیقه پیش نبود من هم داد نزده بودم.خنده ام گرفت .با هم خندیدیم.به مامانت سلام برسون .زود از من رد شد و من تا بالای سر بالایی نگاهش کردم.حالا باید صدای خنده های روحنواز را از سرم بیرون کنم و زیر انداز را پهن کنم تا جا برای دفتر هم باشد.کنار کتاب باز که روی دوطرفش سنگ گذاشته ام تا بسته نشود نشسته ام .دفتر را باز میکنم وروی پایم میگذارم.لازم نیست صورت سوالات را بنویسم دایی گفته فقط جوابها را در دفتر بنویسم.همیشه درسهای اول ساده است و زود به جواب میرسم.تمرینات قسمت Aرا حل میکنم.پشتم میگیرد.دستهایم را بالا میبرم و خمیازه میکشم .آفتاب کم جان شده.نمی سوزاند.نسیم گندمها را تکان میدهد.جان میدهد همینجا کنار گندم زار چشمانت را ببندی،به روحنواز فکر کنی وچرتی بزنی.صدای پرنده ها برایم لالایی میخواند.برای نوشتن تمرینها هنوزوقت دارم.کتاب و دفتررا میبندم و روی سنگ بزرگ ،کنار داس میگذارم .بلند میشوم و دنبال سطح صافی به اندازه تمام قدم میگردم تا زیر انداز را پهن کنم و راحت دراز بکشم.صدایی میشنوم .از دورتر پشت درختان است.صدای پرش آب می آید.حتمابچه ها کنار نهر آب بازی میکنند.نباید بفهمند من برای درس خواندن اینجا می آیم .کتاب و دفتر را داخل زیر انداز بقچه میکنم.داس را روی بقچه میگذارم وبه طرف نهر میروم .از دورمردی را میبینم که پشت به من کنار نهر چمباتمه زده.و با دست صورتش را پوشانده تا با آبی که به طرفش پاشیده میشود خیس نشود.تعادلش را از دست میدهد.زمین میخورد.صدای خنده اش را میشنوم.بلند میشود و لباسش را میتکاند.از اینجا نمیتوانم درست تشخیصش بدهم .صدای خنده های زنی را میشنوم.زن را نمی بینم درون نهر،پشت درخت ایستاده.کمی جلوتر میروم .پشت درخت بزرگی پنهان میشوم.زن آب را به طرف مرد پرت میکند.مرد برمیگرددواز نهر دور میشود تا خیس نشود.درست فکر کردم دایی هست. اینجا چکار میکند؟خودم را جمع میکنم تا من را نبیند.دوباره سرک میکشم .لبه پیراهن خیس دخترازپشت درخت پیدا میشود.جلوتر می آید.باد موهای مشکیش را تکان میدهد.دختر جلو می آید.سرش پایین است و صورتش کامل معلوم نیست .خشکم میزند. یعنی درست حدس میزنم؟حتما اشتباه میکنم.نمیخواهم چیزی ببینم.پشتم را به تنه درخت میچسبانم و چشمهایم را میبندم.باید از اینجا بروم.دختر بلند فریاد میزند.نرو!دیگه آب نمی پاشم .صدای آشنا.قلبم تیر میکشد.صورت گرد روحنواز در روسری قرمز به من میخندد.صدای خنده هردویشان را باهم میشنوم.دایی بلندتر میخندد .صدای مردانه اش بر سرم میکوبد.طاقت نمی آورم دوباره نگاه میکنم.روبه روی هم ایستاده اند.روسری قرمز روحناز روی شانه اش افتاده .دایی دستانش را میگیرد.روحنواز به دایی نزدیکتر میشوددایی موهای روحنواز را ازروی صورتش کنار میزند. پیشانیش را به پیشانی روحنواز میچسباند.روحنواز خود را به آغوش دایی میچسباند و فریادمیزند.خیلی دوست دارم .

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

4 پاسخ

  1. مریم جان
    شخصیت پردازی داستانت را خیلی دوست داشتم
    اینکه من راوی نوشته بودی هم خیلی عالی بود
    من در طول داستان با راوی هم ذات پنداری میکردم
    فقط پایان داستان تکرار دوباره ی قصه ی عشق جوانی بود

  2. بسیار عالی. لحن خوب و داستان جان‌دار. شاید کمی کوتاه‌تر بشه جذابیتش بالاتر بره. و اینکه فقط در خط آخر داستان به نظرم دختر (بخصوص دختر روستا) دوستت دارم را فریاد نمی‌زند. حتی دور از روستا.

  3. مریم جان
    از کلیت داستان خوشم آمد، یک نفس تا آخر خواندم
    و چه خوب که من راوی بود
    اما چند نکته
    اگر از راوی نوجوان، آن هم پسر خوشت می‌آید پیشنهاد می‌کنم داستانهایی با این راوی بخوانی
    مثلا ناطوردشت سلینجر یا کلا ادبیات نوجوان
    دیگه اینکه باز هم همان مسئله پاراگراف های بسیار بلند. تو وقتی می نویسی آنقدر در ذهنت حرف برای گفتن داری که همین طور می نویسی و می روی و به خواننده بیچاره فکر نمیکنی. اشکالی ندارد ولی در بازنویسی پاراگراف ها را از هم جدا کن.
    نکته دیگه اینکه لحن راوی هنوز جای کار دارد و باید بیشتر به دایره واژگانش توجه کنی! مثلا یک پسر روستایی نمیگوید پیجِ هومن سیدی! پسر روستایی نهایتا از بازیگران تلوزیون می تواند خوشش بیاید. حالا شاید بگویی روستاهای الان با قدیم فرق کرده اند باشد قبول ولی اینجا روستایی است که هنوز برای درو کردن محصول از داس استفاده می کنند. پس من این را از متن قبول نمی کنم.
    همینطور در مورد نایسر دایسر!!! این همه چیز دیگر در روستا وجود دارد که می شود روی جعبه اش را خواند! نایسر دایسر توی روستا چه کتر میکند؟!
    و نکته آخر اینکه بیا و این جمله را کلا حذف کن ” یعنی درست حدس میزنم؟ حتما اشتباه میکنم” این جملات خیلی کلیشه ای هستند. به جای آن بیشتر در مورد حال و احوال این پسر نوجوان وقتی عشقش ا با دایی اش می بیند بنویس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *