بارش باران که قطع شد- قسمت اول

مو که سیاست حرف نگه داشتن ندارم. همه خو اینو دیگه می‌دونن. البته فقط چیزایی که مربوط به خودم داره‌ها. اینکه چقد تو حسابم پول دارم، فلان ملکو هنوز دارم یا نه. کسی نیس اینارو ندونه. کل راسته بازار می‌دونن الان با شماهامو کجا می‌ریم. می‌دونن تو نظرومه امشب گوشت کباب کنیم. هیشکی واسم غریبه نیست. چون فک می‌کنم منم واسه‌شون غریبه نیستم، خودمم ازشون می‌پرسم اینجور چیزارو. ولی خیلیاشون جواب نمی‌دن. انگار اختراع کردن چیزیو که اگه بگن مثلا لو میره. اکرمم حرص می‌خوره همیشه. حقم داره‌ها. واقعا به کسی چه که شب کی مهمونمونه، یا چرا بقیه باید بدونن چربی خونم چنده. ولی خو دست خودمم نیست. چراشو نمی‌دونم. شایدم چون مهم‌ترین راز زندگیم جلو چشم همس و تا ببیننم می‌فهمن چی‌ به چیه، دیگه این چیزا واسم مهم نیس. می‌دونم می‌دونید. اونام می‌دونن که محاله از بچه‌هام چیزی به کسی بگم. محاله راز بقیه رو بخوام جایی وا کنم. هرچی مال این چار تیکه استخون و دولا پرده گوشت تن خودمه، اسمش راز نیس.

ننه از رازداری فقط همینو یادم داد که حتی به آقامم نگم کمک خرج خونه می‌دم بهش. حتما می‌دونس بجز خودش، همه بچه‌های محلم می‌دونستن. از همون روز اولی که شاگرد دکون شدم کل محل قرون قرون دخلمو خبر داشتن. اما هیچ وقت چیزی بم نگفت. می‌دونست بچه‌ها رو حساب پول ته جیبم، کافه‌ی شبشون رو نشون می‌کردن تا رو سرم خراب شن. جوری که یوقت کم نیارم. ننه همین بسش بود که قبل رفتنم خرجی خونه رو از جیبم برداره. چیکار داشت یادم بده چجوری جمعشون کنم و چیز بخرم. خودش خوب بلد بودا. دیدی خودت این آخریا، با چندرغاز حقوق بازنشستگیش یه خونه دیگم خرید. اما بم هیچی نمی‌گفت. واسش مهم نبود شب به شب دیگه هیچی ندارم و مفلس‌ بر می‌گردم خونه. چه شبایی که از بوارده تا خونه پیاده اومدم. همون شبایی که اونقدر روزش کاسبی کرده بودم که از پس خرج کافه‌هاش بر بیام. شایدم به خیال خودش هوامو داشته که لااقل به یه چیزی دلم خوش باشه.

نرسیده به رودبار ترافیک بود، اما نه آنقدر زیاد که انتظارش را داشت. به پیشنهاد بابامحمود هر طور شده ساعت چهار صبح بیدار شده و راه افتاده بودند و برای اینکه بخاطر نظر او بهنام خوابش نبرد همه راه ماجراهای زندگی‌اش را  برای بار هزارم از اول تعریف می‌کرد. با اینکه بقیه خواب بودند جوری حرف می‌زد انگار برای همه بجز او قصه‌ها را می‌گوید. بهنام از بیدار شدن به آن زودی خوشحال نبود، چشم‌هایش می‌سوخت و در همه مسیر خوابش می‌آمد. تنها چیزی که لابلای داستان‌های تکراری که می‌شنید آرام‌ترش می‌کرد فکر کردن به صدای پیام‌های ممتد سپیده بود که از همان اول صبح شروع شده بودند.

بخاطر چشام از همه هم‌سن و سالام دور بودم. فقطم کار می‌کردم. نه می‌تونستم با بقیه فوتبال بازی کنم نه چش بندو. هیچی. دلم خوش بود پولی که دارمو خرجشون کنم تا قبولم داشته باشن. پونزده سالم بود که ابرام دستمو گرفت و با خودش برد زورخونه. اگه همه جا داداشم نبود این یجا پدری کرد واسم. همه عمرمو مدیونشم. ازون روز واسم گود شد بیخ دنیا. بالای ابرا. قدمگاه مولا و خاک پای مردم کوچه خیابون. اوقتا ایجوری نبود که هر کی پاش برسه به زورخونه همون اول بتونه بره توی گود و میل دست بگیره. اصول داشت واس خودش. اما واسه مو زود شد همه چی. مرشد پشتم واستادو سال نشده اومدم وسط دور چرخ زدم. همونم شد که از ترس مرشد دور رفیق بازی و کافه و عرق و همه چیزای دیگه‌رو خط کشیدم. شبا زور داشته و نداشتمو میزدم تا میل سنگین‌تری دست بگیرم و روزا مثل چی کار می‌کردم تا پول بیشتری در بیارم. اوخ جوری که مثلا مرشد نفهمه که از خدام بود بفهمه، موقع گل‌ریزون بیشتر از بقیه بریزم تو دسمالش.

ترافیک رودبار نیم ساعته تمام شد و بهنام باز هم از اینکه جرات نکرده بود با بابامحمود مخالفت کند خوشحال بود. یادش نمی‌آمد که از کودکی تا روزهای ازدواج با نازگل، طلاق و بازگشت دوباره‌شان بهم هیچ‌وقت حرفی روی نظر او زده باشد. سر جاده دارستان ایستاد. همانطور که عمو کرم گفته بود، سوپرمارکت بزرگ کنار نانوایی همه چیز داشت. سبد را برداشت و رفت بین قفسه‌ها. چای، پنیر، کره، روغن، رب، برنج، نان و از همه مهمتر یک باکس سیگار برای بابامحمود که همان اول سفر گفته بود اگر جایی دیدند برایش بخرند. طول کشید تا مطمئن شود سیگاری که می‌کشد مونتانای اولترا لایت است. با سبد نیمه‌پر آمد سمت صندوق. بابامحمود با همان پیراهن  آستین کوتاه سفیدی که توی ماشین تنش بود، روبروی فروشنده ایستاده بود. شانه‌های پهن و بازوهای ورزیده‌اش حس قدرت و تکیه‌گاه می‌داد. خیلی نزدیک شد تا متوجهش شود. نمی‌خواد، همه‌چی برداشتم. اخم‌های گره‌خورده و تندی نگاهش از پشت عینک آفتابی ری‌بن همیشگی‌اش که با وجود تاریک و روشن اول صبح پوشیده بود هم دیده می‌شد. کی فرصت کرده بود این همه جنس را بردارد. زحمت کشیدید بابا. قربان اگر ممکنه لطفا ازین کارت بکشید. کارت را به سمت فروشنده گرفت. نگاهی به بابامحمود انداخت و بعد به کیسه‌ کردن خریدها ادامه داد. کیسه‌ها رو جا بده تو ماشین. اوقدی نیست که از پسش بر نیام. دلیلش را می‌دانست. در همه یکسال گذشته حتی یک استکان چای هم خانه آن‌ها نخورده بود. چاره‌ای نداشت. سبد خریدش را گذاشت زمین و کیسه‌ها را برداشت.

یبارشم اینطرفا سرباز بودم. صدبار گفتم. هر چار باری که از سربازی فرار کردم، دوباره سر سال برمی‌گشتم. هم اینکه سر دو هفته میومدن دنبالم و تعهد می‌گرفتن تا سال بعد دوباره اعزام شم، هم اینکه تابستون هوا گرم می‌شد و‌ آبادان تنور. دفترچه می‌گرفتم و ثبت‌نام می‌کردم. هم یه پالتو آمریکایی و پوتین چرم می‌گرفتم، هم یه سفری می‌رفتم واسه خودم که هرجا بود هواش بهتر از آبادان بود. هر دفعم فرار می‌کردم. شاید اگه فرمانده گروهان اولی نامردی نمی‌کردو اوطوری سرمو نمی‌کرد لای برف و پاشو نمی‌ذاشت روی خرخرم، تا تهش همونجا می‌موندم. بش گفتم دوشنبه فرار‌ می‌کنم و کردم. قصه‌شو گفتم واست. مو خو بخاطر چشمم معاف بودم. اقدامم کردم ولی گروهبانه بم گفت باید صد تومن مایه بدم تا پروندمو بفرسته بالا. مونم که به خدام باج نمی‌دادم چه برسه به اون آفیس بوی پچل.

جاده دارستان پرپیچ خم بود و پر از چاله. اما در عوض به سرعت از کوه بالا می‌رفت و طلوع خورشید از پشت کوه و ابر فوق‌العاده‌تر می‌شد. بابامحمود چشم‌هایش را بسته بود و‌ دیگر بیخیال تعریف کردن زندگی‌اش برای بار چندم شده بود. بهنام مطمئن بود نازگل، مامان‌اکرم و البته درسا همگی خوابند. به مسجد روستا که رسید فهمید بقیه مسیر تا خانه عموکرم از وسط مزرعه‌ها و در جهت تابلو قبرستان می‌گذرد. حدود یک کیلومتری می‌شد. از همان فاصله مطمئن شد خانه انتهای مسیر همانیست که عکسش را دیده است. جاده گلی و پر از چاله بود. سعی کرد با کمترین سرعت ممکن طوری که کسی بیدار نشود و بابامحمود حتی به سرش نزند چشمش را باز کند، از وسط مزرعه‌ها پیش برود. فکرش را هم نمی‌کرد خانه دنجی که تعریفش را شنیده بود پشت قبرستان روستا، یکه و تنها افتاده باشد.

ماشین که جلوی دروازه ورودی ایستاد هنوز چشم‌های بابامحمود بسته بود. موهایش خیلی بیشتر از دو سال پیش سفید شده بود. نازگل چند بار گفته بود که بعد از طلاق بابا پیر شده است، اما حرفش حالا برای اولین بار به نظر درست آمد. آهسته پیاده شد. همانطور که قبل‌تر عموکرم گفته بود کلید به سختی داخل قفل چرخید. دوباره بدون کوچکترین صدایی سوار ماشین شد و آرام داخل حیاط رفت. کنار ساختمان سفید انتهای زمین پارک کرد. یکه و تنها وسط هکتارها هکتار مزرعه و جک و جانور. کاش حماقت نکرده بود و جای دیگری برای گذراندن این تعطیلات پیدا می‌کرد. دوباره خساست و صرفه‌جویی موروثی‌ در بدترین زمان ممکن یقه‌اش را گرفته بود. همیشه می‌توانست برای سفر، خانه قدیمی آبدارچی شرکت را که لااقل ماهی یکبار بهانه‌ای پیدا می‌کرد و با اصرار دعوتش می‌کرد انتخاب کند. به هیجان نازگل و دلخوشی مامان‌اکرم فکر کرد که چقدر امیدوار بودند این سفر بتواند همه چیز را مثل قبل کند. آهی کشید و همانجا منتظر بیدار شدن بقیه نشست.

چند دقیقه روی پله اول ایوان خانه ماند. کسی چشمش را باز نکرده بود. از در و دیوار خانه و حیاط حالش بد می‌شد. فکر‌ اینکه با دیدن قبرستان و مزرعه‌های اطراف چه حالی می‌شوند بی‌رمقش کرده بود. فلاسک چای و لیوانش را از کنار صندلی آورد و دوباره نشست. پیام‌های سپیده را که در تمام مدت رانندگی هر نیم ساعت برایش فرستاده بود خواند. همه‌شان دلتنگی بود و عشق. اما حالش خیلی بهتر نشد. جوابش را هم داد. البته نه مثل او با کلی فدایت شوم و قربان صدقه. فقط نوشت که رسیده است و وضعیت بدتر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کرده. دلش می‌خواست بیشتر بنویسد و مثل همیشه همه احساساتی که داشت را برایش مو به مو باز کند و از حس تحقیری که مطمئن بود به زودی  در آن غرق خواهد شد صحبت کند. اما چیزی نگفت شاید چون خیلی مخالف آمدنش به آنجا بود. با این‌حال حق با سپیده بود، نباید به عمو‌کرم و خانه‌اش اعتماد می‌کرد. خیلی وقت‌ها حق با او بود. از همان وقت‌ها که هنوز گرافیست درجه یکی بود که هر شنبه و بعدها همه روزهای زوج برای طراحی‌های جورواجوری که بهنام نیاز می‌دید با او جلسه می‌گذاشت. هرچند آن روزها هنوز جرأت نداشت حرفی از نازگل و ازدواجش بزند،‌ لابلای جلسات خیلی از افکار و برنامه‌هایش را مطرح می‌کرد و با نظر او اصلاحشان می‌کرد.

بهنام این یارو کرم یه چیزیش میشه‌ها. حواست بهش باشه. مشغول امضا کردن برگه‌های زیادی بود که توی کارتابلش پشت سر هم چیده بودند. سرش را بالا آورد و لبخند زد. به خدا از بدبینی نیستا. فقط از روزی که دیدمش حسم بهش منفی بود و اینکه. خودنویسش را گذاشت کنار و به صندلی تکیه داد. ابروهایش را گره کرد. و اینکه چی؟ چمشاش پاک نیست؟ سپیده بلند شد. شالش را مرتب کرد. هیچی بابا. از دهنم پرید. چرت گفتم.  بهنام هم بلند شد. به خدا کاریش ندارم. نمی‌گم به کسی. ولی وقتی حرفی می‌زنی تا تهش بگو. نصفه نذارش. دوباره برگشت سمت مبلی که قبل‌تر نشسته بود. قول دادیا. بگو جون سپیده به کسی نمی‌گی‌. نمی‌خوام نونش بریده شه. اخ قربون اون چشمات که اینقدر خوشگل باهاشون حرف می‌زنی و قول میدی. لبخند زد و روبرویش نشست. دستش یکمی کجه. دیدم که هر روز یکی دوتا غذا می‌بره خونه. بچه‌ها می‌گن از عمد آمارو بیشتر رد می‌کنه. ایستاد و به سمت میزش رفت. اگه کارش بد بوده که هست تو چرا واسه یه دزد پا در میونی می‌کنی و قسم جونتو می‌ذاری وسط. من سر حرفم هستم. به کسی نمی‌گم ولی یکمی هم حواسمو بهش جمع می‌کنم. اگه خودم ازش ایرادی گرفتم بعدش کاری که لازمه رو انجام می‌دم.

لیوان دوم چای هم تمام شد. سعی کرد خانه بوم‌گردی یا هتل مناسبی پیدا کند. روز اول سال نباید هم چیزی پیدا می‌شد. چاره‌ای نداشت، باید تاوان اشتباهش را می‌داد. بلند شد و صندوق ماشین را باز کرد. یکی یکی وسایل و چمدان‌ها را توی ایوان می‌چید که بابامحمود چشمش را باز کرد و پیاده شد. بدون هیچ صحبت یا حتی نگاهی رفت سمت دیوار روبروی خانه تا سیگارش را آنجا بکشد و تازه بفهمد جناب داماد چه برگ بنجلی را برای دلجویی از او رو کرده است. از همان فاصله لبخند را روی صورتش می‌دید اما جوری که انگار همه چیز عادیست بقیه وسایل را پیاده کرد. سرش را چرخاند سمت ماشین و به صورت کوچک درسا که چسبیده بود به شیشه پنجره خیره شد. مژه‌های بلندش موقع بسته بودن چشم‌ها قشنگ‌تر بودند. جلو رفت تا از نزدیک بهتر نگاهش کند. خم شد روی شیشه و دید هنوز عروسک خرس صورتی که سپیده برایش خریده بود توی بغلش است. عکسی از درسا و خرسش گرفت تا بعدا بفرستد برای سپیده.

می‌دانست که جلسه ناگهانی ساعت هشت صبح پنجشنبه را هماهنگ کرده‌اند تا غافلگیرش کنند. بعضی از بچه‌های شرکت می‌دانستند برای اولین سفر خانوادگی بعد از تولد درسا می‌روند هتل دیزین. برای همین وقتی شب قبل مدیرعامل زنگ زده و خواسته بود فردا ساعت هشت بیاید هتل المپیک برای جلسه فوری با سرمایه‌گذار قطری شک کرده بود ممکن است کار آن‌ها باشد. برای همین از اینکه لااقل غافل‌گیر کردنش را سر راه سفرشان برنامه‌ریزی کرده بودند خوشحال بود. وارد اتاق جلسات هتل که شد، مدیرعامل ایستاده بود. بچه‌ها گفتن مسافری، شرمنده، سعی می‌کنم زود تمومش کنم. فقط زنگ زده که رفته یه پروژه دیگه بازدید و یه ساعتی دیر می‌رسه. با اینکه تقریبا می‌دانست قضیه چیست ناراحت شد. حتما بعضی بچه‌ها آن ساعت صبح برایشان زیادی زود بوده یا شاید کیک را نتوانسته بودند بخرند. هرچی شما بگید، فقط خانمم و بچه توی لابی نشستن. با اجازه برم یه اتاق واسشون بگیرم. شاید مث اون سنگاپوریه کارش تا ظهر طول کشید. بدون اینکه منتظر جواب بماند از اتاق خارج شد و به سمت نازگل رفت. چه زود اومدی. فک کردم حالا حالاها معطلیم. نفس عمیقی کشید و درسا را نگاه کرد. زیر پتوی صورتی‌اش مثل فرشته‌ها خوابیده بود. از گرفتن اتاق پشیمان شد. می‌توانسن کمی‌ منتظر بماند. بچه هم که فعلا خواب بود. داشت می‌گفت که فعلا باید منتظر مهمانشان باشند که دید مدیرعامل جلوی کانتر پذیرش ایستاده و فرم درخواست اتاق را پر می‌کند. با عجله به سمتش رفت. زحمت نکشید، خودم انجام می‌دم. ولی اتاق را گرفته بود. همراه بهنام رفت سمت نازگل، تبریک گفت. کلید را به بهنام داد و دوباره برگشت داخل اتاق جلسات. اتاقشان طبقه‌ دوم بود شماره 24. در را که باز کردند با وجود همه آمادگی قبلی‌اش غافلگیر شد. جعبه‌های رنگارنگ کادو جلوی تخت چیده شده بودند و یک خرس عروسکی صورتی روی بالاترین جعبه نشسته بود. برگشت و هیجان نازگل را که هنوز توی راهرو بود دید. بچه‌ها پشت سر نازگل ایستاده بودند. یک غافلگیری تمام عیار برای تبریک تولد درسا به آقای مهندس دهکردی و همسرش. طولی‌ نکشید که همه برگشتند طبقه همکف، اتاق جلسات. کیک و تبریک و عکس یادگاری. در همه مدت سپیده انتهای سالن نشسته بود. کسی که بدون شک همه کارهای غافلگیر کردنش را انجام داده بود. هیچ کس بجز او نمی‌توانست اتاق شماره 24 را انتخاب کرده باشد. شماره شانس بهنام. با این‌حال تنها کسی که آن صبح تمام مدت همان انتهای سالن ماند، درسا را بغل نکرد و در هیچکدام از عکس‌های یادگاری نایستاد او بود.

برگشت و رفت سراغ در ورودی خانه. ناله‌ای کرد و باز شد. خوشبختانه وضعیت داخل آنقدرها هم بد نبود. پذیرایی کوچک و تمیز بود و آشپزخانه وسایل قدیمی سالمی داشت. اتاق مرتب بود و حمام و دستشویی تازه شسته شده بودند. وسایل را یکی یکی آورد داخل خانه روی سکوی بین آشپزخانه و پذیرایی چید. دوباره خانه را برانداز کرد. اوضاع قابل قبول بود. نفس عمیقی کشید و برگشت سمت حیاط. بقیه بیدار شده‌ بودند. درسا وسط علف‌های حیاط بالا و پایین می‌پرید و شعرهای نامفهوم همیشگی‌اش را می‌خواند. همین که چشمش به او افتاد با سرعت به سمتش دوید و بغلش کرد. تو بهترین بابای جوانی. بهترین. و دوباره پرید وسط سبزه‌ها. دوید دنبالش. از کنار نازگل و مامان‌اکرم که با لبخند حیاط را نگاه می‌کردند گذشت. اوضاع بهتر از چیزی بود که تصورش را می‌کرد.  درسا را گرفت، بغل کرد و بهشتی را که به آن وارد شده بود نگاه کرد.

حیاط شیب‌ ملایمی داشت. پر از علف‌ها و گل‌های خودروی رنگارنگ که زیر تابش لطیف خورشید می‌درخشیدند. پروانه‌های سفید و نارنجی، زنبورهای زرد تپلی، کفش دوزک‌ها و حلزون‌ها. آن‌قدر درسا هیجان زده شده بود که شاید کسی او را آن‌طور سرزنده ندیده بود. خانه کوچک و سفید و خوش قواره بود با نرده‌های سبز و دوتا گلدان شمعدانی قرمز که از سقف ایوان آویزان بودند. روبرویش انباری چوبی بزرگی بود که با بوته‌های گل‌ رنگارنگ تا کمر پوشیده شده بود. شبیه رویایی‌ترین خانه‌هایی که تصویرشان را قبلا دیده بود. در دور دست، آن طرف جاده تهران، درفک از دامنه‌های ابرگرفته‌اش بیرون زده بود و رگه‌های برف شاخه شاخه قله‌اش را تزیین کرده بود. نازگل مشغول عکس انداختن از درسا و بقیه با پس‌زمینه کوه، مزرعه‌های اطراف، انباری،  شکوفه‌های گلابی و آسمان آبی آفتابی بود.

یاد سپیده افتاد. وقتی اولین بار رفته بودند طبیعت‌گردی. وسط طبیعت روستاهای بالای لواسان. یاد دقایق طولانی که با علاقه کنار هر نهر آب و درخت و گلی از او عکس می‌گرفت. لحظه پر‌تپش اولین باری که سپیده کنار بوته بزرگ گل رز، شالش را باز کرد و موهای بلند مشکی‌اش روی شانه‌ها آبشار شد. دلش می‌خواست خجالت را کنار بگذارد، جلو برود و همانجا برای اولین بار بغلش کند. دوربین موبایلش را چرخاند سمت بوته رز سفیدی که گوشه حیاط بود. یک عکس دیگر برای سپیده گرفت. برای اینکه بداند همه جا به یادش است.

بجز سیب و گلابی هفت هشت درخت دیگر توی حیاط بود که البته بیشترشان بدون شکوفه بودند. کسی هم در روز آخر اسفند برای درخت‌های این منطقه سرد کوهستانی انتظار شکوفه نداشت. اما بابامحمود با اطمینان می‌گفت همگی درخت جنگلی‌‌اند و هیچ خاصیتی ندارند. می‌دانستند درست می‌گوید. بارها برایشان گفته بود که قبل از سومین فرارش، همین حوالی نرسیده به لوشان مدتی سرباز بوده است. نه فقط درخت‌ها، بلکه آمار و کیفیت همه قارچ‌ها، حلزون‌ها، زنبورها، بادها و ابرهای مختلف را یاد گرفته و می‌دانست. اما مامان‌اکرم با او موافق نبود. خیلیم خاصیت دارن. خوشگلی خاصیت نیست؟ مگه فقط خوردن خاصیت حساب میشه. بسه سیگار. کمک اون بچه نمی‌ری وسایلو جابجا کنی لااقل بیا چند تا عکس بگیریم. سیگار نیمه‌کاره‌اش را با لبه دیوار خاموش کرد و رفت کنار بقیه. بالای پله‌ها بهنام با اشاره به نازگل فهماند که ترجیح می‌دهد وسایل را داخل خانه بچیند. مدتی در آستانه در ماند تا بشنود بابامحمود کدام داستانش را می‌خواهد تعریف می‌کند.

وقتی اومدم خواستگاریت همه چیزمو بت گفتم جز این. یادمه هنوز روزی که اومدی ازم گوشت خریدی. دیدم دختر خوبی هسی. دکونو بستمو افتادم دنبالت. خونتون دو تا کوچه پایین‌تر بود. اومدی کیلید بندازی صدات کردم و بت نیتمو گفتم. آره بابا گفتم خو برات. خجالت کشید، گفت باید برم و با ننه آقام بیام خونشون. حقم داشت بیچاره. الان فک می‌کنم اگه یکی دخترمو اینطوری گیر می‌نداخت قلم پاشو می‌شکوندم. به هفته نرسیده رفتیم. صبر کردیم تا آقام از مَی‌‌سُلِمون برمی‌گرده. ولی روز خواستگاری همون اول جلو باباش بسته سیگارمو گذاشتم روی میز، گفتم قبلنا عرقم می‌خوردم، گفتم از بچگی کار می‌کنم اما هیچی جم نکردم، گفتم هفته‌ای دو شب میرم زورخونه و دیر میام و البته قبل همه اینام گفتم چشم چپم انحراف نداره و کوره. باید همون‌جا این یکیوم می‌گفتم. بابا مو اهل عکس انداختن و این بازیا نیستم.

با اینکه او را نمی‌دید داستان تکراری طولانی‌اش را تا آخر شنید و بعد داخل خانه شد. چمدان‌ها را گذاشت گوشه اتاق و خوراکی‌ها را داخل یخچال. از بیرون صدای خنده‌های درسا و صحبت‌‌های بابامحمود می‌آمد. هر دقیقه یک ایراد تازه از خانه پیدا می‌کرد. خشک بودن ساقه سه تا از درخت‌های میوه، هرز بودن سبزه‌های حیاط، ترک دیوار ایوان و شیشه شکسته دستشویی حیاط. قارچ‌هایی هم که انگار دم در ورودی سبز شده بودند و درسا را تا انتهای قله شادی بالا برده بود سمی و خطرناک بودند. صدای خس‌دار کلفتش توی کله بهنام می‌پیچید. چه کسی باور می‌کرد او یک روزی مرشد زورخانه بوده است‌.

خانه به همان سادگی و کم‌امکاناتی بود که انتظارش را داشت. عمو کرم گفته بود که توقعی بیشتر از یک خانه روستایی معمولی‌ نداشته باشد. یک دست مبلمان قهوه‌ای زوار دررفته احتمالا تنها تغییر آن نسبت به سی سال پیش بود. همه چیز خانه برخلاف سر و زندگی تکمیل خودش و خانه و مکنت بابامحمود ساده بود. و البته همین سادگی مهمترین چیزی بود که فکر می‌کرد بقیه را با آن خوشحال خواهد کرد. چیزی شبیه خانه سال‌های کودکی خودش و نازگل، وقتی که هنوز شهرستان بودند. آن وقت‌ها که خودش کلاس دوم دبیرستان بود و همسایه دیوار به دیوارشان، قصاب تنومند مهربانی بود که هنوز طرح توسعه کارخانه نیشکر وسط زمین‌های بایر موروثی‌اش نیفتاده بود. قبل از اینکه بابامحمود بجای قصابی حجره‌دار بازار تهران بشود و رفتنشان از شاهین‌شهر انگیزه بهنام برای قبول شدن در هر کدام از دانشگاه‌های تهران را چند برابر کند. خانه کوچک و صمیمی بود. تلوزیون و تلفن نداشت و اینترنت موبایل به ندرت وصل می‌شد. یک اتاق بزرگ داشت و آشپزخانه کوچکش بالای پذیرایی بود. توالت و حمام هم که مشخص بود بعدها به خانه اضافه شده‌اند، تمیز و ساده بودند. کابینت‌های فلزی، گاز سه‌شعله رومیزی، یخچالی که مثل قدیم‌ترها برفک می‌زد و آبگرمکنی که با مکافات روشن شد.

مامان‌اکرم خیلی اصرار کرد اما نازگل گفته بود باید بروند خانه خودشان. بهنام ترتیب همه چیز را داده بود. خدمتکاری از قبل خانه را برق انداخته و همه وسایل مورد نیاز را چیده بود. نمی‌توانست مرخصی بگیرد ولی مدیرعامل را راضی کرده بود بخاطر تولد دخترش یک هفته اول ظهرها برود خانه. از شانس بعد عصر روز سوم پکیج گرمایشی خراب شد. خاموش و روشنش کرد اما فایده نداشت. مامان‌اکرم هم سعی کرد نازگل چیزی نفهمد و هر طور بود آب جوشاندند و وقتی نازگل خواب بود بچه را شستند و عوض کردند. زنگ زد به مدیر تاسیسات شرکت، و هرکاری می‌گفت کرد اما اثری نداشت. چاره‌ای نبود. باید تعمیرکار می‌آمد. هنوز داخل آسانسور بود که نازگل فهمید. بهنام. یه دقه میای؟ بهنام الان ساعت نه شبه. پکیج از عصر خرابه تازه رنگ زدی تعمیرکار بیاد. واقعا بی مسئولیتی. خاک بر  سر من که خر شدم و جای خونه مامان آدم حسابت کردم گفتم بیایم اینجا. خاک تو سر من که به توی ریقو بله گفتم و راضی شدم باهات زندگی کنم. خاک تو سر این بچه که من نفهم آوردمش تو این دنیا. با این بابای… و زد زیر گریه. حرفی نزد. همانطور چند ثانیه ساکت ماند. نفس بلند آه‌داری کشید و رفت در را باز کرد.

خانه از وقتی عمو کرم برای کار به تهران آمد و توی اتاق سرایداری شرکت می‌خوابید خالی مانده بود. همه مدیران قبلی و فعلی بدون اینکه بقیه بدانند که البته همه می‌دانستند، مدتی را آنجا اتراق کرده‌ بودند و این عید نوبت به بهنام رسیده بود. کرم توانسته بود ارتباطی که برای تضمین ادامه همکاری‌اش در شرکت با مدیران ارشد لازم می‌دانست را با بهنام هم که فقط یکسال از آمدنش به شرکت می‌گذشت ایجاد کند. همان روش همیشگی‌اش در لبخند زدن موقع گذاشتن چای و احوال‌پرسی‌های گنگ و نامفهومش، که مطمئن بود دل‌ هر آدمی را به رحم می‌آورد. در نهایت هم تیر خلاص را می‌زد و آن‌ها را با فرستادن به خانه روستایی سال‌خورده‌اش وسط کوه‌های رودبار نمک‌گیر می‌کرد‌. به قول خوش ظاهر و باطن، همه چیزی را که داشت پیش‌کششان می‌کرد‌. قبلش هم لیست همه کسری‌های خانه را بهشان می‌داد و از اینکه دستش تنگ است و وسعش نرسیده آنها را تهیه کند معذرت می‌خواست.

آقا به خدا نمک نداره‌ها. فک کنم شما خوشتون بیاد از اون اطراف. شنیدم چن بار به بچه‌ها می‌گفتید طبیعت دوس دارید. بخدا وسط طبیعته. شما برید اونجا اهل محل می‌فهمن کرم با آدم بزرگا نشست و برخواست داره. بفهمن من اینجا چاکری چه آدمایی رو می‌کنم. دوباره گوشی موبایلش را باز کرد و عکس‌های خانه را نشان  داد. بهنام کنار عموکرم ایستاده بود و عکس‌ها را می‌دید. صفحه گوشی ترک بزرگی داشت و از قاب سرخابی‌اش می‌شد حدس زد احتمالا قبل‌تر مال دخترش بوده. دست‌هایش خشک و پوستش چاک چاک بود. قول داد در اولین فرصت تعارف را کنار بگذارد و برود آنجا. کرم داشت از اتاق بیرون می‌رفت که ایستاد. راستی آقا. یه چیزی هست خیلی وقته می‌خوام بهتون بگم روم نمیشه. طرفای ما فقیر بیچاره زیاد هست، می‌خوام اگه اجازه می‌دید روزایی که بچه‌ها ناهار سلف رو نمی‌خورن، اضافی‌هارو ببرم بینشون پخش کنم. حیفه اینطوری حروم بشه.

صبحانه را داخل ایوان خوردند و ‌برای چای دوم رفتند داخل خانه. همه از سادگی خانه خوشحال بودند بخصوص بابامحمود. من از اولشم با پول کاری نداشتم. اینایی‌م که دارم مال من نیست. مال شماهاست. من دلم میخواد برم دهاتی جایی کنار چوپونه و چلنگره شام و ناهار بخورم. مامات می‌خواد، حقم داره بخواد، خدام که رسونده واسش. کی من می‌دونستم زمینای بایر آقام، که به اسم من زد یهو قراره اینطوری قیمت بگیره. خودشم خبر نداشت وگرنه حتما ننه مجبورش می‌کرد بده باقی بچه‌هاش. روزی شما بود. خدا خواسته. من کی باشم جلوی روزی که اوستا کریم واسه کسی فرستاده واستم. نمی‌خوام طوری باشم که آقا ننم با من بودن. نه اینکه زیاد داشتن ولی بالاخره که داشتن. فکرشون نمی‌رسید. اهمیت نمی‌دادن. وقتی آب از سر گذشت چه فایده داره. کاش جای این زمینا و مال و اموال به موقش می‌بردنم دکتر. خرجش چقدر بود مگه. اما من هرچی کردم واسه اکرم و نازگل بود. خواستن بریم تهران، رفتم، خواستن دیگه بوی چربی ندم، قصابی رو جمع کردم و فرش فروش شدم، خواستن خونه پر بشه از مبل و تیر و تخته، خریدم، خواستن جای پراید سوار اون گنده‌بک بشن، خریدم واسشون. وگرنه  هنوز خرج من مث‌قبله. یه بسته سیگار و یه بندری دو نونه‌. هیچ مشکلی هم با بی‌پولی ندارم. بود می‌خورم‌ نباشه هم طوری نیست، بلدم چطوری سر گشنه بذارم رو بالش‌. آن‌قدرها هم که فکرش را می‌کرد از خانه‌بدش‌ نیامده بود. نفس راحتی کشید و دنبال درسا رفت داخل بیرون.

نازگل و مامان‌اکرم بقیه روز را مشغول تمیز کردن آشپزخانه و پختن غذا و چیدن لباس‌ها بودند و بهنام با درسا بازی می‌کرد. بابامحمود هم در فاصله بین سیگار کشیدن‌های نامنظمش ساکت روی مبل جدا افتاده آن‌طرف پذیرایی می‌نشست و مثل عادت همیشگی‌اش کتاب می‌خواند. لااقل هر موقع که بهنام از گل‌بازی، جمع کردن گل‌ها و سنگ‌های کوچک یا دویدن دنبال درسا خسته می‌شد و می‌آمد داخل خانه اینطور می‌دید. یکبار که داخل ایوان ایستاده بود و سیگار می‌کشید، درسا از باباجونش خواست تا برای درست کردن آتش بیاید کمک بابایی، اما او بی توجه رفت سمت انباری. هوا داشت ابری می‌شد و مه رقیقی زمین‌های بالاتر را  پر می‌کرد. بهنام از پشت دود غلیظ آتش، همه نیم ساعتی را که بابامحمود مشغول وارسی در و پیکر انباری بود نگاهش کرد. چه وقتی که آتش را باد می‌زد چه موقعی که چوب یا علف‌های خشک را می‌ریخت رویش. پیرمرد موهایش سفید شده بود و از آن فاصله مثل قدیم چهارشانه و قوی به نظر نمی‌آمد. دلش برای بابامحمود قدیم تنگ شد و ترسید نکند خیلی زودتر از چیزی که انتظار از دنیا برود و مثل دود و مه برود به آسمان. خیلی مهمتر از قولی که به نازگل و مامان‌اکرم داده بود، خودش از صمیم قلب می‌خواست هر طور شده کدورتی میانشان را از بین ببرد.

نزدیک ساعت هشت غلیظ‌ترین مه دنیا حیاط و خانه را در خودش محو کرده بود. دورتادور خانه ظلمات بود و صدای کوکوی مرغ حقی که از آن طرف گورستان می‌آمد تپش قلبش را بالا برده بود. چیزی نگذشت که نم باران شروع شد.  رفت سمت خانه و کمک نازگل گوشت‌های به سیخ‌شده را توی سینی چید و با یک چتر بزرگ برگشت داخل حیاط. باید مراقبت می‌کرد باران روی ذغال‌ها نریزد. بابامحمود کنار آتش پشت به آنها ایستاده بود و سیگار می‌کشید. سایه لرزان بابامحمود روی انبوه مه افتاده بود. انگار واقعا روحش پرواز کرده باشد. پا سست کرد و برگشت. نازگل یه لحظه میای؟ هنوز توی آشپزخانه بود اما سریع آمد. بابا اومده پیش آتیش. فک کنم وقتش باشه. بیای باهام بهتره. وقتی رسیدند هنوز همانجا ایستاده بود و‌ آتش را نگاه می‌کرد. ذغالش خوب شده؟ اگه کمه اضافه کنم. سرش را بالا آورد و نازگل را نگاه کرد. خوبه. زیادم هست. سیگارش را انداخت وسط ذغال‌ها و با قدم‌های شمرده رفت سمت خانه تا احتمالا ادامه کتابش را بخواند. عادتی که از همان اولین روزهای شاگرد قصابی با خواندن کاغذ باطله‌های پیچیدن گوشت شروع شده بود و هنوز ادامه داشت. نازگل دنبالش رفت. درسا با لباس گرم برگشت داخل حیاط و چتر را کمک بهنام گرفت.

شام که تمام شد بابامحمود مثل قدیم‌ترها شروع کرد به تعریف کردن و اینبار از کباب‌ محبوبش گفت‌. از کباب بزغاله‌ چند روزه. از اینکه دو سه روز دیگر می‌خواهد برود توی دهات و یکی بخرد تا بقیه هم امتحان کنند. نازگل کاملا مخالف بود و خواهش کرد چنین کاری نکنند. اما او ماجرای روزی را گفت که اولین بار کباب بزغاله خورده بود. وقتی فقط ده سالش بود. خاطره پیدا گرفتن بزغاله چند روزه‌ای را تعریف کرد که پشت آغل دایی حسن دیده بود. خوب یادش نمی‌آمد چرا بزغاله کوچک را گرفته و کباب کرده است. گرسنگی زیاد یا ناراحتی‌ و کینه‌اش از دایی حسن که احتمالا شب قبلش دوباره آمده بوده خانه‌شان، و بی‌دلیل او را توی حیاط بسته بود به تخت و با کمربند انگار اسب سرکشی را شلاق‌کش می‌کند، کبودش کرده بود. در همه مدتی که بابامحمود داستان سربریدن و کباب کردن بزغاله را با جزییات دقیق تعریف می‌کرد، بهنام به برنامه عذرخواهی بعد از شام فکر‌ می‌کرد. نفهمید که مامان‌اکرم خیلی تلاش کرده تا حرف را عوض کند و حتی نفهمیده بود نازگل درسا را برده داخل اتاق تا ماجرای روزی را که باباجونش به قصابی علاقه‌مند شده را نشنود. بابامحمود داستان شیطنت‌های معمول آن سالهایشان با عمو ابرام توی خانه را تعریف کرد و گلایه‌های ننه که از تربیت بچه فقط همین را بلد بود که بسپردشان به شلاق‌های برادر بی‌رحمش حسن. که او هم ابرام را رها کند و او را ببندد به تخت. بعدها فهمید دلیلش این بوده که چون دایی جان را بخاطر کوری چشم چپش ندیده و جلوی در و همسایه سلام نکرده بوده، اعلیحضرت غرورش خط خورده و زیر شلاق تقاص ضحاک را از او می‌گرفته است. جا خورد. انتظار نداشت اسم ضحاک را جلوی بقیه بگوید. دور و برش را نگاه کرد، مامان‌اکرم چند قدم آن طرف‌تر سینی چای را آماده می‌کرد. بهنام هیچ وقت ماجرای آن دو روز پر التهاب را فراموش نکرده بود و هرچند وقت یکبار به شباهتی که بابامحمود آن روز بین خودش و ضحاک برایش گفت، فکر کرده بود.

قصه‌شو‌ همه شنیدن. ولی کم کسی هست که مث مو حال ضحاکو بفهمه و داغدار روزی بشه که بدبخت قربونی شیطون شد. از اولش که ضحاک نبود عامو. یه آدم بود مث بقیه که از بخت بد، باباش شاه بود. وقتی شیطون انتخابش کرد، همه کاری کرد تا راضیش کنه بخاطر تاج باباشو بکشه ولی نتونس. آخرش این شد که گفت مو می‌کشم تو فقط بدون، همین.  اون بدبختم گفته باشه. بعدشم خو می‌دونی، فیس آشپز شد و مردار بهش داد. بی‌رحمش کرد. آخر سرم رفت شونه‌هاشو ماچ کرد و افعیای گشنه رو زنده کرد. ایطوری ضحاکو بخاطر سیر کردن اونا اسیر خودش کرد. دوباره رنگ عوض کرد و شکل دکتر شد. بازم ربیت او بود که باید روزی مغز دو نفرو بده به مارا تا آروم شن. بعدشم که دیگه تکلیف روشنه، طرف یکی‌ میشه لنگه شیطون. منم ضحاکم بابا. فقط بی‌همه‌چیز فوگر جای شونه چشمو ماچ کرد تا یه عمر بنده‌ش باشم. آره، من هیچ وقت خونخوار نشدم، مث او راضی نشدم واسه سلامت خودوم آدم بکشم ولی حالشو خوب می‌فهمم. اینجوری نیگام نکن عامو، تو خو باید بفهمی. تو از همون وقتی که دیدمت به دلم بودی. از همو وقتا که دم دکون فوتبال بازی می‌کردید فرق داشتی با بقیه. تو این ده سالم اونقدر ازت خوبی دیدم که مطمئنم کردی جنبه شنیدنشو داری. کتاب و درس خوندی، سختی کشیدی، حالام که بابای جیگرگوشمی. از خودمی.

ساعت پنج صبح از صدای قطره‌های باران روی شیروانی فلزی، چشم‌هایش را باز کرد. فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده بود. تلفنش را چک کرد. سپیده بلافاصله جواب پیام اول صبح دیروزش را داده بود، با فاصله دو ساعت پیام بعدی و دست آخر حدود ساعت دوازده نوشته بود شب بخیر. حق داشت ناراحت باشد. در جوابش بازهم خیلی خلاصه سال نو را تبریک گفت و نوشت آنجا موبایل آنتن خوبی ندارد و دیروز چند بار سعی کرده ولی نتوانسته پیام بفرستد. سپیده بهتر از او می‌دانست که وقتی درگیر ماجراهای خانوادگی می‌شود کمتر دل و دماغ تعریف کردن و عشق‌بازی دارد،‌‌ اما به قول خودش دل این چیزها را نمی‌فهمید و به توجه نیاز داشت. بعد از تردید کوتاهی دل را به دریا زد و یک قلب قرمز برایش فرستاد. سعی کرد جمله متفاوت خوبی هم برایش بنویسد که صدای باز شدن در خانه آمد.

از جا پرید و پرده را کنار زد. بابامحمود بیدار شده بود و بدون توجه به نم‌نم باران با همان زیرپوش رکابی سفید رنگ همیشگی به سمت انباری گوشه حیاط می‌رفت. همانجا سیگارش را روشن کرد، یکی از گل‌های شمعدانی سرخ کنار ورودی را کند و زیر پا له کرد. سیگار اول که تمام شد با دستگیره در ور رفت که باز نشد. آهسته رفت کنار دیوار حیاط و اینبار رو به مزرعه‌های سبز و دیوار سیمانی قبرستان سیگار دوم را روشن کرد. خوشبختانه خیلی زود و بی سر و صدا چتر را پیدا کرد و رفت توی حیاط. بارش باران شدیدتر از چیزی بود که فکر می‌کرد. با گام‌های کند حرکت می‌کرد و منتظر واکنشی از بابامحمود بود تا از جلوتر رفتن مطمئن شود، اما پیرمرد همچنان آن‌طرف دیوار را نگاه می‌کرد و عمیق سیگار می‌کشید. سه قدمی‌اش ایستاد. بابامحمود سرش را چرخاند، موهایش که برای پر کردن تاسی وسط سر از بغل بلند بود و با شانه می‌افتاد آن طرف صورت، مثل رگه‌های آب روی دیوار نم‌داده‌ای یک‌طرف صورتش را پوشانده بود. چند ثانیه بی‌تفاوت نگاهش کرد و دوباره پک محکمی به سیگار زد. صبح بخیر. چرا چتر بر نداشتید. چند لحظه کوتاه که اندازه چند ساعت گذشت همانطور آرام نگاهش کرد و دوباره سرش چرخاند سمت مزرعه‌های اطراف. جلوتر رفت. آنقدر که چتر بالای سر هردوشان باشد. صدای باران روی چتر، صدای نفس‌های خس‌دار بابامحمود و صدای سوختن سیگار وقتی با همه توان عصاره‌اش را می‌کشید توی جانش، و همین. سیگار بعدی هم در همان حال تمام شد، انداختش کف زمین و زیر پا فشارش داد. برگشت و چند قدم سمت خانه رفت. بهنام همانطور خشک زده بود. در تمام مدت ساکت مانده بود و حالا انگار او بود و نبودش فرقی نداشته، به سمت خانه می‌رفت. بابامحمود! یه لحظه میشه لطفاً. پیرمرد برگشت و‌ نگاهش کرد. خودتو اذیت نکن عامو، بخشیدمت. همو وقتی که خواستید باز باهم باشید، بخشیدم. اما ازم‌ نخواه که دوباره راحت پیشت حرف بزنم و هرچی تو سرم می‌گذره بت بگم. بهنام خشکش زد و به دور شدن بابامحمود خیره ماند. یعنی موضوع ربطی به ماجرای مهریه نداشت؟

مات و متحیر کنار دیوار نشست. نفهمید چقدر زمان گذشت که نازگل کنارش بود. بهنام قربونت برم چرا اینجا زیر بارون نشستی؟ چترو که آوردی، لااقل می‌گرفتی بالای سرت. سرما می‌خوریا. چتر را از روی زمین پر از گل برداشته بود و بالای سرش نگه داشته بود. بابا حرفی زده؟ چی گفت که اینقدر ریختی بهم؟ سر تا پا خیس خیس شده بود. از خودش تعجب کرد که اینقدر ساده قافیه را باخته بود. نه چیزی نیست. خیلی وقت بود بارون ندیده بودم. همین. نگران نباش. چقدر تا سال تحویل مونده؟ نازگل دستش را گرفت. فک کنم نیم ساعت. تازه بیدار شدم. بمیرم واست خیلی وقته اینجایی؟ درسا دوید توی بالکن و با خوشحالی برایشان دست تکان می‌داد. می‌رسی بری حموم و لباس عوض کنی. بعدش فرصت واسه حرف زدن داریم. می‌دونم که خوب نیستی ولی این نیم ساعت رو یکاریش بکن. نمی‌خوام سفره هفت سین خاطره بدی بشه تو ذهن بچه.

سال که تحویل شد همگی عادی و صمیمی روبوسی کردند. البته بجز بهنام و بابامحمود. فکرش کار نمی‌کرد، دلش می‌خواست تنها و دور از چشم همه فکر کند. به بهانه جواب دادن به تماس‌های پشت سر هم تبریک سال نو، رفت بیرون، آن طرف دیوار خانه، وسط مزرعه‌های سبز. الو، سپیده جان سلام. صدایش را که شنید دلش آرام‌تر شد. عزیزم. همه خوبن. ببخش توروخدا که اینقدر دیر آنلاین می‌شم. این چه حرفیه. خدا نکنه. واستا تا بگم. خیلی نمی‌تونم طولانی صحبت کنم، باید زود برم. شرمنده بخدا ولی بازم جای حرفای قشنگ می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. تو از ماجرای اون سفر من با بابامحمود به کسی چیزی گفتی؟ یا سفرای اول خودمون. سهوی. مثلا سر اینکه قصه جالبی، عبرتی چیزی بوده توش واسه کسی تعریفش کرده باشی. نه بابا داستان این نیست. یه چیزی گفته بهم گیج شدم. فرصت بشه  درست و حسابی واست تعریف می‌کنم. فقط الان فک کن ببین چیزی یادت میاد؟ مخصوصا اگه چیزی از داستان ضحاکش گفته باشی. می‌دونم دهنت قرصه ولی خب قصه جالبیه، ممکنه آدم تعریفش کنه واسه بقیه. آره مطمئنم به اون موضوع مربوطه. دیشب موقع شام یهو اسم ضحاکو آورد. ازش بعید بود جلوی بقیه بخصوص زن و بچه حرفشو بزنه.‌ امروز صبح هم گفت ناراحتیش از من بابت دهن لقیمه. من جز تو به هیچ کس چیزی نگفتم ازون ماجرا. نه عزیزم وقتی میگی نگفتی یعنی نگفتی. کیو دارم جز تو که حسمو بهش بگم. وقت کردی بهش فک‌کن. من عقلم به جایی نمی‌رسه.

وارد آسانسور شد. دکمه طبقه دو را زد و جلوی آینه دوباره خودش را نگاه کرد. مشتری دیر یا زود می‌رسید. هنوز به نازگل چیزی نگفته بود. اصلا حوصله حرف زدن را نداشت. وقتی خریدار برسد خودش می‌فهمد. دیگر حالش از خانه بهم می‌خورد. از هرچیز و خاطره مشترکی با او داشت. گمی‌فروختش، نصف پولش را عوض مهریه می‌داد و با مابقی آپارتمان کوچکتری دو سه تا محله پایین‌تر می‌خرید. حتی اگر مجبور می‌شد همه پولش را جای مهریه بدهد بهتر از این بود که خانه را به‌او بدهد. آسانسور ایستاد، وارد خانه شد. کسی نبود. بهتر. به جهنم که کدام گوری رفته بود. از وقتی کار جدید نازگل در شرکت بین‌المللی کوفتی شروع شد و از وقتی هر شب ساعت ده که از سر کار برمی‌گشت و پشت سر هم از برنامه‌های کاری و مدیر جدید و کوفت و زهرمار حرف می‌زد می‌شد فهمید که دیر یا زود تغییر می‌کند. شغل جدید، حقوق زیاد، مهمانی‌های پشت سر هم کاری، ماموریت‌های دبی و استانبول مسیری بود که عاقبتش مشخص بود. هرچند قبول داشت که خودش همه چیز را شروع کرده بود. شاید اگر فکر خریدن خانه بزرگتر و عوض کردن ماشین به سرش نزده بود، اگر صبح تا شب برای ارتقاء کارش و بالارفتن حقوقش سگ دو نزده بود، اگر مدیر پروژه کارخانه اصفهان را قبول نکرده بود و بجای هفته‌ای دو سه شب همیشه خانه می‌ماند نازگل هم وقتش را با کار جدید سنگین‌تر پر نمی‌کرد. ولی مهم این بود که حالا اینجا بودند. دو غریبه منزجر از هم. دو دوست قدیمی، دو همسایه دوره کودکی که دیگر هم را نمی‌شناختند.

رفت سراغ گاوصندوق، همه چیز سر جایش بود. از خودش بدش آمد. نازگل هرچه که بود اهل مادیات نبود وگرنه با آن همه مال و اموال پدرش، زن پسر همسایه بی‌پدر دوران بچگی نمی‌شد. جلوی آینه هنوز عکس روز عروسی‌شان توی قاب بود. شاید هنوز نازگل او را دوست داشت یا لااقل اندازه خودش از زندگی مشترک خسته نشده بود. موبایلش زنگ می‌خورد، مشتری پایین در بود و انگار آیفون را بد گذاشته بودند. آمد و خانه را دید. مشغول توضیح بود که تلفنش زنگ خورد ولی جواب نداد. بابامحمود بود. هرچیزی که در سالهای کار از چرب زبانی و ارائه خوب بلد بود بکار بست ولی به نظرش از خانه خوششان نیامد. نور آشپزخانه کافی نبود. وقتی رفتند نشست روی مبل و به سپیده فکر کرد. می‌خواست کارهای گرافیکی بیشتری جور می‌کرد تا بیشتر ببیندش. یادش افتاد بابامحمود زنگ زده بود. گوشی را برداشت. الو بابا سلام. در خدمتم. کجا؟ الان میخواین برید؟ نه نه واستا بابا حتما میام باهاتون. فقط باید نازگل رو پیدا کنم بگم بهش. نه خیالتون راحت نمیگم با شمام. آره می‌گم ماموریت کاریه. حله. خیالتون راحت. تا نیم ساعت دیگه اونجام. باشه با ماشین  می‌ریم.

هنوز جواب تلفن را نداده بود. هوا داشت تاریک می‌شد. از سر خیابان دید که بابامحمود با چمدان کوچک سفری‌اش جلوی خانه‌اش ایستاده است. دوباره شماره‌اش را گرفت. گوشی خاموش شده بود. جلوی پایش پارک کرد و از ماشین پیاده شد. سلام کرد و سریع چمدانش را گذاشت توی صندوق عقب و سوار شدند. عاشق بابامحمود بود. گاهی مردد می‌شد که آیا واقعا می‌خواسته نازگل زنش باشد یا دلیل اصرارش به ازدواج با او نزدیک‌تر شدن به پدرش بوده. خیر باشه بابا. یهو یدفعه مسجدسلیمان واسه چی؟ اونم زمینی. جوابش را نداد. هر موقع ذهنش خیلی درگیر بود همینطور می‌شد. در سکوت فکر می‌کرد یا کتاب می‌خواند. اما وقتی آماده صحبت می‌شد حرف مثل آب چشمه از زبانش سرازیر می‌شد و بند نمی‌آمد. باید منتظر می‌ماند تا خودش به حرف بیاید. زنگ زد به منشی و گفت که تا پس فردا همه جلسه‌ها را کنسل کند.

نزدیکی‌های قم چراغ بالای سرش را خاموش کرد و کتاب داستان کم‌حجمی که در دستش بود را بست. لابد می‌دونی که سیاست حرف نگه داشتن ندارم. اما چیزی که امروز میگم، پنجا ساله تو سینم حبسه. هموقدر که یه عمر نگفتنش واسم سخت بود گفتنش هم سخته. شایدم سخت‌تر. ولی چاره‌ چیه، دیگه وقتشه. از الان بگم که خیلی صغری کبری می‌چینم تا بتونم بگمش. گفتم زمینی بریم که وقت داشته باشم واسه حرف زدن. بهنام آب دهنش را قورت داد. میفهمم. قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام هیچی از حرفایی که می‌شنوم به کسی نگم. بابامحمود چند بار پنجره را باز کرد و دوباره بست. مطمئنم نمی‌گی‌ بابا. قسمم لازم نیست. فقط گفتنش واسم سخته. یخورده بم وقت بده تا شروع شه.  دهنم که باز بشه میگمش. خیلیاشو شنیدی قبلا ولی خب از هموجاش باید بگم.

چه صداش کنن محمود قصاب چه محمودمرشد فرق نداره. بدبختی کم نکشیده تو زندگیشو‌ همین حالاشم کم بدبخت نیس. نیگا نکن مردم فک می‌کنن چون مال و مکنت دارم یعنی غمیم نیست. بزرگتراشون می‌دونن که با چه بدبختی گلیممو از زندگی کشیدم بیرون و اگه ارث آقام نمی‌رسید هنوز داشتم از راسته روده گوسفند به قرون دوزار می‌کردم. اما بدبختی مو نقل این حرفا نیست. تو خودت بودی اون روزا. کا تازه تو خوبیای زندگیمو دیدی. از همو چار سالگی که شیطون انتخابم کرد و چشمو ناقص کرد تا وقتی تونسم سر در بیارم کیم و چیکارم زندگیم کم از جهنم نبود. لاف نیس اگه بگم هنوز کمی از جهنم اداره.

او روزو‌ خوب یادمه. تا وقتی برم تو گورم یادم می‌مونه. چار پنج سالم بود. ننه واسه خرید یا چمی‌دونم چیچی رفته بود بازار. تو حیاط خونه همسایه بازی می‌کردم. می‌تونست منو با خودش ببره،‌ را رفتن بلد بودم، وبالش نمی‌شدم ولی نبرد. وسط حیاط پام سر خورد و افتادم زمین. دستمو مهار کردم ولی سرم خورد به لب حوض. جاشو دیدی حتما. اینجا بین ابروهام. لابد یکمی خون اومده و منم خیلی گریه کردم. شایدم برعکس خون همه صورتمو پر کرده و من از ترس زن همسایه خفه خون گرفتم. ایناش مهم نیس، مهم اینه که یه تیکه استخون از پشت پیشونیم، ازون توی توش جدا شد و فک کنم شبکیه چشممو پاره کرد. شایدم نه. هیچ وقت نفهمیدم این دکترا چی میگن مخصوصا که اولیشون تازه شیش هف سال بعدش ویزیتم کرد.

فامیلای دور ننه بود. از ییلاق واسه دوا درمون اومده بود آبودان. صب اول وقت که از نونوایی برمی‌گشتم وسط حیاط چشمش افتاد بهم، صدام کرد و زل زد تو چشام. موقع صبونه از آقام پرسید چطو تا حالا خال سفید وسط چشممو‌ ندیدن. گفت آب مرواریده و اگه نرم دکتر کورم می‌کنه. ننه کشوندم زیر نور آفتابو تازه دیدش. از مادری هیچی بلد نبود.  جز اینکه که وقت و بی‌وقت بسپرتمون دست دایی حسن تا با کمربند کبودمون کنه. اونم که بیشتر خودشو سر محمود بدبخت خالی می‌کرد. نبردم دکتر. گفت دیگه هرچی می‌خواسته بشه شده. از خرج دوا درمونش می‌ترسید. گاهیم بش حقم می‌دم. آقام ماهی فقط نود تا تک تومن حقوق می‌گرفت و با همون  باید شکم سه تا بچه رو پر می‌کرد. تازه مهموناییم که از دیوارو خونه بالا میرفتن به کنار. طرف دستمو گرفت و با خودش برد بیمارستان شرکت نفت. فک نکنم اون وخ تهرانم همچین اسبیتال مجهزی داشت. کارای خودش که تموم شد منم برد چشم پزشک. دکتره به قیافش نیگا کرد و فهمید چیزی ته بساطش نیست. گفت هنوز نرسیده، یه سال دیگه بیارش. می‌دونستم مشکل پوله. چیزی نداشتم بابا، تا او  موقع جخ پنج تومن ریز ریز از اضافه پول خریدای خونه جمع کرده بودم.

تلفنش زنگ می‌خورد. بابامحمود همچنان حرف می‌زد و ندید که بهنام تلفن را برداشت و پیامک فرستاد که بعدا خودش تماس می‌گیرد. سارا بود، دختر خاله و صمیمی‌ترین دوست سپیده. حتما خبری از او داشت که زنگ زده بود ولی نمی‌شد صحبت‌های بابامحمود را قطع کرد. بنزین زیادی برایش نمانده بود، باید نزدیکی‌های اراک  می‌ایستادند، باک را پر می‌کردند و شام می‌خوردند. آن‌جا می‌توانست زنگ بزند.

خودمم نفهمیده بودم یه ورو نمی‌بینم. سفیدی چشممو‌ دیده بودم ولی نمی‌دونستم‌ چیزیشه. بچه بودم خب. لابد فک‌ می‌کردم همه اینطورین. ولی ننه چی؟ بقیه چی؟ مگه میشه نفهمیده باشن چشمم سفید شده و سمت چپمو نمی‌بینم. خود تو بابا کی فهمیدی مشکل دارمو اون طرفو  نمی‌بینیم؟ هرکی باشه می‌فهمه جای دخل و‌ ترازو باید وسط مغازه باشه. کیه که گوشتارو می‌ذاره یه‌طرفو خودشو صندوق گوشه مغازه. قدیما که شاگرد دکون بودم خیلی پیش میومد گوشت کم میومد. بعداً فهمید بی‌پدرا همیشه از سمت چپم گوشت کف می‌رفتن. چطو میشه دزدا فهمیده باشد ولی  کس و کار آدم نه. حتما فهمیده بودن ولی چون پول واسشون مهم‌تر بود کاری به کارم نداشتن. همون‌طور که وقتی پول عملمو خدا رسوند و چشامو عمل کردم هیچ کس نیومد دنبالم‌. تک و تنها مرخص شدم، سوار اتوبوس شدم و سر لین که می‌خواستم بپرم پایین مچ پام چرخید و محکم خوردم زمین. نمی‌شد یکیشون پیشم باشه و دستمو بگیره؟ کجای دنیا یه پسر دی‌دوازده ساله خودش تنهایی مرخص میشه از بیمارستان؟ هفته بعد که چشامو باز کردم می‌دید سمت چپی ولی تار. کا میگفتن عادیه، کم‌کم درست میشه ولی نشد. افتادنه کار خودشو کرد و دو سال نشده اونقدر همه چی محو شده بود که دیگه میشه کفت کور شده بودم.

صد بار برات گفتم اینارو. خستت می‌کنم ولی خو باید بگم بهت. ای قصه باید از اول بیاد و بیاد تا جایی که قایمش کردم. لااقل واسه مو ایطوریه. ولی خو وقتی مث ضحاک انتخاب شده باشی که زجر بکشی چاره‌ایم نیس. چرا بین این همه بچه، مو اینطوری شدم. لعنت بهش که هرکاری کردم یقمو ول نکرد و هنوزم نمی‌کنه. الانشم که تورو اسیر خودم کردم و دنبال می‌کشونم بابت اونه. نه اولیشه نه  آخریش. سخته گفتنش کا، خیلی سخته ولی بذار همین اول راه بهت بگم. خوب نشدن چشمام ربطی به اتوبوس و‌ افتادن ازش  نداشت، تاری چشام همون دو سه ماه اول کمتر شد. تا سه سال بعدشم چشام درست بود. ولی نمی‌خواستم دیگه به مارای ضحاک غذا بدم. دلم می‌خواست شمشیر بزنم و از ریشه بکنمشون. دوباره تلفنش زنگ خورد. باز هم سارا بود. حدس زد نازگل خانه او رفته، شارژ موبایلش تمام شده و از شماره او تماس می‌گیرد. ساعت از نه گذشته بود و تا ده دقیقه دیگر به جایی که می‌شناخت می‌رسیدند. بنزین می‌زد، شام می‌خوردند و به سارا و نازگل زنگ می‌زد. متوجه شد بابامحمود ساکت شده است. مطمئن بود که برداشتن تلفن را ندیده، اما احتیاط کرد و گوشی را گذاشت. اما برای چند لحظه دیگر همچنان ساکت ماند. آینه وسط را با دست کمی چرخاند و چشم‌هایش را دید. پیرمرد داشت گریه می‌کرد.

غرش بلند رعد و برق تکانش داد. سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. وارد حیاط که شد صدای نازگل را شنید. صدایش می‌کرد. باران دوباره شدید شده بود و  نازگل چتر به دست داخل حیاط پر از مه به سمتش می‌آمد. کجا رفتی عزیزم یهو زیر بارون. حالا بعدا بهشون پیام می‌دی. لااقل چتر با خودت می‌بردی. جوابی نداد. همان‌طور کنار نازگل تا خانه رفت. بابا چی بهت گفته که به همت ریخته یهویی؟ می‌خوای باهاش صحبت کنم؟ مطمئنم منظور بدی نداشته. یه چیزی بگو بهنام. اینجوری بیشتر نگرانم می‌کنی.

درسا گوشه اتاق با عروسکش بازی می‌کرد. مامان‌اکرم سرش توی گوشی بود و بابامحمود طبق انتظار کتابش را می‌خواند. انبارسوزی و داستان‌های دیگر، اثر ویلیام فاکنر. لباس‌هایش را عوض کرد و رفت سراغ سینک ظرفشویی که از شام دیشب هنوز دست نخورده مانده بود. می‌خواست لااقل وقتی توی خانه است حواسش را پرت کند. نمی‌خواد عزیزم خودم می‌شورم. تو اگه می‌تونی بخاری‌ اتاقو روشن کن. هوا داره سرد میشه. بچه سرما نخوره. بخاری پذیرایی را هم روشن کرد و گذاشت روی پیلوت. مامان‌اکرم رفته بود پیش سر درسا و باهم بازی می‌کردند. رفت بیرون و توی بالکن نشست. درخت‌ها، گل‌ها، ابرهاو باران مهربانی که سراسر دشت را پوشانده بود. به سپیده فکر کرد. بعد از دو روز سکوت زنگ زده بود و ناخواسته گفته بود او راز بابامحمود را فاش کرده است. کسی که خودش اصلی‌ترین راز دنیا بود و شاید اگر خیلی‌ها جای او بودند حرف‌هایی می‌زدند که یقین داشت او هیچ وقت نخواهد زد. گوشی را چک کرد. آنت داشت. عکس‌هایی را که صبح به‌یادش گرفته بود  را برایش فرستاد و بعد برایش نوشت.

سپیده، دلم واست تنگ شده. کاش پیشم بودی. جدی بهت نیاز دارم.

بلافاصله آنلاین شد و جوابش را داد.

فدات بشم که وقتی بخوای بلدی اینقدر خوشگل حالمو خوب کنی. منم دلم واست تنگ شده.

عکسارو دیدی؟ عاشق خرسه‌اس

آره عزیزم. دورش بگردم که اینقدر خوشگله ماشالا.

سپیده ببخشید همش از بابامحمود حرف می‌زنم. صبح هم بد رسوندم مظورمو. اصن نمی‌دونم چی میگه. مطمئنم به هیچ کس حرفی نزدم.

 شایدم یه دستی میزنه. یا بهونه میاره واسه این همه مدت قهر کردن.

نه بابا همچین آدمی نیست. مردتر از این حرفاس. حتما یه چیزی شنیده یا به چیزی شک کرده.

شایدم یجا از دهنت در رفته. مطمئنی واسه کسی نگفتی؟ دوستی آشنایی یا حتی یه آدم غریبه که از شانس بد ایشونو می‌شناخته.

هیچی یادم نمیاد. کاش می‌شد زنگ بزنم بهت یکمی حرف بزنیم حالم بهتر شه.

خب چرا معطلی؟ من که از خدامه.

نمیشه دیگه. مث چی داره بارون میاد. همه حبس شدن تو شصت متر جا. هر جا برم یکی هست.

خب اینجا تعریف کن. هوم؟

هر موقع بشه میام می‌نویسم واست. همین که یکمی حرف زدیم بهتر شد حالم.

کاش اینجوری باشه که میگی. راستی از خونه راضی هستی؟

آره خوبه. روستایی و کم امکاناته ولی خب همینش خوبه.

ببخشید که قبل رفتن اصرار کردم نری و حالتو بد کردما.

نه عزیزم. حست بود دیگه. منم بودم همین‌کارو می‌کردم. عاشق خودت و حستم.

قربون شکلت برم که اینقدر فهمیده‌ای. فدی اون زبون مهربونت بشم.

ذهنم درگیره بخدا. وگرنه که خودت می‌دونی چقدر دوست دارم. دلم لک‌زده بیای تو بغلمو سرمو بکنم لای موهات. پدرسوخته هایلایتشم کرده که دل منو ببره.

واسه تو هایلایت کردم دیگه. نکنه فک کردی واسه ایناس؟

می‌دونم عزیزم. زودی بر می‌گردم و می‌بینمشون. اینترنتم داره شل و سفت می‌کنه.

باشه عزیزم. درکت می‌کنم.

اه. دوباره قطع شد. می‌نویسم ولی. وقتی وصل شد بخون. خیلی خیلی عاشقتم سپیده من.

نرسیده به اراک پیچید داخل مجتمع بین‌راهی خوبی که می‌شناخت. رودخانه‌ کوچکی از وسطش رد می‌شد و درخت‌های بلند با صفایی داشت. بنزین زد و کنار رستوران پارک کرد. ماهی کبابی را که سفارش دادند اجازه گرفت تا وقتی غذا حاضر می‌شود یکی دو تا تلفن‌ بزند. برگشت توی محوطه و شماره نازگل را گرفت. هنوز خاموش بود. زنگ زد به سارا. سلام سارا جان، خوبی؟ ببخشید پشت فرمون بودم. نه نه الان زدم کنار می‌تونم صحبت کنم. نه خبری ازش ندارم، مگه پیش تو نیست؟ عصر چند بار بهش زنگ زدم ولی خاموش بود. دیدم زنگ زدی فک کردم نازگل پیشته. نه دارم میرم ماموریت، واسه همین زنگ میزدم بهش. یعنی چی پس هیچی؟ بگو دیگه. داستان جدیدی در آورده؟  خستم کرده به خدا. اصلا حوصله ناز کردن و باقی مسخره‌بازیاشو ندارم دیگه. لطفا بگو چی شده؟ باشه صبر می‌کنم. دو دقیقه دیگه خوبه؟ پس فعلا.

چند بار نفس عمیق کشید. به سپیده فکر‌ کرد و تلگرام را باز کرد.  پیغام فرستاده بود. طرح‌هایی که خواستی رو آماده کردم. فردا دفتری بیارم؟ از منشی وقت بگیرم یا همینجا اوکیه؟ جوابش را داد و نوشت که فردا دفتر نیست. با پس زمینه رستوران از خودش عکس گرفت و فرستاد. چه تیپی هم زدی واسه سفر. کجا بسلامتی؟ می‌فهمید که سپیده هم کم و بیش دوستش دارد، اما احتمالا اگر نازگل و ازدواجشان را می‌فهمید قضیه فرق می‌کرد. سه ماه برای مخفی کردن چنین حقیقتی اصلا کم نبود. دو سه بار جوابش را نوشت و پاک کرد. آخر سر فقط نوشت یکی دو روزه می‌رود مسجدسلیمان. برای برداشتن قدم بعدی معذب بود. تلگرام را بست و شماره‌ سارا را گرفت. الو سارا. جای دو شد پنج دقیقه. اجازه گرفتی ازش؟ یعنی چی میگه نه. بالاخره که گوشیشو روشن می‌کنه و ازش می‌پرسم. نمی‌تونه که نگه چه غلطی می‌خواد بکنه. نه عصبانی نیستم ولی میشناسیش که. این اواخر بدتر هم شده باهام. یعنی چی حق داره، تو که از چیزی خبر نداری. دخترخالته که باشه ولی… چی؟ کی فهمیده؟ پسره یا دختر؟ چمی‌دونم من که الان مشخص نیست. مگه بار چندممه؟ امروز فهمیده بارداره همین امروزم بهت گفته می‌خواد سقط کنه؟ چقدر خر می‌تونه باشه. مگه دروغ میگم؟ همش طرف اونی تو. باشه فعلا به کسی چیزی نمی‌گم.  نه نمی‌تونم.  هیچ رقمه نمیشه. دو روز دیگه. چاره‌ای ندارم،‌ نشدنیه. باید برم. تو مراقبش باش تا من برگردم. وقتی قول یعنی قول دادم دیگه. یه هیشکی نمی‌گم، خیالت راحت. فقط تورو خدا آرومش کن بتونیم فک کنیم یکمی. میگن سارا، ببخشید اگه صدامو بلند کردم، منظوری نداشتم. قربونت. مرسی که درک می‌کنی. جبران کنم واست.

رفت سمت رودخانه که خوشبختانه آن فصل سال آب داشت. سر و صورتش را که آب زد ضربان قلبش کمتر شده بود. دلش نمی‌خواست پاره‌ تنش در وجود کسی رشد کند که دیگر دوستش ندارد و البته نمی‌خواست بابت کودکی که هنوز یه دنیا نیامده یک عمر به نازگل دروغ بگوید. بابامحمود منتظرش بود و هنوز لازم بود آرام‌تر شود. باید حواسش را پرت می‌کرد. می‌شد بعدتر به موضوع فکر کند. تلگرام را باز کرد. سپیده جواب داده بود. خوش به حال دخترای مسجدسلیمان. هم‌ خوشش آمد هم اضطرابش بیشتر شد. جوابی نداد و گوشی را بست. باید برمی‌گشت پیش بابامحمود. غذا را آورده بودند، اما او هنوز لب نزده بود. روبرویش نشست. عذرخواهی کرد و شروع کرد. می‌خواست حرفی بزند تا حال هردوشان بهتر شود اما جرات نمی‌کرد چیزی بگوید. نه تنها تا آن‌ روز گریه او را ندیده بود بلکه حتی فکرش را هم نمی‌کرد که محمود مرشد، قصاب تنومند کودکی و بابامحمود پرصلابت بزرگسالی‌اش را در آن حالت ببیند. نمی‌فهمید داستان ضحاک چطور او را به این حال انداخته است. هر طور بود باید حرفی می‌زد. به صوبور نمی‌رسه ولی بازم خوشمزه‌اس. پیرمرد سری تکان داد و با چنگال ماهی توی بشقاب را تکان داد. وقتی پایین را می‌دید چشم‌هایش بیشتر شبیه نازگل می‌شد. کاش چشم‌های بچه‌ای که ناگهان سر کله‌اش پیدا شده هم شبیه او باشد. با وقار و آرام مثل قهرمان همه زندگی‌اش. اسمش را می‌گذاشت کاوه و سعی می‌کرد پهلوانی بشود مثل پدربزرگش.  تا صبح تو جاده‌ایم بابا، بخورید یه چیزی. طولی نکشید که پیرمرد شروع به خوردن کرد اما برعکس همه کباب‌هایی که موقع خوردنش سر ذوق می‌آمد، بی‌حوصله و فقط برای رفع گرسنگی.‌  وقتی تمام شد، چای سفارش داد و ناگهان شروع به صحبت کرد.

عامو می‌دونی که خوزستان بارون زیاد نمیاد، ولی اگه بیاد دیگه میاد. اون روزم بارون شدید بود. ننه پولم داده بود برم شیر بخرم که نمی‌دونم پنج تومنی کی و کجا از دستم افتاد و لای گل و آب کدوم چاله گم شد. ولی خوب یادمه همه راه خونه تا اونجارو سه بار رفتم و برگشتم ولی پیدا نشد. مو که اهل ناله و زاری نبودم او روز قد همه بچگیم گریه کردم. نه از داد و بیداد ننه می‌ترسیدند نه کمربند دایی، بابای بدبختم صب تا شو زیر تیغ آفتاب کار می‌کرد و بازم کم می‌آورد. غصه‌شو داشتم. از وقتی دکتر گفت باید سال دیگه ببرنم واسه عمل، افتاد به فکر‌ پس‌انداز و جور کردن پولش. خیلی شبا از لای پرده می‌دیدم پول می‌ذاره تو قوطی بالای کمد. او روز فک کردم خدا جواب گریه‌هامو بالای تپه گرگی داد. جایی نبود که نگشته باشم، زدم چپ و راست مسیرم، گشتم ولی نبود. بعدش انگار یکی بم گفته باشه رفتم بالای تپه. نزدیک یه تخته سنگ، لای گلا یه کیف چرمی کوچیک بود با صد و هشتاد تومن پول. پولای نوی تازه از بانک درومده. دور و‌ برمو نیگا کردم، کسی نبود. پولو گذاشتم تو جیبمو‌ کیفو‌ گذاشتم سرجاش. هرکی‌‌ جام بود همین‌کارو می‌کرد. خیلی عادی رفتم شیر خریدم و برگشتم خونه. به کسی حرفی نزدم. آخ اگه زبون وامونده راستشو می‌گفت، شاید ننه صاحابشو پیدا می‌کرد یا شایدم فقط سهمشو بر می‌داشت و خلاص. ولی هرچی بود از باری که ازون روز رو کمرم افتاد بهتر بود. عامو صد بار این قصه رو شنیدی، میفهمم. با خودت میگی پیرمرد نصف شبی از کار و زندگی انداختم و کشوندتم وسط بیابون که قصه تکراری برام بگه. ولی صب کن. اول و آخر مجبورم بگم واست. اگه نگم، وقتی برسیم می‌سلمون همه چیو خودت می‌فهمی.

هنوزم نمی‌دونم مرض چشام چی بود و چطور دکتره عملش کرد که خوب شد.‌ ننه فقط منو برد تا بیمارستان، اسممو نوشت و رسوندم اتاق بستری. بعدش رفت تا برسه به باقی بدبختیاش. ولی عامو، تو اگه یه روزی یه تخمیو کاشتی، بدون هیچ بدبختی بیشتر از این نیست که بچت دیگه تورو کس و کار خودش ندونه. ننه ولم کرد رفت. تک و تنها وسط کلی آدم کج و کوله. ازم آزمایش گرفتن، لباسمو عوض کردن، بردنم اتاق عمل. بی‌هوشم کردن و به هوش اومدم. تک و تنها. یکشنبه صبح منو برد و چارشنبه غروب که مرخص شدم،  دو ساعت توی راهرو بیمارستان منتظرش شدم. از آقام انتظاری نداشتم، سر کار بود بدبخت اما ننه می‌تونست بیاد، باید میومد ولی نیومد. گف مجبور شده واسه ختم یکی‌ بره بازفت. واسه یه مرده برا همیشه خودشو تو قلبم کشت. می‌دونی، شاید مو بابای خوبی نبودم تو زندگی ولی تو باش. پای بچت واستا، پای کاری که کردی بمون. تو خواستی، تو آوردیش تو دنیا. بهنام، کا خوبی؟ چشات یجوری شده. خوابت میاد؟ سی کن عامو، می‌خوای قهوه سفارش بدیم؟ تا صبح پشت فرمونیا، این پیرمرد یه چشمم که جز زحمت چیزی نداره واست.

اصرار کرد که همه چیز خوب است و منتظر شنیدن بقیه ماجراست. حتی قبول نکرد که بعد از چای  قهوه سفارش دهند. بابامحمود از فروشگاه فلاسک و لیوان خرید و قهوه فوری. بقیه راه از رستوران و کافه تمیز خبری نبود و بهتر بود همراهشان باشد. وقتی برای نماز کنار رودخانه وضو می‌گرفت، بهنام رفت پشت ساختمان تا تنها باشد. تلفنش را نگاه کرد، سارا پیام داده بود که هر طور شده نازگل را راضی کرده که برای تمام کردن کار بجای دم‌کرده و این چیزها صبر می‌کند تا فردا برود دکتر. اصرار کرده بود که طلاق می‌خواهد و بهنام اگر غیر ازین می‌خواهد هر طور شده باید امشب برگردد. از همین اخلاقش متنفر بود. حالا انگار خودش کشته مرده زندگی با او بود. دختر لجباز بی‌فکر. همیشه وقتی احساسی بود تصمیم می‌گرفت و حتی وقتی می‌فهمید اشتباه کرده کوتاه نمی‌آمد. حتی تصور اینکه مادر کاوه چنین زن ضعیفی باشد عذابش می‌داد. یاد شبی افتاد که کلوپاترا با آن موهای شرابی‌ دوباره دلش را برده بود، برای لحظاتی همه دلخوری‌ها را فراموش کرده و آغوش فریبنده‌اش کار را به اینجا رسانده بود. تلگرام را باز کرد. سپیده حرفی نزده بود، اما همین یک دقیقه پیش آنلاین بوده و منتظر جواب. چند بار حرفش را پاک کرد و آخرسر ققط نوشت از سفرش خوشحال نیست و تا خود صبح باید پشت فرمان باشد. داشت دیر می‌شد برگشت سمت ماشین. بابامحمود ماشین را دستمال می‌کشید. دوید سمتش و دستمال را از او گرفت خودش کار را تمام کرد. قبل از حرکت دوباره تلگرام را چک کرد. منم امشب بی‌خوابم، میخوای صحبت کنیم خوابت نبره؟ تپش قلبش بیشتر شد. از خدامه ولی گوشی داره خاموش میشه. و تلفنش را خاموش کرد.

عامو بذار تا راه نیفتادیم بگم واست همه چیو. تو ماشین چشاتو نمی‌بینم سختمه. دلم میخواد از چشات که میوفتم نیگاشون کنم. او روز بارونی، پولو که بردم قایم کردم دلم بر نداشت بشینم تو خونه. دوباره برگشتم سمت تپه گرگی. بارون شدید بود و کسی اون دور و بر نبود. هموجا زیر سقف یه خرابه نشستم و منتظر شدم. بارش بارون که قطع شد بتولو دیدم. خیس آب. نشسته بود رو زمینو داشت می‌گشت. رفتم کنارش. ازم پرسید یه کیف چرمی کوچیک ندیدم این اطراف. نه که دلم نلرزه ولی اون پول حقم بود. گفتمش نه. آره کا گفتم نه. می‌دونی ای ینی چی؟ ینی مو پولو پیدا نکردم، دزدیدم. ولی خودمو زدم به اون راه. گفتم پول بتول حرومه. حقش نیس. هر زنی تو محل اگه مردش دیر میومد شک نداشت رفته خونه بتول‌. نیگام کن بابا. حقمه خار شدنمو ببینم تو چشات. نه، دستمال نمی‌خوام. هرکی جام بود الان خون گریه می‌کرد. عامو تو بودی می‌تونستی اینارو واسه کسی بگی؟ به خدا صدبار خواستم ولی نشد. یه ماه بعد عمل چشمم شنیدم دخترش فلج شده. تصادف کرده بود و لابد بخاطر بی‌پولی نتونسته بود درمونش کنه.

همانجا کنار ماشین نشست. گریه‌اش که از موقع آمدن بتول به ماجرا، اوج گرفته بود دیگر در اختیارش نبود. با دست توی سر خودش می‌زد و شیون می‌کرد. بهنام بغلش کرد. هنوز قوی‌پنجه و عضلانی بود. بابا شما الگوی همه مایی. همه ازین اشتباها داشتن تو بچگی. نکنید اینطوری تورو خدا. بابا نکن. منم داره گریم می‌گیره. نگید بابا، ضحاک چیه؟ شما بهترین آدم دنیایی، کس و کارمی، جای بابای نداشتمی. نزن تورو خدا. بی‌فایده بود، رهایش کرد و کنار ماشین نشست. اشک او هم بدون وقفه و کنترل می‌بارید.

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

2 پاسخ

  1. من فقط اومدم یه خسته نباشید بگم بابت این حجم نوشتن :دی
    به به
    به به
    از همون پاراگراف اول هم از این آدم خوشم اومد. شاید به خاطر لهجه ش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *