گرمی دستهای درسا را دور پایش حس کرد. بیدار شده بود و بلافاصله دنبال بابایی که این روزهای آخر سال شبها دیر از همیشه خانه میآمد. با حیرت و شاید غم باران را نگاه میکرد. حتی خودش هم تا قبل از آن چنین بارشی ندیده بود. هر قطرهای که به زمین میخورد متلاشی میشد و قطرههای قبلی را به خورد میکرد و همراه خودش به هوا پرت میکرد. انگار همه دشت زیر لایهای ابری شکل خوابیده باشد. صدای ناودان پر آب و رگبار مسلسل روی سقف شیروانی، به هر دوشان میفهماند که فکر بیرون رفتن از سقف خانه را از سرشان بیرون کنند، حتی با چتر. زندان بدون میلهای که فقط منظره متفاوت فوقالعادهای داشت. کنارش نشست و بغلش کرد. کف ایوان موکت نازکی پهن بود. سرد و نمور. درسا را گذاشت روی زانوهایش. خوب خوابیدی بابایی؟ سرش را تکان داد یعنی بله. آی قربون چشای خوشگلت که جای لبات حرف میزنن. خوابم دیدی؟ رفت توی فکر و چیزی یادش نیامد. من اصن خواب نمیبینم بابا. ولی قدیما خواب ترسناک میدیدم. وقتی سه سالم بود. نه چار سالم بود. قلبش تیر کشید. روزهایی را میگفت که فقط دوشنبه و پنجشنبهجمعه پیش هم بودند. اینبار جرات کرد و پرسید چه خوابی میدیده. خواب میدیدم بدنم خالخال آبی داره. گوشامم گرد شده مث میکی موس. ولی اون دختره، که پاپیون داره. بعدش صدام کلفت شده بود مث تو. سر را برد زیر گلویش و قلقلکش داد. صدای من مگه چشه؟ بپزم بخورمت یا همینجوری قورتت بدم؟ منو مسخره میکنی پدر صلواتی؟ صدای خندههایش لای شرشر باران گم میشد.
درسا سفت گردن نازگل را چسبیده بود. پیراهن سفید خالخال قرمزش را که میپوشید بامزهترین موجود دنیا میشد. با آن موهای قهوهای فرفری و خندههای شیرین وقتی دندانهای سفیدش از لای لبهای سرخ عنابی بیرون میزد. اما آن صبح ترسیده و حیران بود. گردن مادرش را چسبیده و سرش را توی یقهاش فرو کرده بود. نزدیکشان نشد. از همان سوی خیابان شمارهاش را گرفت. آره اومدم. چشاتو واکن، اونور خیابونم. برو بالا، کارا رو بکن وقتی رفتی میرم امضا میکنم. خیلی خب حالا. داد نزن اینقدر. بچه میترسه. همین که قراره ازین به بعد بیشتر عمرشو با تو سر کنه بسه واسش. بهت میگم حرف مفت نزن جلو بچه. بد نگو از باباش. این نمیفهمه؟ خوبم میفهمه. تو نمیفهمی حیوون. نصف این بچه شعور داشتی الان وضعمون این نبود. زر نزن بیشرف بیحیا. تقصیر تقصیر. آره اینو راس میگی، تقصیر من بیشعوره. خیلی خب. ول نمیکنه حالا. خیلی خب. گفتم باشه. دنبالت میام و همینم میگم. عوض مهریه حضانت مال خانم، دو روز تو هفته میاد پیش من و هر بار دیگهای که هماهنگ کنیم. همین که تو میگی. ولی ببین منو، فقط بخاطر باباتهها. یوخ یابو ورت نداره فک کنی خبریه، کسی هستی، میتونی هر گهی میخوای بخوری آخرش هم هیچی. خداتو شکر کن دختر بابامحمودی وگرنه ازین خبرا نبود. به تو ربطی نداره، هرچی دلم بخواد صداش میکنم. تا حالا که بخاطر توی گه بهش نمیگفتم بابا که حالا با رفتنت دیگه نگم. چرند نگو، گفتم به تو ربطی نداره. بسه دیگه. زودتر برو کارو تموم کنیمو بگذره امروز دیگه نشنوم صداتو. روانی.
دست برد لای موهای درسا که دیگر مثل سابق فر نبودند. سرش را تکیه داد بود به شانه بهنام و هنوز رد خواب توی چشمهایش دیده میشد. حوصلهت سر رفته بابایی؟ گفتی مامانی واست کارتون بذاره؟ هاردو آوردما. بدون اینکه چشمهایش را باز کند دست بابایی را پیدا کرد و انگشتهایش را محکم گرفت. به باباجون گفتم تو خیلی باهوشی. قربان صدقهاش رفت و موهایش را بوسید. بابایی! چرا نمیدونه تو باهوش؟ ناراحت و عصبانی شد ولی خیلی زود رگههای خوشحالی در وجودش زنده شد. همین که بعد از مدتها در موردش حرف میزد، حتی اگر بدگویی باشد باز هم اتفاق خوبی بود. اما باز نگران شد. چرا نازگل و ماماناکرم چیزی به او نگفته بودند. شاید موضوع فراتر از باهوش و خنگی بوده. باید جواب درسا را میداد. آخه بابامحمود خودش خیلی باهوشه. لابد منظورش اینه من اندازه خودش باهوش نیستم. بلند شد و چشمهایش را باز کرد. نچ. تو از همه باهوشتری. از همه جوان. و دوباره سرش را تکیه داد. همانطور که توی بغلش بود بلند شد و رفت داخل. بابامحمود همانطور روی مبل خوابش برده بود و ماماناکرم و نازگل توی اتاق صحبت میکردند. رفت سراغ چمدانش، هارد و لبتاپ را برداشت. همان گوشه اتاق روشنش کرد و درسا را با باباسفنجی تنها گذاشت. رفت داخل پذیرایی و روی مبل روبروی بابامحمود نشست و نگاهش کرد.
از وقتی دوباره سوار ماشین شده بودند، پیرمرد ساکت بود. حق هم داشت. شاید منتظر بود تا واکنش او را ببیند و بعد دوباره بتواند حرف بزند. بهنام دلش میخواست سر صحبت را باز کند، اما قبل از اینکه حرفی بزند فهمید خوابش برده است. از دو سال پیش که دکتر قرصهای تازه برای فشار خونش داده بود خیلی پیش میآمد که وسط روز چرت بزند. جاده خلوت بود و میشد گاهی سرش را بچرخاند و صورت او را ببیند. اطراف چشم چپش هنوز از ضربههای نیم ساعت پیش قرمز بود. او را چه به ضحاک، هیچ پهلوانی به پای مردانگیاش نمیرسید. مردی که بعد از شصت سال، هنوز گناه دوره نوجوانی این همه عذابش میدهد.
جاده تاریک و خلوت بود. شاید اگر هر چند دقیقه یکبار کامیونی در لاین سبقت مزاحمش نمیشد، طوفان افکار درهم و ذهن خستهاش او را هم به خواب میبرد. هنوز نصف باک بنزین داشت اما نزدیک خرمآباد تصمیم گرفت پرش کند. برعکس همیشه پیاده شد و بجای کارمند جایگاه، خودش بنزین زد. فلاسک آب جوش را برداشت و یک لیوان قهوه درست کرد. تلخ بود. شکر یادشان رفته بود اما ایرادی نداشت. هنوز چهار ساعت دیگر راه مانده بود و بدون قهوه دوام نمیآورد. موبایلش را روشن کرد. سپیده سه بار و سارا یکبار زنگ زده بودند. ساعت نزدیک یازده بود و احتمالا هردو بیدار بودند. تلگرام را باز کرد. سپیده حرفی نزده بود. برایش نوشت که همه چیز خوب است و برای چند لحظه گوشی را زده به شارژر مغازه کنار پمپ بنزین. همان موقع سپیده پیامش را دید. سریع تلگرام را بست. چند قدم از ماشین دور شد و زنگ زد به سارا. سلام. خوبی سارا جان؟ ببخشید شارژ نداشتم خاموش شده بود. معلومه که نه. محاله بتونم. هنوز بیداره؟ میخوای گوشیو بدی بش؟ باشه راست میگی. وقتی اخلاقش اینطوریه بد سمی میشه، میترسم شبتو بیشتر از الان خراب کنه. سپیده زنگ میزد و آمده بود پشت خط ولی خیلی زود قطع کرد. یعنی چی خب حق داره. تو اگه دختر خاله منم بودی همینو میگفتی؟ وسط مهمترین ماموریت زندگیم یهویی ول کنم برگردم که خانوم میخواد همین فردا تصمیم به این مهمی رو بگیره. خب یه روز صب کنه مث من. فک کردی من خیلی ذوق دارم مامان بچم همچین آدمی باشه؟ خب قانع نشو. کار همیشه هست ینی چی. این یکی فرق داره. نمیتونم توضیح بدم سارا. توروخدا آرومش کن. ایشالا بخوابه بهتر میشه. یه آرام بخشی چیزی بریز توی شربتش بهتر بخوابه. خب نریز. من نمیدونم که. مگه چندبار زنم باردار بوده. دمنوشی چیزی بهش بده. بابامحمود بیدار شده بود و داشت نزدیکش میشد. سپیده هم دوباره زنگ میزد. سارا به ارواح روح بابام، به جون عزیزترین آدمای زندگیم نمیتونم بگردم، حتی اگه فردا بچهرو سقط کنه، توروخدا بفهم. خودت یکاریش بکن.
کجاییم عامو؟ همسفر نیمهراهت تخت گرفت خوابید؟ بخاطر این قرصاس. اگه نمیترسیدم رو دستت بمونم، لااقل این دو روز نمیخوردم. خوب اومدی. ایجوری بری سه چار صبح رسیدیم میسلمون. چه اینجا واستیم چه اونجا. یجا پیدا کن دو سه ساعت بگیر بخواب.
بابامحمود که حرف میزد دوباره تلفنش زنگ خورده بود ولی به ادب همیشگی حرفش را قطع نکرد و فقط نگاه کوتاهی انداخت و دید که سپیده است. گفت راحتتر است فعلا براند و همانجا اگر شد دو سه ساعتی میخوابد. قرار شد وقتی از دستشویی برگشت حرکت کنند. پیاده رفت پشت ساختمان پمپ بنزین. توی راه آمد به سپیده زنگ بزند که متوجه شد بابامحمود هم پشت سرش است. رفتنش را کند کرد تا باهم بروند. از دستشویی که بیرون آمد دید کنار روشوییها ایستاده و وضو میگیرد. خودش هم گرفت. گفت که اراک کاری برایش پیش آمده و نتوانسته نماز بخواند. زیراندازش را کنار ماشین پهن کرد و خواند. بابامحمود هم مثل همیشه نماز قضا خواند. برای پنج شش سالی که هنوز به قول خودش مرشد غلام اهلیاش نکرده بود پنجاه سال بود که همه نمازهایش را دوبار میخواند. سلام آخر را که گفت، بابامحمود هنوز رکعت دوم بود. صبر نکرد تا نمازش تمام شود و همانطور حرف زد. یعنی چی این حرفا بابا. بخدا هر کس جای شما بود همینکارو میکرد. دوازده سیزده سالتون که بیشتر نبوده. تا همونجاش هم سختیایی از بیپولی کشیده بودید که حتما خدا میدونه و میبخشه. من کی باشم که این چیزارو به شما بگم. یه محل بخاطر شما نمازخون شدن و خداترس. پای چشمتون از بس زدید روش هنوز قرمزه. شصت سال ازون روزا میگذره. خدا باید ببخشه که مطمئنم اونقدر شما خوبی، که بخشیده. نمازش که تمام شد بهنام ساکت شد. بابامحمود به سجده رفت و زیر لب دعا خواند. سر بلند کرد، چهارزانو جلویش نشست و خیلی شمرده شروع کرد.
کا به حرف راحته. مگه میشه خدا از حق مردم بگذره. بگذره که خدا نیست. اینارو میشد بهت نگم ولی واسه این میگم که بدونی محمود با همه گناهی که داشت یه روزی اهلی شد و سعی خودشو کرد آدم شه. همه کاری که به ذهنش رسید کرد تا شاید مارای شونههاشو بکشه. درس مث ضحاک بدبخت که همه سعیشو کرد.
به هیشکی نگفتم ولی به تو میگم. چشام وقتی از اتوبوس پریدم پایین چیزیش نشد. همونطوری که کس و کارم نفهمیده بودن اون همه سال نمیبینه نفهمیدنم دوباره داره میبینه. خودمم نتونستم خیلی بفهمم که فرق قبل و بعدم چیه. همون بچه بدبخت گوشهگیری که بودم موندم. تا بوق سگ تو قصابی کار میکردم و پولشو خرج دوست و رفیقی میکردم که هر روز دم غروب میومدن دنبالمو دخلمو میپرسیدن. سه تومنی یهقرونش مزدم بود. خرجی فردای ننه رو میذاشتم جیب عقبمو تا شاهی آخر جیب بغلو خرجشون میکردم. اوقدری که راه برگشت تا خونه پیاده بودم. فک نکنم جایی تو دنیا جز آبودان او روزا، به پسر دوازده سیزده ساله عرق میفروختن؟ ابرام که کشوندم سمت زورخونه دنیام عوض شد. خودش خیلی دووم نیاورد ولی مونو دوخت به اونجا. روزا کار میکردم و شبا کنار گود تماشا میکردم.
دو هفته نشده بود مرشد صدام کرد پیش خودش. خدا بیامرزتش که حواسش به همه بود. برق عشقو تو چشام دیده بود. شبا قبل برنامه میرفتم پیشش و از علی واسم میگفت. از مرام پهلوونی و رسم و رسوم گود. پامو به مسجد وا کرد و دور عرقو خط کشیدم. لباس خریدم و اجازه داد برم تو گود واسه ورزش. اینارو شنیدی صدبار ولی نمیدونی مرشد بهم گفت زال نیستم. تا اون وخ فک میکردم مثزال کس و کارم دورم انداختنو باید منتظر شم تا پیدام کنن تا همه چی درست شه. ولی روشنم کرد که ضحاک بدبختم. از همو روزای اول دکون قصابی، وقت بیکاری کاغذای گوشتو میخوندم. قصه زالم اونجا خونده بودم. قصشو واسه مرشد غلام گفتم. شنیده بودش ولی تا ته شنید. گفتم اون موهاش سفید بود و مو چشم کور. اون باباش دوسش نداشتو مونو ننم. اونچ سیمرغو پیدا کرد و منم کیف پولو. تا آخرش شنید و بعد قصه ضحاکو واسم گفت. اوجوری که هیچ کس بلد نبود. طوری که ضحاک توش یه بدبخت قربونی شیطون بود. درست مث محمود بدبخت. با این فرق که اون بینوا با فرمون شیطون مغز آدمیزاد داد به ماراش ولی محمود پول حرومی پیدا کرد و خودش خرج چشاش کرد تا درستشون کنه. آدم کور، کوره عامو. حتی اگه ده تا چشم داشته باشه. واسه مو همون یکیش هم زیادی بود.
ازم خواست جبران کنم و خودش پا به پام واساد. وقتی یقین کرد قدم اولو برداشتمو عرقو واسه همیشه دور انداختم، وقتی مطمئن شد نمازم ترک نمیشه و مث خودش عاشق مولا شدم، گفت وقت جبرانه. باید میرفتم سراغ بتول و دختر فلجش. شیش ماه تموم از صبح تو آخر شب تو دکون قد سه تا شاگرد کار کردم تا صد و هشتاد تومنو جور کنم ولی نشد. صاب دکون عوض شده بود و این یکی از صب میشست پای دخل و فقط روزمزدمو میداد. رفتم به مرشد گفتم شدنی نیست، خورد خورد جورش میکنم. بریم پیداش کنیم تا دیر نشده. مرد واقعی بود خدا بیامرز. از قبل پیشو گرفته بود. گفت از آبودان رفتن میسلمون. از مال پدری یه خونه قدیمی واسشون مونده بودو یه بابای کور. نمیدونم از کجا میخوردن چون دیگه واسش بر و رویی نمونده بود. شک ندارم مرشد اون شیش ماه یجورایی بهشون میرسیده. نیمخیز شد و جانماز را جمع کرد. بهنام فهمید فعلا از بقیه ماجرا خبری نیست. کا ای قصه طولانیه. میگم پاشو همونجوری که گفتی برونیم بریم، بلکه اونجا بخوابی.
زیرانداز را جمع کرد و راه افتادند. قبل از حرکت یکبار دیگر تلگرام را باز کرد. سپیده همه حرفهای آخرش را تا آنجا که گفته بود کارهای طراحیاش آماده شده پاک کرده بود. حق داشت ناراحت باشد اما چارهای نبود. برایش نوشت با بابامحمود میرود مسجدسلیمان و هر وقت شرایط اجازه بدهد به او زنگ میزند. حرکت کرده بود تازه فهمید چه اشتباهی کرده است. سپیده که میدانست بهنام در بچگی بیپدر شده، پس بابامحمود که بود. فقط یک گزینه وجود داشت. پدرزنش. قلبش تند شد. از خودش انتظار نداشت به این راحتی اشتباه کند. سعی کرد سریع پاکش کند. به سختی تلگرام را باز کرد. سپیده پیام را دیده بود و داشت جوابش را مینوشت. بیفایده بود. اول و آخر که باید به او میگفت، شاید هم بهتر شد که همین حالا و قبل از اینکه حس مشترکشان قویتر شود ماجرا را بفهمد.
صدای ضربههای باران گوش را کر میکرد اما هنوز بابامحمود روی مبل خواب بود. تلگرام را باز کرد. برای چند ثانیه کوتاه فیلتر شکن وصل شد و پیغامهای سپیده رسید. بهنام جانم. خیلی فک کردم من. فقط به یه چیزی شک دارم. هر وقت شد بهم زنگ بزن. ناراحتم نباش، پیداش میکنیم. رفت توی ایوان. هوا سرد و نمناک بود. برگشت داخل و بیصدا کاپشن پوشید. چتر را برداشت و رفت بیرون حیاط. نرسیده به گورستان درخت جنگلی بزرگی بود که زیرش باران کمتری میریخت. شمارهاش را گرفت. سلام عزیزم. نگران نباش، بهترم. شوکه شده بودم فقط. آخه واقعا جز تو هیچ کس نمیدونه. دارم بهش فک میکنم. هنوز هیچی، تو بگو. نه خوبه بگو. اومدم بیرون و بارون اونقدر شدیده که بقیه حبس شدن تو خونه. آره ضدحال شد. ولی شده دیگه. ایشالا تا شب بند میاد. بگو دیگه عزیزم. به چی مشکوک شدی؟ نه گلم فکر بد نمیکنم. آره یادمه گفته بودی. چه ربطی داره به موضوع. نه بابا من که دیگه غلط یا درست اومدم خونش. بگو دیگه عزیزم. خب. آره دارم گوش میکنم. جدی میگی؟ کرم اینو گفت؟ قبل سفر اول؟ مگه میشه؟ پرو پرو پرسید کجای خوزستان میری؟ به بچهها نگفته بودی؟ شاید ازونا شنیده باشه. گوش وایساده ینی؟ بیشرف. پدری ازش در بیارم. خب چرا الان میگی اینو؟ خط قرمزمه این. نه بابا زیرآب زدن کدومه. کاش میگفتی. لااقل خونش نمیومدم. حالا که نمک گیرش هم شدیم. غلط کرده حرفای اتاقارو میبره بیرون. نترس عزیزم. حالا که نمیگم بهش. لااقل دو سه ماه باید بگذره از شرمندگی خونهش در بیام بعد. نه دیگه الآنم اینجا موندگارم. کاری نمیشه کرد. قفل ترافیکه. جایی هم واسه موندن نیست اول عیدی. ولی سپیده چه ربطی داره؟ من میگم نداره. به نظر تو داره؟ شنیده باشه هم چیزی سر در نیاورده. بابامحمودو از کجا بشناسه آخه. آره. اینجوری باشه که خیلی آدم بی ربط مارو دیدن و حرفامونو شنیدن. چه اون روزی که با خودش رفتم چه دوباری که باهم رفتیم. منم هیچی. نه. شک خاصی ندارم. فقط شاید نازگل و ماماناکرم. آره دیگه همون صبح. بیخیال سقط کردن بچه نمیشد به مامان گفتم کجامو و اونم آرومش کرد. نه خب معلومه نگفتم واسه چی. گفتم فقط باهمیم و نمیشه ولش کنم. سخته ولی میپرسم ازش. منتظرم تنها بشه. نتیجشو حتما بهت میگم. روز اول عیدت همش شده فکر این ماجرا. شرمنده بخدا. شما جاتون راحته؟ ا اونام اومدن؟ خب چه عالی. خوش بگذره بهتون. عکس از خودت بفرست واسم. دلم تنگ شده. فدات بشم من. بوس به خودت.
گوشی را توی جیبش گذاشت و اطراف را نگاه کرد. هیچ وقت پیش نیامد بود تا این حد وسط طبیعت باشد. کشت مزرعهها زیر شلاق باران خم شده بودند و همه جا ابر بود و مه. چترش را باز کرد و برگشت داخل حیاط. انباری چوبی زیر باران قهوهایتر شده بود و خانه سفید، خاکستری. گوشی را در آورد، یکی دوتا عکس انداخت و رفت سمت خانه. بابامحمود بیدار شده بود و داشت ظرف میشست. رفت داخل اتاق. هنوز همه چیز مثل قبل بود. نشست کنار درسا و دستش را گرفت. برای بار صدم شاید هم بیشتر، آن قسمت باباسفنجی را میدید که بند کفشهایش را نبسته بود و هنوز از ته دل میخندید. آن طرف اتاق نازگل داشت ماجرای دکتر محبی را تعریف میکرد و فرم بینی دخترهایی که توی اتاق انتظار مطبش دیده بود. صدای شیر آب آشپزخانه قطع شد. حتما بابامحمود برمیگشت سر کتابش. یک قسمت تکراری دیگر از کارتون درسا هم تمام شد. حالا صحبتشان در مورد پلکهای ماماناکرم بود. این یکی به نظر خودش هم کار خوبی بود. ساعت نزدیک دوازده بود و کسی کاری با او و ناراحتیهایش نداشت. صدای زوزه باد و تقتق باران که روی سقف خانه میکوبید بیشتر غمگینش میکرد. برگشت داخل ایوان. بابامحمود وسط حیاط بدون چتر قدم میزد و سیگار میکشید. دلش میخواست دوباره چتر را بهانه کند و برود نزدیکش. کاش میدانست کجای ماجرا به گوشش رسیده است. همانجا ماند و دید که سیگار دوم را روشن کرد، به دیوار انباری تکیه داد و از همانجا با چنان آرامش و جذبهای او را نگاه کرد که بهنام مجبور شد سرش را بیندازد پایین. گلهای زرد رنگ پایین پلهها زیر شلاق طبیعت خوابیده بودند روی زمین.
اتوبان جدید خیلی بهتر از جاده قبل شده بود. تونلهای پشت سرهم جای گردنههای بلند نفسگیر را گرفته بودند، اما هنوز هم مسیر دشوار بود. مخصوصا آن ساعت شب. بابامحمود برخلاف همیشه که بیبهانه حرف میزد انگار برای گفتن ماجرا موقع رانندگی او رغبتی نداشت. بهنام نمیخواست حرفی را شروع کند که شاید او دیگر نمیخواسته دنبالهاش را بگوید. چشمش را به جاده دوخته بود و به کاوه فکر میکرد. اگر جای او بود دلش میخواست به دنیایی بیاید که پدر و مادرش از هم خوششان نمیآید؟ شاید اینبار هم نه بخاطر نازگل که بخاطر بابامحمود بخواهد ادامه دهد. داشتن بچهای از نسل او. کاش بجای نازگل سپیده دختر بابامحمود بود. حدود ساعت یک شب آخرین پیچوخمهای کوهستان را رد کرده بودند که بدون آمادگی قبلی سکوت شکسته شد.
اینطوری که نمیبینمت سختمه حرف زدن. کم چیزی تو زندگیم هس که با ایکه نتیجه نداشته ولی بازم ازش راضی باشم. این یکیو بذار همیجوری که نمیبینمت بگم. جادهم که خلوته خداروشکر. میدونی عامو مونم مث ضحاک اولین کاری که به ذهنم رسید کشتن مارا بود. یه روز بعد ورزش رفتم پیش مرشد. بش گفتم نیتم چیه. جا خورد. او وخ فک کردم از خوشحالی بوده، اخمشو گذاشتم پا حساب اینکه میخواد بازم بش فک کنم و مطمئن شم. ولی بعدنا فهمیدم ترسیده بود. اونم فکرشو نمیکرد یه پسر ده سیزده ساله جرات کنه و واسه توبه از پول حرومی بخواد همچین کاری کنه. ساکت شد. بهنام سرعت ماشین را کم کرد و توی شانه خاکی جاده ایستاد. چیکار کردی بابا؟ دادی ماره رو از ریشه بکنه؟ سرش را کامل چرخاند رو به بهنام و توی چشمهایش خیره شد. نه کار مرشد نیست. زیر بار نرفت. آخر سر خودم کردم. یه روز بعد نماز صبح با یه سوزن داغ. تو نور نیگاش کنی جاش مونده. بقیه که بیدار شدن اثری ازش نمونده بود. فقط گفتم حالم خوب نیست و یه روز گوشه اتاق موندم. تا روز آخرشم ننه نفهمید کوری چشمم ربطی به پریدن از اتوبوس نداشته. غصشو میخورد همیشه. ولی به نظرم بد نبود کفاره اون همه بی مهریشو یجوری همین دنیا صاف کنه و بره. دست بابا محمود را که تا همان لحظه محکم فشار میداد رها کرد و پیاده شد. مدتی همانطور بدون حرکت کنار ماشین ایستاد و بعد آهسته دور شد. جلوی چراغهای ماشین که هنوز روشن بودند نشست. اگر دنیا میخواست کاوه دیگری داشته باشد باید از نسل بابامحمود باشد. سایه قدمهایش که نزدیک میشدند کف بیابان پهن شده بود. بلند شد، دوباره دستش را گرفت و بغلش کرد. بابا تو خیلی مردی. خیلی. و با صدای بلند توی بغلش گریه کرد.
دید که هنوز کنار انباری ایستاده است. بیخیال بارانی که انگار خیال بند آمدن نداشت. برگشت داخل خانه. درسا اینبار کنار نازگل کارتون میدید. رفت سمت آشپزخانه. ماماناکرم خیارها را برای سالاد ریز میکرد. چه بارونی شده. بدشانسی اینترنت هم نداریم ببینم تا کی قراره بیاد. جوابش را نداد. انگار اصلا نشنیده باشد حرف خودش را زد. حرف بدی که نزد بهت؟ اخلاقش خیلی بدتر شده تازگیا. مث بچهها قهر میکنه. حالا که خودش سر صحبت را باز کرد بهترین فرصت بود. یک راست رفت سر اصل مطلب. هیچ وقت فهمید بهتون گفتم اون روز باهم رفته بودیم مسجدسلیمان؟ سرش را بالا آورد و با لبخند نگاهش کرد. آخه میگه بابت اینکه رازدارش نبودم ازم ناراحته. منم تنها چیزی که به مغزم رسیده از صبح همینه. چاقوی توی دستش را رها کرد. با انگشت عینکش را هل داد بالاتر و چشمهایش را به حالت تعجب و دقت جمع کرد. اینو بهت گفته؟ یعنی دو ساله بخاطر نازگل و درسا و مهریه و باقی اون داستانا قهر نیست؟ میگه چرا به اکرم گفتی رفتم مسجدسلیمان؟ بهش گفتی ممکن بود نازگل درسا رو نگه نداره؟ وای خدا چقدر عوض شده این مرد. انگار درست حدس زده بود. به هر دلیلی وسط ماجراهای طلاق از دهنش در رفته که چرا سفر دونفریاش با او را پنهان کرده. میشد درستش کرد. نفس راحتی کشید. خیلی از صبح فک کردم تا این یادم اومد. من هنوز چیزی از ماجرای اون روز نازگل و سقط و اینا بهش نگفتم. مرسی که راستشو گفتید، لااقل میتونم فک کنم ببینم چطوری درستش کنم. دوباره مشغول خرد کردن خیارها شده بود و منتظر اینکه بهنام حرفش تمام شود. مادر من اینو بهش میگفتم که چی بشه؟ بدتر از اینم با نازگل تا میکردی دلیلی نداشت همچین چیزیو بگم بهش. همیشه از نظرش همه تقصیر جداییشان گردن او بود. بدون اینکه جواب بدهد بلند شد.
هنوز داخل آشپزخانه بود که نازگل از اتاق بیرون آمد. دنبال دستمالی بود که نم پشت پنجرهها را بگیرد. چمدانی که روی طاقچه اتاق گذاشته بودند خیس شده بود. بهنام باز هم از بدشانسی گفت و باران بیموقعی که خیال بند آمدن نداشت. ولی نازگل خیلی هم ناراحت نبود. میتونه فرصت خوبی هم باشه. همین که نمیشه جایی رفت شاید بهتر باشه زودتر از دلش در بیاری و همه چی مثل قبل بشه. رفته تو حیاط زیر این بارون؟ قربونت برم بهنام چتر رو میبری واسش؟ هم بعید میدونم مث صبح رد کنه دستتو هم میترسم سرما بخوره. ماماناکرم خواست حرفی بزند اما بهنام سریع حرفش را برید و گفت همین حالا میرود. نازگل که برگشت داخل اتاق از ماماناکرم خواست حتی همین هم که او بابت چه چیزی ناراحت است را هم به کسی نگوید. همین هم شاید برای او راز حساب میشد. بابامحمود آمده بود داخل ایوان. کنده درخت سنگین گوشه حیاط را با خودش آورده بود تا رویش بنشیند. درست مثل همان صبح عجیب که روی سنگ قبر تازه تراشیدهای نشسته بود و بیحرکت به دروازه چاربیشه خیره نگاه میکرد.
حدود ساعت سه صبح رسیدند. روبروی قبرستان، نشست روی سنگ قبر بزرگ بی نام و نشانی که دم مغازه سنگفروشی گذاشته شده بود. خودش خواسته بود بروند آنجا و تا صبح استراحت کنند. بهنام زیرانداز را انداخت، اما هرچه اصرار کرد فایده نداشت. بهنام خیلی زود خوابش برد. از شدت خستگی موبایلش را چک نکرد و نفهمید سپیده از او سوال کوتاهی پرسیده است. قبل از سپیدهدم بهنام را بیدار کرد تا نمازش را بخواند. هنوز روی همان سنگقبر خام نشسته بود و قبرستان خالی را نگاه میکرد. جرات نکرده بود بگوید چند ماهیست نماز صبح نمیخواند. بلند شد، با بطری آب وضو گرفت و نمازش را خواند. همچنان بابامحمود ساکت و بیحرکت نشسته بود. تلگرام را باز کرد. متن پیام اصلاحشده بود. خدا باباتونو رحمت کنه. و بعد یک گل سیاه. کاش میدانست قبلش چه چیزی نوشته بوده ولی همین جمله کوتاه هم برای فهمیدن احساسش کافی بود. چشاتو که بستی رفتی. خستت کردم عامو، شرمنده. چیزی نگفت. با حرکت دست نگاهش نشان داد وظیفهاش را انجام داده است. زیرانداز را جمع کرد و نشست نزدیکش، روی پله اول مغازه. میدانست اگر زودتر به سپیده نرسد از قفس پریده. اما حالا وقتش نبود. فوت کردن؟ اینجا خاک شدن؟ منظورم همین خانوم بتولاس که میگفتید. جوابی نداد. بلند شد، ایستاد و دست بهنام را گرفت تا همراهش راه بیفتد. ساعت تازه از شش گذشته و قبرستان خالی بود. بجز مناجات و گریه پیرزنی در دوردست صدایی شنیده نمیشد. نزدیک گودال قبری نشستند. بهنام روی تکه سنگ بزرگی که شاید قبلترها نشانه مزاری بوده و بابامحمود کف زمین روی خاکها. اصرار بهنام بیفایده بود و مطمئن شد هرکاری کند او بلند نخواهد شد. آن دورها پیرمردی به ساختمان کوچک کنار قبرستان نزدیک میشد.
این چش کور بدجوری لنگم گذاشت تو زندگی. طول کشید تا دستم بیاد چطوری باش تا کنم. سه سال تموم هر هفته میومدم اینجا. صبح خروسخون سوار باس میشدمو واسه نماز ظهر میرسیدم. با نصف هرچی درآورده بودم واسش خرت و پرت میخریدم، ناشناس میذاشتم دم خونش و نصف دیگشو جمع میکردم تا صد و هشتاد تومن جور شه. تا شاید یه روزی روم بشه بش بگم ماجرارو. این وسطم که سرباز شده بودمو بیناموسا معافم نکردن. شنیدی قصهشو. پول میخواستن که مونم نه اهلش بودم نه حاضر بودم پولی که با بدبختی واسه بتول جمع میکردمو بدم واسه همچین چیزی.
هر سال دفترچه میگرفتم، میرفتم وظیفه و هربار زودتر از بار قبلی فرار میکردم. بار اول دوم سه ماه شد و بار دوم یه ماه. قبل سومی تقریبا پول بتول جور شده بود. شاید اگه یه ماه دیرتر میفرستادنم میرفتم پولشو میدادم. ولی نمیشد فاصلش از فرار به سال برسه، دردسرش زیاد میشد. ده تومنشو گذاشتم لای بقچه خوراکیهایی که واسش خریده بودم و باقیشو مث همیشه بردم با خودم. جوری جاساز میکردم که مجبور نباشم تحویل بدم. اینجوری خیالم راحتتر بود. پادگان نوده بودیم. اونور گرگان. تو واحد خرید بودم. هر هفته میرفتیم شهر، بارکشی خریدا. بار چارم به نظرم وقتش بود. آدرس ترمینال و ساعت اتوبوس تهرانو فهمیده بودم. فقط خریت کردم و دلم واسه یه پسر رشتی ریغونه سوخت. هرشب تو آسایشگاه میزد زیر گریه واسه ننه مریضش. بش قول دادم فراریش میدم. بهونه پیدا کرد و اجازه دادن اون روز همرامون بیاد. قرار شد بریم ته انبار سیبزمینی بار بزنیم. چش کسی به ما نبود. زدیم بیرون. پول گذاشتم کف دست کارگروه که نیم ساعت درو بسته نگه داره. از خیابون پشتی واسه خودمو رشتیه لباس خریدمو رسیدیم به اتوبوس تهران. عامو مث سگ ترسیده بود. هر کادری و پلیسی میدید فک میکرد اومده بگیرنش. ولیهواشو داشتوم. رسوندمش تهران. بلیت رشتم خریدم واسش.
کا سادگی نکردم، خریت کردم. نزدیک تهران پولمو در آوردم تا پنج تومن بهش بدم. کمک خرج دوا درمون ننهش. جاسازمو دید. میدونست چشم چپم نمیبینه. دم بلیتفروشی فهمیدم همشو برداشته. بیناموس پول بلیت آبودانوم واسم نذاشته بود. برگشتم سمت باس رشت ولی نبود. تو تهرون درن دشت خودشو گم کرده بود. تف به این سرنوشت. یه عمر دنبالش گشتم تا پول بتولو از حلقومش بکشم بیرون. کلی بدو بدو کردم ولی نه اون پیدا شد نه تونستم پولو جور کنم. فک کن اگه زمین ارثی آقام فروش نمیرفت چطوری میخواستم سرمو بذارم بمیرم. ولی خو خیلی دیر بود. دم پیری به چه دردش میخورد. یه عمر بدبختیشو چجوری باید جبران میکردم.
اینجوری نیگا نکن بابا. بیخیالش نشدم. پیِشو گرفتم. حتی تونستم واسه سربازی بعدی خودمو جا بدم تو اتوبوس اعزامیای لوشان. که ازونجا برم رشت پیداش کنم. ولی نشد. فقط فهمیدم ننهشو برده تو کوه کمر خونه خریده و گم و گور شده. صد تا دهاتو دنبالش گشتم ولی نشد که نشد. بدبخت بتول که پولش یبار خرج چشم محمود شد و یبار خرج خونه یکی دیگه.
آقام مرد، معاف شدم، انقلاب شد، خارجیا رفتن، آبودان از رونق افتاد، جنگ شد. لیس قریه ورای آبادان تموم شد. خرابه شد. فرار کردیم شوشتر. جادهها بسته بود شیش ماه نشد برم بش سر بزنم. بلبشویی بود. ابرام رفته بود جنگ. خرج خونه گردنم بود. میرفتم دهات گوسفند میخریدم سر میبردیم تو گاری میفروختم. وضعیتی بود. شبی نبود که بی فکر بتول و دختر فلجش بخوابم ولی چاره نبود. بعدنا فهمیدم از کار خدا مرشد غلامم زنده مونده و از شانس خوب فرار کرده میسلمون. هرجوری میشده هوای بتول رو داشته. خدا سایهشو نگه داره که مرد واقعیه. ساکت شد. مدتی بود که نگاهش به ساختمان انتهای قبرستان دوخته شده بود و زنی که با چادر مشکی به آن نزدیک میشد را دنبال میکرد. ایستاد. شلوار خاکیاش را تکاند و راه افتاد. بهنام هم بلافاصله دنبالش بلند شد. وقتشه عامو. کمکم دارن میان.
نتوانست حرفی بزند و از کنار بابامحمود گذشت. انگار واقعا بیرون کاری دارد، رفت توی حیاط. باران آنقدر شدید بود که یادش نمیآمد هیچ وقت چنین بارشی دیده باشد. چرخید سمت آتش دیشب. اثری از خاکسترش هم نمانده بود. کتری و قوری را که دیگر سیاه نبودند برداشت و برگشت سمت ایوان. اینبار چند قدم آن طرفترش ایستاد. بابا چایی بیارم واستون؟ جوابی نداد. رفت داخل، دو لیوان پر کرد و برگشت. لیوان چای پررنگ را گذاشت کنار پای بابامحمود و خودش در دورترین نقطه ایوان، روی زمین نشست. اگه شما میگید دهنم قرص نبوده لابد نبوده، ولی به خدا هیچی یادم نمیاد. به روح بابام حتی به ذهنم نرسیده چیزی از اون ماجرا به نازگل یا بقیه بگم. هیچ وقت. شما از خیلی قبل ازدواج من با نازگل، بزرگم بودی. جای بابای نداشتم بودی. بابامحمود هنوز نگاهش نمیکرد و صورتش سمت حیاط بود. همانطور خم شد و لیوان چای را برداشت. بعد، سرش را گرداند سمت بهنام و برای چند ثانیه در چشمهایش خیره شد. لیوان را بالا آورد و یک جرعه نوشید. دوباره سرش را چرخاند سمت حیاط و بدون اینکه حرفی بزند بقیهاش را جرعه جرعه خورد. بهنام همانجا در سکوت نشست و پیرمرد را با پس زمینه دشت خیس مهگرفته نگاه کرد. موهایش تقریبا سفید شده بودند و پوست بازوهایش شل شده بود. نفهمید چقدر زمان گذشت که نازگل آمد. برای ناهار صدایشان کرد. بعد از بابامحمود رفت داخل و غذا را خوردند. با اشاره به بقیه فهماند که صحبت خاصی بینشان پیش نیامده. سفره که جمع شد، همه خوابیدند. برای سپیده نوشت که احتمالش هست که ماماناکرم حرفهایی زده باشد ولی اگر زیادی پیگیری کند ممکن است پاپی بابامحمود بشود که آن سفر چه خبر بوده و اینطوری وضعیت بدتر میشد. صدای باران و خانه تاریک چشمهای بهنام را هم سنگین کرد، کنار درسا دراز کشید، چشمهایش را بست و دست راستش را گرفت.
هفتهای دو سه بار در هفته، ظهر میآمد خانه تا درسا را نگه دارد. میدانست اصرارهای نازگل برای اینکه از شش ماهگی بچه از شیر مادر گرفته شود بخاطر همین بوده که دوباره کار را شروع کند. خودش قول داده بود همه جوره کنارش خواهد ماند تا بچه را سقط نکند. در همه آن دو سال شبی نبود که بچه را خودش نخواباند. شبهای مریضی یا بعد از واکسنهایش تا خود صبح بالای سر درسا بیدار میماند. اما اینکه وسواس نازگل اجازه گرفتن پرستار را نمیداد و مجبور بود جلسات و کارهایش را خلاصه کند و ظهرها برگردد خانه دیوانه کننده بود. ظهر سهشنبه هرکاری کرد نتوانست تا قبل از ساعت دو برسد. در را که باز کرد صدایی نبود. دور تا دور درسا که روی تخت دونفره خوابیده بود، بالش چیده شده و خبری از نازگل نبود. زن دیوانه بیمسئولیت. لباسش را عوض کرد، شیشه شیر تازهای درست کرد، آمد روی تخت و کنار درسا دراز کشید. چشمهایش را بست و دست کوچکش را گرفت. اینطوری زودتر آرام میشد. چشمش داشت سنگین میشد که موبایلش داخل پذیرایی زنگ خورد. پرید بیرون و ساکتش کرد. آدم مهمی نبود. گوشی را خاموشش کرد و برگشت پیش درسا. غلتیده بود به بغل. دوباره کنارش دراز کشید و دستش را گرفت. نور خورشید از کنار پرده میتابید نزدیک صورت بچه. بلند شد، رفت آن طرف تخت و آهسته پرده را کشید. برگشت و درسا را دید که دیگر شعاع نور نزدیکش نبود. چشمش به گوشه پاکت قرمزی افتاد که از زیر بالش بیرون زده بود. «بهنام، دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم. بیا تمومش کنیم. از زندگیت هیچی نمیخوام، بجز درسا. که راستش خیلی هم مطمئن نیستم مال تو باشه»
ساعت نزدیک پنج عصر بود که بیدار شد. هنوز بقیه خواب بودند و صدای باران روی شیروانی تنها صدایی بود که میآمد. گوشی را نگاه کرد. اینترنت قطع بود و همچنان پیامش به سپیده در حال ارسال بود. بلند شد، چتر را برداشت و زد بیرون. مثل بار قبل رفت زیر درخت نزدیک قبرستان. پیامش ارسال شد. حالا یا خانه نقطه کور بود یا این درخت تنها جای این اطراف که به جهان اینترنت وصل میشد. سپیده را گرفت. روی زنگ دوم برداشت. نمیتوانست راحت صحبت کند و قرار شد پنج دقیقه دیگر خودش زنگ بزند. دور تا دور مزرعهها کوه بود. جنگلی و پر درخت اما حالا همه جا ابر بود و مه. چترش را باز کرد و کمی دورتر رفت. از سمت قبرستان صدای گریه میآمد. آن هم درست نزدیک غروب روز اول سال. جلوتر رفت، زن میانسالی را دید با لباس رنگی محلی و روسری سفید که پشت گردن بسته بود. لحظهای پشت سرش را نگاه کرد و با او چشم در چشم شد. انگار او را ندیده باشد برگشت و رفت دورتر. قبرستان روی بلندی بود و از آنجا نمیشد بیشتر دید. زمین شیبدار را بالا رفت و به ورودی رسید. شلوغ بود. انگار همه روستا آنجا جمع بودند. زنها با لباسهایی شبیه به زن اول و مردها جورواجور. نشسته بودند بالای قبرهای ردیفی گریه میکردند. آنقدر شدید که انگار همین امروز بی کس شده بودند.
دنبال بابامحمود تا ساختمان وسط قبرستان رفت. خودش رفت داخل و قرار شد بهنام منتظرش بماند. نشست روی سکوی کنار ساختمان و چند ایمیل کاریاش را جواب داد. ساعت هشت نشده بود و هنوز برای زنگ زدن و دلجویی از سپیده خیلی زود بود. زن چادری که از ساختمان بیرون آمد پرسید کس و کار مرحومه است یا نه. ماجرا را فهمید. بتول مرده بود. همان دیروز که بابامحمود به او زنگ زده بود تا سریع راه بیفتند سمت مسجدسلیمان. قبرستان خلوت بود. بجز تاکسی زردی که چند دقیقه بعد جلوی ورودی ایستاد کسی برای مراسم نیامده بود. راننده کمک کرد تا زن میانسالی که مسافرش بود پیاده شود. عصای چهارپایه دارش را دستش داد و زیر شانهاش را گرفت. زن با پای لنگان شیون میکرد، هر چند قدم یکبار روی زمین میافتاد، خاک روی سر و صورتش میپاشید و دوباره با کمک مرد بلند میشد و جلو میآمد. مطمئن بود دختر بتول است. از جایش بلند شد. زن گریهکنان و بیتفاوت از روبرویش گذشت، وارد ساختمان شد و بعد از چند لحظه بابامحمود بیرون آمد، روبرویش ایستاد و شانههایش را گرفت. کا هیچ کس قرار نیست از این ماجراها چیزی بفهمه. حتی وقتی مردم. امروز بعد مراسم یه کار دیگهم داریم. وصیت کرد همون روز مرگش اینکارو کنم. وصیت که نه، شرط کرد. واسه اینکه حلالم کنه. همه این سالا هر جوری بود به بهونههای جورواجور لااقل سالی یبار از شاهینشهر یا ای آخریا تهران میومدم اینجا و واسشون خرت و پرت و پول میاوردم. اما وقتی ارثیه آقام پول شد و خواستم طلبمو بهش بدم گفت قبول نیست. ازم قول گرفت که بعد رفتنش اگه زنده بودم جوری پشت سکینهاش باشم که مو لا درزش نره. حتی اگه بمیرم. تو مث پسر نداشتمی عامو ولی ای چیزی نیست که حتی به پسرمم میگفتم.
مراسم خلوت بود. درست مثل خاکسپاری همه بتولهای تاریخ. بجز آن دو و البته دخترش سکینه، فقط گورکن و راننده تاکسی اطراف قبر بودند. ساعت ده نشده گورکن و راننده انعام گرفتند و رفتند. آفتاب که وسط آسمان رسید بهنام بهعنوان شاهد پای قرارداد عقد غیرمتعارفترین ازدواجی را که میتوانست تصور کند امضا کرده بود. تا قبل از غروب دختر راننده تاکسی با همه وسایلش آمد، قرارداد پرستاری از سکینه را امضا کرد و حقوق سه ماهش را پیشپیش گرفت. قرار شد بهنام دنبال دکتر چشم خوبی باشد تا جلوی کور شدن سکینه که روز به روز جدیتر میشد را بگیرد. نگهداری از زن معلولی که نتواند جایی را ببیند تقریبا ممکن نبود. بابامحمود قول داد سه ماهی یکبار به آنها سر بزند و اگر مسئلهای پیش بیاید پسرش بهنام به جای او خواهد آمد.
یکبار موقع خاکسپاری و یکبار وقتی داخل محضر بودند بهنام با ماماناکرم حرف زد تا هرطور شده مانع سقط کردن کاوهاش بشود. و همان چیزی را گفت که قرار بود بابامحمود اگر مجبور شود حرفی بزند بگوید. آمدهاند تا جلوی خرابشدن تنها زورخانه شهر را بگیرند. کاری که واقعاً نزدیکیهای غروب انجام دادند. زورخانه را همراه خانهی دیگری همان حوالی خریدند و در عوض مهریه، سند هردو را به اسم سکینه زدند.
برای مردم روستا انگار نه انگار که باران مثل سیل میبارید. گروه گروه بالای قبرها نشسته بودند و زاری میکردند. نزدیکتر شد و روی یکی از قبرها را خواند و بعد ردیف قبرهای کناریاش که مشخص بود از یک خانوادهاند. تلفننش زنگ خورد. سپیده بود. سلام. یه دقه واستا. نه خوبه. اومدم بیرون. گفتم بهت اینجا نزدیک قبرستون روستاست. خودشون میگن مزار. خیلی شلوغ شده، همشون اومدن. تو این فاصله یه نگاهی کردم. طفلکیا بدجوری گریه زاری میکنن روز اول سالی. از خودت بگو. کیا هستن؟ نه بابا، مامانت هم هست. فک کردم پاشون درد میکنه نمیان. خب، ایول پس حسابی سرتون گرمه. کدوم امیر؟ آهان. آره یادمه پسر خوبیه. خوش بگذره حسابی. هوام که هرچی باشه از اینجا بهتره. ایول. جای منم خالی کن. من؟ هیچی دیگه. گفتم بهت. فک کنم ماماناکرم سوتی داده. نه حرفی که نزد فقط یجوری شد. آره بابا مطمئنم. گفتم واسه خریدن زورخونه اومدیم. شاید فککرده باقیشم گفتم یا شاید همونم نمیخواسته بگه بهش. ولی همینه خداروشکر، تو نگران نباش. آره یادمه. خب اگه این باشه که هرچیزی ممکنه. نه دارم فک میکنم به حرفت. خیلی بعیده ولی ممکنه اصن بابت اون ماجرا ناراحت نباشه. شاید یه چیز دیگهاس. نه بابا. دیوونم مگه؟ ماجرای نازگلم فقط تو میدونی. نمیخواستم رسوای فک و فامیل شم که. بابا مامانشم خبر ندارن از قصه. چمیدونم بخدا. مغزم قفل قفله. ولی راستش مطمئنم هرچی هست مربوط به سکینه و بتول و اون ماجراست. اگه نه چرا دیشب یهو گفت ضحاک. مال همون قصهس. میگه بالاخره خودش، تعطیلاتتو خراب کردم من. راستی سپیده مزار اینا همشون یه تاریخ داشت. آره آفرین خرداده، از کجا میدونی؟ گیجیام من بخدا. آخی. حالم گرفته شد. خانومه تنها جلوی شیش هفت تا قبر نشسته بود. آدم خجالت میکشه که خودش از چیا بهم میریزه. طرف تک و تنها روز اول سال. دلم میخواد برم سر مزار کس و کارش یه فاتحه بخونم لااقل. باز اگه شد بهت زنگ میزنم. فکر اون داستانم نکن. خوش بگذرون حسابی. دوست دارم عزیزم.
تلفن را قطع کرد و برگشت داخل قبرستان. هنوز زنی که اول دیده بود تنها جلوی ردیف قبرها بود. نشست کنارش. چهار تا قبر اول خواهر و برادر بودند و سن وفاتشان از سه بود تا دوازده ساله. دوتای بعدی فامیلشان فرق داشت. انها هم در همان روز زلزله مرده بودند و سن وفاتشان نزدیک شصت ساله بود. احتمالا پدر و مادر زن بودند. قبر آخری همین دو سال پیش مرده بود. پدر بچهها. بغضش ترکید. برای سی و چند سال عذابی که زن کشیده و میکشید. خیس از بارانی که خیال بند آمدن نداشت همراه شیون مردم گریه میکرد. وقتی چشمش را باز کرد. زن روی قبر یکی از بچهها دراز کشیده بود. بلند شد و آرام عقبعقب دور شد. صدای بابامحمود را شناخت که دم ورودی مزار با کسی حرف میزند. همانطور ایستاد و شنید که همه چیز را در مورد اینکه با دخترش برای تعطیلات آمده و دامادش که همان روبرو ایستاده خانه را اجاره کرده گفت. اینکه اسم صاحب خانه را نمیشناسد ولی پیداست که خانه خیلی وقتها خالیست. بعد شروع کرد به تعریف مراسم بختیاریها و خاطرات فوت مادرش که بهنام صورتش را پاک کرد و بی صدا از کنارش رد شد.
هوا تاریک شده بود که بابامحمود خیس آب برگشت. گفت که قبرستان بوده و همه چیزهایی را که دیده بود با تفصیل تعریف کرد. هیچکس انتظارش را نداشت اما بعد از ماهها اسم بهنام را آورد و گفت که او را سر مزار خانوادهای دیده است. زانوهایش گلی بود ولی برخلاف همیشه که دلیل هر تغییر ظاهریاش را میگفت حرفی از آن نزد. بهنام فکر کرد مثل خودش کنار داغدیدهای زانو زده است. وقتی رفت حمام، دوباره فضای خانه شبیه دو ساعتی شد که بیرون مانده بود. درسا روی مبلها بالا پایین میپرید و سه نفر دیگر گوشه اتاق در مورد دلیل این همه ناراحتی بابامحمود از بهنام حرف میزدند. مطمئن شد نازگل واقعا چیزی از سفر او و پدرش به مسجدسلیمان نمیداند. ماماناکرم لااقل به او حرفی نزده بود. نازگل مطمئن بود موضوع همان مهریه است. فیلمشه. اگه من دخترشم میگم همونه. هر باری که بهش توضیح میدادم بهنام نمیخواسته حرفتو زمین بزنه و خودم خواستم مهریه نگیرم فقط تو چشام نیگا میکرد و جواب نمیداد. آدمی نیست که اگه چیزیو قبول کنه در موردش حرف نزنه. حتی نمیپرسید چرا نخواستم. یا نمیگفت اگرم تو نخواستی بهنام نباید حرفمو میشکوند، نباید دخترمو با یه بچه بدون پشتوانه رها کنه. از بچگیم وقتی در مورد ناراحتیش حرف نمیزد یعنی هنوز نبخشیده. میشناسیش که مامان. ماماناکرم هم موافق بود و به نظرش قضیه داشت حل میشد. همین که بهنام زود به اشتباهش پی برده و به زندگی برگشته بود، تقریبا چیزی برای ناراحتی باقی نمیگذاشت. دیر یا زود او هم آشتی میکرد. مطمئن بود همین که اسم بهنام را آورده و صبح دو کلمه با او حرف زده یعنی میخواهد کمکم فضا را عوض کند. جمعبندی هر دو نفر این بود که بهنام بجای حرف زدن در مورد دلیل ناراحتی بابامحمود فضا را عادیتر کند. چهار روز دیگر آنجا بودند و حتما همه چیز تمام میشد. صدای خندههای درسا میآمد. باباجونش از حمام آمده بود و باهم کشتی میگرفتند. مادر و دختر یکییکی از اتاق بیرون رفتند. بهنام گوشه اتاق ماند و هنوز مطمئن بود موضوع هرچه هست بابت رازیست که ناخواسته فاش شده.
وسط پذیرایی راه میرفت و مرتب نوشته نازگل را میخواند. مطمئن نیستم مال تو باشه. زنیکه بیشرف. تازه دلیل خیلی اتفاقات را از چند ماه مانده به تولد درسا تا همین روزهای اخیر پیدا میکرد. قرارهای دوستانه صبحهای جمعه، جلسات طولانی تا ده شب، آرایشهایی که مدام غلیظتر میشد، عوض کردن رمز گوشی، اصرار به سقط بچه، پرخاشهای بعد از زایمان، عمل زیبایی شکمش، زود از شیر گرفتن درسا و شروع دوباره کار البته اگر واقعا کاری در میان بود. برای سپیده نوشت که خیلی تنهاست و کاش الان پیشش بود. مرتب به سارا زنگ میزد که جواب نمیداد. دختره نامرد حتما از همان موقع همه ماجرا را میدانسته و از او پنهان کرده. شریک جرم و رفیق قافله. حتما حالا هم زنیکه پیش اوست. برایش نوشت کار فوری دارد. بلافاصله نازگل پیامی فرستاد. صدای گریه درسا بلند شد. بخاطر در بسته اتاق، ترسیده بود. در را باز کرد و سریع برگشت سمت آشپزخانه. درسا با گریه میدوید سمتش، اما او نمیتوانست نگاهش کند. در یخچال را باز کرد. پایش را چسبید. سرش را برد وسط میوهها و بغضش را کنترل کرد. درسا هنوز گریه میکرد و صدایش میزد. صدای فریادی که وسط میوهها زد توی سرش پیچید. گریه بچه بلندتر شد. نشست روی زمین و بدون اینکه به صورتش نگاه کند، بغلش کرد. گریهاش بیشتر شده بود. تلفن پشت سر هم زنگ میخورد. خودش همراه درسا گریه میکرد. تلفن پشت سرهم زنگ میخورد. بالاخره نگاهش کرد. سپیده بود. بدون اینکه هقهقش را مهار کند جواب داد. من خیلی تنهام، خیلی. اما این بچه از منم تنها تره.
منتظر جواب نماند. گوشی را رها کرد و دست برد لای موهای فر درسا که سرش را توی یقه بابایی فرو میکرد. هیچی نیست بابا. هیچی نیست. من پیشتم بابایی.
گریهاش که تمام شد گوشی را نگاه کرد. نازگل دوباره پیام فرستاده بود. «مهریه مال خودت. درسا رو هم هر وقت بخوای میتونی ببینی. فقط بابا چیزی نفهمه»
صدای خندههای درسا حالش را بهتر میکرد. میدانست اگر از اتاق بیرون برود بازیشان تمام میشود و بابامحمود برمیگردد سراغ کتابش. تلگرام را باز کرد. سپیده پیام داده بود. انگار برای چند لحظه امواج موبایل از لابلای قطرههای باران راهی پیدا کرده بودند. بهنام این پسره دوباره داره خط میده. یبار دیگه خودشو لوس کنه بهش میگم دلم جای دیگهاس. ولی یوخ فک نکنی گیر انترخانهها. نوچ یکی دیگهاس.
چقدر دلش میخواست الان پیش هم بودند. یکی دوبار برایش نوشت از اینکه همه گزینههایش را بخاطر او رد میکند خوشحال نیست و عذاب وجدان دارد. ولی دوباره پاک کرد. فکرش را مرتب کرد و آخر سر نوشت، در عوض انترخان بدجوری دلش پیشت گیر کرده.
گوشی را سریع بست. نازگل برگشته بود داخل اتاق. بهنام جان چرا نمیای بیرون؟ ناراحتت کردم اون جوری حرف زدم؟ خودمم خجالت میکشم ولی خب مجبورم جلوی مامانینا اینو بگم دیگه. بهنام ایستاد و انگشت را گذاشت روی لبهای نازگل. صدای خندشو میشونی؟ موندم اینجا تا همینو گوش کنم. نازگل دستش را گرفت، آورد پایین و بغلش کرد. میدونم اینی که میگی نیست. خجالت میکشم از خودم. مخصوصا وقتی اینطوری میکنی. چند ثانیه در سکوت گذشت و دوباره خودش ادامه داد. میدونم ازم گذشتی. ولی هنوز نبخشیدیم. حقم داری. منم جای تو بودم نمیبخشیدم. کاش میشد اون سه سالو از زندگیم پاک میکردم.
شانههایش که تر شد فهمید نازگل گریه میکند. دستش را دور کمرش حلقه کرد، گونهاش را بوسید و ساکت ماند. صدای خنده درسا قطع شده بود. بابامحمود داشت نماز میخواند. دست کشید روی موهای صاف نازگل که همین تازگی تا شانه کوتاهشان کرده و دیگر اثری از مش یخی آن روزها نمانده بود. مثل همه این یکسال و چند ماه اخیر سعی کرد ذهنش را سرگرم چیزهای خوب کند تا در این لحظات دشوار تلخی نکند. تو خیلی خوبی بهنام. هرکی جای تو بود به بابا میگفت واسه چی از هم جدا شدیم. نفسهای کوتاه ولی عمیقی میکشید و همچنان موهایش را نوازش میکرد. درسا پایش را گرفت. پایین را نگاه کرد، هر دویشان را چسبیده بود و سرش را یکبار به پای او و یکبار به نازگل تکیه میداد. باز هم از تصمیمی که گرفته بود مطمئن شد. دستش را برد روی کمر نازگل و محکم بغلش کرد. اینقدر خودتو اذیت نکن دختر. گذشت و رفت. مهم اینه که تا همیشه مال منی. نازگل لابلای صدای گریهای که به سختی خفهاش میکرد جمله نامفهوم کوتاهی گفت، گونه بهنام را بوسید و با سرعت رفت توی حیاط. بهنام نشست. دستش را برد زیر گلوی درسا. خندههایش بلند شد و فضای اتاق را پر کرد.
بابا سلام کردی به خاله؟ معرفی میکنم درسا خانوم. سپیده نیم ساعتی میشد منتظرشان ایستاده بود. قرارشان ساعت پنج عصر بود. اول بلوار دریا. بهنام عذرخواهی کرد و توضیح داد مامان درسا امروز کار مهمی داشته و نتوانسته برود دنبالش برای همین تا بچه را از مهد بیاورد طول کشیده و دیر رسیده. سپیده دست درسا را بوسید و رفت از پشت ماشین کادویی که خیلی وقت پیش برایش خریده بود را بیرون آورد. منو یادته خاله؟ با مامان بابا اومده بودی هتل، جشن تولدت بود. رویش را برگرداند و سرش را چسباند به بغل بابایی. خالش خیلی باهوشه دخترم، ولی خب اون موقع فقط شیش ماهش بود، یادش نیست که. سپیده صورتش را نوازش کرد. فداش بشم خوشگل خانومو. آقا بهنام طرف بیست دقیقه پیش زنگ زد. تو خونه منتظره. بریم زشته.
خانم میانسالی که مالک آپارتمان بود در تمام مدتی که خانه را میدیدند جلوی درسا که چند قدم آن طرفتر نزدیک آشپزخانه اطراف را نگاه میکرد ایستاده بود و سعی میکرد خوشحالش کند. به نظر سپیده پذیرایی کوچک بود اما اتاقها و حمام بزرگ بودند. کمد دیواری، کولر، نورگیر، منظره روبرو و هرچیز دیگری که میشد چک کرد قابل قبول بود. قیمت و شرایط که نهایی شد، زن سپیده را کنار کشید و پرسید مامان بچه میدونه باباش دوس دختر داره؟ ضربان قلبش بالا رفت، ولی جوابی نداد. اما زن بیخیال نمیشد. دختر از من میشنوی جوونیتو پاش نذار. خوشگلی، بر و رو داری، آینده داری. خوب و بد کارت پای خودته، ولی عمرتو تلف نکن. آخر سر همشون از یه کرباسن. میره سمت زنش. ولت میکنه. صورتش را نزدیک گوش زن برد اما حرفی نزد. برگشت عقب و بلند پرسید بهنام میشه همین آخر هفته بیاریم وسایلو؟ من که عاشق اینجا شدم. رفت سمت درسا، نشست روبرویش، لپهایش را باد کرد و چشمهایش را چپ کرد. صدای خنده درسا در خانه خالی پیچید.
نازگل که خیس آب از حیاط برگشت، بهنام و درسا گوشه اتاق نقاشی میکشیدند و ماماناکرم هنوز سر سجاده بود. بلند شد، حوله را برداشت و دوید سمتش. خاک بر سرم. دختر چرا چتر نبردی با خودت. سوز داره هوا، بچه که نیستی. سرما میخوری. حوله را گرفت. یهو اینقدر شدید شد. رفتم یکمی قدم بزنم و ببینم دور و برو. پالتو هم داشتم، تو ایوون در آوردم. نمنم بود اولش ولی تو راه برگشت یهو شدید شد. درسا آمده بود نزدیکش. مامان منم ببر. تورو خدا. تورو خدا بریم. اما هوا تاریک شده بود. بابامحمود قول داد فردا صبح با هم میروند بیرون و حالا هم میشود داخل ایوان دوتایی چای بخورند. جعبه سیگارش را برداشت، یک لیوان چای برای خودش ریخت و یکی برای او. رفتند بیرون. نازگل نگران بود. یه خانمه داشت از قبرستون بر میگشت. باهام گرم تعریف شد. انگار بهنام رفته بوده واسه کس و کارش فاتحه خونده بوده. زن خوبی بود. ولی میگفت این بارون حالا حالاها بند نمیاد. گفت اینجوری پیش بره جاده بسته میشه. انگار دهیاری هم گفته که برن بهتره. دامادش میدونستن چرا. قراره شب بیاد دنبالش ببرتش رستمآباد. گفت ماها بهتره برگردیم یا لااقل آذوقه چند روز رو بخریم. بهنام جان ما که یخچالمون پره، با اینحال هرچی تو بگی. این جملههای آخر را بلند گفت تا مطمئن شود صدایش به اتاق میرسد. آمد بیرون. گوشی موبایلش را از فاصله پرت کرد روی مبل. کاش لااقل اینترنت داشتیم. آخه اینجوری که کسی پیشبینی آب و هوا نمیکنه که. میترسم برگردیم و همون روز هوا آفتابی شه. با اینحال هرچی بابا بگن. تو برو یه دوش بگیر بیا بعدش صحبت میکنیم. بخوایم برگردیم هم که تو این تاریکی نمیریم. دوباره رفت سراغ گوشی. اینترنتی در کار نبود. با اینحال تلگرام را باز کرد و برای سپیده نوشت. بالاخره که ارسال میشد. چند ساعت پس و پیش.
حالت چطوره عزیزم. من بد نیستم فقط این بارون بند نمیاد. هوا هم سردتر شده. فک کنم همه کلافه شدن ولی کسی چیزی نمیگم. بابامحمود نمیگه چی شنیده و از کجا شنیده. تورو خدا تو فکری نشیا ولی شاید از اون دوتا سفر حرفی زده باشیم به کسی. نه که تو گفته باشیا، خودم. نمیدونم دقیق. ذهن آدم چیز عجیبیه، گاهی خودش خاطره میسازه. بنویس تو هم واسم از خودت. خیلی دوست دارم سپیده. کاش الان باهم رفته بودیم همون
وقتی بیدار شد هوا نیمهروشن بود و صدای باران نمیآمد. امیدوار بود کم نوری اول صبح باشد و خورشید یکی دو ساعت دیگر حیاط را پر کند. بلند شد و پرید پشت پنجره. حیاط همچنان زیر مه بود. انتهای افقدیدش انباری چوبی محوی دیده میشد که با علفهای سبز و گلهای رنگی پر شده بود. به ساعتش نگاه کرد. باورش نمیشد تا ساعت ده خوابیده باشد. آهسته اطراف را گشت. همه خواب بودند. تلگرام را باز کرد. هنوز قطع بود. پیامهای آخرش را دوباره خواند.
کیف میکنم ازین پایه بودنت. به مامانینا چی گفتی؟ دستش را برد لای موهای بهنام. آخ قربونت برم. نگران شدی بهم شک کنن؟ انترخان مگه میذارم این همه راهو تنها بیوفتی تو جاده؟ واسه ده تا سفر بعدیمون هم بهانه دارم تو کیسم. این دفه میرم کویر واسه عکاسی. آقای مدیرعامل با مکافات بهم مرخصی داده. دستش را که گذاشته بود روی پایش بالا آورد، گاز کوچکی گرفت و بعد بوسید. اتفاقا برعکس، آقای مدیر میخواد حسابی ازت کار بکشه. خودتو آماده کن. دستش را کشید عقب. خنگولک حواست به جاده باشه. فعلا تا هوا تاریکه تو بشین بعدش جامونو عوض کنیم یکمی استراحت کنی تو. دوباره دستش را گرفت و چسباند به سینهاش. میدونستی خیلی دوست دارم؟ گفته بودم بهت؟ سرش را نزدیک کرد و تکیه داد به شانهاش. آره میدونم. ولی وقتی میگی قلبم گرم میشه. مطمئنتر میشم.
ساعت نزدیک ده بود که بهنام بیدار شد. قربونت برم از خستگی غش کردی. ببین چه خوشگل شده اینجاها. انگار شماله. ساعت را نگاه کرد و بعد گوشی موبایلش را. دختر حالا من یه تارف زدم تو باید همه راهو میشستی؟ هرجا شد بزن بغل جابجا شیم. عینک آفتابی را از قاب روی سقف درآورد. دورت بگردم عینکتو بزن. صورتت خط میوفته. الان میزنم بغل صبحونه بخوریم. بعدش تو بشین.
بقیه مسیر پنجرهها باز بود، ضبط با صدای بلند روشن بود و به نوبت آهنگهایی که پخش میشد را دوتایی میخواندند. حدود ساعت یک ظهر رسیدند مسجدسلیمان. سپیده شالش را مرتب کرد، چسبید به در و انگار سوار ماشین غریبهایست بیرون را تماشا میکرد. برخلاف انتظار شهر شلوغ بود. بخصوص بعد از نفتک. به قبرستان که رسیدند دلیلش را فهمیدند. احتمالا بزرگ طایفهای مرده بود. سپیده ترجیح داد جای دو سه خیابان بالاتر از خانه سکینه، همانجا پیاده شود و مراسم را تماشا کند.
با یکی دو پرسوجو خانه را پیدا کرد و بستههایی که بابامحمود فرستاده بود را تحویل داد. یک ساعتی پای درد دلهایشان نشست، قول داد دوباره سر بزند، یواشکی مقداری پول اضافه توی پاکت گذاشت، به پرستار داد و سفارش کرد بیشتر حواسش به سکینه خانم باشد. برگشت سمت قبرستان. مراسم تقریبا تمام شده بود. توانست برود بالای قبر بتول. سنگش را شست، گلدانی پایش گذاشت و به گورکن پول داد تا مراقبش باشد. آن طرف قبرستان در خلوتترین جای شهر، سپیده را سوار کرد و قبل از ساعت چهار رسیدند شوشتر.
حوالی ساعت یازده همه بیدار شده بودند و صبحانه خوردند. لباس گرم پوشید و رفت بیرون. باران نمنم میبارید اما هوا سرد شده بود. منطقه عجیب و غیرقابل پیشبینی بود. اول بهار و چنین سرمایی؟ زیر درخت نزدیک قبرستان ایستاد. تلگرام را باز کرد. اینجا هم قطع بود. شماره سپیده را گرفت. تماس را رد کرد و یک پیامک کوتاه فرستاد. با شما تماس میگیرم. لابد موقعیت خوبی برای صحبت نداشته و اصل حرفش را در تلگرام مینویسد. کاش زودتر اینترنت وصل میشد. چند دقیقه دیگر هم منتظر شد. بیفایده بود. نه سپیده زنگ میزد نه اینترنت وصل میشد. برگشت داخل خانه، کنار بخاری اتاق دراز کشید و پتو را تا روی سرش بالا برد.
نزدیک ظهر بود که صدای در ورودی آمد، بازی اعدادی که همراه جریان افکار مختلف سرگرمش بود را بست. موبایل را کنار گذاشت و رفت داخل پذیرایی. درسا همراه نازگل و ماماناکرم رفته بودند پیادهروی. با هیجان دوید بابایی. قبل از اینکه بغلش کند، دستش را گرفت. سرد بود. بابا بربم نقاشی بازی؟ آره بابا میریم، بدو کاپشنتو در بیار و دستاتو روی بخاری گرم کن تا منم میام. درسا که دوید داخل اتاق. خطر کرد و رو به بابامحمود که داشت داستان میخواند پرسید با توجه به وضعیت هوا برگردند تهران یا فعلا بمانند؟ پیرمرد به گلهای قالی رنگ و رو رفته کف زمین خیره شد و سرش را بالا نیاورد. نازگل آمد که دوباره بپرسد. شنیدم بابا. به نظرم بمونیم بهتره. معمولا روزای اول سال جاده رو سمت شمال یهطرفه میکنن. میریم گیر میکنیم. جامون که گرمه، خوارکی هم هست. بالاخره که هوا صاف میشه. بهنام منتظر نظر دیگران نماند. تاکید کرد که حتی میتواند برای جبران این دو روز اقامتگاه را تمدید کند. بقیه هم مخالفتی نداشتند. رفت داخل اتاق. درسا قلم به دست بدون اینکه حتی خطی کشیده باشد منتظرش بود. چرا ازش پرسیدی بابا. خودت که میدونی. جوابی نداد و فقط لبخند زد. چی کار کردی که باباجون قهر کرد بات؟ مدادرنگیها و دفتر نقاشیاش را از داخل کیف بیرون میآورد. خب شاید اونقدری که میخواسته من باهوش نبودم. درسا عاقل بود، آنقدر که گاهی انتظار بیش از حد از او داشت. چی میگی بابا؟ خانوم معلمته مگه بخواد باهوش باشی؟ چه ربطی داره؟ و بلند بلند خندید. زیر گلویش را قلقلک میداد تا بیشتر بخندد. دلش میخواست مستقیم بگوید که خودش دیروز گفته بابامحمود فکر میکرده او باهوش نیست. دقیق بپرسد چه چیزی شنیده که این حرف را زده و وقتی حرفش پیش آمده نازگل و مامان اکرم کجا بودند. اما تا همینجا هم زیادهروی کرده بود.
هنوز نقاشی اول تمام نشده بود که نازگل با هیجان آمد کنارش. درسا! مامانجون واست ژله درست کرده، میری ازش بگیری؟ با هیجان از اتاق بیرون دوید. عزیزم خیلی مردی. بابت خیلی چیزا. آخریش اینکه تو جمع باهاش حرف زدی. مطمئنم دیگه بیخیال شده. هیچی تو دلش نیست. میشناسیش که. آشتی کنه بابت همه اخمو بازیاش ازت معذرت میخواد. وای خدا خیلی خوشحالم. تموم شه زودتر این کابوس. هر بار میبینم بخاطر چیزی که اصن تقصیر تو نبوده اینجوری مردونگی میکنی بیشتر از خودم بدم میاد. بهنام سرش را بالا آورد. دست نازگل را گرفت و محکم فشار داد. دست بردار دختر. خودت میدونی چقدر واسم عزیزه بابات. حاضرم هرکاری کنم که منو ببخشه. خودم دلشو شکوندم خودمم درستش میکنم. صدای رعد بلند شد و برقی که چند ثانیه پیش اتاق را روشن کرده بود تکمیل کرد. صدای رگبار شدیدی از سقف میآمد . این بارونم که ول کن نیست. آوردمتون سفر یا زندان؟ گیر افتادیم تو دو وجب خونه قدیمی.
نازگل رفته بود پای پنجره. هیچکس دیگه نمیاد سمت مزار. دیروز و پریروز ادما میومدن و میرفتن ولی امروز هیچکس. حتی وقتی بارون بند اومده بود خبری نبود. بهنام حرفی نزد. خودش ادامه داد. دست تو نبوده که. اگه بارون بند بیاد خود بهشته اینجاها. به دلم افتاده تا فردا آفتاب میشه. هوا گرم میشه اینجوری. خودتو اذیت نکن. نقاشی درسا تموم بشه ناهارم حاضره. درسا برگشته بود داخل اتاق و برای خودش نقاشی میکرد. بابا امروزم آتیش درست نکردیما. بهنام رفت کنار نازگل و پرده را برایش کنار زد. بابایی زیر بارون نمیشه که. ایشالا فردا. قیافتو اینجوری نکن دختر. قول میدم. همین که بند بیاد روشن میکنم. خندید و دوباره مشغول نقاشی شد. مامانی ببین دخترم چی کشیده. درسا بگو این آقاهه کیه. نازگل نقاشی را نگاه کرد و با ذوق و هیجان سوال بهنام را تکرار کرد. درسا بیرمق بود. باباس دیگه. ببین موهاش مشکیه. اومده مهد دنبالم. قراره با دوستش بریم بیرون. نفس بهنام حبس شد. مامان نازگل تو برو به کارات برس. گشنمونه خیلی. درسا تمومش میکنه اونوخ صدات میکنم بیای کاملشو ببینی.
بعد از ناهار درسا کنار ماماناکرم و نازگل خوابید. بابامحمود پتوی سبکی روی دوشش انداخت و رفت بیرون. بهنام از پنجره دید که حدود نیم ساعت قدم زد، سیگار کشید و دست آخر برگشت داخل خانه تا همانجا روی مبل پذیرایی کنار کتاب و قوطی سیگارش بخوابد. بهنام که تنها شد رفت داخل ایوان. باران تند بود. انگار انتقام چند ساعت کمبارشی را میگیرد. همانجا گوشه ایوان روی موکت نمور خاکی رنگ نشست. اینترنت هنوز قطع بود. باز هم تکتک ثانیههایی که با سپیده در مورد بابامحمود حرف زده بود را به یاد آورد. ذهنش را متمرکز کرد تا سفر دومشان به مسجدسلیمان را خط به خط مرور کند.
تا حالا تابستون رفتی جنوب؟ جهنمی میشه. هنوز چشمهایش بسته بود. مثل همه صبخهایی که دوست داشت بعد از بیدار شدن باز هم بخوابد. هرجا تو باشی بهشته. بهنام بلند خندید. با دست گونهاش را نیشگون آرامی گرفت. خداییش تو همه چی نمرهت بیست باشه نمره زبونت صده. شاعر باید بشی تو. حالا خوبه که هنوز بیدار بیدارم نشدی. چشمهایش را باز کرد و نگاهش کرد. دستتو بده بهم. سرعت ماشین را کمتر کرد و دستش را گذاشت روی شانهاش. ولی جدی میگم اینبار فرق داره با سفر قبلی. دیگه نمیشه خوش و خرم بری قدم بزنی و مراسم ختم ببینی. خیلی گرم میشه. میبرمت هتل منتظر بمون، دو سه ساعته میرم و برمیگردم. جوابش را نداد. فقط دستش با محکم فشار داد و بوسید. یعنی موافق نیست و حتی حاضر نیست در موردش صحبت کند. سپیده خانوم با شما بودما. دوباره چشمهایش را باز کرد. درسا یه موقع چیزی نگه از من جلوی نازگل. دستش را آرام عقب کشید و از کنار صندلی بطری آب را برداشت. میخوری؟ فعلا که عقلش نمیرسه. ولی شاید از سهچار ماه دیگه آخر هفتهها باهاش برم خونه مامان. سایهبان جلوی شیشه را داد پایین و آرایشش را توی آینه چک کرد. فک میکنی چقدر دیگه برسیم؟ بهنام دستش را گرفت. گذاشت روی دنده و آرام با انگشت شصت نوازشش کرد. قبلا که حرف زدیم. نمیخوام بقیه فک کنن بخاطر تو جدا شدم ازش. بهتره لااقل یکسال بگذره بعد. واسه هر دومون بهتره. دستش را کشید سمت خودش، بوسید و دوباره محکم بغل کرد. خب آخر هفتهها نبینمت خیلی ضدحاله. وگرنه ناراحت این نیستم که چرا علنیش نمیکنی. قبلا حرف زدیم در این مورد. من فقط خودتو میخوام. اصنم به این فک نمیکنم که اسم آقا خرچنگه بیاد تو شناسنامهم. بلند خندید. دستش را بالا آورد و بوسید. آقای خرچنگ عاشقته مروارید کوچولو. خیلی زود صدفتو باز میکنم میکشمت بیرون و میندازمت دور گردنم. خودش را کشاند سمت بهنام و گونهاش را محکم بوسید و دوباره نشست. آی قربونش برم. ببین چه زبونی میریزه آقا خرچنگه. نمیخواد صدفمو بشکونی، اگه راست میگی ریشاتو بزن. بعدشم، نگفتی کی میرسیم؟ دست کشید به صورتش. آنقدرها هم زبر نبود. هر کاریش کنی آقا خرچنگه زمخته خب. به نرمی صدفت که نیست. ولی چشم، هرچی تو بگی، میتراشم. حالا که هتل نمیری یک ساعت دیگه مسجدسلیمانیم. تو میری کافهای جایی میشینی و من یکی دو ساعته کارم تموم میشه. برمیگردیم شوشتر. بذار ببینم. آره تا قبل ساعت پنج صاف و صوفش میکنم. بعدش بوسم کن که اذیت نشی. دوباره بلند شد و بوسیدش. قورتت میدما. کی گفته تا اون موقع بوست نمیکنم. همه چیتو دوس دارم کثافت.
انگار خاک مرده روی شهر پاشیده بودند. بوی گاز و گرمای هوا آنقدر زیاد بود که اگر کسی توی خیابان راه میرفت جای تعجب داشت. او هم اگر قولش به بابامحمود نبود وسط خرماپزان خوزستان راه نمیافتاد این همه راه بیاید. چهار ماه پیش اوضاع خیلی فرق داشت. خود بابامحمود زنگ زده و گفته بود نمیتواند برود. وسایل بستهبندی شده را داده بود بهنام تا از طرفش بیاورد. اما ایده اینکه یکبار در میان او جای بابامحمود بیاید را خودش داده و حالا با وجود همه ماجراهایی که پیش آمده بود باید خودش را میرساند. با اینکه بعد از ماجرای طلاق پیرمرد جواب هیچ کدام از تلفنها و پیغامهایش را نمیداد، باز هم طبق قرار خودش را رسانده بود. زیر جلد کتابی که خریده و یک هفته قبل با پست برای بابامحمود فرستاده بود، یادداشتی گذاشته بود که طبق قرار پانزدهم آنجاست. چند کوچه بالاتر سپیده پیاده شد، داخل بانک رفت تا منتظر بماند. هنوز یک ساعت نشده بهنام برگشت و دوباره سوارش کرد. خیلی که اذیت نشدی؟ فک کن اگه جمعه بود کجا میشد پیدا کنیم که خنک باشه. کافه و رستوران خنکم نداره. گناه دارن طفلکیا. سپیده بدون اینکه نزدیکش شود به پنجره تکیه داده بود و بیرون را نگاه میکرد. قربونت برم چرا اینقدر قرمز شدی؟ حرفی بهت زدن؟ آینه را کمی چرخاند پایین تا صورتش را ببیند. نه بابا بیچارهها. خیلی تشکر کردن. فقط هم گرم بود خونشون، هم اینکه هفته پیش بابامحمود اینجا بوده. کاغذمو ندیده. سپیده بدون اینکه بدنش نزدیک شود دستش را دراز کرد سمت بهنام. میشناسمت بهنام. بیحرمتت کردن؟ دستش را که سپیده سمت خودش کشیده بود آرام عقب آورد. بذار از شهر بریم بیرون بعد. مث باز پیش تحویل نگرفتن ولی خوب بود نگران نباش. در همه مدتی که با سرعت زیاد سمت شوشتر میرفتند موزیک ملایمی روشن بود. سپیده دو سه بار سر صحبت را باز کرد ولی بهنام دوست داشت حرفهای کاری بزند. از مدیرعامل جدید و پروژه تازه. به شوشتر که رسیدند ساکت شد. سپیده این میشناختش. ساکت ماند تا راحت باشد. وارد اتاق که شد فهمید بهنام دم در ایستاده است. یادداشت رو خونده بوده. میدونست میام. بهشون گفته بود بم بگن دیگه نرم اونجا.
برگشت داخل خانه. هنوز همه خواب بودند. دراز کشید و تلگرام را باز کرد. زیادی ازش ناامید بوده. سپیده جواب داده بود.
گوشی افتاد تو صورتت باز؟ فدات بشم که جملتو تموم نکرده خوابت برده. اینجا خیلی شلوغ پولوغ شده. راستش بخوام هم نمیتونم خیلی بهش فک کنم. تو هم بیخیال شو. نگا کردم هواشناسی رو. امروز فردا تموم میشه بارون اون سمت. بعد هم دو سه بار دیگر آنلاین شده بود و هر بار شکلک متفاوتی فرستاده بود. از بوس تا قهر و خنده. با شکلک جواب تکتک حرفهایش را داد. به شوخی اولش خندید، برای شلوغ شدن دور و برش اخم فرستاد و برای پیشبینی آب و هوا شکلک تردید. آخر سر هم نوشت دوستت دارم و یک بوس و دوتا گل فرستاد. فرصت خوبی بود برود بیرون و به سپیده تلفن کند ولی خوابش میآمد.
وقتی بیدار شد دیگر کسی خواب نبود. درسا که گوشه اتاق تنها نقاشی میکرد با خوشحالی دوید سمتش و کنارش دراز کشید. چقد میخوابی آخه؟ پس کی آتیش درست کنیم. حداقل بریم گلبازی کنیم. بوسیدش. آتیش که نمیشه بابا. همه چوبا خیسن، ولی اگه بارون کم شده باشیم میریم گلبازی. نقاشیتو تموم کن ببینم چطوره بیرون. نازگل و ماماناکرم توی آشپزخانه تعریف میکردند و مشغول درست کردن شام بودند. بابامحمود روی کنده درخت داخل ایوان نشسته بود و باران را تماشا میکرد. نمنم میبارید. اگر لباس گرم میپوشیدند میشد بروند بازی. برگشت داخل اتاق. نقاشی درسا تمام شده بود. کنار آدمک مو مشکی اولی، یک دختر بچه کوچک بود و یک مرد دیگر. انگار یکی از همکارانش بود که درسا دوشنبه عصرها بعد از تعطیلی مهد در شرکت میدید. نفهمید کدامشان را میگوید ولی وانمود کرد فهمیده. قرار شد یک نقاشی دیگر بکشد و بعد بروند داخل حیاط. تلگرام را باز کرد. پیامها فرستاده شده بودند، اما سپیده جوابی نداده بود. یا لااقل جوابش هنوز نرسیده بود. بهتر، جوابهای قبلی زیادی بیرمق بودند. سپیده شک ندارم تو سفرامون هیچ اتفاقی نیفتاده. هر دوتارو برای بار صدم مرور کردم. ببخشید اگه گاهی این حسو بهت میدم که ممکنه کار تو بوده. بخدا منظورم این نیست. راستی یه چیزی. قبل از ظهر بابامحمود جلوی بقیه باهام حرف زد. نیگام نکردا ولی جوابمو داد. فک کنم داره بیخیال میشه. اصن نمیخواد دیگه بهش فک کنی وسط سفرت. خودش شاید بگه بهم. سعی کن بهت خوش بگذره. به پسرای دور و برتم اخم کن. بوس بوس. گوشی را بست و نشست.
بابایی موهاشو چه رنگی کنم؟ سرش را بلند کرد. آدمکی کشیده بود که مثل همه خانمهای قبلی بدنش مثلث بلندی بود. بذار ببینم کیه اول. خانومه دیگه؟ مامانیه؟ شروع کرد به خندیدن. چی میگی بابا. مامان آخه این شلکیه؟ قدش بلند مگه؟ دوباره قلبش تپید. کو ببینم؟ تموم شد نقاشیت؟ نازگل آمده بود داخل اتاق و بالای سرشان ایستاده نقاشی را تماشا میکرد. با عجله نقاشی قبلی را توی دفترچه پیدا کرد و نشانش داد. ببین درسا خانوم چه خوب شرکت باباشو کشیده. منم و خودش و همکارم.
درسا رو بوسید و بهنام را کشید توی ایوان. بابامحمود از کنارشان گذشت و رفت داخل. متوجه دستاش شدی؟ چشمهایش را گشاد کرد که یعنی دوباره چه عیبی میخواهد روی درسا بگذارد. بابا رو میگم. نفهمیدی کف دستاش خراش خورده؟ نفس بلندی کشید که یعنی خداروشکر موضوع مربوط به درسا نیست. متوجه دستهای بابامحمود هم نشده بود. سخت نگیر دختر. بابا ماشالا هنوز قوی و سرحاله. حالا یعنی اینجا دستاش چیزی شده؟ مطمئنی قبلش چیزیش نبود؟ دو سه قدم عقبتر رفت و همانطور دستانش را از پشت به نرده ایوان تکیه داد. یک لحظه لرزید. بدجوری داره سرد میشه، انگار زمستونه. میدونی بهنام، به نظرم داره یه داستانی رو داره قایم میکنه. دیشب یهویی دو ساعت غیبش میزنه بعدش هم زخم دستاش. مهمتر از همه اینکه اصن چیزی ازش نگفت. نه از اون نه از گلی بودن شلوارش. نمیدونی موضوع چیه؟ واقعا قبرستون دیدیش؟ زد زیر خنده. ببخشید که تو نگرانیت خندیدم. ولی آخه کسی که حتی جواب سلاممو نمیده، چرا چیزیو که به زن و بچهش نگفته به من بگه؟ فقط میدونم تو قبرستون دیدمش. داشت با مردم حرف میزد. دوباره جلو آمد و نزدیک بهنام ایستاد. گفتم شاید چیزی ازش میدونی که سر صبحی یه دستی بهت زده که رازدار نبودی. مامانم میگه شاید واقعا چیزی ازش میدونی که اینقدر حساس شده. نگاهش را برد سمت حیاط. تو عمرم همچین بارونی ندیده بودم. نه نازگل جان. چیزی نگفته به من، نمیدونم چرا دستاش زخم بود و زانوش گلی. شاید سر قبر مردم نشسته گلی شده. اینقدر نگران نباش. نازگل دست چرخید سمت حیاط. چمیدونم بخدا. دقت کردی همش بدون چتر میره زیر بارون جلوی انباری سیگار میکشه؟ مامانم میگه الکی نگرانم ولی مثلا تو فهمیدی این قصه کشتن بزغاله دایی چی بود گفت جلو بچه؟ هر موقع از این خاطرهها میگه از یه جایی بهم ریختهاس و چند روز بعد یه بلایی سر خودش میاره. دستش را گرفت. و نیم قدم نزدیکتر رفت. اصن نفهمیده بودم اینقدر درهمی. میفهمم که نگرانی. واقعا کاش میتونستم بیشتر از این کمکت کنم. خیلی وقتای دیگه هم شده که از دوران جاهلیتش گفته و بعدش هیچی نشده. یا لااقل از وقتی من دامادش شدم هزار بار این قصهها رو شنیدم ولی هیچ بلایی هم سر خودش نیاورده. دستها را دور کمرش حلقه کرد. بد به دلت نیار. وسط این بی تلویزیون، بی اینترنتی و بی هیچی طفلکی مث همیشه داستان میگفت تا سرگرم شیم. سختش نکن. چشمهایش نمدار شده بود. سرش را تکیه داد به شانه بهنام. تو که نبودی اون سالا. تازگیام باز داره اونجوری میکنه. دو سه سالی میشه. من یه چیزایی رو بهت نگفتم این مدت. تغییر کرده بابا. یبار یهویی دو روز غیبش زد وقتی برگشت اونقدر صورتشو چنگ انداخته بود که دور چشاش زخم شده بود. گاهی یکی دو روز غذا نمیخوره. تو خونه راه میره و با خودش حرف میزنه. نمیگفتم بهت این چیزارو. بعد طلاقمونم هر دو سه ماه یبار میریزه بهم. میره تو داستانای بچگیش، ننه خدابیامرز و قصابی و این چیزا. یهو ول میکنه میره سفر و وقتی برمیگرده تا یه هفته از اتاقش بیرون نمیاد. آخریش یه ماه پیش بود. اینبار ولی فک کنم وضعیت بدتره. خیلی سال بود داستانای خشن این مدلی نمیگفت. مرموز بازی در نمیآورد. میترسم بهنام. شاید اگه بارون شدید نبود یهو ول میکرد میرفت تو کوه و کمر. تورو خدا مراقبش باش. من جز تو هیچکسو ندارم. محکمتر بغلش کرد و سرش را بوسید. باشه عزیزم. اگه قبلا بهم گفته بودی حتما بیشتر انرژی میذاشتم واسش. بابا خیلی مهمتر از این حرفاست واسم. ولی شک ندارم الکی نگرانی. اینقدر خودتو اذیت نکن. سر نازگل را روی سینهاش نگه داشت تا آرام شود.
بقیه شب همه چیز معمولی بود. یکی دوبار داشت با ماماناکرم تنها میشد که سعی کرد سر خودش را گرم کند. نمیدانست اگر از رازداری و حساسیت بابامحمود به آن سفر بپرسد چه جوابی باید بدهد. وقتی همه خوابیدند تلگرام را باز کرد. هنوز پیامهایش ارسال نشده بود. چشمهایش را بست و مثل هر شب یکی از خاطراتش را مرور کرد. سپیده داخل اتاق آمد، لباس خواب جدیدی پوشیده بود که قامت بلند و بدن تراشیدهاش را بیشتر از قبل به چشم میآورد. گلسرش را در آورد و موهای مشکی بلندش که تا وسط کمر میرسید رها شدند. پیرهن سرمهای کوتاهی پوشیده بود که روی پوست سفید لطیفش میرقصید. دستش را باز کرد که یعنی بیا بغلم. سپیده خندید و عقب رفت. نیم خیز شد، عقبتر رفت. بهنام نشست، دو قدم دیگر رفت عقب و زد زیر خنده. آقا گرگه همیشه خرگوش با پای خودش میومده تو لونهت؟ عمرا اگه دستت بهم برسه. دوید بیرون اتاق و چراغ را خاموش کرد. همه جا تاریک شد. دوید سمتش. دوباره صدای خنده سپیده بلند شد. با سرعت از کنارش رد شد و توی تاریکی گمش کرد. هرچه گشت پیدا نشد. چراغ را روشن کرد. باز هم نبود. برگشت داخل اتاق. سپیده نرم و نازکبر، روی تخت دراز کشیده بود.
بهنام پاشو. بخاری خاموش شده. اتاق داره یخ میکنه. نتونستم روشنش کنم. نازگل با فندک بالای سرش نشسته بود و بازویش را تکان میداد. سریع نشست و رفت سراغ بخاری، اما خیلی زود مطمئن شد مشکل چیز دیگریست. آبگرمکن هم خاموش بود و اجاقگاز روشن نمیشد. ساعت را نگاه کرد. نزدیک پنج بود. دوید توی ایوان. هوا سرد بود و مه شدید. باران نه به شدت قبل ولی هنوز میبارید. برگشت داخل و چتر را برداشت. تو بخواب پیش درسا. لحاف رو هردوتاتون باشه، سردش نشه بچه. میرم سمت مسجد ببینم چی شده. شاید باشن مردم. از خانه تا روستا فقط ده دقیقه راه بود. البته اگر میتوانست بدود. جاده خیستر از این حرفها بود و چند بار کفشش داخل گل ماند. علفهای خیس از شلوارش را تا زانو خیس آب کرده بود. به ده قدمی مسجد که رسید لابلای مه غلیظ فهمید درش باز است. جلوتر رفت و سلام کرد. اما بجز پیرمردی کوتاه قد کسی داخلش نبود. سلام عمو. قبول باشه. میبخشی گاز روستا قطع شده؟ پیرمرد سلام کرد و جلوتر آمد. تو همونی که اومدی خونه کرم؟ با فریاد حرف میزد . آره پسر، قطع شده. گفته بودن قبلاً. تعمیرش میکنن. یکی دو روز کاره. خشکش زد. از صدای تقتق باران روی چتر حالش بهم میخورد. عمو شما چیکار میکنید این وقتا. پیرمرد بیخیال خیس شدن آمد بیرون مسجد و کنار جاده روبرویش ایستاد. پسر انبارشو بگرد. حتما بخاری داره. قدیما که داشت. نفتی. نبود بخر. رودبار دارن. تشکر کرد و برگشت سمت خانه. خیلی دور نشده بود که پیرمرد صدایش کرد. پسر، زن بچتو ببر. بهتره.

