مردِ مینی‌بوس دار

ستاره حوالی شش صبح بیدار شد. مثل هر روز قبل از هر کاری گوشی موبایلش را در گرگ و میش هوا گرفت جلوی صورتش و همانطور که یک چشمش را باز کرده بود هر چه نوتیفیکیشن آمده بود را رد کرد. به جز یکی. حوالی ساعت چهار صبح برایش نوشته بود “به گمانم داری سخت می‌گیری، تغییر، اونم در این حد خیلی سخت نباید باشه. بالاخره توی ایرانی، اونم شهرِ به این خوبی. تازه خونه‌ات که پا در نمیاره و بره. نشد؟ برگرد” فقط خواندش و موبایلش را کنار گذاشت.  پایش را از قسمت خنک تخت جمع کرد زیر پتوی آبی پشمی  و آن‌ را دوباره کشید روی خودش. زنگ ساعت را برای یک ربع دیگر کوک کرد. صدای قطع و وصل بوق مینی‌بوس همسایه در پس زمینه می‌آمد. درست روبروی خانه‌ی ستاره و سعید پارکش می‌کرد. دو سه بار در شبانه روز می‌آمد. یکی حوالی سه صبح که داشت می‌رفت یکی همین ساعت‌ها که از سرویس برگشته بود. یکی دو بار هم در طول روز. همان اوایل که می‌خواستند خانه را بخرند مهندس مورد اعتمادشان گفته بود واقعا با محله‌اش مشکلی ندارین؟ ستاره سبک سنگینی کرده بود و گفته بود نه. بعد مهندس با گوشه‌ی چشم به مینی‌بوس روبروی در اشاره کرده بود و گفته بود این شاید دردسر بشه. در پارکینگ را که باز می‌کرد و دنده عقب می‌رفت حتما باید یک بار جلو و عقب می‌کرد تا سپر ماشین به سپر مینی‌بوس نخورد. همان ده سال پیش که تازه آمده بودند اینجا یک بار به سعید گفته بود ببخشید من جای دیگه بگذارم همسایه‌ها شاکی می‌شن. میشه شما ماشین رو کنار دیوار ما نگذارید؟ من فقط اینو می‌تونم اینجا پارک کنم. 

ساعت دوباره زنگ زد. اولین جای بعد از آلارم ساعت، دستشویی‌‌ست. ستاره همان طور که در ارتفاع پنجاه سانتی نشسته روی دستشویی یخ کرده‌ی کنار پنجره حمام دارد حمام و وسایل را ورانداز می‌کند. بطری سرم شستشو هنوز و برای حوالی یک ماه است که به شکل عجیبی بالای آیینه‌ی روشویی مانده‌. تقریبا نصفش روی هواست و هیچ کس جایش را درست نکرده. قد آوا، دختر هشت ساله‌اش که نمی‌رسد و انتظاری هم از او نیست. سعید هم که حتی برای شامپوهای حمام و گذاشتنش در باکس وسایل نیاز به تذکر دارد و بعید می‌داند حتی سرم شستشو را دیده باشد. خودش؟ نه بعید بود. او هم گاهی بعضی چیزهای نامرتب خانه را فقط می‌پایید به خصوص این یکی که ایستادنش در مرز افتادن و نیفتادن برایش جذاب شده بود.

ساعت هفت و بیست دقیقه است. آوا ژاکت بنفش پوشیده و دارد با بند کلاه بافتنی‌اش بازی می‌کند. ستاره در پارکینگ را باز کرده تا ماشین را بیاورد بیرون. شیشه را می‌دهد پایین “مامان در رو یکم دیگه باز کن. ماشین گیر میکنه” در را که می‌بندد مرد همسایه می‌آید نزدیک ماشین. اوایل فقط با شرم خاصی بدون اینکه در چشمان ستاره نگاه کند با چشم و حرکات سر سلام علیک می‌کرد. بعدتر‌ها که ستاره با خودش و پسرش گرم می‌گرفت اوضاع بهتر شد. یکبار آوا را که عاشق مینی بوس شده بود برد تا اجازه بگیرد و بفرستدش توی مینی‌بوس. ستاره موهایش را گرد کرده بالای سرش و برای اینکه موهای تابدارش نامرتب به نظر نرسد با چند گیره جلوی موهایش را در جهت‌های مختلف ثابت کرده‌است. روسری نپوشیدن در کوچه‌ای که در محرم و صفر چندین روضه‌ی بزرگ دارد هم شجاعت می‌خواست هم شاید بی‌تفاوتی. با همسایه‌ها ارتباط خاصی نگرفته بود. همین آقای مینی‌بوس دار بود که به دیدار‌های توی کوچه خلاصه می‌شد. جالب اینجا بود که از وقتی دیگر روسری نداشت خودش، پسرش و همسر محجبه‌اش گرم‌تر برخورد می‌کردند. “سلام خوبین؟ میگم از ماشینه راضی هستین؟” ستاره و سعید تازه ماشین را عوض کرده بودند و این بهانه‌ی خوبی برای مکالمه شده بود. ستاره پیاده شد. “آره خوبه. می‌خواین توش رو ببینید؟” همسرش را صدا زد. “بیا ببین خانومه فروزنده. ببین دوست داری؟” به ستاره نگاه کرد. با لبخندی گوشه‌ی لبش. “تازه ثبت نام کرده. شک داره هنوز” ستاره شروع کرد به توضیح دادن برای خانم فروزنده. کم کم صدای خودش در گوشش گم شد. چقدر مودب و باشخصیت بود خانم مرد مینی بوس دار. خداحافظی که کردند فقط به یک چیز فکر می‌کرد؛ اگر روزی از این شهر می‌رفت دلش خیلی برای مرد مینی‌بوس دار و خانم فروزنده تنگ می‌شد.

شش آذر ۱۴۰۲

نویسنده این داستان

داستان‌های دیگر را هم بخوانید.

فاطمه روحانی

آقای میم

دوربین را گرفتم جلوی صورتش و با فلش بزرگی که روی دوربین بود دستم عکس گرفتم. یک جفت چشم آبی به چشم های من نگاه

فاطمه روحانی

نزدیک یا دور

یک: با هم نشسته‌ایم تا چایی که سفارش داده‌ایم آمده شود. نارنجی آسمان افتاده توی شیشه‌ی پشت سرش در کافه و نورش برگشته توی چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *